#پارت173
💕اوج نفرت💕
صبح با نشاط تر از روز های قبل بیدار شدم صبحانم رو در کنار عمو اقا و همسرش خوردم و با عمو اقا به دانشگاه رفتم.
دستم سمت دستگیره رفت که عمو اقا گفت:
_میام دنبالت.
نباید بیاد وگرنه نمی تونم با استاد برم.
_عمو اقا من کار دارم بعد دانشگاه قراره تو کتابخونه با پروانه ...
وسط حرفم پرید.
_کارت کی تموم میشه?
_معلوم نیست.
_معلوم نیست که نمیشه تا ساعت دو خونه ای.
_اگه کارمون طول بکشه...
محکم و جدی گفت:
_اگه و اما نداریم یا تا دو خونه ای یا خودم میام دنبالت.
چاره ای نبود باید شرطش رو قبول میکردم.
_چشم، ساعت دو خونم.
ّبا سر به در اشاره کرد.
_برو به سلامت.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
بدون معطلی وارد دانشگاه شدم.
نگاه کلی به حیاط انداختم خبری از پروانه نبود وارد ساختمان اصلی شدم.
تمام حس عذاب وجدانم رو پس زدم و به شوق دیدن استاد امینی وارد کلاس شدم.
روی صندلی نشستم به در چشم دوختم زمان دقیق ورودش رو میدونم ولی این انتظار رو دوست دارم.
دانشجوها یکی یکی وارد کلاس میشدند و من با ورود هر کدومشون تلاشم برای پس زدن حس عذاب وجدانم بیشتر میشد.
دست پروانه روی شونم نشست.
_کجایی تو دختر?
یه لحظه مات نگاهش کردم
دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با نگرانی گفت:
_خوبی نگار?
به خودم اومدم و لبخند مصنوعی زدم.
_سلام. کی اومدی?
دلخور نگاهم کرد.
_ده دقیقه ای میشه، ولی هر چی نگات کردم محل ندادی.
نیم نگاهی به در که تمام حواسم پیشش بود کردم.
_حواسم نبوده ببخشید.
مشکوک نگاهم کرد یکی از ابرو هاش رو بالا داد.
_حواست کجاست?
متوجه کنایش شدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
_تو خودم بودم
_ساعت اخر وایسا کارت دارم
_نمیتونم باید زود برم خونه.
نگاه عمیقی به چشم هام انداخت.
_باشه پس تلفنی باهات حرف میزنم.
بی میل سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
بی میلیم رو که دید ناراحت شد و برگشت سر جاش دوباره چشم به در دوختم تا از لحظه ی ورودش نگاهش کنم دوست ندارم حتی ثانیه ای رو از دست بدم.
در کلاس باز شد و ذوق چشم هام برای دیدنش بیشتر شد.
تمام وجودم به وجد اومد. ناخواسته ایستادم نفس های به شماره افتادم رو بیرون دادم و به در خیره شدم.
مثل همیشه سلامی گفت و با قدمهای های بلند خودش رو صندلیش روسوند. بدون اینکه به دانشجو هایی که به احترامش ایستادن نگاه کنه بفرماییدی گفت.
تمام رفتار هاش رو حفظم کتش رو دراورد و روی صندلی گذاشت. این بار با چشم دنبالم نگشت و مستقیم تو چشم هام خیره شد.
لبخند کمرنگی مهمون لب هاش شد.
نگاهش رو توی کلاس چرخوند شروع به درس دادن کرد.
من اما محو تماشای مردی ام که دیوانه وار عاشقشم.
عشقی که خیلی زود گرفتارم کرد.
کششی داره که مدام من رو مجاب میکنه که دوستش داشته باشم.
ولی حس عذاب وجدان گناه نگاهم رو بهم گوشزد میکنه.
گناهی غیر قابل بخشش از دیدگاه همه، حتی خودم.
سرم رو پایین گرفتم و چشم هام رو بستم تا شاید جلوی گریم رو بگیرم.
ای کاش مدت محرمیتم کوتاه بود.
_خانم صولتی!
با صدای استاد سر بلند کردم.
_بله استاد.
_حواستون کجاست?
سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم.
_ببخشید.
تو شرایط عادی معمولا کسی که سر کلاسش مثل الان من رفتار میکرد استاد از کلاس اخراجش میکرد ولی با من اینکار رو نکرد.
کل کلاس متعجب از عکس العمل استاد بهش نگاه میکردند به جز پروانه که نگاه پر از حرفش روی من بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت173 🌘🌘
چند لحظهای طول کشید و من همونجا نشسته بودم و با حلقهی ظریف توی انگشتم بازی میکردم که در نیمهباز ماشین کامل باز شد و بهزاد با اخم مانتوی آبی رنگم رو که از همه بلند تر بود به سمتم گرفت.
-خاک بر سرت مینا! اینا لباسه با خودت آوردی؟ اینا رو کی خریدی؟ یه مشت مانتوی نیم متری!
مانتو رو ازش گرفتم و گفتم:
-این چه طرز صحبته؟ یعنی چی خاک بر سرت؟ اینا رم آرش برام خریده.
-مرتیکه بی غیرت! بپوش اینو ببینم.
دکمههای مانتوم رو باز کردم و گفتم:
-زیرش تاپ پوشیدما، رگای غیرتت نزنه بیرون.
صاف ایستاد و اطرافش رو نگاه کرد. دوباره خم شد و نگاهی به من کرد.
-ببند دکمههاتو، بیا برو اونور نماز خونه هست. اونجا عوض کن.
دکمههام رو بستم. تو دلم لبخند میزدم. واقعا حوصلهام سر رفته بود. مدتی میشد که سربهسرش نذاشته بودم.
-پس تا اونجا با این مانتوعه برم اشکال نداره؟
-بیا برو اینقدر سر به سر من نزار.
از ماشین پیاده شدم و مانتو به دست به طرف نمازخونهای که بهزاد نشون میداد رفتم. کمی اطراف رو نگاه کردم. بهزاد پشت سرم میاومد.
آرش و سیمین رو نمیدیدم. شونهای بالا انداختم و وارد نمازخونه شدم. وقت نماز نبود و غیر از زنی که بچهاش رو شیر میداد کسی تو نماز خونه نبود.
مانتو رو عوض کردم. کمی از قبلی بلند تر بود. از نماز خونه بیرون رفتم و به فضای سر سبز اطراف نگاه کردم. بهزاد به طرفم اومد، مانتوی طوسی رنگ رو از دستم گرفت و سر تا پام رو از نظر گذروند. نگاه عاقلانهای بهش انداختم و با نازک کردن پشت چشمم گفتم:
-حالا راضی شدی؟
سری از روی تاسف تکون داد و چیزی نگفت. بی هدف قدم برداشتم و بهزاد هم دقیقا کنارم راه میرفت. آرش نزدیکمون شد. توی دستش یه فلاکس بود و چند تا لیوان. به من نگاه میکرد و لبخند میزد.
-عوض کردی مانتوت رو؟
سری تکون دادم و توصیحی ندادم.
-بیا بشین چایی بخوریم.
به بهزاد نگاه کردم. اخم کرده بود، مثل نود درصد مواقع. دوباره تو صدام ناز انداختم و گفتم:
- آرش، ما صبحونهام نخوردیم.
لبخندش کمرنگ شد و گفت:
-ای وای، چرا عزیزم؟
نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
-اون رستوران احتمالا صبحونه هم سرو میکنه، بریم یه چیزی برات بخرم ضعف نکنی.
نزدیکم اومد و کنارم ایستاد. دستش رو پشت کمرم گذاشت و به طرف رستوران هدایتم کرد. دلم میخواست به بهزاد نگاه کنم، هنوز تصمیمم رو عملی نکرده بودم که آرش کمی ازم فاصله گرفت. همزمان با آرش به پشت سرمون نگاه کردیم.
بهزاد دستش رو شونهی آرش گذاشته بود و اون رو کنار میزد. نگاهش به آرش بود و آرش هم متعجب به بهزاد نگاه میکرد. سکوت رو من شکستم و با لبخندی که اصلا دست خودم نبود گفتم:
-چیزی شده داداشی؟
بهزاد که انگار به خودش اومده بود، گفت:
-آره.
به آرش نگاه کرد و ادامه داد:
-شما برو سفارش بده، من با مینا کار دارم.
آرش نیم نگاهی به من کرد و سری تکون داد و گفت:
-پس منتظرت میمونم عشقم!
لبخندم کمی باز تر شد و چشمهام رو بستم و باز کردم. آرش با بیمیلی ازمون فاصله گرفت. به بهزاد نگاهی کردم. میدونستم کاری نداره و در واقع میخواسته آرش رو از من دور کنه، ولی بازم گفتم:
-خب؟
-خب به جمالت، یه دقیقه پیش من وایسا.
-که چی بشه؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-بابا تو رو به من سپرده، باید سالم تحویلت بدم.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-فکر میکنی آرش قراره منو بخوره؟
نگاهش تیز تر شد و من ادامه دادم:
-طفلی بی آزاره.
اخمش غلیظ تر شد و من گفتم:
-آها چون تو ماشین اونجوری گفت میگی! از این حرفا زیاد میزنه.
یه دفعه بازوم رو گرفت. با تمام قدرتش فشار داد. دردم گرفت و کمی صورتم جمع شد.
بهزاد با حرص گفت:
-هیچ مردی بیآزار نیست مینا، هیچ مردی! مخصوصا برای تو. میفهمی؟
تو چشمهاش خیره شدم. حس کردم رگههای اشک تو چشمهاش جمع شده. سریع دستم رو ول کرد و پشت به من به طرف مخالفم نگاه کرد.
این چش شد؟ چرا اینطوری کرد؟ خشکم زده بود. آروم قدم برداشتم و به صورتش نگاه کردم. با اخم به زمین نگاه میکرد. سر بلند کرد و تو چشمهام خیره شد. نمیدونم چقدر، ولی به هم خیره موندیم. تا حالا اینجوری نشده بود. اینقدر عمیق نگاهم میکرد که دلم لرزید. حرف چشمهاش برام غریبه بود. نمیفهمیدم. شایدم...شایدم... خودم رو به نفهمی زده بودم.
#پارت173 🌘🌘
با هم به خونه برگشتیم.
غذای دستپخت سحر رو خوردیم.
باید استراحت میکردم، روز پرکار و پر تنشی داشتم و حسابی خسته شده بودم.
ولی کجا باید استراحت میکردم؟
توی اتاق سیمین از خستگی میمردم هم نمیرفتم.
توی اتاق آرش هم نمیشد. به اتاق مهمون که تو طبقه پایین بود، نگاهی کردم.
ترجیح میدادم تا صبح روی مبل بخوابم و صبح با بدن خشک شده بیدار بشم تا با پدرم هم اتاق بشم.
نگاهم رو چرخوندم و روی در سفید اتاق عمه ثابت نگه داشتم.
اگر قبول میکرد امشب رو با من بگذرونه، کلی حرف میتونستم در مورد سیمین و بهرام از زیر زبونش بکشم.
با این فکر از جام بلند شدم و آروم کنارش نشستم.
لبخندی زد و جواب پر مهری از لبهاش نثارم کرد.
-کلاً اهل گرد و خاکیها!
متعجب و سوالی نگاهش کردم.
لبخند شیرینی زد و گفت:
- آرش میگفت که اصلاً شبیه دخترهای دور و برم نیست. من میگفتم دخترای این دور و زمونه، همه مثل همن. اما الان میفهمم چی میگفت.
-یعنی چه جوریم؟
-صبر کن، با فک و فامیل و دوست و آشناهای ما آشنا بشی، خودت میفهمی.
سر تکون دادم.
-عمه... میتونم عمه صداتون کنم دیگه؟
- آره عزیزم، تو این خونه، همه به من میگن عمه، تو هم بگو.
لبخند زدم.
-من عمه ندارم، به عمهی پدرم میگم عمه. خوشحال میشم یه عمهی دیگه هم داشته باشم.
با نگاهش تو صورتم چرخی زد و گفت:
- یه چیزی میخوای بگی!
چشمک زدم.
- معلومه؟
بلند خندید.
- چی میخوای؟
- میشه امشب من بیام اتاقتون؟
به زمین نگاه کرد.
-با سیمین نتونستی کنار بیای؟
-نه...گفتم شاید آقا بهرام بخواد شب رو پیش همسرش بگذرونه، من اونجا مزاحم باشم. اگه اشکالی نداشته باشه، بیام پیش شما.
نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
-تو قدمت همیشه رو تخم چشم منه.
ایستادم.
-پس برم چمدونمو بیارم.
با سرش اشاره کرد و گفت:
- بشین.
سر چرخوند و به بهزاد نگاهی کرد.
-آقا بهزاد؟
بهزاد نگاهش رو از تلویزیون گرفت و به عمه داد و بلهای گفت.
-پاشو برو بالا، چمدون خواهرت رو بیار بذار اتاق من. می خوام امشب تا صبح با عروس خانم اختلاط کنم.
بهرام خان گفت:
- چی میخوای بهش بگی؟ همین جا بگویم ما هم بشنویم.
عمه با اخم با اخم به بهرام نگاه کرد.
-میخوام پشت سر تو حرف بزنم.
بهرام خان بلند خندید.
- خوشم میاد رُکی، تو چشمام نگاه میکنی و میگی ازت بدم میاد.
- بایدم خوشحال باشی که همه مثل من نیستند، چون اینجوری راحت میتونی به حماقت دیگران حکومت کنی. چون تا احمق هست، تو یکی از زندگی در نمیمونی.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت173
ناهید رفت.
بتول دست زیر سرم انداخت.
نیمخیز شدم.
لیوان رو دستم داد.
جرعهای خوردم و دراز کشیدم.
به سقف خیره شدم.
نوید کجا بود؟
یعنی حرفهای سعید رو شنیده بود!
چشمهام رو بستم و لبهام رو به دهن کشیدم.
چه فکری بود، پدر و مادرش که شنیده بودند.
از نظرشون حتما من دختری بودم هرزه، که خواهرش رو فراری داده بود تا با شوهرخواهرش روی تخت بره و با پول اون به نوایی برسه.
چیزی که سعید فریاد میزد همین بود دیگه!
به سمت دیوار غلت زدم.
بغضم ترکید و های های زدم زیر گریه.
سحر کجا رفتی؟
از رفتنت فقط بدبختی و بیآبرویی برامون مونده بود.
صدای گریهام، صدای جنجالهای توی کوچه رو، تو گوشم خفه کرده بود.
دلم برای خودم، نه... خودمون کباب بود.
سحر آتیش زده بود به آبرومون.
آبرویی که به لطف بابا خیلی هم آبرو نبود، ولی حداقل سرمون بالا بود.
سحر تتمهاش رو تا میتونست با خودش برده بود و به باقیموندهاش هم سعید داشت آتیش میزد.
یاد نوید افتادم.
هر وقت بهش فکر میکردم دلم به درد میاومد.
بابا که من رو به نوید نمیداد ولی خب بعد از عهدی یکی یه نگاهی به من انداخته بود.
صدای عمه مصی که از حیاط من رو صدا میزد، غالب به هر صدایی شد.
نشستم.
روسری بهم ریختهی روی سرم رو مرتب کردم.
بتول دستش رو روی پام گذاشت و گفت:
-بشین، اونم میگم بیاد تو.
بتول زیادی مهربون شده بود و مشکوک میزد.
قطعا قضیه سلام گرگ بود و طمع معروفش.
بلند شد.
اشکهام رو پاک کردم.
همزمان با درست کردن روسری از جام بلند شدم و دنبال بتولی که بلند بلند مصی مصی میکرد راه افتادم.
بتول پا توی حیاط گذاشت و گفت:
-ایبابا! مصی ما بیست سی ساله همسادهایم، این بچهها یادشون نیست. بویور، گلبورا. (بفرما، بیا تو)
-جمع کن بابا از کی تا حالا قور قور قورباغه شده بغ بغوی کفتر! لات کوچه خلوت از همسادگی حرف میزنه!
به من نگاه کرد و گفت:
-بیا سفیده، بیا. کم از اینا کشیدیم که تو پا شدی اومدی تو این خراب شده! این زنیکه مث سگ هار میمونه، هاریش هارت میکنه دختر.
بتول دستش رو به سمت آسمون برد و هوی بلندی کشید و گفت:
-سانجیلاناسان، آزما. (دلدرد بگیری، حرف زیادی نزن)
عمه چادرش رو زیر بغلش جمع کرد و گفت:
-هو تو کلات! راست میگی به زبون من حرف بزن، مالیاتشو بدم.
دری وری گفتنها شروع شد.
گاهی فارسی و گاهی ترکی.
دقیقا شبیه بچههایی که توی کوچه با هم دعوا میکردند.
یکی فحش میداد و اون یکی آینه آینه میکرد که یعنی خودتی.
از کنار بتول رد شدم.
هر چه زودتر با عمه میرفتم این قائله زودتر تموم میشد.
بتول بازوم رو گرفت و گفت:
-آخه یکیتونم که هرز نیستید، همتون همینید. از بزرگتون که اصغر باشه تا اون حسین که تو کوچه پس کوچه دنبال دختراست.
هولم داد و گفت:
-این بوزقولاخ(بزمجه) هم که الان سعید گفت چی کاره است. اولموش! (تن لش)
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت172 بالاخره بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن، دو خانواده از هم جدا شدند.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت173
حامد رو به روی من ایستاد و من نگاهش نکردم. دلخور بودم.
با صدای مهربونش گفت:
- خداحافظ دخترعمو!
با صدای محکمی جواب دادم:
- به سلامت، پسرعمو!
پسرعمو رو محکم و تاکیدی گفتم، ولی بعد پشیمون شدم و به چشمهاش نگاه کردم. مهربون و عاشقانه به من نگاه میکرد.
آروم لب زد:
-شرمندهام!
-شرمندگی تو، روزگار من رو بهتر نمیکنه.
-عزیز دلم! به خدا گفتن این موضوع، الان، روزگار تو رو بدتر میکنه. وقتی این موضوع رو مطرح کنم، باید اینجا باشم، وگرنه تو خیلی اذیت می شی! من مامانم رو میشناسم.
نگاهم رو ازش گرفتم. زنعمو با آب و قرآن اومد. نگاهی به باغچه کردم، گلی توی باغچه نبود. فکر کنم ذهنم رو خوند که لبخند زد.
از زیر قرآن رد شد. یک بار، دو بار، سه بار، و دوباره حامد رفت، و دوباره من کنار کوچه ایستادم و دوباره اینقدر به قامت مردونهاش نگاه کردم تا از پیچ کوچه رد شد و دوباره اینقدر قلبم سنگین شد که هر لحظه منتظر بودم بایسته.
خدا رو شکر که حسام اون روز رو بهم مرخصی داد، تا خونه بمونم و دوباره به شاهچراغ پناه ببرم.
از حرم بیرون اومدم. سبک شده بودم. همیشه این حرم حالم رو بهتر میکرد.
چادر سفید رو تا کردم و توی کیفم گذاشتم. سر بلند کردم که میون اون جمعیت چشمم به حسام خورد.
تعجب کردم و به طرفش رفتم. لب باغچهای کنار پیادهرو نشسته بود و به حرم نگاه میکرد.
با دیدن من متعجب ایستاد. پیشدستی کردم و سلام کردم.
جوابم رو داد و گفت:
- اینجا چیکار میکنی؟