eitaa logo
بهار🌱
20.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
596 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت181 💕اوج نفرت💕 چند دقیقه بینمون سکوت بود که پروانه گفت: _اخر کلاس تو دانشگاه دنبالت میگشتم،
نمازم رو خوندم سجادم رو جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم چشم هام گرم شد که صدای در اتاق بلند شد حوصله ی جواب دادن هم نداشتم چند لحظه در باز شد میترا نیم تنش رو اهسته داخل اورد با لبخند همیشگی پر از ارامشش گفت _بیداری نشستم و دستم رو به چشم های پف کردم کشیدم _بله نیم نگاهی به چشم هام انداخت و نفس سنگینی کشید _بلند شو بیا شام _مگه ساعت چنده _ساعت هفت ، ولی اردشیر جایی کار داره گفت زود شام میخوره _من الان اشتها ندارم شما بخورید داخل اومد و.دستم رو گرفت _بلند شو الان وقت ناز کردن نیست کلی باهاش حرف زدن ارومش کردم _ناز نیست الان هم اشتها ندارم هم حوصله به زور بلندم کرد _دختر خوب هر چی بیشتر فاصله بگیری روابطتون تیره تر میشه رابطه ی پدر و دختری که نباید کدر باشه بی میل دنبالش راه افتادم عمو اقا روی مبل جلوی تلوزیون خاموش نشسته بود با ابروهای گره خورده به صفحه ی تاریک روبروش نگاه میکرد اروم لب زدم _سلام جواب سلامم رو نداد و گره ابروهاش شدید تر شد میترا با چشم و ابرو خواست تا کنار ش بشینم ولی ترجیح دادم زودتر به اشپزخونه برم ظرف بزرگ سالاد که کاسه های کوچیکی کنارش بود توجهم رو به خودش جلب کرد این بهترین فرصت بود برای شونه خالی کردن از کاری که میترا ازم میخواست رپی صندلی نشستم قاشق توی ظرف رو برداشتم تا کاسه های کوچیک خالی رو از سالاد پر کنم میترا قاشق سالاد رو ازم گرفت و تو چشم هام نگاه کرد _چرا نرفتی پیشش _الان برم دوباره دعوام میکنه _اینطوری تا همیشه هر دوتون ناراحت میمونید کلافه به ظرف سالاد نگاه کردم _ناراحتی من برای امروز و دیروز نیست _ولی کدورت که بوجود اومده مال امروزه شاید برای تو مهم نباشه ولی برای پدرت مهمه پوزخندی زدم _پدر! لبخند همیشگیش از روی لب هاش محو شد _نگو که... _میترا جون خواهش میکنم. دلخور نگاهم کرد که ادامه دادم _الان من باید چی کار کنم _بلند شو برو کنارش بشین ازش معذرت خواهی کن _من عمو اقا رو میشناسم غذر خواهی فایده نداره _خیلی دوستت داره . میتونست از دانشگاه محرومت کنه ولی نکرد _چون شما ازش خواستید _گاهی ادم ها میخوان که رفتار درست داشته باشن ولی مهارتش رو ندارن من فقط مهارت رفتار با تو رو یادش دادم _سیلی جزئی از مهارت بود صندلی رو عقب کشید و کنارم نشست _عکس العمل رفتار اشتباه خودت بود هر جایی هر شرایطی قانون خودش رو داره من نمیگم کار اردشیر درست بود ولی مقصر خودت بودی
🌘🌘 کمی نگاهم کرد و گفت: -ولی تو به سوالم جواب ندادی! به اطرافم نگاهی کردم. با وجود ساختمونهای اطراف دریا مشخص نبود. باز هم به سوالش جوابی ندادم و در عوض سوال جدیدی پرسیدم: -از چیه من خوشت اومد؟ اصلا چرا ازمن خوشت اومد؟ نفسش رو سنگین بیرون داد. اضطراب رو تو حرکاتش می‌دیدم. -اون‌طرف چند تا آلاچیق هست، اگه شانس بیاریم و خالی باشن، می‌تونیم اونجا بشینیم و حرف بزنیم. با سر حرفش رو تایید کردم ریموت ماشین رو زد و راهی جایی شدیم که آرش می‌گفت. دریا آروم بود و فقط گاهی موجی کوچیک به ساحل می‌خورد. اطرافمون خلوت نبود، ولی شلوغ هم نبود. هر کسی به کاری مشغول بود. به مردم در حال تفریح کمی نگاه کردم. تو یکی از آلاچیق‌ها نشستیم. منتظر به آرش زل زدم. این اولین صحبت جدیم با آرش بود. شاید داشتم سرنوشتم رو می‌پذیرفتم. شاید هم فقط حس کنجکاوی بود. -چیزی می‌خوری، برم سفارش بدم؟ -نه، فقط چیزی رو که پرسیدم رو جواب بده. یه کم فکر کرد. دستهاش رو به هم قلاب کرد و روی میز گذاشت. -پارسال همین موقع بود. بابا یه لیست بهم داد و گفت، برم بدم به پدرت. در واقع بابا برام ایمیل کرد. مثل اینکه یه سری تجهیزات بود که پدرت برای مدرن کردن رستوران می‌خواست. با فرهنگ اومدیم تهران. -فرهنگ کیه؟ -پسرخاله فرهنگ، در واقع می‌شه پسرخاله‌ی مامانم. چند سال از من بزرگتره. با هم کار می‌کنیم، نه اینکه شریک باشه، ولی همکاره، گاهی هم یه پروژه‌هایی رو با هم برمی‌داریم. -خب، فهمیدم. -هیچی دیگه، ما اومدیم رستوران پدرت، رستوران مینا و بیتا. لیست و دادم به بابات و از رستوران اومدیم بیرون. جلوی در دو تا دختر همسن هم رو دیدم. بعدا فهمیدم که یکیشون میناست اون یکی بیتا. داشتین باهم بحث می‌کردین. بیتا خونسرد و آروم نگاهت می‌کرد و تو حرص می‌خوردی. خیلی دلم می‌خواست مداخله کنم، ولی عجله داشتم. لبخند زد: -هنوز اون شکل حرص خوردنت تو ذهنمه. سرخ شده بودی و با حرص با بیتا حرف می‌زدی. داشتم سوار ماشین می‌شدم که یه دفعه بهنام اومد و با تشر و اخم و تخم بردتون تو. اونجا حدس زدم حتما با آقا جهانگیر یه نسبتی دارین. این قضیه گذشت. چند ماه بعد دوباره به خواست بابا چند باری اومدم رستوران. یه بار دیگه اونجا دیدمت. این بار لباس مدرسه تنت نبود. دور میز نشسته بودین و داشتین غذا می‌خوردین. بهزاد هم بود. نمی‌دونم چرا برام جذاب شدی. نزدیک میزتون نشستم و غذا سفارش دادم، در واقع می‌خواستم تو و حرکاتت رو تماشا کنم. سر اون میز همه آروم بودن غیر از تو و بهزاد. من می‌دیدم که چطور از زیرمیز همدیگه رو اذیت می‌کردید. خنده‌ام گرفته بود، چون تو با اینکه زورت نمی‌رسید ولی کوتاه نمی‌اومدی. غذاتون که تموم شد بهنام رسوندتون خونه و منم تا دم در خونه تعقیبتون کردم. مدرسه ات رو پیدا کردم. هر وقت هم که می‌اومدم تهران بدون اینکه بخوام می‌اومدم می‌دیدمت. دیگه یه جوری شده بود که دلم نمی‌خواست برگردم رشت. به مامان گفتم. وقتی فهمید تو کی هستی، زنگ زد به بابا. بابام مخالفت کرد، گفت اونا دختر به ما نمی‌دن. دیگه من شروع کردم به التماس کردن. گفتم خودم می‌رم با دختره حرف می‌زنم. مامان گفت شکل زندگی ما با اونا فرق داره، اگه نزدیک دخترشون بشی دیگه آرزوی داشتن اون دختر، فقط می‌شه برای مرور، اونم تو خاطره‌ها. نزدیکش نشو تا باباش رضایت بده. برنامه‌ام شده بود این که هفته‌ای یکی دو بار زنگ بزنمـبه بابا و بگم بریم خواستگاری مینا
🌘🌘 یه دفعه هم حمله کرد سمت سیمین و گفت می‌خوام بکشمش. منم حیا رو گذاشتم کنار و بهش گفتم، اگه بنا باشه کسی رو بکشی، برو خودتو بکش. چون با کاری که تو کردی منیژ حامله شده، پس مردنشم تقصیر خودته. دیگه من که اینجوری بهش گفتم، از خونه زد بیرون. - تو اون سرما؟ - تو اون سرما. من موندم توی خونه با یه بچه نوزاد ونگ ونگی و یه مادر علیل. یه چند وقتی تو حلق سیمین فقط شیرخشت و خاکشیر و قنداب می‌ریختم. شیر پیدا نمی‌کردم، ولی بعدش یکی دوتا از همسایه‌ها به دادم رسیدن. حبیبم هم کلا گم شده بود. چند وقت بعد اومد، مست و پاتیل. اصلا نبود تو این دنیا. پول کم آورده بود. اومده بود ببینه چیزی از من می‌تونه بگیره. منم که پول نداشتم. یه چند تا تیکه طلا آقای خدابیامرزم برام گرفته بود، گذاشته بودم گرویی، پول قرض گرفته بودم. به طرفم گفته بودم داداشم برگرده پس می‌دم، فکر می‌کردم می‌تونم بهش تکیه کنم. هیچی دیگه، اومد و به ضرب و زور و کتک، به خواهری که ده سال از خودش بزرگتر بود، پول رو از من گرفت و رفت. نمی‌دونستم چیکار کنم، تا یکی از همسایه ها برام تو کارخانه چیت سازی کار پیدا کرد. راهش یکم دور بود، ولی چاره‌ای نداشتم. با مادربزرگ مادری سیمین قرار گذاشتم، تا سرکارم اون مواظب سیمین باشه، وقتی برمی‌گردم بچه رو ازش بگیرم. مادر خدابیامرزمم هرچی می‌خواست می‌ذاشتم دم دستش. به یکی از همسایه‌ها هم سپرده بودم، روزی دو سه بار سر بزنن بهش. چند سالی همین جوری گذشت هر چند وقت یه بارم حبیب می‌اومد و یه پولی از من می‌گرفت و می‌رفت. انقلاب شد، مشروب فروشی‌ها جمع شد. حبیب برگشت خونه. من نمی‌ذاشتم زهرماری بخوره، سیمین شیش هفت ساله شده بود. دلش می‌خواست مثل بقیه دخترا بره تو بغل باباش، بهش محبت کنه، دست بکش به سر و گوشش، ولی حبیب اصلاً سیمین رو نمی‌دید. مستی مشروب رفت، اما جاش خماری و نئشگی تریاک اومد. پول عملشم که من باید می‌دادم. چند بار زدم از خونه انداختمش بیرون. بعد دلم می‌سوخت و می‌رفتم میاوردمش. چند بار ترکش دادم ولی تا ولش می‌کردم یا نئشه بود، یا خمار. منم دیگه ولش کردم. گفتم بزار هرچی می‌شه بشه. اولای جنگ بود. منم از کارخونه‌ی چیت سازی اومده بودم بیرون، توی اتوشویی کار پیدا کرده بودم. تا اونجایی که از دستم برمی‌اومد نمی‌ذاشتم سیمین حسرت بکشه‌، ولی خب منم تنها بودم، پشتیبان نداشتم. من دلم می‌خواست درس بخونه، اما سیمین دختر بچه بود سر و گوشش می‌جنبید. منم که نبودم دائم مواظبش باشم. یکی دوبار هم باباش گرفته بود و زده بودش. ولش می‌کردم مرده بودا، ولی خوب چون من نمی‌خواستم بیشتر از این آبروریزی کنه، پول موادش رو می‌دادم. تا می‌تونستم هم بهش می‌رسیدم که قیافه‌اش مثل آدم باشه، به خاطر سیمین. خیلی برای باباش غصه می‌خورد. حبیب رو تهدید کردم، اگه یه بار دیگه دست روی سیمین بلند کنه، دیگه بهش پول نمی‌دم و از خونه هم می‌ندازمش بیرون.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت181 بریده بریده حرف می‌زد. نگاهم رو بالا نبردم. صدای حرکتش رو می‌شنید
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 لبخند زدم. موفق شده بودم. بدون دردسر و منت کریم و عارف، قرار بود پیش مرتضی بریم. از اون بابت هم خیالم راحت شده بود. لبخندم، لبخند به لبش آورد. ایستاد، دستم رو گرفت و مجبورم کرد که بایستم. -بریم صبحونه بخوریم، بعد بشینیم فکر کنیم چی باید بریم به خان داداش من بگیم که بهم پولمو بده. ابرو بالا داد و گفت: -البته بدون کاشتن هویج. لب و لوچه‌ام به هدف لبخند کش اومد. سرش رو گرفت و گفت: -سرم خیلی درد می‌کنه، برای مستی دیشبه. اصلا چی شد من اینقدر خوردم؟ به اطراف نگاه کرد و گفت: -اون دو تا کجان؟؟ **** کرایه راننده رو حساب کردم و گفتم: -می‌تونید منتظرمون بمونید؟ به ساعتش نگاه کرد. پول به قدر کافی داشتم، پس خیلی سریع گفتم: -هر چقدر طول بکشه، حساب می‌کنم. بابا بی خیال صحبت من با راننده پیاده شد. راننده با تردید سر تکون داد. پیاده شدم و رو به پدرم که با یقه پلیور نوی توی تنش درگیر بود، گفتم: -هیچ کسم که بهت کار نداره، خودت یقه خودتو می‌گیری؟ یقه رو رها کرد و انگشتش رو به سمتم گرفت. -این پولایی که داری خرج می‌کنی و از پول من کم نمی‌کنیا! نفسم رو حرصی بیرون دادم و گفتم: -نترس، پنجاه تومنت سر جاشه. دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت: -شصت، بابا جان شصت. هی می‌گی پنجاه بعدم فکر می‌کنی پنجاست. قرارمون شصت بود. پشت پلک نازک کردم، بلکه کمتر حرصم بده. ولی گویا قرار نبود ول کنه. -هی می‌گه پنحاه، بابا پنحاه مال بدهکاریم بود، ده تومنشو چرا می‌خوای بپیچونی. کلافه گفتم: -همه بابا دارن، ما هم داریم خیر سرمون. همه واسه بچه‌هاشون پول خرج می‌کنن، بابای ما ازمون می‌کَنه و غر میزنه. -غر چیه بچه! دستش رو به زمین نزدیک کرد و گفت: -از اینقده بودی خرجت کردم تا حالا. منت چی رو سرم می‌ذاشت! -آها، پس مامان الهام از سر شکم سیری می‌رفت خونه مردم کلفتی دیگه! بعدم که مرد، تو بودی که سگک کفش با انگشتات سفت می‌کردی که... میون حرفم پرید. -نمی‌رسید بابا جان، نمی‌رسید. زیاد بودید. حوصله بحث با این موجود که منطق و اخساساتش با مواد دود کرده بود، رو نداشتم. پس دستم رو به معنی بی خیال تکون دادم و گفتم: -حالا بیا بریم. سوتی ندی یه موقع. دنبالم راه افتاد و گفت: -خنگ خودتی بچه، من مدرسه هم که می‌رفتم شاگرد ممتاز بودم. -بیا شاگرد ممتاز، بیا. باهام هم قدم شد و گفت: -رنگ این پلیور به این کاپشن نمیاد، نذاشتی اون قرمزه رو بردارم. اهمیتی ندادم. اون پلیور سه برابر این یکی قیمت داشت و این آقای زرنگ گیر داده بود به رنگ قرمزش. به شماره کوچه‌ نگاه کردم و گفتم: -این کوچه است. نگاهش کردم و گفتم: -تو الان مثلا بزرگتر منی، درست تحقیق کن. جوری که راستین می‌گفت، محله کوچیکه، یه ساعت توش بچرخیم، خبر می‌رسه به داداشش. بفهمه راستکی داره زن می‌گیره، خودش یه کاری می‌کنه. به مردی که داشت سوار موتور می‌شد نگاه کردم و گفتم: -برو از اون بپرس. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 چند قدمی توی اون جاده نه چندان هموار به طرفش برداشتم. مرتضی سویچ رو از این دست به اون دست داد و تا جلوی کاپوت اومد. لب گزیدم. آخرین بار از دستش فرار کرده بودم و حالا باید یه بهانه می‌آوردم. باقی راه رو من سریع‌تر رفتم و ماجرا رو به دستم ذهن داستان پردازم سپردم. سلام کردم. جوابم رو داد و منتظر نگاهم کرد. به بابا که در خونه اون پیرزن رو می‌زد نیم نگاهی انداختم و گفتم: -پدرم هستند. مرتضی به بابا نگاه کرد و من سریع گفتم: -مثلا اومده برای دخترش تحقیق. سر تکون داد و گفت: -پس واجب شد یه سلام و احوال پرسی باهاش بکنم. می‌خواست از کنارم رد بشه که من با پوزخند گفتم: -دختری که دیگه شوهر کرده، آخه چه تحقیقی؟ نگاهم کرد و من اضافه کردم: -کلاً بابای من دیر از خواب بیدار می‌شه. تقصیری هم نداره، اَفیون آدمو به این وضع می‌ندازه. ایستاد. سرم رو پایین انداختم و گفتم: -من و راستین زن و شوهریم آقا مرتضی، الان چند ماهه. راستش، اولش قرارمون یه صیغه بود برای آشنایی، ولی الان دیگه... آب دهنم رو قورت دادم. سرم رو پایین انداختم. به هر ضرب و زوری اشک رو مهمون چشم‌هام کردم و گفتم: -کم آوردم. کم آوردم که الان اینجام. نگاهم رو بالا گرفتم تا چشم‌های سرخم رو تو میدون دیدش بزارم. گُر گرفتن دماغم یعنی موفق شده بودم به اجرای نمایش آنیم. به بابا اشاره کردم: -اون بنده خدا اومده که مثلا برای دخترش کاری بکنه، ولی نمی‌دونه خیلی چیزا رو. نمی‌دونه که دخترش الان یه زنه با شناسنامه سفید، که از قضا شوهرش نمی‌تونه عقدش کنه. چون مشکلی داره که اگر اسمش هر جایی ثبت بشه، بعدش کلی پلیس می‌ریزه سرش. لب گزیدم و گفتم: -نمی‌دونستم آقا مرتضی، نمی‌دونستم که همچین مشکلی داره. خودمو از چاله به چاه نمی‌نداختم. عاشقشم چی کار کنم. الانم که کلی طلبکار دنبالشن. اشکم رو پاک کردم. خدا به سر شاهده که همه اینها لحظه‌ای به ذهنم رسیده بود. ولی خب قیافه‌ مرتضی و شکل نگاهش نشون از تحت تاثیر قرار گرفتنش بود و موفقیت من. به بابا نگاه کرد و گفت: -بریم خونه، اول یه چایی بخورید گرم بشید، بعد ببینم چه می‌شه کرد. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت181 وسط زیر زمین خشکم زده بود. از پله ها بالا رفت. چند دقیقه‌ای توی زیر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 ‌ روز به نیمه رسیده بود و من میلی به بیرون رفتن نداشتم. صدای زنگ آیفون اومد. ایستادم و از پنجره حیاط رو تماشا کردم. حسام برگشته بود. حس شادی از اومدنش، به صورتم تزریق شد و حس امنیت به قلبم. به گرمی برای استقبالش رفتم. زن عمو مشغول بوسیدن پسرش بود که وارد حیاط شدم و سلام کردم. حسام با تعجب نگاهی به من کرد و سلامی زیر لب داد. با نگاه حسام، توی شیشه‌ی در ورودی سالن، خودم رو برانداز کردم. هنوز لباس‌های شب خواستگاری تنم بود و توی تنم حسابی چروک شده بود. لب گزیدم و متوجه نگاه‌های تهدیدآمیز زن عمو هم شدم. حسام گفت: - مامان، یه چایی اگه داری بده که الان بارم می‌رسه. و بعد رو به من گفت: -تو هم حاضر شو بریم. باید موقع تحویل گرفتن بار باشی. با خوشحالی به طرف اتاقم برگشتم و سریع حاضر شدم. حدود پونزده دقیقه بعد با حسام راهی شدیم. هنوز راهی نرفته بودیم که گفت: - چرا اینقدر صورتت پف کرده؟ دوباره حرفهای زن‌عمو و بشکه‌های نفت جلوم قد علم کردند. - دیشب دیر خوابیدم، صبح هم دیر بیدار شدم. فکر کنم به خاطر اینه! - ولی به نظر من، تو دیشب با گریه خوابیدی، خیلی هم دیر خوابیدی، صبح هم دیر بیدار شدی، صبحونه هم نخوردی، احتمالاً دیشب شام هم نخوردی. با تعجب بهش نگاه کردم. همه این ها رو از کجا فهمید؟ نگاهم رو تو لحظه شکار کرد و گفت: -خب، چی شده؟ - هیچی! دیشب بهت گفتم که، دلم برای پدر و مادرم تنگ شده. نگاهش رو به خیابون داد و گفت: - نمی‌دونم چرا باورم نمی‌شه! یه مدتی بینمون به سکوت گذشت که دوباره گفت: -اون لباس عجیب و غریب چی بود پوشیده بودی؟ کمی فکر کردم و گفتم: -دیروز با زن عمو رفتیم پیش عاطفه، خوشم اومد، خریدمش. - بعدش اینقدر ذوق داشتی، که شب هم با اون لباس ‌خوابیدی، اتفاقاً همون شبونه هم دلت برای پدر و مادرت تنگ شد و اینقدر گریه کردی تا خوابت برد. درسته؟ تایید نکردم ولی دیگه چیزی هم نگفتم.