بهار🌱
#پارت203 _تو معلوم هست کدوم گوری بودی داری چه غلطی می کنی ? دلخوریم از عمو آقا بیشتر از همه بود با
#پارت204
💕اوج نفرت💕
میترا با ظرف خالی سوپ از اتاق بیرون رفت. من اما روی روبرو شدن با عمو آقا رو نداشتم. به پهلو خوابیدم. به گذشته پوچ و آیندهای که هیچ امیدی بهش نیست فکر کردم. نفس های عمیقی که بهانه ی آه کشیدن بود هم تمامی نداشت. دو روز از اتاق بیرون نرفتم حتی به اسرار میترا برای دانشگاه رفتن هم اهمیتی ندادم. دانشگاهی که روزهایی برام دلیل زندگی بود هم دیگه به دردم نمیخورد.
روز سوم تو اتاق زانو هام رو تو آغوش گرفته بودم و خودم رو جلو و عقب می دادم که صدای در اتاق بلند شد. کلافه نفسم رو بیرون دادم.
میترا دست از سرم برنمیداره، من نمیدونم حالا که عمو آقا برای بیرون نرفتنم حرفی نمی زنه میترا چرا بی خیال نمیشه.
محبت های مادرانش و حسش به خودم رو نمی تونم در نظر نگیرم.
_بله میترا جون.
در اتاق باز شد. در کمال ناباوری پروانه سرش رو داخل آورد. فکر میکردم با رفتاری که اون روز باهاش داشتم دیگه باهام حرف نمیزنه.
_سلام، مهمون نمیخوای بی معرفت.
درمونده سرم رو پایین انداختم. داخل اومد. در و بست نشست. اروم لب زدم:
_سلام.
_الان این چه قیافه ایه?
_ ببخشید پروانه.
_ کدوم کارت رو? اینکه سرم داد زدی? هولم دادی? یا دیگه نمیای دانشگاه?
شرمنده تر از قبل گفتم:
_ اینکه محبتهای خواهرانت رو ندیده گرفتم.
آروم روی پام زد.
_اون که عیبی نداره. دعوای خواهرانه بود. ولی غیبت دیروز دانشگاهت رو نمی بخشم.
لبخند بی جونی زدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_ من دیگه نمیام دانشگاه.
_دنیا که تموم نشده عزیزم، تو باید برای زندگی خوب بجنگی.
_ مگه تو میجنگی?
سکوت چند لحظه ای با نگاه خیره هردومون تو اتاق حاکم شد، ادامه دادم
_ من دوست دارم نجنگیده آروم زندگی کنم، مثل بقیه.
پروانه برای اینکه حرف رو عوض کنه لبخند پهنی زد.
_ اصلا میدونی چرا اومدم اینجا.
فقط نگاهش کردم که ادامه داد
_ هر چی بهت زنگ زدم، خاموش بودی. منم اومدم.
_ گوشیم شکسته.
_ عیب نداره الان حضوری بهت میگم، بگو دیشب کی زنگ زد?
میدونستم کی زنگ زده، چون خودم بهش شماره دادم. ولی دوست ندارم این حس خوشحالیش رو خراب کنم.
_ کی?!
_ مادر آقای ناصری.
نمایشی تعجب کرد
-واقعا?!
ً خندید به نشانه تایید سرش رو تکون داد
_گفتن اگه اجازه بدید بیایم، بابام هم به مامانم گفت بهشون بگو اجازه بدید یکم تحقیق کنیم. چشم. اونم قبول کرد. آدرس و شماره تلفن دادن.
لبخندی زدم و دستش رو گرفتم.
_مبارک باشه عزیزم.
_ ممنون انشالله نوبت خود...
حرفش رو نصفه گذاشته و خیره نگاهم کرد.
_ ناراحت نشدم، عادت دارم.
_ ول کن توروخدا، زندگی روال عادی خودش رو داره.
دلخور نگاهش کردم.
_ پروانه کجای زندگی من روال عادی داشته که الان داشته باشه?
نفس سنگینی کشیدم.
_ اون از پدر و مادرم که هیچکدوم عادی نبودن.
سوالی نگاهش کردم.
_ این عادی که دختر بچه سیزده ساله هم پدر نداشته باشه هم مادر?
بعد هم مجبور بشه تو خونه ای زندگی کنه که هر دقیقه تحقیر بشه? من فقط توی اون روزها علاقم به رامین رو عادی می دیدم. که اونم از سر بیکسی و کمبود محبت بود.
اون محرمیتم عادی بود یا ازدواجم? یا این چهار سال دوری و اینکه نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم و بهش دل ببندم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت204 🌘🌘
گفت به خدا حلاله، گفت بچهی بهرامه، گفت مدرک نداره کلی حلاله. گفت که چون فکر میکرده من نمیزارم دوباره بهرامو ببینه، یواشکی میرفته دیدنش. گفت که خودش اومده پیداش کرده. میگفت بهرامو دوست داره، اون میگفت منم وارفته نگاش میکردم.
گفتم بیا برو اون بچه رو بنداز، برات دردسر میشه، گفت اگه یه بار دیگه بگم فرار میکنه، میره جایی که دستم بهش نرسه.
گفتم بابایِ نامردش میدونه، گفت آره. سیمین شیش ماهش بود که دوباره بهرام غیبش زد. رفتم دوباره در خونشون، ولی اونجا هم نبودند. خونه رو فروخته بودن و رفته بودند. هیچ آدرسی هم کسی ازشون نداشت.
با صدای در اتاق رو از عمه گرفتم. عمه بفرماییدی گفت و سحر وارد اتاق شد. با دیدنش ناخودآگاه اخم کردم. دوست نداشتم توی این خونه حضور داشته باشه و دلیلش هم برای خودم کاملا مشخص بود. نگاهم رو ازش گرفتم.
- ببخشید مزاحم شدم، سیمین خانم میگه...
صدای سحر رو صدای بلند سیمین که از دور حرف میزد، قطع کرد.
- عمه پاشو بیا بیرون. بیا دور هم باشیم. واسهی چی خودتو زندانی کردی؟
عمه زیر لب گفت:
- زندانی بودن از بودن با اون بهرام نامرد بهتره.
آروم که فقط عمه بشنوه گفتم:
- خودش که میگه نامرد نیستم!
عمه پوزخندی زد.
- نامرد نیست؟ بعد از چند وقت پیداش شد و بچه رو برداشت و برد. سیمین بچم داشت بال بال میزد برای آرش.
- چی؟
صدای سحر تو صدای من پیچید.
- عمه میخوای برید بیرون، کمکتون کنم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- من خودم هستم، شما برو.
صدای در اتاق خبر از رفتن خواهر نوشین میداد.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت204
چند دقیقه پیش از تمام رازهای سر به مهرم پرده برداری کرده بود و حالا دست گذاشته بود روی...
لبهام رو بهم فشار دادم.
واکنشم از نگاهش دور نموند که چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-عشق که اشکال نداره دختر؟
اخم کردم.
-چی میگی تو؟ عشق، کیانوش؟ کی اصلا این اراجیفو گفته؟
مثل خودم اخم کرد.
-بد اخلاق!
لبخند زد:
-حتما که نباید همه چیزو بگی؟ شخصیت اصلی داستانت، دیاکو، بابای آرتین و مارتین، دقیقا مثل کیانوشه.
چهار شونه، قدبلند، چشم و ابرو مشکی، موهای صاف و ژل خورده و یه ور، با کلاس، شرکت دار، حتی مثل اون لباس میپوشه.
شخصیت روبروشم مثل خودته. لاغر، ساده، بی آرایش، موهای صاف و خرمایی. اخلاقاشم مثل خودته.
حتی تو یکی از پارتهات، از دوستش برای عروسی لباس قرض کرده.
تو چشمهاش زل زده بودم و حرفهاش رو تو ذهنم مرور میکردم.
حالا که دقت میکردم همین بود.
من داشتم از روی خودم و اون مینوشتم و قصه میساختم.
ولی الان باید میرفتم سراغ دیوار انکار.
-هر جور دوست داری فکر کن.
یه خاک تو سرت به فرق سر خودم گفتم.
چرا این کار رو کرده بودم؟
یعنی این داستان از ناخودآگاهم بلند شده بود.
-خیلی خب بابا، حالا بگو قراره با اون مارتین بدبخت چی کار کنی، چرا فرستادیش مکزیک؟
با اخم بهش زل زدم.
مکزیک چی بود؟
یک هفته آنلاین نشده بودم و حالا دوست نه چندان صمیمیم از عوض شدن قلمم میگفت و چند روزی پارت ندادن و حالا هم مکزیک!
من که صد پارت اضافه به مدیر کانال داده بودم.
تازه مکزیکی در کار نبود.
حضور کتایون نگاهم رو از نازیلا گرفت.
لبخند زد و دستش رو با یه سلام به سمتم دراز کرد.
لبخندی تلخ بهش زدم.
روی دوستیش حساب کرده بودم و حالا رازهام رو از زبون یکی دیگه میشنیدم.
تازه معلوم نبود پشت سرم از من و کیانوش چیا گفتند.
راستش با خودم که رودربایستی نداشتم.
من اگر با کتایون دوست شدم برای شناخت کیانوش بود.
کنار صندلیم ایستاد و گفت:
-خوش گذشت عروسی؟
با همون تلخی نشسته روی لبم گفتم:
-آره، جاتون خالی.
نگاه کتایون کنجکاو شد.
احتمالا به خاطر لبخند تلخ و لحن ناراحتم.
به دنبال کنجکاویش، چشم چرخید و روی نازیلا ثابت موند.
ایستادم و به مشماها اشاره کردم.
-تحویلت، صحیح و سالم. راستش قسمت نشد بپوشمشون.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت203 حسام پرسید: -بهتری؟ به معنای آره سر تکون دادم. - بریم دکتر؟ - نه
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت204
نگاهی به گوشی کرد. در حالی که میایستاد، گوشی رو جواب داد.
همین طور که با مخاطب حرف میزد، به طرف در انبار رفت و از انبار خارج شد.
فکر اینکه قراره با زنعمو توی خونه تنها باشم، ته دلم رو خالی کرد. با فکری که به سرم زد بلند شدم.
نمیدونم یه دفعه این همه انرژی از کجا تو استخونهام تزریق شد!
وارد فضای فروشگاه شدم. به هیچ کس و هیچ چیزی نگاه نکردم. مستقیم به سمت در فروشگاه رفتم و ازش خارج شدم.
دور و برم رو نگاه کردم. چشمم به نیما خورد.
با دیدن من خوشحال شد. اهمیتی ندادم و به طرف آسانسور رفتم.
اینقدر حواسم به عملی کردن فکرم بود که به فضای خفه کننده آسانسور فکر نکردم.
آسانسور درش باز بود. واردش شدم. کسی هم پشت سر من وارد شد. دستم رو روی شماره آخرین طبقه فشار دادم.
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. نیما بود. با چهرهای بشاش به من نگاه میکرد.
- نیما هستم. فکر میکنم اسم شما هم بهار باشه. اسم برازندهای دارید. البته اخم روی صورتتون اصلا به اسمتون نمیاد.
جوابش رو ندادم. کمی جا به جا شد و با همون نیش باز گفت:
-چه عجب! این آقا حسام اجازه داد شما یه لحظه تنها باشید. من خیلی وقته که میخوام به شما نزدیک بشم، ولی با وجود اون نمیشد.
عصبانی نگاهش کردم، ولی نیما حواسش به حرفهایی بود که مدتها بود میخواست به من بزنه.
-هدف من آشنایی با شماست.
کارتی رو به سمتم گرفت.
- این شماره منه. خوشحال میشم شمارتون رو داشته باشم.
بدون اینکه کارت رو ازش بگیرم، گفتم:
- فکر نکنم کار به اونجاها بکشه.
در کشویی آسانسور باز شد. خواستم خارج بشم که گفت:
- پس یه قراری همین جا بذاریم؟
نگاهی عصبانی بهش انداختم و گفتم:
- قبرستون چطوره؟ سر قبر من. شاید همین فردا، شاید هم یکی دو روز دیرتر.
با تعجب بهم نگاه کرد. از کنارش رد شدم و از آسانسور خارج شدم.