eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
594 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت215 💕اوج نفرت💕 میترا خوشحال بود و عموها تلاش داشت تا طوری برخورد کنه که از دستم ناراحت نیست و
💕اوج نفرت💕 روز دوم به پاساژ بزرگ رفتیم. میترا اهل خرید کردن بود عمو اقا هم پا به پاش می‌رفت. نگاهم به روسری سرمه ای که دورش خیلی ظریف سنگدوزی شده بود افتاد. با صدای عمو آقا چشم ازش برداشتم. _نگار. _دوباره نگاهی به روسری انداختم و بدون این که چشم ازش بردارم راه افتادم. انقدر نگاه کردمش که از دیدم خارج شد . به سرعتم اضافه کردم و بهشون رسیدم دست عمو اقا روی کمرم نشست کنار گوشم گفت: _چیزی پسندیدی? لبخند زدم و دوباره به مغازه نگاه کردم. _ بله، یه روسری. با سر به مغازه اشاره کرد. _بریم بخریم. خوشحال سمت مغازه قدمی برداشتم که میترا با ذوق همسرش رو صدا کرد. _اردشیر بیا اینو نگاه کن. عمو اقا نگاهی بهش کرد که آروم گفتم: _ ببینید چی میخواد بعدش میریم. لبخندی از حرف زد ممنونی زیر لب گفت: هردو کنار ویترین مغازه ی مورد نظر میترا ایستادیم. طاووس برنجی که خیلی زیبا تزیین شده بود حواس ‌میترا رو به خودش جلب کرده بود. _اردشیر ببین چقدر زیباست. عمو اقا اصلاً از وسایل دکوری و تزئینی خوشش نمیومد ولی برخلاف باور من به همسرش عکس العمل خوبی نشون داد. _اره عزیزم خیلی زیباست. میترا بدون اینکه نگاه از طاووس برداره گفت: _ببین چند میگه? وارد مغازه شدند و من هم دنبال شون. طاووس زیبایی که قیمت زیاد بالایی هم نداشت رو خریدن از مغازه بیرون اومدن. دلبری میترا برای همسرش بقدری بالا بود که من رو فراموش کرد. دنبال همسرش راه افتاد. تقریباً به انتهای پاساژ رسیدیم من فقط یک پیراهن خریدم، ولی میترا با انبوهی از مشما های خریدی که دست خودش گرفته بود و تعدادی دسته عمو آقا بود، راه میرفت. آخرین مغازه پاساژ لوازم آرایش داشت. میترا برای خرید وارد شد. حواسم پیش روسریم بود کنار عمو آقا ایستادم. _ میشه من برم جلوی همون مغازهه تا شما بیاید. عمو اقا آهسته سرش رو چرخوند و لبش رو به دندون گرفت شرمنده گفت: _ببخشید کلا یادم رفت. _ ایراد نداره فقط الان برم تا بیاید? کیف پولش رو در آورد تا چندتا تراول گرغت سمتم. _برو بخر. پول رو از دستش گرفتم و لبخندی بهش زدم. _ خیلی ممنون. چرخیدم و به سمت ابتدای پاساژ حرکت کردم یک لحظه برگشتم تا بهش نگاه کنم عمو آقا دستهاش رو توی جیبش کرده بود و با رضایت نگاهم می کرد. دستم رو بالا اوردم و براش تکون دادم که با لبخند عمیق روی لبهاش و تکون دادن سرش، جوابم را داد . به مغازه رسیدم دوباره پشت ویترین ایستادم و روسری قشنگم رو نگاه کردم. باید برای پروانه هم از همین بخرم. خوشحال سرخوش وارد مغازه شدم فروشنده مشغول چونه زدن با مردی بود که کت چرمی مشکی پوشیده بود و هنذفری قرمزی روی گوشش بود. _ دیگه جا نداره باور کنید تخفیف آخر رو هم داد _ باشه هنوز جا داره من خودم تو تهران فروشنده بودم میدونم از قیمتی که روی جنس ها می کشید. با شنیدن صدای آشنای مرد تمام بدنم یخ کرد. ناخواسته هینی کشیدم که سمتم چرخید. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘🌘 چیزی نگفتم و با حرص لبهام رو به هم فشردم. دست آرش رو از روی پهلون جدا کردم و ازش فاصله گرفتم. یکم نگاهم کرد. سرم رو به طرف دیگه گرفتم و نگاهش نکردم. سوار ماشین شدیم. می‌خواستم صندلی عقب بشینم، ولی سیمین اجازه نداد و به اجبار روی صندلی جلو نشوندم. سنگینی نگاه آرش رو احساس می‌کردم ولی اصلا نگاهش نکردم. ماشین با یه تیک‌آف از جاش کنده شد. ناخودآگاه نگاهی بهش انداختم. اخم کرده بود. - آرش، این چه طرز رانندگیه، می‌خوای به کشتنمون بدی! صدای اعتراض سیمین باعث شد سرعت آرش کمتر بشه، ولی اخم روی پیشونیش پابرجا بود. به خونه رسیدیم و ماشین توی حیاط پارک شد. بی توجه به آرش پیاده شدم و به طرف ساختمون اصلی رفتم. سیمین اصلا حواسش به اخم و تخم من نبود. خوشحال با موبایل حرف می‌زد. شالش رو از سرش می کشید و به طرف در سال می رفت. زودتر از من به در رسید و وارد شد. صدای مینا گفتن آرش رو از پشت سرم می‌شنیدم و اهمیتی ندادم. وارد سالن شدم. سیمین گوشی به دست به سمت آشپزخونه می‌رفت. عمه عطی روی مبل نشسته بود و سحر هم کنارش ایستاده بود. سلام کردم و نفهمیدم کی جواب سلامم رو داد. به طرف اتاق عمه رفتم. چمدونم اونجا بود. قبل از ورود از عمه اجازه گرفتم و با اون با لبخند بهم اجازه داد. وارد اتاق شدم. هنوز در رو نبسته بودم که فشاری به در وارد شد و در دوباره باز شد. آرش وارد اتاق شد. هنوز اخم داشت. با نیم نگاهی به طرف چمدونم رفتم. دسته‌اش رو گرفتم که چمدون از دستم کشیده شد. - منو ببر خونمون... اگه نمی‌بریم خودم برم. -این چه رفتاریه مینا؟ تو چشم‌هاش نگاه کردم. هنوز اخم داشت. بغض گلوم رو گرفت. - اشتباه کردم موندم، حالا هم می‌خوام برم خونمون. لب تخت نشستم و به اشک اجازه‌ی باریدن دادم. چمدون رو کنار دیوار گذاشت و کنارم نشست. خواست دستم رو بگیره، که به ضرب دستم رو کشیدم. - واقعا ارزشش رو داره به خاطر طرح و مدل... نذاشتم حرفش ر کامل کنه. - آره... داره. اصلاً مامانت برای چی منو اینجا نگه داشت. این پیشنهاد اون بود که من بمونم. نگهم داشت که بهم بگه تو هیچ کاره‌ای؟ یه تعارف زدم سر پرده، نزاشت من نظر بدم. گفتم عیبی نداره خودم گفتم. برداشت بدون اینکه در نظر بگیره من عروسم و این جهیزیه‌ی من، برای من رو تختی سفارش می‌ده. منو برداشته برده آرایشگاه، نزاشت من اونجا حرف بزنم. اونم از کاشی های حموم... بعد می خوام اعتراض بکنم، تو نمی‌ذاری. یه ساعته که بهم اخم کردی، الانم داری دعوام می‌کنی. اشکم رو با کف دستم پاک کردم. آرش دستش رو به قصد گرفتن بازوم جلو آورد که پسش زدم. - من کی تو رو دعوا کردم؟ فقط گفتم بحث نکن. - چرا بحث نکنم؟ منو عین مترسک بردین اینطرف اونطرف، اعتراض نکنم. به کیف دستیم نگاهی کردم و برش داشتم. - اصلا این موبایل من کو... الان زنگ می‌زنم بهنام بیاد دنبالم. کیفو از دستم کشید و قبل از اینکه بتونم عکس‌العملی نشون بدم من و توی بغلش کشید.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 زن‌دایی آخرین بشقاب رو هم آب‌ کشید. به منی که روی صندلی نشسته بودم و حواسم گاهی به شعر نوید بود و گاهی به اون، نگاهی کرد و لبخند زد. برای خالی نبودن فضا از حرف و سخن گفتم: -کاش اجازه می‌دادید کمکتون می‌کردم. یه سینی روی میز گذاشت و گفت: -تعارف که ندارم دخترم. حالا وقت واسه کمک زیاده. چند تا استکان توی سینی گذاشت. نگاهش رو برای لحظه‌ای به سالن داد و حواسش رو برای چایی ریختن جمع کرد. قشنگ معلوم بود که توی فکره. فکری که سمت و سوش با بحث‌های قبل از شام کاملا مشخص بود. دختری که زن‌دایی برای برادر حدود چهل ساله‌اش یا شاید سی و هفت هشت ساله‌لش پسندیده بود و اون نمی‌خواست. نگاهم رو برای بار هزارم روی دو بیتی نوید چرخوندم و برای بار هزارم این مصرع رو خوندم (عشق را با صورت افسانه‌اش باور کنید) مهراب از وجد و شور عشق گفته بود برای شاعر عاشق. یعنی نوید تا این حد عاشق بود؟ صدای کتایون تو ذهنم اکو شد. (همون پسر افغانیه رو می‌گی؟) چشم‌هام رو بستم. نه، این درست نبود، مادر نوید از من خواستگاری کرده بود. خب این چه ربطی به ملیت و عشق داره! نداشت؟ ولی نوید عاشق چیه من شده بود؟ دستم روی صورتم رفت. حتما سحر رو کنارم ندیده بود. سر بلند کردم و رو به زن‌دایی که داشت قندون رو توی سینی می‌ذاشت، گفتم: -زن دایی، من خوشکلم ترم یا سحر؟ لبخندش از چشمم دور نموند. آخه این چه سوالی بود که پرسیده بودم؟ برای اینکه درستش گفتم: -اصلا ولش کن! لبخندش دندون نما شد و گفت: -دروغ نگفته باشم، سحر، ولی تو خیلی نازتری، اطوارات مثل مامان خدابیامرزته. راه رفتن، حرف زدنت. قشنگیای خودت رو داری. دسته‌های سینی رو گرفت و گفت: -پاشو اینجا تنها نشین، بیا بریم تو سالن. با اولین قدمی که برداشت منم ایستادم. امکان نداشت تنهایی توی این آشپزخونه هر چند اُپن بمونم. دنبالش راه افتادم. صدای شمشیر زنی از توی سالن می‌اومد و تصویر تلویزیون نشون دهنده یه فیلم تاریخی بود. مهراب هم جلوی تلویزیون نشسته بود. زن دایی به طرفش می‌رفت که صدای دایی پس زمینه صدای توی سالن شد. -مهدیه جان، یه دقیقه بیا. زن دایی باشه‌ای گفت و سینی رو روی میز وسط مبل گذاشت. مهراب تشکر کرد و زن‌دایی رفت. وسط سالن هاج و واج مونده بودم. حالا من چه غلطی کنم؟ زن و شوهر صاحب این خونه با هم تو یه اتاق رفته بودند و من با مردی که اتهام قتل رو یدک می‌کشید تنها بودم. به دری که زن‌دایی پشت سرش بسته بود نگاه کردم. ضایع بود همین جا بایستم تا بیاد؟ حتما بود. مخصوصا که مهراب موقع برداشتن استکان تپل چای نگاهی هم به من کرده بود. همین جا بشستم چی؟ تا مهراب ده یازده قدمی فاصله داشتم. شاید می‌تونستم به ترس غالب بشم. به اطرافم نگاه کردم. اصلا چه کاری بود که سالن یه خونه اینقدر بزرگ باشه؟ مگه سالن کوچیک چه اشکالی داشت! مثل خونه ما. هیچ کسم اونجا نمی‌ترسید. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت215 زن عمو شوکه شده بود. خیره خیره به من نگاه می‌کرد. کم کم لب‌هاش از هم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چشم‌هام رو که باز کردم، صبح شده بود. به بالش زیر سرم و پتویی روم نگاه کردم. تو همون حالت خواب‌آلوده، پوزخند زدم. زن‌عمو دوباره مهربون شده بود. از اتاقم بیرون اومدم. سفره صبحونه مفصلی روی زمین پهن بود. به یه یادداشت کنار سفره. همونطور ایستاده نگاه کردم. «بهار جان! من رفتم خرید. صبحونه حتما بخور. خانواده گوهربین امروز حتماً میان. حواست به غذا هم باشه.» زمزمه کردم: -بهار جان! بوی قرمه‌سبزی کل خونه رو برداشته بود. بغض داشتم، ولی اصلا دلم نمی‌خواست گریه کنم. یه جورایی سبک بودم. حس آدمی رو داشتم که معلق تو هواست. چند لقمه خوردم و سفره رو جمع کردم. سمت اتاقم رفتم و یه بلوز و دامن پوشیدم. یه شال هم دم دستم گذاشتم. نشستم و به ساعت خیره شدم. واقعاً آینده من اینه؟ ازدواج با مردی که هیچی ازش نمی‌دونستم؟ یعنی می‌تونم دوستش داشته باشم؟ یا اینکه اون من رو دوست داشته باشه؟ چه جور آدمیه؟ خدا پیغمبر سرش می‌شه؟ مادیات برام مهم نیست، ولی حلال و حروم، چرا، مهمه. هرچی که بود، مهیار تنها راه من بود. به هر حال دیگه دوست نداشتم، مزاحم باشم. شاید هم لج کرده بودم؛ به خودم، به حامد، به حسام. چیزی که در حال حاضر مهم بود، تتمه عزت نفس له شده‌ام بود. نمی‌تونم دیگه توی جمعی زندگی کنم که به چشم دیوونه، دروغگو، دو به هم زن و مزاحم بهم نگاه می‌کردند. تو همین فکرها بودم که زنگ خونه به صدا در اومد. گوشی آیفون رو برداشتم. - کیه؟ - باز کن عروس خانم! صدای مهگل بود. تک کلید آیفون رو فشار دادم. شال روی سرم انداختم و به استقبالشون رفتم. وارد شده بودند. چمدون‌هاشون رو گوشه‌ای گذاشته بودند. تا وسط حیاط اومده بودند و به در ورودی سالن نگاه می‌کردند. مهیار باهاشون نبود، فقط مهگل و مهری خانوم و مهبد. به زور لبخند زدم و از پله‌ها پایین رفتم. مهری خانوم دست‌هاش رو از هم باز کرد و من رو در آغوش کشید. صورتم رو محکم می‌بوسید و لبخندهایی می‌زد که نمونه‌اش رو هنوز جایی ندیده بودم. جوری من رو بغل کرده بود که انگار دختر گمشده‌اش رو پیدا کرده. بعد از روبوسی با مهگل، به مهبد که تعدادی جعبه کادو شده توی دستش بود نگاه کردم و سلامی گفتم. قیافه‌ای متعجب به خودش گرفت و با لبخند گفت: - می‌شه بهت سلام کرد؟ خندید و ادامه داد: - از تهران تا اینجا مغز من رو خوردند که باهات دست ندم. فکر کردم سلام هم نباید بکنم. مهگل با تشر گفت: - بسه مهبد! لبخند نزدم، حس خندیدن نداشتم. به سمت سالن دعوتشون کردم. چایی ریختم و براشون بردم. صدای در خونه نشونه برگشتن زن عمو بود. حتما چمدون و کفش‌ها رو دم در دیده بود که با خوشحالی وصف ناپذیری وارد سالن می‌شد. بعد از سلام و احوالپرسی نشست. نگاهی به جمعیت سه نفره مهمونها کرد و گفت: - پس، آقا داماد نیومدند؟ مهری خانم گفت: -والا زرین خانوم، شما وقتی دیشب زنگ زدید، ما همون شبونه دست به کار شدیم و بلیط هواپیما گرفتیم. ولی آقا مهدی و مهیار کار داشتند، قرار شد بعدازظهر بیان. زن عمو کمی فکر کرد و لب‌هاش رو به هم فشار داد و گفت: - پس صحبت‌ها می‌مونه برای همون بعد از ظهر.