بهار🌱
#پارت224 💕اوج نفرت💕 _حالم بد شد پروانه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _مادر بزرگ من همیشه میگفت ه
#پارت225
💕اوج نفرت💕
روز ها پشت سر هم می گذشت امتحان های ترم رو دادیم و تقریبا میتونم بگم که استاد رو فراموش کردم.
از عقد برادر پروانه هم خبری نبود.
نزدیک عید بود. عمو اقا هنوز با خودش کنار نیومده بود تا حرفی رو که نصفه از گذشته زده رو تکمیل کنه.
با میترا برای خرید عید بیرون رفتیم.
میتونم با جدیت بگم که این بهترین خرید عمرم بود
میترا مادرانه برام تصمیم می گرفت
روبروی مانتویی ایستاد
_ این مانتو قشنگه.
مانتو بلند و گشاد بود که پایینش چین داشت ترکیب رنگ صورتی و طوسی قشنگی هم داشت.
_ اصلا قشنگ نیست.
دستش رو به کمرش زد
عمیق تر به مانتو نگاه کرد.
اهمیتی به خواست من نداد
_ میترا جون من خوشم نیومده
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_ صبر کن بپوشی حالا ببینیم چی میشه.
به اطراف نگاه کردن مانتو ساده یشمی رنگی نظرم رو به خودش جلب کرد به نظر میاومد که قدش تا زیر زانو باشه .یک مانتو رسمی و اداری.
خیلی دوست داشتم اون رو بخرم مانتو رو برداشتم و رو به میترا گرفتم.
_ این خیلی قشنگه.
بی میل و با اخم نگاه کرد
_ تو چرا انقدر ساده می پسندی، یک مدلی، چینی گلی.
_ نه من این رو دوست دارم.
سمت مانتو مورد پسند خودش چرخید .
_الان بهت میگم.
مانتو رو برداشت گرفت سمتم
_این رو بپوش
نفس سنگینی کشیدم همراه با هر دو مانتو وارد اتاق پرو شدم
مانتو انتخابی میترا رو پوشیدم قشنگ بود اما اصلاً با سلیقه من جور در نمی اومد اصلا نمی تونستم با این همه چین کنار بیام در اتاق رو باز کردم و درمونده به اطراف نگاه کردم .
میترا با باز شدن در اتاق پرو سمتم چرخید
کلافه گفتم:
_ این اصلا به من نمیاد.
_وای چقدر قشنگ شدی بچرخ ببینم.
چرخی زدم .دستم رو به گرفت از اتاق پرو بیرون کشید.
عمو اقا بین مانتو ها دست هاش رو تو جیبش کرده بود نگاهی به من انداخت اخم کرد و جلو اومد.
_این چیه دیگه?
_میترا جون خوشش اومده.
سرش بالا داد گفت:
_برو دربیار یه سنگین تر انتخاب کن
میترا عصبانی گفت:
_قرار شد برای خرید کردن برای نگار دخالت نکنی.
چشم هام از تعجب گرد شدن دررابطه با من قراری گذاشته بودن که خودم بی اطلاع بودم عمو اقا کلافه سری تکون داد و رفت
میترا با لبخند نگاهم کرد.
_برو درش بیار.
به اتاق پرو برگشتم.مانتو رودر آوردم مانتو انتخابی خودم رو پوشیدم توی آینه به خودم نگاه کردم .واقعا از دیدن دختری که توی آینه بود لذت بردم
در رو باز کردم
_عمو آقا
با اخم برگشت سمتم.
در رو کامل باز کردم و روبروش ایستادم.
_این قشنگتر نیست ?
با توجه بهم نگاه کرد و گفت
_ این رو خودت انتخاب کردی?
با سر تایید کردم.
_ خیلی قشنگه.
میترا جلو اومد و گفت:
_ تو رو خدا نگاه کن. مگه قراره بری اداره.
عمو اقا دستش رو روی سرشونه میترا گذاشت.
_این خوبه میترا جان.
_ هر چی دوست دارید بخرید ولی اونی که من میگم باید بپوشی.
میترا واقعا مثل یک مادر لجباز بود حرف حرف خودش بود. دوست داشتم چیزی رو بپوشم که انتخاب کرده .گاهی کنار میترا فکر می کردم که من رو با یک عروسک اشتباه گرفته. اما رفتار هاش رو دوست داشتم. غرق در مامان بازی بود که همیشه برام ازش حرف میزد.
هر دو مانتو رو روی میز گذاشت به فرو فروشنده گفت:
_ هر دو رو میبریم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت225 🌘🌘
با محو شدن ماشین و بسته شدن در خونه به مامان نگاه کردم.با اخم نگاهم میکرد.
-خیلی خب، حالا من موندم و تو. الان میشینی و دقیق برام تعریف میکنی که سر چی با آرش دعوات شده بود.
راه فراری نداشتم و مطمئن بودم مامان تا ریزترین نکات رو از زیر زبونم بیرون نکشه، ول کن نیست. ولی یه نیرویی وادارم می کرد که تمام تلاشم رو برای نجات پیدا کردن از اون مخمصه بکنم.
- مگه تو خودت با شوهرت دعوات میشه، میایی برای من تعریف می کنی؟
روسری رو از دور گردنش کشید و در حالی که من رو به سمت در سالن هول میداد، گفت:
- نمیگم، چون به تو ربطی نداره. تو هم نباید بگی، ولی وقتی زنگ میزنی و اونجوری میگی و بعدم قطع می کنی و از دسترس خارج میشی، نه به من، بلکه به همه ربط پیدا میکنه.
از آستانهی در سالن رد شدیم. روبروم ایستاد و ادامه داد:
- در ضمن، من مادر توعم. باید خوب و بد رو بهت یاد بدم. یه کم دیر شده، باید خیلی زودتر از اینا میزدم تو دهنت که نزدم. پس الانم بدون اینکه با من بحث کنی، میشینی و همه چیز رو تعریف میکنیی.
- اگر فکر می کنی هنوز خوب و بدو...
با اخم های تیز مامان که هر لحظه بدتر میشد، حرفم رو خوردم و گفتم:
- باشه، بهت میگم.
آروم روی مبل تک نفره ای نشستم و مامان هم رو به روم.
نمیتونستم از زیر بار این کار در برم. زن رو به روم مادرم بود که حتی بابا هم با اون کوه غرورش وقتی که این زن عصبانی میشد در مقابلش کوتاه میاومد.
پس دهن باز کردم و همه چیز رو گفتم. از احساساتم و اتفاقات مختلف این چند روز، از کشفیاتم در مورد آرش و سیمین، از تهدید بهرام خان، از ناراحتیها و دلخوریهام، و مامان تمام مدت فقط نگاهم میکرد.
حرفام تموم شد و تو چشمهای مامان خیره شدم.
نگاهش رو از من گرفت و به میز وسط سالن داد. چند تا نفس عمیق کشید و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. بعد از حدود یک دقیقه سربلند کرد.
- من از دست تو چیکار کنم مینا؟
- یعنی چی، چی کار کنی؟ من که کار بدی نکردم!
اخم هاش تو هم رفت و صداش کمی بالا، و گفت:
- واقعا از نظر تو کار بد چیه؟ بلند شدی سر ظهر بدون اینکه به کسی بگی از خونه رفتی بیرون، دو سه ساعت بعد تو کلانتری پیدات کردن. اگه بابات میفهمید که سالم برنمیگشتی تهران. الان این به نظر تو کار خوبی بوده؟
- خب سرم داد زد، اعصابم خراب بود.
- یعنی تو هر وقت اعصابت خراب بود، مجازی هرکاری مختاری بکنی دیگه؟ یعنی باید همه هم اینجوری باشند. هر وقت اعصابشون خراب بود هر کاری انجام بدن... من... بابات... آرش.
سرم رو پایین انداختم.
- حالا بلند شده رفته کلانتری، به جای اینکه شرمنده باشه با شوهرش قهر کرده! البته تقصیر تو نیستا، تقصیر منه که بهت یاد ندادم. هنوزم دیر نشده، ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.
از جاش بلند شد که پشیمون شد و دوباره نشست. اخم هاش رو تو هم کشید و گفت:
- تو فکر می کنی چون آرش به مادرش احترام میزاره و دلش نمیخواد که تنهاش بزاره، لوس و مامانیا؟ این چه فکریه مینا؟ من خوشم میاد چهار روز دیگه که برای بهنام زن گرفتم، پسره یادش بره که مادر داشته. انتظار احترام ازش ندارم، انتظار ندارم پسری که این همه سال براش زحمت کشیدم، هوای مادرش رو داشته باشه.
- مامان این فرق داره. به خدا اینا یه جورین. دائم به همه زنگ میزنن، تو کوچکترین کار آرش سیمین دخالت میکنه، بهرام منو دعوا کرد، آرش وایساد فقط نگاهش کرد.
مامان صداش بلند شد.
- یعنی چی سیمین، بهرام؟ تو ادب حالیت نمیشه؟
- الان که اینجا نیستن، جلو خودشون درست حرف میزنم.
- نخیر، شما پشت سرشم درست صحبت میکنی، که عادت کنی جلوشم احترام بزاری. بعدم خانم محترم، پسری که به مادرش احترام بزاره، سرش جلوی پدرش پایین باشه، مطمئن باش همین رفتارو با زنشم داره.
- اگه نداشت چی؟
- اگه بهزاد یا بهنام تو رو از کلانتری تحویل میگرفتن، چیکار میکردن؟ نمیگم اونا به منو پدرشون احترام نمیزارن، ولی خودت بگو چیکار میکردن؟... حالا آرش چیکار کرد؟ خودت با خودت کلاهتو قاضی کن. من اگه اونجا بودم یه دونه میخوابوندم توی گوشت.
از جاش بلند شد.
- تو عادت کردی همیشه یکی بزنه تو سرت. یکی باید میاومد برات خواستگاری اخلاقش مثل اخلاق بهزاد باشه. راه به راه باهات دعوا کنه. دست خودت نیست اینجوری عادت کردی، پسر خوش اخلاق بهت نیومده!
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت224 صدای زنگ موبایل حرفم رو نصفه گذاشت. راستین گوشی رو بالا آورد. کن
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت225
نگاهی کوتاه به خونه گوشه اون حیاط بزرگ انداختم و دبه بنزین رو سر جاش گذاشتم.
به سمت پسر بچه رفتم.
دو قدم به عقب برداشت.
باقی مسیر رو دویدم و پسر بچهای که رو قصد فرار داشت، گرفتم.
تقلا میکرد.
گریهاش گرفت و ولم کن ولم کن راه انداخت.
دستم رو روی دهنش گذاشتم و به این فکر میکردم که باهاش چی کار کنم.
با صدای راستین چرخیدم.
-سحر...سحر...
به پسر بچه نگاه کردم و بلند گفتم:
-اسممو صدا نکن.
سرش از راه پله زیرزمین بالا اومد و نگاهم کرد.
برای لحظهای چشمهاش گرد شد.
-این دیگه چیه؟
دست بچه رو محکم گرفتم و به سمتش رفتم.
-چه میدونم!
به بچه نگاه کردم و گفتم:
-مگه تو نباید مدرسه باشی؟
تو همون حالت گریه و تیکه تیکه کلمهای رو سر هم کرد.
با چسبوندن حروفی که ادا کرده بود، کلمه پنج شنبه است رو در آوردم.
راستین نفسش رو بیرون فوت کرد.
چرا حواسمون به روزهای هفته نبود.
راستین زیرزمین رو نشونم داد و گفت:
-فقط این نیست ... بیا.
با این همه استرس، صدای گریه این بچه هم حسابی روی مخم بود.
دست بچه رو به ضرب کشیدم و به تشر گفتم:
-بسه دیگه!
صدای گریهاش بلندتر شد.
چشمم به شلوار خیسش افتاد.
بچه از ترس خودش رو خیس کرده بود.
تو چشمهای کشیده و بادومیش نگاه کردم.
اصلا شبیه امیر عباس نبود ولی من رو عجیب یاد اون میانداخت.
سعی کردم آروم باشم.
با دست آزادم اشکش رو پاک کردم و بی خیال اینکه قیافهام رو ممکنه بعدا شناسایی کنه، ماسک رو پایین کشیدم.
لبخند زدم و گفتم:
-قرار نیست بخورمت یا بدزدمت. فقط گریه نکن. باشه؟ میخوایم بریم تو زیر زمین.
صداش تا حد زیادی پایین اومد.
به راه پله نگاه کرد.
دستش رو کشیدم و روی اولین پله زیر زمین پا گذاشتم.
بچه بی هیچ مقاومتی دنبالم اومد.
صدای گریهاش هم قطع شد.
فقط گاهی دماغش رو بالا میکشید.
تو فضای نیمه تاریک زیر زمین چشم چرخوندم.
با کمک صدای راستین که اینجا اینجام، پیداش کردم.
با اولین قدمی که برداشتم، پشت کلی وسیله یه دست رها شده روی زمین دیدم.
دستی که خونی بود و آستینی که حسابی خاک گرفته بود.
با رد کردن کامل وسیلهها به یه آدم افتاده روی زمین رسیدم.
-میلاده.
میلاد!
به راستین که سعی داشت، از حالت دمر به حالت طاق باز برش گردونه نگاه کردم.
ناخواسته دست بچه رو رها کردم.
تمام صورتش پر از خون بود.
این نقشه من بود که میلاد رو به اسفندیار لو بدیم.
فکر نمیکردم به این زودی دم به تله بده.
میلاد خیلی بی دست و پا بود یا اسفندیار خیلی بلده کار؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت224 با صدای مهری خانوم نگاهم رو از پنجره گرفتم و وارد اتاق شدم. دکور
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت225
وقتی چشم باز کردم، ساعت از ده گذشته بود.
زیاد خوابیده بودم.
کمی چشم هام رو مالیدم. سراغ چمدون لباسهام رفتم و یه لباس مناسب پوشیدم.
به صورت پفکرده ی خودم توی آینه نگاه کردم.
کاش میفهمیدم الان شیراز چه خبره!
حتما با رفتن من، تا حالا زن عمو برای حسام یه کاری کرده بود.
اگر حسام بیاد خونه و ببینه من نیستم، چیکار میکنه؟ چه عکس العملی نشون میده؟
کاش زنعمو بهش نگه من فرار کردم یا چیزی شبیه این. کاش واقعیت رو بگه که البته بعید میدونستم.
چشمهام رو بستم و سعی کردم این افکار رو از ذهنم دور کنم.
دل از آینه کندم و به سرویس رفتم.
آبی به صورتم زدم و راهی طبقه پایین شدم.
وارد آشپزخونه شدم.
یه آشپزخونه مدرن، با تمام امکانات.
دکور قهوهای و های کلاسش نمای زیبایی داشت و توجهم رو حسابی جلب کرد.
کی میتونست چشم به زیبایی ببنده و تحسین نکنه. تو خونه عمو از این خبرها نبود، چند کابینت فلزی که همیشه زنعمو دلش میخواست عوضشون کنه.
شاید اگر هزینه تحصیل من نبود، عمو خیلی پیشترها این کار رو برای همسرش انجام میداد.
دوباره شیراز تو ذهنم اومد و حال حسام و حامد. فکر و خیال رو پس زدم و نگاهم رو توی آشپزخونه مدرن خونه دکتر گوهربین چرخوندم.
من اینجور آشپزخونهها رو فقط توی فیلمها دیده بودم.
از تماشای آشپزخونه مشعوف بودم که صدای گلاب خانم رو شنیدم.
- صبح بخیر، عروس خانم!
سر چرخوندم.
_سلام، صبح شما هم بخیر.
به طرف کابینتی رفت و گفت:
- یه کم بیشتر میخوابیدی!
- ممنون، همین که من عادت ندارم زیاد بخوابم، همین که جام عوض شده، یه کم برام سخت بود.
استکان و نعلبکی از کابینت بیرون آورد و گفت:
- میفهمم، منم جام عوض بشه به بدبختی خوابم میبره، به تلنگری هم بیدار میشم.
به میز وسط آشپزخونه اشاره کرد و گفت:
- بشین برات صبحونه بیارم.
نمیشد که اینجوری، باید کمک میکردم. قدمی به طرفش برداشتم و گفتم:
_ ممنون، اگه جای وسایل رو بگید ،من خودم این کار رو میکنم.
لبخند زد:
- بشین دخترم، این کار منه.
- کارتونه؟
استکانها رو توی سینی گذاشت و گفت:
_ آره عزیزم! من اینجا کار میکنم. الان نزدیک ده- دوازده ساله.
نگاهی به سر و وضعش انداختم. بهش نمیاومد خدمتکار باشه. تو مقایسه سر و وضعش با من، باید بگم خیلی شیکتر از من بود.
ناچار نشستم. گلاب خانوم یه صبحونه کامل برام روی میز چید. انواع مربا و کره و پنیر و... خودش هم جلوم نشست.
نگاهم رو روی میز میچرخوندم و به این فکر میکردم که کی میخواد همه اینها رو بخوره؟
گلاب خانوم ساعد دستهاش رو روی میز گذاشت و گفت:
_ خب، عروس خانوم، از خودت بگو.
سر بلند کردم. هنوز حواسم به محتویات روی میز بود. آروم لب زدم:
- چی بگم؟
- چرا به مهیار بله گفتی؟
الان چی باید میگفتم؟ که از سر ناچاری، یا دنبال کمی امنیت بودم، یا زنعموم میخواست دکم کنه.
همه دلایلم سرشکستگی خودم رو به همراه داشت، هر چند بعید میدونستم که کسی توی این خونه این چیزها رو ندونه.