eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
596 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت235 💕اوج نفرت💕 مسیر طولانی و خسته کننده بود. به پیشنهاد سیاوش هر چند ساعت یک بار پیاده می شد
💕اوج نفرت💕 سیاوش به محض ورودش از در ورودی با صدای بلند دوستش رو صدا کرد. _احمد پسر کوتاه قدی با موهای فرفری کوتاه از اتاق جلوی در ورودی سر بیرون کرد و با لهجه شیرازی که سعی داشت درست بگه گفت: _سلام کاکو. سیاوش که تا وسط ویلا رفته بود برگشت خنده کنان هر دو دستش رو باز کرد سمت احمد رفت. همدیگر را در آغوش گرفتند. نگاهی به اطراف انداختم جای زیبایی بود مسیر زیادی از در ورودی تا انتهای ویلا که به دریا ختم می‌شد سنگفرش بود و دور تا دور خونه های تقریباً بزرگی، دو طبقه با ورودی های مجزا قرار داشت. هرخونه طبقه دومش بالکن داشت که روش صندلی های سفید آهنی بود. منقل و آتش هم پشت درب آهنی ورودی بود که بوی کباب رو همه جا پخش کرده بود. خانواده ای در حال درست کردن کباب بودن. دوباره نگاهم رو به خونه ها دادم. خونه هایی قهوه ای با سقف‌های شیروانی نارنجی قشنگی خاصی به اونجا داده بود. انتهای ویلا پارک کوچکی بود که بچه‌ها داخلش در حال بازی بودند با صدای پروانه نگاه از منظره زیبا روبروم برداشتم. _خوبه? لبخند زدم. _ عالیه. اروم کنار گوشم گفت: _حالا من ناراحت شدم ولی بهتر که دور شدیم. _چرا? _بالا سرمون بود هر دقیقه باید اجازه می گرفتیم اینجا بریم اونجا بریم. اون هم جو مرد بودن میگرفتش هی میگفت نه، اینجوری بی سر و بی صدا هر جا دلمون بخواد می تونیم بریم. با صدای احمد که با لهجه غلیظ مازندرانی بهمون سلام.میکرد نگاه کردیم. _ سلام خانم ها خوش آمدید. من سلامی زیر لب دادم ولی پروانه گرم و صمیمی حال احوال کرد سیاوش گفت: _داداش عین خواهرهای خودت، من یه کاری برام پیش اومده و گر نه تنها نمیذاشتمشون. پروانه زیر لب گفت: _کار پیش اومده احمد اقا که متوجه حرف پروانه نشد گفت: _خیال راحت برو خداحافظی کرد من جوابش رو دادم ولی پروانه فقط نگاهش کرد. با رفتن سیاوش احمد دومین خونه رو که به نظرش تمیزترین خونه هاش بود به ما داد وارد خونه شدیم بزرگ و تمیز یک سالن بزرگ به همراه آشپزخانه کوچک پایین بود اتاق خواب هم طبقه بالا فضای خونه هم رنگ و وارنگ بو و رنگ ها هیچ سنخیتی با هم نداشتند. روی مبل سه نفره اتاق نشستم پروانه به کمک احمد چمدون ها رو داخل آورد. احمد سفارش های مخصوص خودش رو کرد که اگر کاری داریم صداش کنیم و اون رو مثل سیاوش بدونیم .از خونه بیرون رفت. حالا با پروانه تنها بودم تا این لحظه سفر خوبی بود. بیست ساعت تنهایی و دوری از خانواده ای که خانوادم نبودند و برام تلاش می کردند. انگار به این تنهایی نیاز داشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘🌘 -ببخشید زن داداش ، همش تقصیر من بود. خیالتم راحت... شوهرت مثل گل پاکه. به کاپوت ماشین تکیه داد و ادامه داد: -نمی دونم دقیقا چند وقت پیش بود، ولی یه روز آرش بهم گفت که خواهر دختری که تو خونشون کار می کنه، خیلی مریضه و انگار هزینه درمانش هم بالاست و خانواده‌اش ندارن که خرجش کنند. گفت که می خواد از لحاظ مالی بهشون کمک کنه. منم شیطونیم گل کرد، که حالا که داریم کمک می کنیم، بریم ببینیم اصلا کیه. می دونستم دختر خاله سیمین بفهمه پوست جفتمون می کنه، ولی رفتیم. آرشم اولش نمی اومد ولی بردمش. از سحر هم قول گرفتیم که به دختر خاله چیزی نگه... دیگه کلا مسئولیت دکتر بردن نوشین افتاد گردن ما. نوشینم اولش خیلی حالش بد بود، ولی کم کم رو به راه شد... بعد از یه مدت من فهمیدم که نوشین برای آرش خودشو لوس می کنه، ولی آرش اصلا تو این دنیا ها نبود. با خودم فکر کردم اگه این دوتا به هم نزدیک بشن بد نباشه. شاید عاشق بشن. دیگه این شد که برنامه های تفریح و گردش راه می نداختم و تماس با نوشینم با اینکه آرش دوست نداشت، می نداختم گردنش. توی تفریحاتی هم که باهم می رفتیم، یه جوری برنامه‌ریزی می‌کردم این دو تا با هم بیوفتن. آرش چند بار گفت که دوست نداره ولی من اصرار می کردم. تا اینکه فهمیدم عشق نوشین به خود آرش نبوده و در واقع اون فکر می کرده آرش خیلی پول داره. هرچند که هرچی بهرام داره اول و آخرش مال آرشه ولی آرش از وقتی که تونست روی پای خودش بایسته، یه قرون از باباش پول نگرفته. حتی سرمایه اولیه شرکتش از خودش بود. کلی بدهکار شد، ولی از باباش نگرفت. اما نوشین چیز دیگه ای فکر می کرد. منم بیخیال نمی شدم و همه تلاشم رو می کردم که فهمیدم آرش عاشق یه دختر تهرانی شده. شب و روز خواب و خوراک نداشت. آرشی که هفته ای یه بار هم به باباش زنگ نمی‌زند، کارش به جایی رسیده بود که روزی دو بار، گاهی سه بار، به باباش زنگ می‌زد و التماس می‌کرد. آرشی که از تهران خوشش نمی‌اومد، ولش می کردی اونجا بودم. باورم نمی شد که آرش سر از مسجد در بیاره! روزی که فهمیده بود اسمت چیه رو هیچ وقت یادم نمیره. همون روز نوشینم یه چیزای فهمیده بود. اعصابش خراب بود و خیلی هم دمغ بود. یه عکس بهم داد گفت بزار جلوی چشم آرش. مثلا توی اتاق خوابش. حاضر شده بود عکس بی حجابش رو بده دست این و اون، ولی جلوی چشم آرش باشه. رفتارش شبیه جنگیدن شده بود. ولی آرش تو حال خودش بود. نوشین برای اینکه آرش مال اون بشه، حاضر بود حتی کارهای بدتر هم بکنه. همه جور مرزی رو حاضر بود کنار بزاره، ولی آرش فقط تو رو میدید. این حرکت امروزش هم تیری بود تو تاریکی. یا می خوره یا نمی خوره. آرش برای نوشین شبیه یک کیف پول از دست رفته است. اینو باور کن... سخنرانی تاریخی فرهنگ بالاخره تموم شد. آرش که با یه فاصله چند قدمی از ما ایستاده بود، به طرفمون اومد. فقط یه جمله تو مغزم اکو می شد. مینا حواستو جمع کن، آرش مال توعه. _ ممنون که اومدید آقا فرهنگ، هرچی که بوده گذشته. آرش تقریبا روبروم ایستاد. _ اگر گذشته، پس چرا از وقتی چشمت به نوشین افتاده، بغض کردی؟ خیر سرم می خواستم امروز خیلی بهت خوش بگذره. بخندی، خوشحال باشی، اومد گند زد به حالمون و رفت. - داداش آرش، حالا که رفته و خانمتم که ناراحت نیست. پس چرا بی خودی مگسی می شی. برو لذت ببر از شب دومادیت. نگاهی به اطراف انداخت. - راستی، این فیلم بردارا کجان؟ -تو ویلا. قالشون گذاشتیم. فرهنگ سری تکون داد و گفت: - شما برید خونه، دختر خاله یه سفره عقد چیده به چه بزرگی! فکر می کنم هر کی تو این شهر بوده دعوت کرده برای عقد یه دونه پسرش... یه خورده لبخند بزن. دست زنتو بگیر بردار برو، من فیلمبردارا رو میارم. خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. یا بهتره بگم سوار ماشین آرش شد. مگه قرار نبود بهزاد با این ماشین بره دنبال بیتا؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ورود سالار و دایی به حیاط از تلاطم کوچه کم کرد. دایی در رو بست و رو به سالاری که هنوز بد و بیراه نثار جد و آباد بتول می‌کرد، گفت: -بسه دیگه! -ندیدی چی گفت دایی، ندیدی؟ -حرف باد هواست دایی جان! -همچینم باد هوا نیست. داره به خواهرای من تهمت می‌زنه... دستش رو به موهاش کشید و اسم سحر رو چند باری زمزمه کرد. کنار دیوار نشست: -فقط مونده خبرش پخش بشه که با یه مردی ریختن میلادو تا می‌خورده زدن. سر بلند کرد و گفت: -می‌دونی چه حرفی ازش در میاد دایی؟ که میلاد رگ غیرتش باد کرده و جاشونو پیدا کرده ولی زور دوست پسر سحر ... صدای گریه عمه با جمله ناقص سالار تو هم پیچیده شد. دایی دست‌هاش رو باز کرد و گفت: -ای بابا...چه خبره اینجا! مردمم حرف درست نکنن، خودتون یه چیزی درست می‌کنید. ما فقط دیدیم سحر با یه مردی از اون خونه اومدند بیرون، میلادم با خودشون آوردن، بعدم خونه منفجر شد. اونام میلادو ول کردن و رفتن. حسین گفت: -ول نکردن، فرار کردن. دایی به حسین چشم غره رفت. حسین کوتاه نیومد: -همینه دیگه دایی، پسر افغانیه به پلیس گفته که خونه رو اون زن و مرده آتیش زدن، قبلشم مرده رفته زیر زمین و ... -خودم می‌دونم چی گفته. تو نمی‌خواد بنزین رو آتیش باشی. این دایی بود که میون حرف حسین پریده بود. دایی صداش رو آروم کرد و گفت: -جا اینکه آرومشون کنی... حسین دستش رو توی هوا تکون داد. به سمت در هال رفت و همزمان گفت: -مگه آروم شدن داره! خواهر خودت هم بود آروم می‌شدی؟ عمه روی پاش کوبید و گفت: -سحر، سحر... مگه بچه من به تو چی کار داشت؟ از اولشم با این میلاد لج بود. دایی به من اشاره کرد و با سر عمه رو نشون داد. به سمت عمه رفتم. -بریم تو عمه، بریم. به حرفم گوش داد. کفشی پاش نبود. یکیش رو که توی کوچه به بتول پرت کرده بود و اون یکی رو هم احتمالا از دیوار پرت کرده بود. با عمه وارد خونه شدیم. راستی اصلا دعوا سر چی شروع شده بود؟ عمه رو کنار دیوار، جوری که از آشپزخونه بتونم ببینمش، نشوندم و برای آوردن لیوانی آب به آشپزخونه رفتم. لیوان آب رو زیر شیر آب گرفتم. کاش میلاد زودتر به حرف می‌اومد. شیر آب رو بستم. سه شنبه رو چی کار می‌کردم؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغاننـ رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ۴۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 ‌#پارت235 یه مدت همون جا ایستادم. مهری خانم چه انتظاری از من داشت. مثلا می‌خو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 سرم رو پایین انداختم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم: - ظرفها رو بشوریم؟ -ماشین ظرفشویی می‌شوره، فقط کمک کن بزاریمشون تو ماشین. تا حالا با ماشین ظرفشویی کار نکرده بودم. فقط پشت ویترین بعضی از مغازه‌ها دیده بودم. پس صبر کردم تا ببینم که مهسان چیکار می‌کنه. خواستم به سالن برم که مهسان دستم رو گرفت. -بشین همین جا. اونجا می‌ری، مهیار هم هست، دوباره استرس میاد سراغت. - نباید اونجا باشم؟ - اینجا باشیم بهتره. بابام می‌خواد با مهیار حرف بزنه. کمی چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت: - ولی یه راهی هست که بفهمیم چی می‌گن. به طرف ورودی آشپزخونه رفت و از کنار دیوار چفتی رو کشید و پنجره‌ای رو که با حفاظ یکدست چوبی پوشیده شده بود، باز کرد. - این برای وقتیه که مهمون زیاد داشته باشیم. اینجوری راحت می‌شه وسایل رو از آشپزخونه به سالن جابجا کرد، ولی وقتی مهمون نداریم، اگه لاش باز باشه، صدا خیلی راحت میاد تو. با دستش من رو دعوت کرد تا نزدیکیش برم. رفتم و کمی سرم رو نزدیک بردم. خیلی راحت صدا رو می‌شد شنید.صدای آقا مهدی می‌اومد. - الان تو چرا داری حرص می‌خوری؟ -بابا، پنجاه تا کارتون داروی خاص اومده توی انبار، بدون اینکه من خبر داشته باشم. بعد با بسته‌بندی شرکت من خارج شده، اون هم به شکلی دزدی. اگه اون داروها فاسد باشه و برسه به دست مردم و یکی یه طوریش بشه، هم پای من گیره، هم پای شما. - حالا که پلیس همه چیز رو فهمید و خودشون پی گیرند. - ولی این دفعه اولشون نیست، می‌خوام بدونم کی توی این شرکت، باهاشون همکاری می‌کنه. - تو سپردی به پلیس اونها خودشون می‌دونند چی کار کنند. الان هم نمی‌خوام در مورد این موضوع باهات حرف بزنم. موضوع اصلی اینجا بهاره. چند لحظه هیچ صدایی نیومد، بعد آقا مهدی گفت: - پس چرا ساکتی؟ - چی بگم بابا! من گفتم هر دختری، با هر شرایطی رو شما بپسندید، من قبول دارم. شما رو هم وکیل کردم. دیگه باید چیکار کنم، یا چی بگم؟