بهار🌱
#پارت237 💕اوج نفرت💕 پروانه حسابی خسته بود حتی نتونست طبقه بالا بره همونجا روی مبل دراز کشید و خواب
#پارت238
💕اوج نفرت💕
با صدای شکستن چیزی به خونه برگشتم از توی راه پله ها با صدای بلند گفتم.
_پروانه بیداری?
_ آره بیدارم. دسته گلمم آب دارم
خندم گرفت از موقعیت بوجود اومده خوشحال بودم. برای اولین بار تنهام و هیچ کس مراقبم نیست پایین رفتم.
پروانه روی زمین مشغول جمع کردن شیشه خورده بود.
_چی شکست?
_ اومدم چایی بریزم بیارم بالا با هم بخوریم لیوان افتاد شکست.
_ با دست جمع نکن یه وقت میبره
ایستاد و با ذوق نگاهم کرد.
_ بیا بریم بازار.
سوالی گفتم:
_دوره?
_ نمی دونم، می پرسیم. ماهی بخرم شب کنار دریا کباب کنیم بخوریم. هوا سرده میچسبه ها.
_چی بگم.
_ پاشو بریم.
جارو رو برداشت و شیشه خورده ها رو زیر کابینت هول داد.
خندیدم
_پروانه چقدر شلخته ای جمعشون کن.
_بریم.بیایم جمع میکنم.
سرم رو تکون دادم و سمت چمدونم رفتم.
مانتو هام رو به چوب لباسی آویزان کردم نگاهم به مانتو طوسی صورتی مورد علاقه میترا افتاد لبخندی به حساسیت عمواقا برای این مانتو زدن و اویزونش کردم مانتو سرمه ای ساده با روسری پردردسری که سوغات مسافرت کیشم بود پوشیدم.
بافت مشکی ساده ای هم که میترا برام گذاشته بود روی دوشم انداختم. همراه با پروانه سوار ماشین شدیم.
پروانه نسبت به من دل و جرأت بیشتری داشت شاید به خاطر آزادی که در طول زندگیش داشته.
از چند نفر پرسید بالاخره بازار رو پیدا کرد. ماشین رو پارک کرد و به طرف بازار حرکت کردیم.
با لرزیدن کیف متوجه تلفن همراهم شدم اسم عمو آقا روی صفحه گوشیم روشن و خاموش می شد.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم. با خوشحالی گفتم:
_ سلام
عمو آقا حسابی مهربون شده بود.
_ سلام دخترم. خوبی?
_بله خیلی ممنون.
_ خوش میگذره.
_ حسابی، جای شما خالی.
_ خداروشکر. الان کجایی?
_ اومدیم بازار.
_ باکی?
اصلا نمی تونم بهش دروغ بگم اما گفتن حقیقت هم باعث اختلاف میشه.
_ من با پروانم آقا سیاوش و نامزدش هم اون ورن.
نگران گفت:
_پس چرا جدا راه میرید.
آب دهنم رو قورت دادم یک دروغ کوچیک هم باعث ترسم میشه.
_جدا راه نمیریم گفتم شاید بخوان تنها باشن یکم فاصله گرفتیم.
صدای نفس راحتی که عمواقا کشید رو شنیدم.
_ باشه عزیزم. چیزی لازم نداری?
_ نه خیلی ممنون به میترا جون سلام برسونید.
_ باشه خداحافظ.
همزمان که با گوشی حرف میزدم دنبال پروانه هم میرفتم. بالاخره وارد بازار شدیم.
اینقدر ذوق زده بودم که لبخند از روی لب هام پاک نمیشد. گونه هام درد گرفته بود. این اولین باری بود که انقدر راحت بودم.
پروانه حسابی خرید کرد. ولی من اصلا تمرکز خرید نداشتم.
انواع ترشی ها ماست کلوچه توی بازار بود.
بوی سیر ترشی و ماهی تازه با اینکه اصلاً مطبوع نبود ولی دوست داشتم.
دست آخر دو تا ماهی و سبزی تازه خریدیم و به پارکینگ برگشتیم.
خریدها رو توی صندوق عقب گذاشتیم و سوار ماشین شدیم.
پروانه فلش رو داخل ضبط گذاشت.
_نگار آرزوم بود بیام شمال سیاوش نباشه این آهنگ رو بذارم صداش رو زیاد کنم باهاش بلند بخونم
_چه اهنگی?
_ صبر کن الان میزارم .
با خنده گفتم:
_اگر میخوای بخونی بریم یه جاده خلوت جلو مردم نخونی زشته.
_نه بابا حواسم هست.
خیلی ذوق داشتم انجام این کار ساده برای من خیلی پر از هیجان بود.
به جادهی خلوتی رسیدیم
پروانه آهنگ مورد علاقه اش رو گذاشت صدای ماشین رو تا آخر زیاد کرد.
آهنگ ملایمی بود ولی صدا به صدا نمی رسید با صدای بلند گفت:
_ نگار تو هم بخون.
با همون تن صدا گفتم:
_ من بلد نیستم.
_گوش کن یاد بگیر.
بعد هم با صدای بلند شروع به خوندن کرد.
_ باز هم، آمدی تو بر سر راهم. ای عشق، می کنی دوباره گمراهم...
خیلی خوشحال بودم ولی آهنگ آروم و ملایم پروانه نمکی بود روی زخم هام شاید هم از صدای بلند ضبط استفاده کردم برای خالی کردن عقده های چند ساله ام.
پروانه حواسش به من نبود و فقط با صدای بلند شعرش رو میخوند.
اشک بی محابا روی صورتم ریخت سرم رو سمت خیابون برگردوندم و با صدای بلند گریه کردم. مطمئن بودم پروانه صدام رو نمیشنوه.
گریم هم از ناراحتی بود هم از خوشحالی اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت238 🌘🌘
آرش نگاهی به من انداخت.
- مینا اخماتو باز کن، به خدا من دوست دارم.
لبخندی مصنوعی زدم و عمق تلخی و بی حالتیش چشم های قهوه ای آرش رو خاکستر کرد.
به رو به رو نگاه کردم و بالاخره بعد از یک دقیقه که برای هردومون زمانی طولانی بود، استارت ماشین زده شد.
- فرهنگ فیلمبردارا رو آورده سر کوچه، منتظر ما هستند.
جمله خبریش رو شنیدم و عکس العملی نشون ندادم.
به سر کوچه رسیدیم. هردو فیلمبردار با تجهیزاتشون منتظر ما بودند.
طبق دستورات فیلمبردار آرش پیاده شد و در رو برای من باز کرد.
دستم رو گرفت مثل یک شاه بانو کمکم کرد تا پیاده بشم. جمعیت زیادی جلوی در منتظرمون بودند.
کل می کشیدند و دست میزدند. شنلم رو جلوتر کشیدم تا عمق ناراحتیم رو پنهان کنم.
صدا های آشنا و ناآشنای زیادی بهم تبریک میگفتند و من جوابی به هیچکدوم نمی دادم.
نفهمیدم چطور مسیر کوچه و حیاط رو طی کردیم و تو جایگاه عروس و داماد نشستیم.
سر بلند کردم و جمعیت توی سالن رو نگاهی انداختم. همه شیک و مرتب و خوشحال دور تا دور سالن نشسته بودند. خانواده من کنار هم به من خیره شده بودند.
خنچه سفید و طلایی بزرگی روبروم چیده شده بود.
مرد عاقد شروع به صحبت کرد. از جمعیت درخواست کرد که سکوت کنند. از آرش خواست که بقیه مدت صیغه دو بهم ببخشه.
پارچهای سفید بالای سر هردومون سایه انداخت. همه جا سکوت بود و تنها صدایی که سکوت رو می شکست، صدای سابیده شدن قند بود.
مرد عاقد جملات عربی و فارسی رو پشت سر هم می گفت و من چشم به قرآنی داشتم که مامان به دستم داده بود و من بی هدف بازش کرده بودم.
سر بلند کردم. مرد عاقد از من وکالت میخواست و مامان تاکید کرده بود که بار سوم جواب بدم.
مینا، می خوای چیکار کنی؟ الان بار دوم و سوم رو هم می خونه و بعدش باید جواب بدی. اگه جواب ندم چی می شه؟
سر بلند کردم و اولین کسی رو که دیدم پدرم بود. سفیدی موهاش اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. تو تارهای سفید موهاش خاطرات کودکیم زنده شدند.
چهار دست و پا شده بود. منو بیتا به نوبت سوار می شدیم و اون دور خونه میچرخید. اون روزها موهاش سفید نبودند.
با صدای آشنای زنی که اعلام میکرد من برای چیدن گل رفتم، خاطرات اسب سواری با پدرم پر کشید و رفت.
سر به زیر شدم و به حلقه های انتخابی سیمین روی آینه چرخان خنچه خیره شدم.
عاقد دوباره تمام جمله های بار اول رو مو به مو تکرار کرد و برای بار دوم از من وکالت خواست.
دوباره سر بلند کردم و دوباره به بابا خیره شدم.
چرا تا حالا این همه چین و چروک اطراف چشمش رو ندیده بودم؟
باز هم پرنده خاطرات روی شاخه های مغزم نشست.
برای زیارت و تفریح به کوه های امامزاده داوود رفته بودیم. هفت سالم بود. پام لیز خورد و به دره پرت شدم که بابا گرفتم و منو بالا کشید.
ترسیده بودم. دستم رو دور گردنش حلقه کرده بودم و گریه می کردم و اون منو محکم به خودش فشار می داد. انگار تکهای از وجودش داشت به عمق دره پرت می شد.
منو می بوسید و سعی میکرد آرومم کنه. قطره اشک رو با گوشه انگشتم مهار کردم.
چرا الان منو نمیبوسی؟ چرا الان من رو در آغوشت نمی گیری؟ چون بزرگ شدم. کاش هیچوقت بزرگ نمی شدم. شاید اونجوری همیشه دوستم داشتی! اونجوری اگر لب پرتگاه می ایستادم، به حساب بچگیم می ذاشتی، نه خیره سریعم.
باز هم صدای همون زن پرنده خاطرات رو پروند و این بار من رو برای آوردن گلاب فرستاد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت237 توی این کوچه هر از گاهی دعوا میشد. تقریبا همه اعضای کوچه یکی یک ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت238
عمه مستقیم برای انداختن تشک رفت و من برای کمک بهش راهی شدم.
رختخوابها رو دونهدونه انداختیم.
تو درگاه در اتاق خواب ایستادم و به فضاش نگاه کردم.
دلم میخواست توی اتاق بخوابم ولی نمیشد.
چون عمه هم تشکش رو توی هال انداخته بود.
به لباسهای تنم نگاه کردم.
حتی جرات عوض کردن لباسهام رو هم نداشتم.
این روزها دستشویی رفتن هم برام عذاب آور بود چه برسه به تنها موندن و عوض کردن لباس.
به تنها سهمم از کل این خونه که همون کمد چوبی کنار رختخوابها بود نگاه کردم.
چند تا متن ننوشته داشتم و میشد که تا بخوابم چند خطی بنویسم، ولی نه، ولش کن.
با همین شلوار جین میخوابیدم و اینقدر به سقف نگاه میکردم تا خوابم ببره.
بیخیال برنامه قبل از خواب و راحتی لباس.
برگشتم.
عمه موهای کوتاهش رو هوا میداد.
کنارش نشستم.
عمه نگاهم کرد و گفت:
-اینجا میخوای بخوابی، برو یه تشک بیار.
-میرم حالا.
برای اینکه دوباره ازم نخواد که بلند شم، گفتم:
-بابا کجاست؟
-چه میدونم در به در کدوم قبرستونیه. اگه تو دیدیش مام دیدیمش.
دستش رو برای دراز کشیدن روی بالش اهرم کرد و قبل از اینکه دراز بکشه گفت:
-عمه جان، یه بار دیگه میگی سحر چه جوری بود؟ با کی بود؟
به سالار که بهم زل زده بود نگاه کردم.
داشتم ازش به زبون بی زبونی کمک میخواستم.
این جمله عمه تهش میرسید به گریه و زاری و نفرین به سحر.
سالار چیزی نگفت و من به ناچار به زبون اومدم:
-مرده رو که نمیشناختم. تازه ماسکم زده بود.
عمه دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت:
-از اینا که دکترا میزنن؟
سر تکون دادم.
آرهای گفتم و اضافه کردم:
-سحرم ماسک داشت، ولی زیر گلوش بود. وقتی اومد بیرون، دست میلاد دور گردنش بود و...
عمه روی پاش زد و گفت:
-بچم راه نمیتونسته بره.
پیش بینیم داشت اشتباه از آب در میاومد.
عمه وسط حرفم داشت میزد زیر گریه و نذاشته بود حرفم به تهش برسه.
صدای سالار نگاهم رو به سمت خودش داد:
-سپیده، یه لیوان آب، با اون قرصای روی کابینت رو برام میاری؟
به دادم رسیده بود.
از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
یه لیوان آب و قرصهای مد نظر سالار رو برداشتم و به هال برگشتم.
جلوش ایستادم.
گودی زیر چشمش توجهم رو جلب کرد.
تنشهای این دو هفتهای روی اشتها و اعصابش حسابی اثر گذاشته بود که پای چشمهاش اینجوری تو رفته بود.
لیوان رو به طرفش گرفتم.
لیوان رو گرفت و اشاره کرد که بشینم.
به عمه که پتو روی سرش کشیده بود نگاه کردم و نشستم.
قرص رو توی دهنش گذاشت و لیوان آب رو سر کشید.
نگاهش تو چشمهام چرخید.
من این قیافه و حالت رو میشناختم، میخواست حرف بزنه، اما نمیدونست از کجا شروع کنه.
آدم پر کینهای نبودم ولی ماجراهای سخت و غیر قابل باور، من رو هم کمی سخت کرده بود.
نگاهم رو به آتل توی پاش دادم. میشد حرف رو شروع کنم، مثل همیشه، ولی ترجیح دادم ساکت بمونم.
-پات چطوره؟
بالاخره تصمیمش رو گرفته بود و زبونش باز شده بود.
نگاهم رو بالا نیاوردم و به کنایه گفتم:
-کدوماش؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت237 اقا مهدی گلویی صاف کرد و محکم گفت: -خوب پس گوش کن. این دختر رو مادر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت238
با صدای آی گفتن مهسان، سر چرخوندم. مهبد پشت گردنش رو گرفته بود و فشار میداد. مهسان عقب کشید و مهبد همونطور که گردن خواهرش فشار میداد، گفت:
-این کارها چیه به زن داداشت یاد میدی؟ کم خودت عین موش همه جا سرک میکشی!
مهسان با ناله گفت:
- ول کن مهبد، دردم گرفت.
مهبد دستش رو برداشت. مهسان کمی پشت گردنش رو ماساژ داد و گفت:
_ اه، مهبد! نزاشتی بفهمم چی میگن. تازه داشت میرسید به جاهای هیجان انگیزش. جشن، عروسی.
مهبد قیافه بدجنسی به خودش گرفت و گفت:
-میدونی جای هیجان انگیزش کجاست؟
ابرو بالا داد و گفت:
-اون جایی که من میرم بیرون و به بابا میگم که شما دو تا گوش وایستاده بودید.
چرخی به طرف در زد و خواست قدمی برداره که سریع گفتم:
- آقا مهبد!
ایستاد. نگاهم کرد و ابرو بالا داد. آروم و ملتمس گفتم:
- خواهش میکنم.
کمی متفکر به اطرافش نگاه کرد و گفت:
- باشه، چون زنداداش خواهش کرد باشه، نمی گگم، به شرطی که یکیتون شونههام رو ماساژ بده، اون یکی هم برام قهوه درست کنه.
بعد روی صندلی نشست و پاش رو روی صندلی دیگهای گذاشت و با لبخند گفت:
- زود باشید.
مهسان با حرص پشت سرش ایستاد و من هم مشغول قهوه درست کردن شدم. مهسان غر میزد و مهبد هر چند لحظه یک بار برای رفتن و گفتن خیز بر میداشت و با خواهش من مینشست.
فنجون قهوه رو روی میز گذاشتم. کلکلهای مهسان و مهبد رو رها کردم و به فکر رفتم.
آیا مهریه به این سنگینی، واقعا درسته؟