#پارت240
💕اوج نفرت💕
_ببخشید مزاحمتون شدم.
گوشیش رو گرفت سمت پروانه
_سیاوش کارتون داره.
گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشش گذاشت.
_ بله.
طوری که قصد مسخره کردن داشت گفت:
_اوه اوه،خوب حالا، کنار دریاییم. گوشی هم نیاوردم خوش بگذرونم.
_ نه دیگه به من چیکار داری بچسب به زنت خوش غیرت.
_خیلی خوب حالا که فهمیدی.
_ کاری نداری?
_ امیدوارم بیای. البته اگه بهت اجازه بده.
گوشی رو قطع کرد سمت احمد آقا گرفت.
_ خیلی ممنون احمد آقا خیلی مزاحم شما شدیم.
_ نه خواهش می کنم.
گوشی رو گرفت و رفت.
_ چی میگه?
_ زنگ زده جواب ندادم ناراحت شده.
استکان ها رو داخل سینی گذاشتم
_ پروانه پاشو بریم دیگه خوابم میاد.
خم شد و هر دو طرف صورتم رو کشید و گفت:
_ باشه عزیزم هرچی تو بگی.
از آلاچیق بیرون اومدیم دیگه خبری از باد و سرما به اون شدت نبود.
به خونه برگشتیم هر دو خسته بودیم و به محض خوابیدن روی تخت خوابمون برد.
صبح زود پروانه بیدارم کرد.
_ نگار بلند شو صبحانه بخوریم بریم بیرون.
چشم هام رو باز کردم.
_ ساعت چنده?
_هشت.
پتو رو روی سرم کشیدم.
_پروانه ول کن بزار بخوابم هنوز زوده.
با شدت پتو رو از روم کشید.
_ وقت برای خوابیدن همیشه هست پس فردا قراره برگردیم. حسرت این لحظه ها را می خوریم بلند شو دیگه.
خیلی خوابم میومد اما از بدسفری هم بدم می اومد.
به سختی بلند شدم و پایین رفتم.
بوی نون تازه توی خونه پیچیده بود سر میز نشستم.
همه چیز برای یک صبحانه مفصل آماده بود.
_ احمدآقا آورده.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ نخیر شما که تو خواب ناز بودید خودم رفتم خریدم.
با دلخوری گفتم:
_ خیلی نامردی تنهایی رفتی.
_ برو بابا، خوابی هر چی هم صدات می کنم بیدار نمیشی الان هم به زور آوردم پایین. چرا درک نمیکنی لحظه ها دارن از دستمون میرن.
خندم گرفت. صبحانه رو کنار حرف های بامزه پروانه خوردم.
_نگار.
_جانم.
_ امروز باید چند جا بریم خودت انتخاب کن. باغ وحش، بازار،کنار دریا مسابقه دو، اول کجا برویم.
کمی فکر کردم.
_ اول بریم باغ وحش بد بازار آخر سر هم کنار دریا
_یعنی خوشم میاد کلی فکر کردی همون ترتیبی که خودم گفتم رو گفتی.
با صدای بلند خندیدم
_خوب چی بگم پیشنهادت خوب بود.
استکان رو از جلوم برداشت
_چایی بریزم
_ نه دیگه انقدر خوردم اصلاً جا ندارم.
_پس پاشو حاضر شود که دیره.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت240 🌘🌘
به دستور فیلمبردار ایستادیم.
بهرامخان و سیمین برای تبریک به طرفمون اومدند. سیمین صورتم رو بوسید و بعد به سراغ پسرش رفت. موهاش رو شیمیون کرده بود و لباس سبز تیره ای به تن داشت. براش مهم نبود که اونجا کلی مرد ایستاده، چون هیچ شال یا روسری استفاده نکرده بود. حتی دست های برهنه اش رو هم نپوشونده بود.
بهرام به آرش دست داد و همدیگه رو مردونه بغل کردند.
بهرام به طرف من اومد. دست انداخت پشت سرمو پیشونیم رو بوسید و گفت:
_ خیلی زود برام چند تا نوه میاری، همشونم پسر.
مات تو چشمهاش نگاه میکردم. سیمین همون سرویس برلیانی که بدون در نظر گرفتن سلیقه من از جواهر فروشی خریده بود رو به طرفم دوربین گرفت و بعد به دستم داد. بهرام خان با غرور سند خونه ای رو به طرف دوربین گرفت و گفت:
_اینم سند یه خونه ویلایی سیصد متری تو منطقه گلسار، هدیه من به عروس و داماد.
همه دست زدند و بهرام سند رو به دختر داد تا به داخل کیسه بندازه.
سیمین دست دراز کرد تا شنلم رو از سرم در بیاره که خودم رو عقب کشیدم.
- چرا عزیزم، اینجا همه خودین!
به جمعیت زیادی که سیمین خودی اعلام کرده بود نگاهی کردم.
- ممنون، ولی من اینطوری راحت ترم.
نیم نگاهی به آرش انداخت و رفت. دختری با کیسه ای تزئین شده کنارم ایستاد و جعبه جواهر رو ازم گرفت و به داخلش انداخت.
حالا نوبت پدر و مادرم بود. به چشم های مامان خیره شدم. خوشحال بود. منو بوسید و تو بغلش فشارم داد.
حالا نوبت بابا بود. تو صورتم خیره شد. تمام اجزای صورتم رو دونه دونه از نظر گذروند. نزدیکش رفتم و صورتش رو بوسیدم.
بوسه ای ریز روی گونه ام کاشت و دوباره بهم زل زد.
-سعی کن خوشبخت زندگی کنی بابا جان.
مامان سرویس طلای اهداییش رو به طرف دوربین گرفت و بعد به داخل کیسه انداخت.
به جمله بابا فکر می کردم. دعا بود یا نصیحت؟
با اعلام حضور خواهر و برادرهام، از فکر خارج شدم و با چهره بهزاد روبرو شدم.
بهنام با آرش روبوسی می کرد و بیتا هم تو نوبت ایستاده بود.
به بهزاد لبخند زدم. لبخندم رو با کش دادن لبهاش جواب داد. نمی تونستم اسم اون حالت رو لبخند بزارم. شبیه همه چیز بود الا ابراز خوشحالی.
جعبه ای توی دستش بود. سریع نگاهش رو از من گرفت و به جعبه داد. در جعبه رو باز کرد.
دوتا النگو از توش درآورد. دستم رو گرفت و من چشم هام پر از اشک شد.
النگویی اول رو توی دستم انداخت و گفت:
_ این به جای هدیه تولد پارسالت که نتونستم چیزی بگیرم. با موتور رستوران زده بودم، گاری یه دست فروش رو داغون کرده بودم. هر چی داشتم و نداشتم دادم بابت خسارت. فکر نمی کردم به این زودی عروس بشی، وگرنه...
حرفش رو خورد و ادامه نداد. النگوی دوم رو تو دستم انداختم.
- اینم هدیه عروسیت.
دستم رو از دستش درآوردم و دور گردنش انداختم. به سختی اشکهام رو کنترل می کردم.
منو بوسید و بدون اینکه بهم نگاه کنه ازم فاصله گرفت.
-پاک کن این اشک ها رو، آرایشت نابود شد.
به خواهر عزیزم نگاهی انداختم و در آغوشش گرفتم.
- راستی، تو چطوری از آرایشگاه برگشتی؟
ازم فاصله گرفت و با دستمالی آروم رد قطرات اشک روی صورتم رو پاک کرد و گفت:
- با آژانس... هرچی معطل شدم هیچکس نیومد دنبالم. منم آژانس گرفتم. حالا اومدم همه غیرتی شدن که یه دختر جوون، تو شهر غریب، با یه راننده مرد... نمی گن خواهرمون از دلشوره داشت تلف میشد، بریم دنبالش. یا حداقل جواب تلفناشو بدیم.
_ حالا چرا نیومده بودن؟
-یادشون رفته بود. تلفناشونم چون سر و صدا بوده، نمی شنیدن.
لبخندی زدم و اون گفت:
-من و بهنام، شریکی یه نیم ست برات گرفتیم. گردنبند و گوشواره رو اون، انگشترو من.
-راضی به زحمت نبودم.
لب هاش رو باز و بسته کرد که چیزی بگه، اما نگفت. بغض کرده بود و این از دماغ قرمزش مشخص بود.
خیلی سریع ازم فاصله گرفت. سعی کردم فکرم رو از خواهر دوقلوم منحرف کنم تا اشک هام سرازیر نشه، پس به چهره مردونه بهنام خیره شدم.
اون برادرانه پیشونیم رو بوسید و با لبخند نگاهم کرد.
- هیچ وقت فکر نمی کردم تو لباس عروسی اینقدر ماه بشی! نه ببخشید، خورشید.
ناخودآگاه به یاد حرف های سهیل افتادم. اون هم به من میگفت خورشید. همیشه رنگ موهام رو به اشعه های خورشید تشبیه میکرد.
نمیشد زودتر این حرف ها رو بهم بزنی؟ حداقل زودتر از سهیل.
اگر از زبون تو شنیده بودم، حرف های دروغ و پر از نیرنگ اون برام اینقدر شیرین نبود.
لبخندی تلخ زدم و باهاش روبوسی کردم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت239 سکوتش بیش از حد طول کشید که سرم بالا اومد. غمگین نگاهم میکرد. ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت240
هیچ راه حلی نداشتم و نمیدونستم چی بگم.
سالار گفت:
-سپید، تو چقدر تو جریان کارای سحر بودی؟
نگاه خیرهام رو که دید ادامه داد:
-منظورم برنامههاش، رفت و آمداش، افکارش.
شونه بالا دادم و گفتم:
-یکی دو تا دوست داشت که بعد از نامزدیش ...
حرفم رو نصفه رها کردم و گفتم:
-سحر تو نامهاش نوشته بود که با عشقش رفته، احتمالا با همون مردی که ما دیدیم.
پیش دوستاش بعید میدونم رفته باشه.
سالار صاف نشست و گفت:
-من پیش دوستاش رفتم، بی خبر بودن. ولی اصلا منظورم این نیست... این دختره که تو رفتی خونهاش، همون که کشته شد!
یکمی تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-تو که نبودی، پلیس اومد اینجا. ما اول فکر کردیم به خاطر این اتفاقاته، ولی اومده بودند دنبال سحر.
اصلا از یه ارگان دیگه بودن. به این قضیههام ربطی نداشتن، چون وقتی گفتیم سحر فرار کرده و همه چی رو گفتیم، اول استعلام گرفتن، بعدم موبایل سحر رو بردن.
-خب؟
-دوباره امروز اومدن، دنبال تو بودند. گفتم بهشون نیستی و فردا خودم میارمش.
یه سری سوال میپرسیدن که من نمیدونم الان باید دلم شور بزنه، نگران باشم، بی خیال شم. واقعا نمیدونم سپید.
صدای تپش قلبم رو میشنیدم.
سالار ادامه داد:
-میگفتن سحر با یکی از اعضای منافقین، همون مجاهدین خلق در ارتباط بوده. چتهاش رو در آوردن.
-چی؟
اینقدر این چی گفتنم بلند بود که باعث شد حسین غلت بزنه و صدای عمه در بیاد.
-برقا رو خاموش کنید بخوابید.
به سالار نگاه کردم.
اونم مستاصل بود.
با جدیت گفتم:
-سحر اصلا به سیاست کار نداشت. دنبال قر و فر بود. دنبال گشت و گزار بود، دنبال...
ساکت شدم.
این مجاهدین خلق از کجا پیداش شده بود؟
نمیدونستم چی بگم و چی کار کنم.
-پس چیزی نمیدونی؟
سرم رو به اطراف تکون دادم.
قطعا چیزی نبود و فقط یه چت ساده با یه آدم معمولی بود که پلیس رو حساس کرده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت239 از پنجره به ماه نگاه میکردم و فضای نصفه و نیمه کوچه رو از نظر میگ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت240
یعنی تو این مدت، کسی در مورد سنم چیزی بهش نگفته بود!
نمیشد که تا ابد تو جذبه جدیتش بمونم. پس گفتم:
_ باور کنم که نمیدونید؟
سربلند کرد و با ابروهایی بالا انداخته، به من نگاه کرد. انگار انتظار نداشت از من این پاسخ رو بشنوه.
- چرا، گفتند. ولی من میخواستم سر حرف رو باز کنم.
لبم رو خیس کردم و گفتم:
- پس اگه اینطوره، من بهار اعتمادی هستم. بیست و دو سالمه. اهل شیرازم. پدر و مادرم فوت شدند و خواهر و برادری هم ندارم. تمام بچگیم رو تو خونه عموم ...
وسط حرفم پرید.
- اینها رو که میدونم، یه چیزی بگو که نمیدونم.
- خوب نمیدونم، شما چی میدونی!
-مطمئن باش که خیلی بهتر از خودت بهم معرفیت کردند. حدود دو ماهه هر وقت مامان یا مهگل رو میبینم، حرف به یه شکلی میکشونند سمت تو و یه قسمتی از شخصیتش رو بهم معرفی میکنند.
- پس چی رو میخواهید بدونید؟
-من تو رو تا حدودی میشناسم و البته اختیار رو دادم به پدر و مادرم. تو برای چی، ندیده و نشناخته، به من جواب مثبت دادی؟ این سوالیه که ذهنم رو مشغول کرده.
این سومین نفری بود که تو این بیست و چهار ساعت، این سوال رو از من میپرسید و منتظر جواب بود.
سرم رو پایین انداختم، لبهام رو به هم فشردم. باید یه جواب قانع کننده میدادم.
_ خب، حدود چند هفتهای هم هست که از شما و شخصیتتون برای من میگن.
کمی مبهم نگاهم کرد و گفت:
_ این یعنی اینکه تا حدودی من رو میشناسی.
به تایید سر تکون دادم. دروغ هم نگفته بودم. به اندازه چند تا کلمه میشناختمش. به گفته مهری خانوم، حساس. به قول آقا مهدی، مغرور، لج باز، یه دنده. به گفته مهسان، بیاحساس. به قول مهبد، بدشانس و چیزی که خودم دیدم، مرموز و عجیب و البته خوشتیپ.
مهیار بعد از کمی سکوت گفت:
- من سرم خیلی شلوغه، نمیخوام کشش بدم. توی همین پنج شیش روز باید همه چیز تموم بشه. پس اگر شناسنامهات دم دسته، بهم بده که فردا برم دنبال کارهای عقد.
باورم نمیشد، قرار بود شماسنامهام رو به کسی غیر از حامد بدم تا برای کارهای عقد...
به خودم تشر زدم. همین الان هم این مرد شوهرت محسوب میشه، پس فکر نامحرم نباید به خلوتتون نفوذ کنه.
به طرف چمدونم رفتم و شناسنامه رو برداشتم و به سمتش گرفتم. همونطور که شناسنامه رو از دست من می گرفت، گفت:
- بابا اصرار داره که حتما جشن بگیریم، ولی من ...
میدونستم موافق جشن نیست، منم که توی این شرایط روحی، فقط بزن و بکوب رو کم داشتم. تازه، از طرف من کسی نبود که تو جشن شرکت کنه، پس همون نباشه، بهتره
سریع گفتم:
_ من با جشن موافق نیستم، ولی باز هم هرچی خودتون صلاح میدونید.
ابرو بالا داد و گفت:
-اتفاقا منم موافق نیستم. یه عقد محضری و نهایت یه ناهار خونوادگی.
- به نظر من هم اینطوری خیلی بهتره.
- پس من به بابا میگم تو اصرار داشتی که عقد ساده باشه.
باهاش موافقت کردم. ایستاد و از جیب شلوارش کارتی رو بیرون کشید و به طرفم گرفت و گفت:
_ احتمالا فردا مهگل بیاد که برید برای خرید. این پیشت باشه.
کارت رو گرفتم. خودکاری از جیبش در آورد و گفت:
-دستت رو بیار.
با تعجب نگاهش کردم و دستم رو جلو بردم. دستش رو زیر دستم گذاشت و با خودکار، عددی رو روی دستم نوشت.
- این رمز کارتمه، حفظش کن.
شماره دیگهای زیرش نوشت و گفت:
-اینم شماره موبایلمه، یه تک بزن شمارهات بیوفته.
-ولی گوشی من شکسته. من الان موبایل ندارم.
سر بلند کرد و توی چشمهام نگاه کرد.
- پس حفظش کن، تا یه موبایل بخری.
چیزی نگفتم و فقط سرم رو تکون دادم. خودکار رو سر جاش گذاشت و گفت:
- خیلی خستهام. باید برم بخوابم. کاری نداری؟
از خدام بود که زودتر بره. وجودش ضربان قلبم رو بالا میبرد.
- نه، شب بخیر.
کمی نگاهم کرد و لبزد:
- شب بخیر.
از کنارم رد شد و بعد از چند لحظه از اتاق خارج شد. گرمای دستش هنوز پشت دستم بود.
پشت دستم رو کمی مالیدم. نشستم و به مکالمه ی خودم با مهیار فکر کردم.
یه مکالمه خشک و رسمی. برای اولین بار بد نبود.