بهار🌱
#پارت251 💕اوج نفرت💕 چند روز از اون روز میگذره و تقریباً با خودم برای فراموشی احمدرضا کنار اومدم.
#پارت252
💕اوج نفرت💕
صبح روز بعد هر سه به قصد خرید لباس برای من و میترا از خونه بیرون رفتیم.
عمواقا اول پاساژ کنار گوشم خیلی قاطع گفت:
_ لباس پوشیده انتخاب کن.
لبخندی به حساسیش که به خاطر حضور میترا میخواست پنهانش کنه زدم.
_چشم.
طبق انتظارم میترا شروع به انتخاب لباس برای من کرد.
دست روی هر لباسی گذاشت مخالفت کردم. نه اینکه بخوام باهاش مخالف باشم بیشتر دوست داشتم لباس کاملا پوشیده بپوشم که با انتخاب های میترا جور در نمیاومد.
چشمم به پیراهن یقه سه سانتی آستین سه ربع فیروزهای رنگ افتاد. روی پارچه گیپور کار شده بود و از همان گیپور پایین دامنش هم بود.
روبه روی لباس ایستادم میترا رد نگاهم رو گرفت.
_ وای نگار تو چه خوش سلیقه ای!
_ قشنگه?
_خیلی خاصه، اگه همین رنگش رو بگیری عالیه.
_ خودمم خوشم اومده.
با صدای عمو اقا سرچرخوندم و بهش نگاه کردم
_این عالیه عزیزم هم پوشیدس هم زیبا
میترا دلخور گفت:
_با هم هماهنگ بودید?
عمو اقا گفت:
_نه عزیزم. نگار خودش تمایل داره لباس پوشیده بپوشه.
میترا به حالت قهر گفت:
_باشه.
از ما فاصله گرفت و خودش رو سرگرم دیدن لباس ها کرد
عمواقا رو به من گفت:
_ تو برو بپوش ماهم الان میایم.
هنوز از من فاصله نگرفته بود که صدای تلفن همراهش بلند شد
گوشی رو دراورد به صفحش نگاه کرد با لبخند کنار گذاشت و گفت:
_ سلام علی جان.
از من فاصله گرفت
لباس رو از فروشنده گرفتم و به اتاق پرو رفتم . به سختی پوشیدم.و زیپش رو از پشت تا نصفه بالا کشیدم. خوش فرم و خوش پوش بود.
انتظارم برای اومدن میترا عمو اقا بی فایده بود
لباس رو عوض کردم و بیرون رفتم
برخلاف تصور من شاد بودن با هم صحبت می کردن.
توقع بیجاییه که انتظار داشته باشم مثل پدر و مادر واقعی رفتار کنن.
هیچ عکس العملی نشون ندادم لباس روی میز فروشنده گذاشتم.
_پسندتون شد فاکتور کنم.
_ بله. ولی صبر کنید پدرم بیاد.
گوشه ای ایستادم و بهشون نگاه کردم
عمو اقا متوجه شد و با لبخند جلو اومد نذاشتم حرف بزنه گفتم:
_اگر فکر می کنید که قیمتش بالاست یکی دیگه انتخاب کنم.
_پوشیدی خوشت اومده?
با سر جواب مثبت دادم.
_ ببخشید درگیر تلفن شدم نتونستم بیام.
_نه من خودم زود اومدم بیرون.
_ باشه عزیزم قیمتش هم مهم نیست.
بزار میترا هم انتخاب کنه با هم حساب میکنم.
میترا کت و شلوار مشکی و براقی رو انتخاب کرد. بعد از فاکتور کردن از مغازه بیرون اومدیم.
عمواقا به میترا گفت-
_ حالا کجا بریم?
با لبخند نگاهم کرد.
_بریم برای نگار کفش بخریم.
با لبخند پاسخ دادم.
_ من کفش دارم.
_ کدوم?
_یه کفش سفید بدونپاشنه دارم همون رو استفاده میکنم.
_ با این لباس باید کفش پاشنه بلند بپوشی.
_من عادت به راه رفتن با کفش پاشنه بلند رو ندارم.
نفس سنگینی کشید.
_ باشه عزیزم هر طور راحتی.
رو به همسرش گفت:
_پس بریم نهار بخوریم.
چشمی گفت و راه افتاد. دلخور نبودم ولی حوصله بیرون موندن رو هم نداشتم پا تند کردم با عمواقا همقدم شدم.
_میشه من برم خونه?
نیم نگاهی کرد.
_چرا?
_هم درس دارم هم حوصله ندارند.
عمیق نگاه کرد
_میخوای بری گریه کنی?
سرم رو پایین انداختم.
_قول میدن گریه نکنم.
قاطع گفت:
_ نه.
منتظر حرفم نموند به سرعتش اضافه کرد و ازم فاصله گرفت.
چشم هام رو بستم نفسم رو بیرون دادم . به اجبار باهاشون بیرون موندم.
میترا اهل خرید کردن بود مغازه به مغازه داخل میرفت گاهی همراهشون بودم و گاهی هم بیرون مغازه منتظر می موندم .
بالاخره غروب شد و بعد از کلی گشت و گذار و خرید، میترا رضایت داد تا به خانه برگردیم.
باذوق لباس ها رو که خریده بود می پوشید و به همسرش نشون میداد.
عمو اقا هم عکس العمل نشون می داد.
موندن کنار این دو زوج عاشق رو جایز ندونستم به اتاقم رفتم.
گوشی رو برداشتم و پیامی برای پروانه ارسال کردم.
" امروز لباس خریدم"
گوشی رو کنار گذاشتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
خیلی وقته خبری از کابوس هام نبود .
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
۲ آبان ۱۳۹۸
بهار🌱
#پارت251 🌘🌘 -خاله قربونت بره، تو الان فقط یه کار باید انجام بدی؛ به خاطر آرامش مامانت، من، خودت. پی
#پارت252 🌘🌘
-اینا که اومدن تو من هم نشسته بودم. اصلا نفهمیدم. فقط شنلتو برات آوردم که بپوشی.
با صدای آرش سر چرخوندم.
-عزیزم! چی شد یه دفعه؟
- این مردا واسه چی اومدی تو؟
نگاهی به مردهایی که حالا تعدادشون زیاد هم شده بود انداخت و گفت:
- اینا همه فامیلن، خودین. اشکالی نداره.
- یعنی برای تو مسئله ای نیست؟ اینا همه نامحرمند!
مینا سخت نگیر لباست که باز نیست. همه هم میدونن تو مو داری.
به بیتا نگاهی انداختم. با دهن باز به من و آرش نگاه میکرد. نمی تونستم جواب این حرف آرش رو ندم. جدی بهش نگاه کردم.
غیر از مو چیزای دیگه هم دارم. همه هم می دونن. نظرت چیه...
حرفم رو برید و با اخم گفت:
- بسه. می خوای شنلتو در نیاری در نیار، ولی حقم نداری این چرت و پرتا رو سرهم کنی.
خیلی جدی و با اخم نگاهم میکرد. پشت پلکی نازک کردم و روی صندلی مخصوص خودم نشستم و به حرکات غیر قابل کنترل دخترها و پسرهای روی سن خیره شدم.
جمعیت مرد توی سالن لحظه به لحظه بیشتر می شدند. آرش هم کنارم نشسته بود و به جمعیت نگاه میکرد. حرکات افراد روی سن کم کم از حالت رقص خارج شده بود و بیشتر شبیه تکون دادن های بی هدف بود. توی لول می خوردند و تقریباً چیزی براشون اهمیت نداشت.
با صدای سیمین نگاهم رو از جمعیت گرفتم.
- مینا، این چیه انداختی رو سرت! پاشو برشدار برو وسط جمعیت.
ناخودآگاه دستم رو روی شنل گذاشتم.
- چی... چیکار کنم؟
- اینا به احترام تو اومدن اینجا دارن می رقصن. یعنی نمی خوای ازشون تشکر کنی؟
- خب... خب همین جوری تشکر می کنم دیگه!
دستش لبه شلم رو گرفت و کمی عقب کشید.
- نمی شه، زشته. باید پاشی باهاشون برقصی. اینا اومدن تو رو ببینن.
-خوب دارن میبینن دیگه.
سر چرخوندم و به آرش نگاه کردم.
- آرش؟
- مامان راست می گه، خیلی زشته!
با عقب رفتن بیشتر شنلم محکمتر گرفتمش.
- پاشو دختر جون. پاشو لج نکن.
خودمو تنها میدیدم. آرش طرف مادرش بود. بیتا و مامان و خاله هم نزدیک من نبودند.
نگاهم بین آرش و سیمین میچرخید. یه دفعه زدم زیر گریه.
- نمی خوام... نمی خوام برش دارم...نمی خوام برقصم... ولم کن.
ایستادن آرش رو با گوشه ی چشمم دیدم.
- مامان ولش کن. دوست نداره دیگه. اجبارش نکن.
- یعنی چی اجبارش نکن؟ چهار روز دیگه دوست و دشمن برامون حرف در میارن.
- بزار در بیارن. ارزش اشکای مینا خیلی بیشتر از این حرفاست.
- آرش من کلی خرج کردم بردمش آرایشگاه. الان این همه زحمت منو کرده زیره این لچک و از جاش تکون نمی خوره.
-مامان من خواهش می کنم! زنم داره وسط عروسیش اینجوری هق می زنه. بزار مردم برن حرف در بیارن، برام مهم نیست! چیزی که مهمه چشمای مینا ست که نمی خوام امشب اینجوری قرمز بشه.
یه کم بینشون به سکوت گذشت.
- بیا بریم اونور من باهات صحبت کنم.
با دور شدن آرش و سیمین شنل رو روی سرم مرتب کردم و با گوشه شنلم اشک هام رو پاک کردم و به جمعیت خیره شدم. خوبه که به موقع گریه کردم. این اشک ها تا کی می تونست بهم کمک کنه؟
۲۷ شهریور ۱۴۰۱
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت251 با ثریا سلام و احوالپرسی کردم و به طرف اتاق رفتم. صدای تعجب ثریا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت252
پتو رو زیر گردنش تنظیم کردم.
قیافه مظلوم و بی گناهش رو برای بار صدم از نظرم گذروندم.
لبخند زدم و آروم گفتم:
-از کجا یهویی پرت شدی تو خونه ما؟
سر بلند کردم و سالاری که چند قدم اون طرف تر با موبایلش حرف میزد رو نگاه کردم.
لبخندش با کلافگیِ چند دقیقه قبلش تضاد ایجاد کرده بود.
ماجراهای پشت سر هم این چند وقت، حسابی همهامون رو از رمق انداخته بود.
به بچه نگاه کردم.
ولی وجود این کوچولو کلی انرژی بهم میداد.
چراش برای خودم هم مبهم بود.
لبخندی به لبهای سرخ و کوچولوش زدم و با دقت لبش رو پایین دادم تا لثهاش رو ببینم.
دندونی وجود نداشت ولی سیبزمینی له شدهای که عمه بهش داده بود رو با ولع خورده بود.
لبش رو رها کردم و سرم رو بالا گرفتم.
مخاطب پشت خط موبایل سالار، رضایت داده بود و بعد از ده دقیقه قطع کرده بود.
لنگ لنگان به سمتم اومد و کنارم نشست.
کنجکاو لبخند روی لبش بودم و سوالی نگاهش کردم.
جوابم رو نداد و به جاش به بچه اشاره کرد و گفت:
-خوش قدمهها!
ابروهام بالا پرید.
ده دقیقه قبل از وجودش کلافه بود و حالا شده بود خوش قدم!
-چی شد؟ اخمو رفتی، سر حال برگشتی!
صاف نشست و گفت:
-یه کار خوب پیدا کردم.
-مگه بیکار بودی؟
-نه، ولی این کارش هم درآمدش بالاتره، هم کم زحمتتر. تهش بعد از چند سال یه ماشین برات میمونه.
کنجکاوی نگاهم رو بی پاسخ گذاشت و گفت:
-چند نفر دیگه مونده نوبتمون شه؟
-هفت نفر.
و سریع پرسیدم:
-چه کاری پیدا کردی؟
لبخند زد و گفت:
-یه شرکت لبنیاته، برای حمل و نقل محصولاتش، راننده استخدام میکرد.
شرایطشم اینجوریه که یه ماشین بهت میده، لبنیاتم میده، راننده میشه مسئول پخش.
تقریبا فهمیده بودم چه کاریه.
حرفش رو چند باری زده بود ولی فکر نمیکردم دنبالش رو گرفته باشه.
-یه جور ویزیتوری؟
سر تکون داد و گفت:
-یه حقوق ثابت داره که از اون حقوق، قسطی هر ماه پول ماشین رو کم میکنن.
از طرفی هر چقدر تو پخش و فروش مواد موفق باشی، درصدی به حقوقت اضافه میشه.
لبخند کل صورتم رو گرفت و سالار ادامه داد:
-تهش یه ماشین پخش مواد غذایی برام میمونه. تازه کلی هم مزایا داره. بیمه، قرارداد درست و حسابی، وام مسکن و ...
با سر به بچه اشاره کرد و گفت:
-از قدم این فسقلیه، وگرنه من الان هشت ماهه دنبالشم.
به هر کی فکر کنی سپردم، میگن فعلا نیرو قبول نمیکنیم. یهو الان زنگ زد که فردا بیا صحبت کنیم.
به قول عمه بعضیها خوش روزیان.
اگر این بچه پیش ما موندگار بشه که قطعا همینه، رزق و روزیش رو هم همراه خودش آورده.
-خیلی خوشحال شدم.
نگاهش هنوز روی بچه بود.
-به نظرت اسمش چیه؟
شونه بالا دادم و گفتم:
-یا باید نگار رو پیدا کنیم، یا بابا بیاد بگه.
-حالا تا اون موقع نمیشه که بهش بگیم بچه! همین الان بریم تو مطب دکتر، باید یه اسم بدیم بنویسه روی نسخه. بگیم اسمش چیه؟
به صورت بچه نگاه کردم.
برای اسامی شخصیتهای رمان از دست رفتهام،
کل گوگل رو زیر و رو کرده بودم و تقریبا همه اسمهای جدید رو میشناختم.
تو مغزم به دنبال یکی از بهترینشون گشتم و گفتم:
-برفین خوبه؟
سکوتش نگاهم رو به سمت صورتش کشوند.
لبخند زد و گفت:
-یه چیزی بگو که وقتی به عمه گفتی، فحشت نده که در به در این چه اسمیه!
خندیدم و گفتم:
-ساریتا؟
میدونستم این اسم هم مورد پسند عمه نیست.
اسم دختر یکی از همسایهها بود و عمه همیشه برای تلفظش به مشکل برمیخورد.
مکثی کرد و گفت:
-اینی که گفتی الان اسم بود؟
خندیدم.
-بده؟
-تنت میخوارهها.
-اصلا خودت بگو.
یکم فکر کرد و گفت:
-ستاره چطوره؟
و سریع گفت:
- مامان فکر میکرد حسین دختره، اسمشو گذاشته بود ستاره. کلا آسمون و هر چی توش بود رو دوست داشت. ثریا، سحر، سپیده ...
بعد که فهمید پسره، یه خوابی دید و گذاشت حسین. خواب دیده بود تو راه کربلاست و خدا یه پسر گذاشته تو بغلش.
به بچه نگاه کردم و گفتم:
-ستاره، قشنگه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
۶ خرداد ۱۴۰۲
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت251 قطره اشکی از چشمهام جاری شد. زرین بانو تکلیفم رو یکسره کرده بود. دی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت252
همونطور که پویا توی بغلم بود، بلند شدم و به طرف سرویس طبقه پایین رفتم. مهیار گفت:
-میخوام بدونم حاشیههایی که روزگار برات درست کرده، چیا بودند.
سرچرخوندم و به چهره جدی و اخموی مهیار نگاه کردم. این مرد همیشه همینطور طلبکار بود؟
کمی چشمهام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
- شما راجع به من چی فکر کردی؟
- من راجع به تو هیچ فکری نکردم، فقط میخوام بدونم.
مهری خانم ایستاد. مهگل هم سر و کلهاش میون چهارچوب در آشپزخونه پیدا شد.
در جوابش گفتم:
-شما گفتید همه چیز رو سپردم به پدر و مادرم. اونها به شما چی گفتند؟ چیزی که مسلمه پدر و مادرتون با چشمهای بسته از من خواستگاری نکردند. حتما از دو نفر پرسیدند و تحقیق کردند. برید ازشون بپرسید، حاشیههای زندگی بهار چیا بوده.
با چند قدم بلند اومد و جلوم ایستاد. تو چشمهام زل زد و گفت:
_ میخوام از زبون خودت بشنوم.
دلم میخواست حرصم رو کامل خالی کنم. حالا که حرصش در اومده بود، این بهترین راه بود، در واقع راه دیگهای هم بلد نبودم.
پا کج کردم. از کنارش رد شدم و همزمان گفتم:
- یه بار گفتم، حاشیههای زندگی من اصلا دست خودم نبود.
بازوم رو گرفت و نگهم داشت. با حرص گفت:
_ چیا بودند؟
مهری خانم ایستاد و لب زد:
-مهیار!
اهمیتی به هشدار مادرش نداد. کمی مکث کردم. به چشم های حرصیش نگاه کردم. قفسه سینهاش بالا و پایین میشد و رنگش حسابی پریده بود.
اذیت کردنش دیگه بس بود. نباید بیشتر از این فضا رو متشنج میکردم.
- مرگ عزیزانم، پدر و مادرم، عموم. چیزی که اصلا دست من نبود.
اخم پیشونی مهیار باز شد؛ البته خیلی نامحسوس.
بازوم رو رها کرد و گفت:
-چیز دیگهای نبوده؟
با اخم و جدی بهش نگاه کردم.
چشمم رو ازش گرفتم و به طرف سرویس رفتم. پویا با نگرانی نگاهم میکرد. بهش لبخند زدم و دست و صورتش رو شستم. آبی هم به صورت خودم زدم.
من یه حاشیه دیگه هم داشتم که دلم نمیخواست مهیار هیچ وقت بفهمه، و اون هم عشق من و حامد بود.
۲۸ تیر ۱۴۰۳