بهار🌱
#پارت580 🌘🌘 -باشه، به ارش بگم می ریم یه سر می زنیم. از جاش بلند شد و به طرف حنا رفت و بغلش کرد. -م
#پارت582 🌘🌘
پشت سر سهیل، عمو جمشید و بعد هم یه زن با یه بچه نوزاد توی بغلش وارد سالن خونه عمه شدند.
همه سرپا ایستاده بودیم و به هم نگاه میکردیم. عمه بلند گفت:
- عمه جان جمشید، بیا اینجا بشین.
به عمه نگاه کردم. به مبل کنار خودش اشاره می کرد..
تقریبا همه مشغول احوالپرسی شده بودند. عمو جمشید با عمه روبوسی کرد و نگاهی به من و حنای توی بغلم کرد. سلامی کردم. جوابم رو داد و صورت حنا رو نوازش کرد.
سهیل جلو اومد و با همه احوالپرسی کرد. به آرش نگاهم کردم. با اخم به کنار خودش اشاره میکرد. تازه حواسم جمع شد. به طرف آرش رفتم و کنارش نشستم.
بهش نگاه کردم. با چشم خورده و چپ چپ نگاهم می کرد. ترجیح دادم چیزی نگم و آروم بمونم. ..دست ارش دور شونه ام قرار گرفت. قلبم توی دهنم می زد. سهیل کنار اون زن جوون نشسته بود. زت بچه توی بغلش رو به سهیل داد. سهیل با لبخند به اون بچه نگاه می کرد. لباس تن بچه، پسرونه و آبی بود.
خدایا این چه عدالتیه؟ سهیل زن گرفته، بچه دار شده، خوش و خرمه و من به خاطر عوضی بودن اون، تو حسرت نه ماه بارداری موندم.
به حنا نگاه کردم. دکمه طلایی مانتوم رو گرفته بود و می کشید.
جو سنگینی توی خونه عمه برپا بود. چند دقیقه ای به همین شکل گذشت که صدای زنگ خونه دوباره بلند شد.
مهناز دوباره به طرف آیفون رفت کیه ای گفت و کلید آیفون رو زد و رو به جمع گفت:
-دایی جهانگیره.
چند دقیقه بعد، بابا وارد سالن شد. سلامیکرد و به جمع نگاه کرد. همه سرپا شدند. به طرف عمه رفت و صورتش رو بوسید و با عمو جمشید دست داد. شنیده بودم که بعد از شنیدن حقیقت و اینکه عمو جمشید چه نسبتی باهاش داره روابطش با برادر ناتنیش در حد حال و احواله، ولی اولین باری بود که می دیدم. بابا نیم نگاهی به سهیل انداخت و به طرف آرش اومد. باهاش دست داد و احوال پرسی کرد.
به بیتا نگاهی کردم. قدمی به طرفش برداشتم که دست ارش روی کمرم قرار گرفت. این حرکتش رو به جای دستور از کنار من تکون نخور گذاشتم و همون جا موندم.
همه روی مبل ها نشستند. آرش سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
- من و تو می ریم خونه، پس به این معنی که نگاه کردی، نکردی!
آب دهنم رو قورت دادم و مطیعانه کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم. از کی تا حالا اینقدر حرف گوش کن شده بودم؟ خودمم نمی دونستم.
یک ربع از وحشتناک ترین لحظه هام رو طی کردم و بالاخره بابا بلند شد.
- با اجازتون عمه جان، ما رفع زحمت کنیم. ایشالا که زودتر خوب بشی!
- شام بمونید.
- ممنون عمه، از شما به ما زیاد رسیده.
عمه به سختی از جاش بلند شد و با بابا دست داد. بعد از یه خداحافظیه نیمه طولانی به طرف کوچه رفتیم.
مامان و بیتا به طرف ماشین بابا رفتند و من با آرش به طرف دویست و شیش خودمون. آرش کنار ماشین، روبروم ایستاد. اخم کرده بود و عصبانی بود، ولی سعی میکرد ظاهرش رو حفظ کنه.
- تو می دونستی این مردک قراره بیاد اینجا و برنامهریزی کردی بیای اینجا؟
ابروهام بالا پرید و با چشمهای گرد نگاهش کردم و گفتم:
- این چه حرفیه می زنی آرش!
با دندون های کلید شده نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت. با حرص ادامه دادم:
-من به تو زنگ زدم گفتم عمه پاش در رفته. گفتم همین الان بیا بریم عیادت؟ خودت نگفتی زودتر میام بریم؟ چرا نگفتی فردا، چرا نگفتی پس فردا ، چرا نگفتی آخر هفته؟ چرا همین امروز؟ اونی که برنامهریزی کرد تو بودی نه من.
به ماشین بابا نگاه کردم، چرخیدم و با قدم های بلند خودم رو به ماشین رسوندم و سوارش شدم.
مامان و بیتا با تعجب نگاهم میکردند. نفسم سنگین شده بود. معده ام می سوخت. بابا سرش رو از پنجره ماشین تو آورد و گفت:
- چی شد دوباره؟
- من میام خونه شما.
مامان گفت:
-دعواتون شد؟... به خاطر سهیل؟
لب هام رو به داخل دهانم بردم. بغضم رو قورت دادم. حنا با تعجب نگاهم می کرد. به ارش نگاه کردم. به ماشین تکیه داده بود و به زمین خیره شده بود.بابا به طرفش رفت. نگاهم رو ازش گرفتم.
چند دقیقه بعد بابا به طرف ماشین اومد و از پنجره سمت مامان نگاهی به من انداخت و رو به به مامان گفت:
-سودابه تو با بیتا و مینا برو خونه، من با آرش میام.
مامان از ماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد و جایگاه راننده نشست.
بهار🌱
رمان زيبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت581 دو ساعتی گذشت و من بی هیچ کاری فقط به بازی بنفشه و پویا نگاه میکر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت582
از وجود پریا عصبانی بودم ولی حرفها و دلایل مامان آرومم کرده بود.
منتظر بودم تا مهیار بی گناهیش رو بهم ثابت کنه.
_ چرا جوابم رو نمی دی؟
_ بابا من هنوز از وجود پریا عصبانیم و دلم می خواد یکی تو این قضیه مجازات بشه، اونی که من رو هالو فرض کرده. حالا هرکی می خواد باشه، که اگه اون شخص پریا باشه، اونوقت مهیار باید رفتارهاش رو تغییر بده، البته اگه من رو می خواد.
بابا نفسش رو سنگین بیرون داد و لب زد:
-می فهمم.
سربلند کرد.
تو چشمهام خیره شد.
_ مواظب خودت و پویا باش. راستی، اسپرهات هم تو چمدونه.
خداحافظی کردیم و بابا رفت.
سیم کارت رو ناچارا به گوشی برگردوندم.
روشنش کردم و به لیست مخاطبین سیم کارت رفتم.
خبری از شماره های فراوونی که قبلا لیست بلندی رو تشکیل میدادند، نبود.
فقط چهار تا شمارهای که بابا گفته بود، روی صفحه بهم زبون درازی میکردند.
انگشت روی شمارهای که مهیار به نام خودش ثبت کرده بود، گذاشتم.
باهاش تماس گرفتم.
با اولین بوق برداشت.
_ الو، بهار!
_ فقط به خاطر بابات این کار رو کردم.
_ همینم خوبه، شمارههای ناشناس رو جواب نده.
_ ممنون که گفتی، نمیدونستم!
تماس رو قطع کردم.
دو روز از اون ماجرا گذشت.
هیچ اتفاق جدیدی نیوفتاد.
اخبار من از تهران مربوط میشد به چیزهایی که مهسان گاهی بهم میگفت.
که اون هم شامل کلافگی مهیار و خشم و عصبانیتش و ناپدید شدن یهویی پریا بود.
حسام دو روزی به خونه عمه نیومد
یک ساعت پیش فهمیدم که دلیلش قولی بود که عمه به مهیار داده بود.
دو روز هم از خونه بیرون نرفتم، چون عمه اجازه نمیداد و میگفت که شوهرت راضی نیست.
تنها سرگرمی من توی خونه بازی کردن با پویا و بنفشه بود و فکر کردن به گذشته و آینده.
انگار که هر جا میرفتم اسارتگاه مهیار با من بود و ازش خلاصی نداشتم.
توی حیاط ایستادم و به خورشید عصرگاه دی ماه خیره شدم.
با اینکه جمعه نبود دلم حسابی گرفته بود.
حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم.
وارد خونه شدم و به آشپزخونه پناه بردم تا شاید با آشپزی حالم بهتر بشه.
زنگ خونه زده شد.
انگار کسی که پشت در بود خیلی عجله داشت.