بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت815 به مهیار نگاه کردم. میخ عکسالعمل حسام بود که با لبخند گفت: -حال
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت816
سر چرخوندم و به مهیار نگاه کردم.
تا اومدم به خودم بیام فریبا کارت رو از دستم کشید و گفت:
-من میخونم.
و بعد سریع سوال رو خوند.
-آیا قبل از ازدواج، به شخص دیگهای علاقه داشتید؟
مهیار با تعجب به من نگاه کرد.
شونه بالا دادم، واقعا بی اطلاع بودم.
این سوال جزو سوالات مونا نبود.
حتی من هم این سوال رو به کارتها اضافه نکرده بودم.
حسام تو حالت اخم کرده گفت:
-نه.
و بعد بلافاصله سر تکون داد و گفت:
-آره. یکی هم نبود و چند تا بودند، هی من عاشق میشدم و هی اونا شوهر میکردند.
مطمئن بودم که حسام از روی لجبازی این حرف رو میزد.
به فریبا نگاه کردم.
چونهاش لرزید و اشکش افتاد و رو به من گفت:
-نگفتم بهت! نگفتم که با خودش گفت بدبختتر از فریبا نیست دور و برم بزار حالا که اون نشد اینو بگیرم که روی دختری که منو نخواست کم بشه.
به حسام نگاه کرد و گفت:
-فقط یه جواب بهم بده، چرا وقتی به اندازه علاقهات دو دادم ناراحت شدی؟ تو که منو از اولم نمیخواستی.
حالت چهره حسام عوض شد.
معلوم بود که از حرفش پشیمون شده.
فریبا دست توی کارتها کرد.
یه دسته نشمرده، شاید بیست سی تا کارت بیرون کشید و جلوی حسام گذاشت.
-بیا، ممنون که اینقدر رک گفتی.
اشکش رو پاک کرد.
بلند شد و گفت:
-من دیگه بازی نمیکنم. فهمیدم هر چیزی رو که باید میفهمیدم.
چرخید و به طرف آشپزخونه رفت.
حسام رفتنش رو تا آشپزخونه با حالتی وا رفته نگاه کرد.
یکمی گذشت و بعد اخم کرده رو به من گفت:
-شما هم با این پیشنهاداتتون، داشتیم زندگی میکردیما.
کارتهای امتیاز رو انداخت.
بلند شد و با نوک پاش ضربهای به کاغذ بزرگ بازی زد و گفت:
-جمع کنید بابا، اشکش رو در آوردید.
و بعد به طرف آشپزخونه رفت.
رفتنش رو تا آشپزخونه با نگاه دنبال کردیم.
هنوز نگاهم به در آشپزخونه بود که مهیار گفت:
-ما اشکش رو در آوردیم؟ خودش یهو قاطی کرد!
به مهیار نگاه کردم.
-میگم میخوای زنگ بزنم به مونا؟