بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت818 قبل از ورودم به آشپزخونه بلند فریبا رو صدا زدم. -فریبا، فریبا! ج
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت819
نوبت فرببا بود و حسام با مرتب کردن کارتها منتظر همسرش بود.
نیایش که حالا کنار پدرش به بازی روی زمین طمعکارانه نگاه میکرد، با دیدن فریبا به طرفمون اومد.
فریبا نیایش رو تو آغوشش گرفت و کنار همسرش نشست.
یه چیزی ته دلم میگفت که کاش بازی نکنند.
مهیار هم به جمعشون اضافه شد.
فریبا تاس رو انداخت.
کنار مهیار نشستم.
به عدد روی تاس نگاه کرد و مهرهاش رو حرکت داد.
شمارهاش رو خوندم و کارت رو برداشتم.
به چشمهای منتظر فریبا و حسام نگاه کردم و سوال رو خوندم.
-نوشته، یه خاطره خوب و مشترک با همسرت رو تعریف کن.
فریبا به حسام نگاه کرد.
همه منتظر بودیم که فریبا شروع کنه.
فریبا کمی فکر کرد و گفت:
-یادته، موتور دوستت رو گرفتی و بعد با هم رفتیم موتور سواری؟
حسام لبخند زد و نگاهش رو گرفت.
فریبا ادامه داد:
-اون روز به من خیلی خوش گذشت. با موتور دور شهر چرخیدیم و یه بستنی هم خوردیم و برگشتیم.
مهیار گفت:
-اگر موتور سواری دوست دارید، موتور من هستا. میتونید برید باهاش یه چرخی بزنید.
فریبا به حسام نگاه کرد.
معلوم بود از پیشنهاد مهیار اصلا بدش نیومده.
حسام سرش رو به معنی باشه تکون داد.
انگار داشت همه چیز خوب پیش میرفت.
حسام از بین کارتهای امتیازش پنج کارت به طرف فریبا گرفت.
انگار اون روز به پسر عموی من هم خوش گذشته بود.
حالا نوبت حسام بود.
تاس رو انداخت و مهره رو حرکت داد.
نوشته روی کارت رو خوندم.
-یه خصوصیت همسرت که دوست نداری رو بگو.
نگاهم رو بالا گرفتم.
حسام گفت:
-لجبازی.
به فریبا نگاه کردیم.
داشت به برگههای امتیاز نگاه میکرد که موبایل من زنگ خورد.