بهار🌱
#پارت87 💕اوج نفرت💕 صبحانه رو با عمو اقا خوردم. تمام فکرم ناخواسته پیش شماره ی استاده، تو دلم مدام ب
#پارت88
💕اوج نفرت💕
کلافه و عصبی یکم به سرعت ماشین اضافه کرد. یک دفعه ماشین رو کنار کشید و گوشی رو برداشت جواب داد و کنار گوشش گذاشت و عصبی گفت:
_بفرمایید?
نفس سنگینس کشید.
_علیک سلام.
_بعد از پنج سال زنگ زدی حالم رو بپرسی?
کلافه گفت:
_کارت رو بگو.
_به سلامتی، به من چه ربطی داره?
_خانم من و شما پنج سال پیش به اسرار شما از هم جدا شدیم و من بیشتر از حق و حقوت بهت دادم.
_پنج.سال پیش بهت گفتم نرو گفتم اگه رفتی دیگه پشت سرت رو نگاه نمی کنی، یادته چی گفتی گفتی زندگی با تو چی داره که بخوام برگردم. الانم برو دنبال همون قشنگی ها که به خاطرش رفتی. تو زندگی من جایی برای تو نیست.
_اولا شرایط شما دیگه به من ربطی نداره. دوما به خودم مربوطه که با کی زندگی میکنم. شما هم چه بیای ایران چه نیای پیش من نیا که سنگ رو یخت می کنم.
گوشی رو از گوشش فاصله داد و خاموشش کرد.
من هیچی از علت طلاق عمو اقا از همسرش نمی دونم فقط از این مکالمه ی کوتاه فهمیدم که به اسرار مهین خانم طلاق گرفتن. مثل اینکه مهین خانم میخواد برگرده.
دیگه خبری از خنده و اخلاق خوب عمو اقا نبود. دوباره اخم هاش تو هم رفت. جلوی پاساژ بزرگی ایستاد. دفترش تو طبقه ی پنچم این پاساژه دو بار من رو به محل کارش اورده یک بار قرار بود تا نیمه های شب اینجا بمونه من هم می ترسیدم. یک بار هم کلی امضا ازم گرفت که بین برگه ها یک وکالت نامه ی تام اختیار هم بود.
ّ
من به خاطر خوبی هایی که بهم کرده بود علتش رو نپرسیدم. یعنی از مال دنیا چیزی ندارم که بخوام بترسم همون موقع احتمال دادم شاید به خاطر اون خونه ی کوچیک ته باغ توی تهران گرفته باشه. ولی برام اهمیتی نداشت و هیچ وقت هم نپرسیدم.
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم از توی همون پارکینک سوار اسانسور شدیم و طبقه ی پنجم پیاده شدیم. کلید رو توی در چرخوند در رو باز کرد وارد شدیم.
دوست داشتم بپرسم کی قراره بیاد اینجا تا من رو ببینه ولی حالش خیلی خراب تر از این حرف ها بود که بخوام ازش سوال بپرسم.
روی صندلی نشسته بودیم که صدای تلفن بلند شد.
فوری جواب داد
_الو
نفس راحتی کشید.
_سلام.
_ببخشید مزاحم داشتم خاموش کردم .حواسم به قرارمون بود.
نگاهی به من کرد.
_اره دفتریم. شما کجایی?
_نه هنوز بهش نگفتم.
این کیه که من رو می شناسه نکنه عمو اقا بهش گفته من اینجام. دست هام شروع به لرزیدن کردن مشتشون کردم تا شاید جلوشون رو بگیرم ولی موفق نبودم
_باشه پس زود تر بیا که امروز کلی کار دارم.
گوشی رو گذاشت که فوری گفتم:
_بهش گفتید من اینجام.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_به کی?
با بغض ادامه دادم:
_عمو اقا من می ترسم.
فوری نگاهم کرد و نگران گفت:
_چرا?
اب دهنم رو قورت دادم.
_کی داره میاد اینجا من رو ببینه?
انگار تازه متوجه شد که علت ترسم چیه.
اومد جلو کنارم نشست.
_یه بار بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس از تهران نمی فهمه که تو پیش منی پس ترست بی خوده.
_این کیه که من و میشناسه?
کمی فکر کرد
_یه اشنا، شش ماهه پیش باهاش اشنا شدم از تو براش تعریف کردم گفت شاید بتونه کمکت کنه اخه روانشناسه.
سوالی نگاش کردم.
_برای ترس و کابوست.
ارامش بهم برگشت پس قرار نیست که برگردم. عمو اقا ایستاد و سمت میزش رفت.
چشم به در دوختم تا روانشناسی که قرار ه من رو از کابوس هر شبم نجات بده از در داخل بیاد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت88 🌘🌘
یک هفتهای از اون روز میگذشت. دیگه اتفاقی نیوفتاد و تقریبا همه غیر از مامان باور کرده بودند که من، سهیل رو فراموش کرده بودم.
مامان هم کاری نمیکرد و راز دل من رو پیش خودش نگه داشته بود و فقط هر از گاهی نصیحتم میکرد که سهیل به درد زندگی نمیخوره.
طبق روال هر روز، با بیتا دم در مدرسه ایستاده بودیم و منتظر یکی از برادرهامون بودیم. عجیب بود! همیشه پنج دقیقه قبل از تعطیلی مدرسه جلوی در حاضر بودند، ولی الان ده دقیقه گذشته بود و هیچ خبری از هیچ کدومشون نبود!
هوا سرد بود. زیپ کاپشنم رو تا آخر بالا کشیده بودم. کلافه و خسته به اطراف نگاه میکردم. رو به بیتا گفتم:
-خودمون بریم؟
-یه خرده دیگه صبر کنیم، بعد!
بیتا این رو گفت و کمی از من فاصله گرفت، تا پشت دیوار کناری رو نگاهی کنه. مردی نزدیکم شد. قد متوسطی داشت. کاپشن بلندی تنش بود و نصف صورتش رو با شالگردن پوشونده بود.
دستش رو به طرفم دراز کرد و تو یه حرکت ناگهانی یه چیزی توی دستم گذاشت. شوکه شده بودم. مرد ازم دور شد و بیتا نزدیکم شد. نمیدونم چرا حس کردم باید شیء توی دستم رو که با حس لامسهام فهمیده بودم کاغذه، از بیتا پنهون کنم. پس دستم رو تو جیب کاپشنم فرو کردم و کاغذ رو همونجا رها کردم.
کنجکاو بودم که ببینم چیه و ته دلم مطمئن بودم که خبری از سهیله!
آخرین سرویس بچهها هم حرکت کرد و هیچ کس دنبالمون نیومد.
-بیتا، بیا بریم. اگه کسی پرسید چرا تنهایید، میگیم خب کسی نیومد دنبالمون دیگه.
بیتا نگاهم کرد. مردد بود.
-اگه دو دقیقهی دیگه اینجا بمونیم، هر چی ماشینه برامون بوق میزنه!
بیتا با تمام تردیدش قبول کرد و ما راه افتادیم. یه مقدار از مسیر رو رفته بودیم، که بهزاد رو دیدیم. با سر و وضع خاکی و بهم ریخته به سمتمون میدوید. تو یه قدمیمون ایستاد. نفسی تازه کرد.
-چرا سر و وضعت اینجوریه، دعوا کردی؟
-خیلی منتظر موندید؟
- آخرین سرویس مدرسه پنج دقیقهی پیش رفت. چرا دیر کردی؟ چرا خاکی شدی؟
نگاهی به خودش انداخت و شروع به تکوندن لباسهاش کرد.
-داشتم میاومدم، دو نفر بیخودی بهم گیر دادن. هر چی محلشون نذاشتم، دیدم نمیشه. دیگه اینجوری شد.
بیتا به بهزاد نزدیک شد و تو پاک کردن لباسهاش کمی کمکش کرد. بهزاد با صدای زنگی که از جیبش بلند میشد، کمی نگران شد. موبایل سیاه رنگش رو بیرون کشید و کلافه دستی پشت سرش کشید.
-مامانه!
دستش رو روی صفحهی لمسی کشید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
-جانم مامان.
-نه، چیزی نشده. داریم برمیگردیم.
-یه چیزایی احتیاج داشتند، اومدیم بگیریم.
-من یه کم دارم.
-باشه، خداحافظ.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت88
از میون دندونهای کلید شدهاش غرید:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
انگشتش رو به طرفم گرفت.
-دستشون بهت برسه تیکه تیکهات میکنن، میفهمی؟
چادر رو کامل از سرم کشیدم.
بغض دار لب زدم:
-خب چی کار میکردم؟ راستین اونجا گیر کرده.
-اونم آخه احمقه. یه غلطی کردی، گورت رو گم کن برو دیگه! برگشتی چی رو ببینی!
کلافه به موهاش دست کشید.
بغض من ترکید و اشکم پایین اومد.
با تشر گفت:
-جمع کن خودتو ببینم، الان وقت اشک نیست.
پشت دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم:
-بگو پس وقت چیه؟ من چی کار کنم الان؟ دوستش دارم میفهمی؟
به سمت در رفت و گفت:
-فعلا همین جا بمون.
سریع جلو رفتم و جلوش ایستادم.
نمیتونست من رو اینجا با این همه سوال و دلشوره رها کنه.
-چیه؟
-راستین تو چه وضعیه؟ فهمیدن با من فرار کرده که گرفتنش؟
کمی نگاهم کرد.
دلشورهام رو درک کرد که گفت:
-ربطی به تو نداره. هر چند همه رو با کاری که کردی ریختی به هم، ولی این یه دونه ربطی به تو نداره.
-خب؟
کلافه به خاطر توضیحی که دلش نمیخواست بده، گفت:
-یه پولی از اسفندیار گم شده، به راستین مظنونن. دارم میرم ببینم چی کار میشه کرد. تو هم همین جا میمونی و هیچ کاری نمیکنی. فهمیدی؟
حواسم رفته بود به پولی که راستین ازش حرف میزد، صد و اندی میلیون تومنی که میگفت ارث پدرمه.
-تو چیزی میدونی؟
به چشمهای باریک شدهاش نگاه کردم و سرم رو به اطراف تکون دادم.
برای اینکه هم حواس کریم رو از واکنشم پرت کنم و هم از حال خانوادهای که ترکشون کرده بودم بپرسم گفتم:
-حسین ... برادرم، همونی که دعوا میکرد، اون چی میگفت؟
با صدایی که تو گوشم پیچید، برای لحظهای یخ زدم.
صدای مردونهای که از بیرون از انبار میاومد.
صدای سعید.
-کریم اینجاست؟
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
وحشت زده تو چشمهای کریم خیره موندم.
با دستش به آرامش دعوتم کرد.
یه دسته لباس بسته بندی برداشت و با دستش جایی پشت جعبهها رو نشونم داد.
در رو باز کرد و گفت:
-جونم آقا سعید!
پشت جعبههایی که کریم نشون داده بود، پنهان شدم.
به معنای واقعی نفس کشیدن برام سخت شده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت87 سری به معنای نه تکون داد. لرزش دستهاش رو وقتی دسته کیف رو توی دستش می
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت88
مرد جواب داد:
-نوانخانه که باز نکردم. منم سرمایهام رو گذاشتم اینجا که یه چیزی ازش گیرم بیاد.
تن صداش رو بالا برد و رو به جمعیت گفت:
- ایهاالناس! الان چهار ماهه دارم دنبال یه قرون دو زار هی میرم و هی میام.
نگاهم رو به صاحب صدا داده بودم. مردی میانسال با چهره ای نه چندان مرتب که ایستاده بود و به درختی که معلوم بود قدمت سی ساله کنار این کوچهی قدیمی داشت، تکیه زده بود.
فریبا گفت:
-گفتم که بهت میدم.
- چه جوری با این شرایطت؟ چه جوری میخوای بدی؟
حالا فریبا سر مرد افتاده روی زمین رو رها کرده بود و رو به روی مرد میانسال ایستاده بود.
-درخواست وام کردم. یه ضامن ببرم، وام رو بهم میدند.
-کدوم آدم احمقی میاد ضامن تو بشه.
- تو پولت رو میخوای، من پولت و بهت میدم. نهایت ده روز دیگه.
مرد تکیهاش رو از درخت برداشت و فاصلهاش رو با فریبا پر کرد. تو یه قدمیش ایستاد و گفت:
- من الان میخوام. اگه داری که هیچی، اگر نه که میتونم یه کاری کنم تا هر وقت دلت خواست اینجا ...
صدای فریبا با لحنی عصبانی بین حرف مرد میانسال پرید.
- اگه شده میرم کنار خیابون، کارتون خوابی میکنم، ولی نمیزارم تو به خواستهات برسی.
-اینجا چه خبره؟
این صدای حسام بود. سر چرخوندم. حسام با اخمهایی که تقریباً با پیشونیش عجین شده بودند به وضعیت پیش اومده نگاه میکرد.
فریبا که تازه متوجه من و حسام شده بود با رنگی پریده و لبهایی که به داخل دهنش برده بود به ما خیره بود.
چند قدمی به سمت فریبا برداشتم که صدای محکم حسام دوباره توی ازدحام جمعیت پیچید.
-گفتم اینجا چه خبره؟
مرد میانسال جواب داد:
- نمایشه، نمایش. واستا عقب نگاه کن.
حسام چند قدمی به طرف مرد برداشت و گفت:
- نمایشت اسم نداره؟
مرد با نگاهش، صورت حسام رو پویش کرد و گفت:
- بدهکار و طلبکار. این خانوم به اندازه چهار ماه اجاره خونه بدهکاره. نداره بده، اسباب کشی کنه، بره یه جایی که بساط صدقشون به راهه.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت87 نگاهم رو مچ دستم موند، رفتم به دوازده سیزده سال پیش. مچ دستم تو دست سیرو
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت88
لای چشمهام رو باز کردم، عمیق خوابیده بودم، اینقدر عمیق که یادم نمیاومد کجام.
کمی به دور و برم نگاه کردم.
خوابگاه نبودم، چون نه صدای خُرخُر میاومد و نه خش خش مشمای خوراکی.
غلت زدم و بوی عطر خاله تو شامهام پیچید.
خودش نبود ولی بوی عطرش رو روی بالش جا گذاشته بود.
کاش یه طوری میشد که همیشه پیشم میموند.
تن و بدن کوفتهام رو کش دادم و یه دست و یه پام رو از تخت آویزن کردم.
این کار حس خوبی بهم میداد.
چند دقیقهای تو همون حالت بودم و بالاخره از بالش دل کندم و نشستم.
به ساک خاله که گوشه اتاق افتاده بود نگاه کردم و یاد دروغی افتادم که از دیشب گردنگیرم شده بود.
نچی کردم و موهای توی صورتم رو کنار گوشم چپوندم.
تا کجا میخواستم پیش برم؟
دیشب از شکل رفت و آمدم با سیروان برای خاله گفتم.
قضیه رو عاشقانه نکردم، گفتم به دنبال تشکیل خانواده، سیروان پیشنهاد داد و من پذیرفتم.
خاله مهناز برای اینکه جزییات رو بفهمه سوال میپرسید و من بر اساس همون هماهنگ باشی که از دوازده سیزده سال پیش از دهنش شنیده بودم، پیش رفتم.
در آخرم با یه سخنرانی پر احساس از خودم که منم دلم خانواده میخواد، یه جایی که مال خودم باشه، کسی که من به اون متعلق باشم و اون به من، تمومش کردم.
گفتم که اشتباه کردیم که به کسی نگفتیم ولی ترسیدیم که مخالفت کنید.
سیروان از مخالفت شما میترسید و من از جنجالی که حسام در میآورد و در آخرم مخالفت عمه فروزان.
گفتم که قرارمون رو آشنایی بیشتر بود و برای اینکه وارد گناه نشیم به هم محرم شدیم.
نمیدونم تو دل خاله چی میگذشت، ولی به نظرم حرفهام رو پذیرفت.
از جام بلند شدم.
قصدم بیرون رفتن از اتاق بود که جلوی در یادم اومد اینجا خوابگاه نیست، خونه خواهرمه.
بدی خونه بهار این بود که نمیشد بی شال و روسری از اتاق بیرون رفت.
شالم رو از روی جارختی برداشتمو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
به حیاط کوچیکی که در واقع پشت بوم طبقه اول بود نگاه کردم.
نم بارونِ دیشب هنوز رو موزاییکهاش دیده میشد.
پا توی راه پله گذاشتم.
صدای حرف زدن از آشپزخونه میاومد و صدای خنده پویا.
پسره چشم سفید!
خواهر بدبخت من تر و خشکش کرده بود، اونوقت جشن تولدش رو تو رستوران لاکچری با مادر چشم سفید تر از خودش میگرفت.
پام به طبقه همکف رسید.
همه توی آشپزخونه بودند و صداها هم از اونجا میاومد.
امروز سیروان قرار بود با مدرک بیاد.
از کجا و چطورش رو مونده بودم ولی وقتی اونطور با اطمینان حرف میزد، یعنی یه برنامهای داشت.
وارد سرویس شدم، دست و صورتم رو شستم.
صدای زنگ خونه رو از همونجا شنیدم.
از سرویس که بیرون اومدم، مهیار جلوی آیفون بود.
متوجه حضور من شد که گفت:
-حسامه، اول صبحی...
آستین لباسم رو به صورتم کشیدم.
دیروز تو همین سالن به سمتم خیز برداشت.
میخواست بدونه کجا بودم و چرا بعد از دو روز که همه ازم بی خبر بودند با سیروان سر و کلهام پیدا شده بود،
با سیروان، با یه پسر نامحرم، جوابی که نشنید به سمتم حمله کرد.
حسام از این کارها نمیکرد، دعوا و سر و صدا داشت ولی دست بزن رو ندیده بودم.
بهتر بود جلوی دست و پاش نباشم.
از دیشب حرص داشت و ممکن بود ترکشش دامنم رو بگیره.
به آشپزخونه رفتم.
سلام کردم، بهار و خاله جوابم رو دادند.
پویا جلوی پنجره ایستاده بود.
-عمو حسامه.
به من نگاه کرد.
سلامی آروم داد و گفت:
-به نظرم عصبانیه... نه از اون عصبانیتهای معمولی، یه جور دیگه انگار عصبانیه.
تا نزدیک پنجره رفتم.
پویا درست میگفت، عصبانی بود.
مهیار تا وسط حیاط به استقبالش رفته بود و اون عصبی و رنگ پریده در سالن رو نشون میداد.