eitaa logo
بهار🌱
20هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
606 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت93 💕اوج نفرت💕 عمواقا راه افتاد که گوشیش دوباره زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت گوش رو سمتم گرف
💕اوج نفرت💕 اما دوست ندارم که پروانه به من بی اعتماد بشه و فکر کنه که من توی گوشیش دارم کنجکاوی می کنم. شاید بهتر باشه راستش رو به یک نفر بگم یعنی اون یک نفر می تونه پروانه باشه، کسی به غیر از پروانه توی زندگی نیست که بتونم باهاش حرف بزنم. نیم نگاهی به عمو آقا که در حال رانندگی بود انداختنم. عمو آقا هم هست. اما اصلاً مورد مناسبی برای گفتن این حرفها نیست. فکر کنم اگر از این حس من با خبر بشه کلا از شهر شیراز جمع می کنه و به هیچ کس هم نمی گه کجا رفتیم. میترا هم هست اما نه میترا تمام حرف‌ها رو به عمو اقا میزنه اصلا این چه داستانی که هر دو میدونن و من نمی دونم. منظورش از این که الان وقتش نیست که یک چیزی را به من بگن چی بود. کاش میتونستم از عمو آقا بپرسم. تجربه ثابت کرده کنجکاوی های بیش از حد در رابطه با اون خونه و سوال های بی جا وعمو آقا رو به سکوت فرو میبره و هر چی من بیشتر سوال میپرسم اون بیشتر سکوت میکنه اخر هم عصبی میشه و با یک بد اخلاقی و تهدید به اتمام میرسه. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم از پنجره به آسمون نگاه کردم. خدایا هیچ وقت نمی تونم درک کنم که چرا من رو اینقدر بی کس آفریدی، هیچ کس به غیر از خودت تو این بی کسی نقشی نداره. تو خواستی که من توی خانواده‌ای به دنیا بیام ، که هیچ چیز از مال دنیا نداشتن تو خواستی من را به پدر و مادری بدی که حتی شرایط زندگی مناسب رو هم ندارن. یکی شیرین عقل و اون یکی ناشنوا و لال، نمیخوام ناشکری کنم اما واقعاً این شرایطی که تو بدون دخالت هیچکس برای من رقم زدی. کاش یک روز دلیل این همه بدبختی برای یک نفر رو بهم بگی. چرا من باید به جای این که زیر سایه پدر و مادرم باشم با کسی زندگی کنم که هیچ نسبتی باهام نداره و فقط از سر ترحم من رو توی خونش را داده اون هم از گذشته که از وقتی یادم میومد، تحقیر و تحقیر. یعنی روزی میشه که من هم بتونم راحت زندگی کنم و بدون ترحم توی این دنیا سربلند کنم یعنی میشه روزی کسی من را به خاطره نداشته هام سرزنش نکنه. راحت زندگی کنم شاید اگر عشقم به استاد فرجامی داشته باشه اون هم از وضعیت زندگی من و پدر و مادرم با خبر بشه من رو پس بزنه و نخواد. من نباید عاشق بشم یا عشقم را بروز بدم چون خیلی بی کس هستم. ماشین ایستاد و به عمو اقا نگاه کردم با لبخندی که فکر نمی کردم به این زودی بهم هدیه بده نگاهم کرد اصلا متوجه نشدم کی صحبتش با میترا تموم شده _پیاده شو بریم نهار بخوریم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘🌘 کمی اخم کردم و بهش نگاهی کردم. چرا غیرتی نشد؟ چرا نگفت به چه حقی باهاش حرف زدی؟ چرا حضور آرش اصلا براش مهم نبود و جالب هم بود؟ چیزی نگفتم و به رو به رو خیره شدم. -یه ساندویچی می‌شناسم، می‌خوام ببرمت اونجا یه همبرگر توپ بدم بخوری. سری تکون دادم و دیگه حرفی نزدم. ولی سهیل اصلا زبون به دهن نمی‌گرفت. گاهی جوری نگاهم می‌گرد که انگار منتظر اتفاقی بود. صدای موبایل روی داشبورد دوباره بلند شد. از همون زاویه نگاهی به صفحه انداختم، مخاطب پشت خط داوود بود. گوشی رو برداشت. -جانم، بگو. -نه هنوز! -مطمئنی اصل بودن؟ -‌حالا که هنوز هیچی! -جلوشو بگیر. یه طوری راضیش کن. -برنامه‌ی منو به هم نزنه! -کاری که گفته بودم کردی؟ -زودتر دیگه! -یه کاریش بکن. نیم نگاهی به من انداخت و ساکت به حرف‌های داوود گوش داد. -من دارم می‌رم پاتوق. -فقط خرابش نکن...فعلاً گوشی رو قطع کرد و تلفن رو روی داشبرد پرت کرد. -چی‌ می‌گفت داوود که اعصابت و اینجوری ریخت بهم؟ سریع نگاهم کرد. -تو از کجا فهمیدی که داوود بود؟ -دیدم اسمش افتاد روی صفحه. دوباره به جاده خیره شد. دیگه مثل چند دقیقه‌ی پیش سرحال نبود. چند لحظه‌ای ساکت موندم و بعد پرسیدم: -سهیل، چرا تو رفتی همه‌ جا پر کردی، که می‌خوام با مینا فرار کنم؟ چرا با آبروی من و خانواده‌ام بازی می‌کنی؟ جوابی بهم نداد. اخم کرده بود و به جاده‌ی روبه‌روش خیره بود. صدام رو کمی ‌بلند کردم. -سهیل! تیز به سمتم نگاه کرد. با صدای بلند تر از خودم گفت: -یه دقیقه ساکت شو ببینم. مات و متعجب نگاهش کردم. این واقعا سهیل بود که با من اینجوری حرف می‌زد؟ سربازان بغض توی گلوم صف‌آرایی کردند. چشم‌هام قطرات اشک رو تو منجنیق گذاشتند و به سهیلی که به جاده نگاه می‌کرد و تو فکر بود، خیره شدم. -نگه‌دار می‌خوام پیاده شم. جوابی بهم نداد. صدام رو بلند تر کردم. -نگه‌دار می‌خوام پیاده شم. حالا دیگه ضامن منجنیق باز شده بود و اشک چشم‌هام سرازیر. سهیل نگاهی به من کرد و انگار تازه حواسش جمع شده باشه، گفت: -معذرت می‌خوام عزیزم، داوود با حرفاش،اعصابم و ریخا بهم. -گفتم می‌خوام پیاده شم. -جون سهیل اینجوری گریه نکن. معذرت خواهی کردم دیگه!...همش تقصیر این داوود احمقه، اعصاب من و ریخت بهم...بزار گشت و گذار بهمون خوش بگذره. صورتم رو ازش گرفتم و به طرف مخالف نگاه کردم. -مینا، مینا خانم. قهر نباش دیگه! اصلا من غلط کردم. خوبه؟ دیگه حرفی نزدم. اشک‌هام رو پاک کردم و چشم‌هام رو به خیابون دادم و گوش‌هم رو هم ناچاراً به سهیل سپردم. اینقدر منت کشی کرد تا موفق شد خنده لب‌هام بیاره. بالاخره به مقصد رسیدیم. جلوی یه فست فود، به نام پاتوق، پارک کرد. پیاده شدیم. دیگه دلخور نبودم، ولی کاملاً هم آشتی نبودم. وارد فست فود شدیم. روی یه صندلی نشستیم وسهیل سفارش داد. احساس می‌کردم سرم کمی سنگین شده. نگاهی به سهیل کردم. -می‌رم یه آب به صورتم بزنم. زود میام. سری تکون داد و به موبایل توی دستش خیره شد. به طرف شیر آب رفتم. آبی به صورتم زدم و توی اینه به خودم کمی نگاه کردم. رنگم پریده بود و لب‌هام سفید شده بود. حالم اینقدر بد نبود، ولی چرا این‌‌‌ شکلی شده بودم؟ همونطور با دست و صورت خیس به طرف سهیل رفتم. سهیل پشتش به من بود و گوشی موبایل کنار گوشش. صداش رو می‌شنیدم. -جنسی که دادی آشغال بود. وگرنه من الان پاتوق چی‌کار می‌کردم! -ببین مرتیکه، من روی این قضیه پنج ماه کار کردم. اگر خرابش کنی، من می‌دونم و تو! -نخیر جلوش و بگیر. -من نمی‌دونم. میز رو دور زدم و روی صندلی روبه‌روش نشستم. لحنش عوض شد. -من بعدا باهات تماس می‌گیرم. الان دیگه نمی‌تونم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 حسین مثل یه خروس لاری کت کشید. -برم بزنم لهش کنم. بازوهاش رو گرفتم. -برو پیش عمه، دور از جونش سکته می‌کنه‌ها. نمون اینجا. از بین دندون‌های کلید شده‌اش غرید. -بزار برم بزنم اینو له کنم. با هشدار صداش زدم: -حسین! نگاهم کرد. -تو رو روح مامان برو. یه کاری نکن همین جا خودمو بندازم جلو ماشین، برو. مستاصل نگاهم می‌کرد. رهاش کردم و به سمت اسفندیار برگشتم. اسفندیاری که حالا سعید جلوش ایستاده بود. به جمع سعید و پدرش اضافه شدم. سعید عصبانی بود، رگهای گردنش بیرون زده بود و رنگش به سرخی می‌زد. -بابا این کارا چیه می‌کنی، من دنبال سحرم، اون وقت تو دنبال چی هستی؟ اسفندیار دستهاش رو باز کرد. -معلوم نیست، دنبال آبروم! سعید کلافه‌تر از قبل گفت: -آبرو کیلویی چند! عشقم... اسفندیار انگشتش رو به سمت سعید گرفت و کلامش رو برید. -شعر نگو سعید، شعر نگو! من جواب چهار هزار نفری که امشب میان جنت آبادو چی بدم؟ که عروسم سَقَط شده. گورشو گم کرده. بگم کدوم قبرستونیه؟ انگشتش رو انداخت و گفت: -کلی وکیل و وصی دعوت نکردم که الان سرمو بکنم تو خشتکم. به من اشاره کرد. -مثل بچه آدم دست این دختره رو می‌گیری و می‌بریش آرایشگاه، بعدم محضر و بعدم تالار. اگه خواستیش که بیخ ریشت، نخواستیش چند ماه بعد طلاقش می‌دی و تمام، ولی امشب آبرو داری می‌کنی. به پسری که چند قدم اون طرف تر با ظرف غذا ایستاده بود و جرات جلو اومدن نداشت نگاه کردم. اسفندیار رد نگاهم رو گرفت و رسید به پسر، دستش رو دراز کرد و غذا رو گرفت. ظرف یک بار مصرف رو به سمت سعید گرفت و گفت: -می‌بریش آرایشگاه. قبلش اینم می‌دی بخوره که غش و ضعف نکنه. مادرت اونجاست، بهش سفارش کردم، خودتم می‌ری یه کت شلوار می‌پوشی و آماده می‌شی، فهمیدی؟ به سمت در رستوران چرخید که یهو برگشت. انگشتش رو به طرف سعید گرفت. -سحر رو از مغزت بیرون کن، اون فرار کرده، فرار. این روزای آخر تحویلت نمی‌گرفت، به هر بهانه‌ای نمی‌اومد سمتت، یادت که نرفته. حالا سرش تو کدوم آخوری بند بوده، خدا می‌دونه. به من اشاره کرد. -فعلا نقدو بچسب. راهش رو ادامه داد. سعید با چشم‌هاش پدرش رو تماشا می‌کرد. عصبانی دست به موهاش کشید. ظرف غذا رو تو سینه من کوبید و گفت: -بیا سوار شو. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت93 گوشی رو از دستم گرفت و کنار گوشش گذاشت و گفت: -الو، سلام وحید جان!
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 به پاساژ رسیدیم و بعد از طی مرحله پارکینگ و آسانسور و لبخندهای مرد بوتیک دار که چند روز پیش فهمیده بودم اسمش نیماست؛ به فروشگاه رسیدیم. هنوز وارد نشده بودیم که با صدای هشدار گونه حسام ایستادم. -بهار! روبروی من ایستاد و گفت: -چیزی به سپهری نگو. لبخند زدم و گفتم: - خیالت راحت. نیم ساعتی از ساعت کاری گذشته بود که سر و کله فریبا پیدا شد. به سمتم اومد و سلام کرد. -دوباره که دیر کردی! هنوز جواب من رو نداده بود، که با صدای حسام هر دو برگشتیم. چهره‌اش کاملا جدی بود و حتی کمی هم اخم داشت. - خانم سپهری، این بار چه توجیهی برای دیر کردنتون دارید؟ فریبا سرش رو پایین انداخت و گفت: -هیچی، معذرت می‌خوام. - خانم سپهری، سعی کنید این موضوع تکرار نشه، چون مجبور می‌شم جور دیگه‌ای برخورد کنم. فریبا شرمنده تر از همیشه و بدون لودگی جواب داد: - تلاشم رو می‌کنم. -بهتره تلاشتون پاسخ بده. حسام از ما فاصله گرفت. نگاهی به فریبا کردم و گفتم: -چرا یکم زودتر از خواب بیدار نمی‌شی که اینجوری نشه؟ -پدرم ساعت هشت و نیم صبح، باید یه دارویی رو حتما مصرف کنه، وگرنه دیگه نمی‌شه عملش کرد. اون ساعت هیچکس خونه نیست. می‌تونم بذارم کنارش که خودش بخوره، ولی دلم شور می‌زنه یادش بره. -نمی شه ساعت دارو رو عوض کنی؟ -نه، باید نیم ساعت بعد از صبحونه باشه. -خب، چرا یکم زودتر بیدار نمی‌شی؟ اون جوری پدرت هم صبحونه‌اش رو زودتر می‌خوره. -زودتر از نماز صبح! من باید کارهای خونه رو انجام بدم. صبحونه بچه‌ها رو آماده کنم، کمک کنم پدرم بره دستشویی، صبحونه اون رو هم بدم، یه وقت‌هایی وقت نمی‌کنم حتی خودم صبحونه بخورم. سفارش‌های همسایه‌ها رو هم باید ببرم بدم. بعدش هم باید بیام سر خیابون. اگه از سر خیابون تاکسی سوار شم، زود می‌رسم، ولی باید حواسم به خرج و برجم باشه. تا ایستگاه اتوبوس پیاده میام و اگه اتوبوس زود بیاد، یه خورده زودتر می‌رسم، وگرنه این موقع می‌رسم. با چیزهایی که فریبا تعریف ‌کرد، خودم رو تو ناز و نعمت دیدم. زن‌عمو برام ادا در می‌آورد ولی همیشه صبحونه‌ام آماده بود. بی دردسر می‌خوردم و سوار ماشین می‌شدم و تا فروشگاه می‌اومدم. چقدر احمق بودم که همیشه شاکی بودم. کیفش رو روی دوشش جابه‌جا کرد، که نگاهم به دستش افتاد. -دستت چی شده؟ نگاهی به دستش کرد و گفت: -سوخته. -چه جوری؟ - روغن داغ ریخته روش. داشتم بادمجون سرخ می‌کردم. کمی مکث کرد و گفت: - سفارش یکی از همسایه ها بود. برای امروز صبح بهش قول داده بودم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت93 قدمی همراه خاله رفتم که خاله دستم رو رها کرد. به اتاقی که دیشب توش خوابی
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 سیروان ولی کوتاه بیا نبود. -باشه استاد، هر چی شما بگی، ولی این مهمونتون ده سال پیش همچین حرف می‌زد انگار دختری که دست خودشون امانت بود، خیلی وضع و روزگارش خوب بود. حسام انگشتش رو از روی بازوی مهیار رد کرد. -دهنتو ببند. -دهنمو ببندم که لا پوشونی بشه خوش غیرتیاتون؟ باشه می‌بندم، نمی‌گم دختری که دستتون امانت بود و چطوری مادرت ... حسام مهیار رو پس زد و یقه سیروان رو گرفت. -دهنتو ببیند تا همه کس و کارتو با هم یکی نکردم. سیروان ولی هیچ حرکتی نکرد. حتی دست روی دستهای حسام هم نگذاشت. فقط با سینه سپر و بی هیچ واکنشی تو چشمهای حسام زل زد. مهیار از یه طرف سعی تو جدا کردن دستهای حسام از یقه سیروان داشت. خاله هم از این طرف برای عقب بردن سیروان اومد. سیروان بالاخره دست رو دستهای حسام گذاشت و گفت: -حرمت استاد برام واجبه، گفت شما مهمونی و اینجام رینگ نیست. گفتم بگم که بدونی که من ماست نیستم، نه ماستم نه بی غیرت. اون عکسایی که برای تو فرستادن واسه منم فرستادن، فقط فرق من با شما اینه که، من الان دارم می‌رم کلانتری از دست اون پدرسگی که این عکسا رو فوتوشاپ کرده شکایت کنم، ولی شما... دستهای حسام رو از یقه‌اش کند و عقب رفت. -اینم بگم که شب راحت بخوابید، اون شب، من و بنفشه با هم بودیم، فقط اون فیلمی هم که از من و بنفشه گذاشته، درسته، چون ما با هم بودیم. رنگ صورت حسام سیاه شده بود. به من نگاه کرد. من گناهکار بودم، رابطه‌ام با شاهرخ اشتباه بود، رفتنم به اون مهمونی اشتباه‌تر. دروغ وحشتناک اون شبم هم که آخر اشتباه بود، ولی من توی اون مهمونی هیچ کاری نکرده بودم. اون عکسها رو ندیده بودم و نمی‌دونستم تو چه وضعیتی من رو گذاشتند، اما مطمین بودم که ساختگی بودند. سیروان خم شد و از روی میز برگه‌ای رو برداشت. رو به حسام برگه رو بالا گرفت و گفت: -مدرکمونم می‌بریم با اجازه‌اتون. برگه رو تا کرد و دستم رو کشید. مثل یه عروسک، بی اختیار دنبالش کشیده شدم. حسام گفت: -اینقدر بی کس و کار بودی که اینجوری شوهر کردی، پنج ساله عقد موقت! سیروان جلوی در ایستاد. کتش رو از تنش در آورد و روی دوشم انداخت. در رو باز کرد و گفت: -ببین چی کارش کردید که حسابتون نکرده ... بیا مامان. در رو باز کرد و به بیرون هدایتم کرد. به عقب نگاه می‌کردم. نمی‌دونم دنبال چی بودم، ولی نگاهم به پشت سرم بود تا به جلوم. اینقدر که پام به موزاییک لقی گیر کرد و سِکندری خوردم.