بهار🌱
#پارت13 💕اوج نفرت💕 این شرایط ادامه داشت تا سیزده سالگیم، یه روز مثل همیشه کیفم رو برداشتم و رفتم
#پارت14
💕اوج نفرت💕
چند روز تو خونه بودم. حتی مدرسه هم نمی رفتم. بعدش احمد رضا اومد دنبالم.
با اخم تخم فرستادم مدرسه، کلی دعوام کرد و گفت که مرجان تازه بهش گفته که من نرفتم. احمد رضا خیلی مهربون بود، ولی من ازش می ترسیدم، اخه خیلی جدی بود.
اون روز رفتم مدرسه مرجان گفت که عمو اردلان به خاطر من به شکوه خانم سیلی زده و اونم قهر کرده رفته خونه ی برادرش رامین.
رامین مجرد بود و الّاف، شکوه خانم از کنار دست شوهرش برای رامین یه خونه خریده بود تا اواره نباشه.
پروانه ناراحت گفت:
_هیچ کس به مرجان چیزی نگفت.
_چی بگن?
_اینکه چرا گلدون رو شکسته انداخته گردن تو.
_اون ننداخت گردنم، فقط ترسید راستش رو بگه. گفت که به احمد رضا گفته اونم گفته که باید به بابا بگی، منم پیگیر نشدم.
از اون روزی که شکوه خانم من رو تو انباری زندانی کرد بابام حالش بد شد، فقط می خوابید و دیگه نمی تونست به باغ برسه. یه روز وقتی از مدرسه برگشتیم خونه دم در خونه خیلی شلوغ بود. اول فکر کردیم رامین اومده شلوغ بازی. اخه خیلی شر بود بعدش که رفتیم جلو
اشک توی چشم هام جمع شد و بدون پلک زدن پایین ریخت
_بابام مرده بود، دق کرده بود از غصه ی من.
پروانه دستم رو گرفت با اجزای صورتش با هام همدردی کرد
_بسه نگار، دیگه نمی خواد بگی.
_دوست دارم بگم، شاید یکم اروم شم، شاید این کابوس لعنتی که هرشب نیاد سراغم دست از سرم برداره.
_اخه گریه میکنی فکر می کنم تقصیر منه.
_ غم از دست دادن پدرم توی اون همه مشکلی که بعدا برام پیش اومد کم رنگ شد.
عمو اردلان مراسمات بابا رو به بهترین شکل گرفت. بابام مرد بی آزاری بود همه دوستش داشتن.
یک هفته بعد شکوه خانم با برادرش برگشت، از شانس بدم اون موقع توی اتاق مرجان داشتم درس می خوندم.
صدای دادو بیداد عمو اردلان خونه رو برداشته بود.
همش می گفت حسین رو تو دق دادی، اون طفل معصوم رو سر یه گلدون یه جوری زدی که هنوز جاش روی صورتش هست. از لای در بیرون رو نگاه کردم شکوه خانم اروم گریه می کرد، رامین سعی داشت عمو اردلان رو اروم کنه.
احمد رضا متوجه حضور من و مرجان شد و اومد سمتمون من فوری برگشتم سر کتاب هام، خودم رو مشغول کردم. اما مرجان از جاش تکون نخورد. اومد تو که مرجانم برگشت سرجاش، یکم چپ چپ نگاهمون کرد در رو بست و رفت.
اون روز تازه فهمیدم بابام چرا مرد. با خودم قرار گذاشتم دیگه به شکوه خانم نگاه نکنم.
اون گلدون، فوت بابام، قهر شکوه خانم، همه دست به دست هم دادن تا من رو روز به روز بدبخت تر کنن.
از اون روز رامین دیگه نرفت خونه ی خودش شد عضوی از اون خانواده.
نگاهش هیز و هرز بود. سنم کم بود، ولی متوجه رفتارهاش می شدم.
جلوی همه خودش رو موجه میداد، ولی امان از روزی که باهاش تنها می شدم. خیلی بهم نزدیک میشد. ازش فرار می کردم و نمی ذاشتم بهم دست بزنه. ولی حواسم هم به حرف هاش پرت میشد. باور میکردم حرف های عاشقانش رو.
جرات اینکه به کسی بگم رو هم نداشتم.سه سال بعد مادرم مریض شد،همزمان احمد رضا هم برای یه کاری رفته بود ترکیه، تمام کارها افتاده بود روی دوش من هم خونه داری، هم درس خوندن، هم پرستاری از مامانم. یه روز اونجا داشتم درس میخوندم که صدای دادو بیداد عمو اردلان دوباره بالا رفت همش می گفت انقدر بدی رو چه جوری تو خودت جمع کردی، میگفت شکوه اصلا نمی شناسمت، بعد از تموم شدن این قضیه طلاقت می دم. شکوه خانم هم فقط گریه می کرد از لای در بیرون نگاه کردم یه خانم دیگه هم اونجا بود اونم داشت گریه می کرد عمو اردلان بهش گفت به برادرم میگم ازت شکایت میکنیم. جواب این همه سال بیماری زنش رو باید بدید. هم این دنیا هم اون دنیا. هیچی ار حرف هاشون سر در نیاوردم.
یه ساعت بعد اون خانمه که رفت و جو خونه اروم شد منم از اتاق بیرون رفتم که برم خونمون
هیچ وقت عمو اردلان رو اون شکلی ندیده بودم.
انگار صد سال پیر شده بود. روی زمین نشسته بود تکیه اش به دیوار بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. اصلا متوجه حضورم نشد. بی صدا از خونه بیرون رفتم تا خونه ی خودمون دویدم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت_آینده
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره
_باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی
اشک روی گونم ریخت
_عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه
شرمنده سرش رو پایین انداخت
_فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته
_من بر نمی گردم
_دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی
https://eitaa.com/Baharstory/18878
بهار🌱
#پارت14 💕اوج نفرت💕 چند روز تو خونه بودم. حتی مدرسه هم نمی رفتم. بعدش احمد رضا اومد دنبالم. با اخ
#پارت15
💕اوج نفرت💕
رامین هر روز اذیتم می کرد. خبری از عمو اردلان و احمد رضا نبود. منم از فرصت استفاده می کردم تو خونه ی خودمون درس می خوندم.
یه روز برای مامانم سوپ درست کردم که صدای صحبت کردن عمو اردلان باعث شد از پنجره بیرون رو نگاه کنم پنجره رو باز کردم تا صداش رو واضح بشنوم.
با احمد رضا حرف می زد. میگفت بابا احمد رضا دارم میرم فرودگاه عمو و زن عموت رو بیارم. تو کی میای. گفت که دلم میخواد تو هم باشی، از حرف هاش فهمیدم احمد رضا هم تهرانه و داره میاد خونه، عمو اردلان با خوشحالی از خونه بیرون رفت به ثانیه نکشید که رامین موتورش رو برداشت، به پنجره ی خونه ی ما خیره شدو با سرعت از خونه بیرون رفت.
اون روز همه منتظر بودن تا عمو اردلان با مهمون هاش برگرده اما برنگشت، از فرودگاه که برمی گشتن ماشینشون چپ میکنه و اتیش میگیره. هر سه تاشون میمیرن. پلیس به احمد رضا گفته بود که یه سوء قصد بوده. ولی احمد رضا مسر بود که ما دشمن نداریم. همون موقع من به رامین شک کردم ولی جرات گفتنش رو نداشتم. بد شانسی اونجایی بود که احمد رضا اون روز ها خونه نبود و از هیچ چیز خبر نداشت.
همه چیز اروم بود. شکوه خانم دیگه کاری بهم نداشت. اما رامین بی خیالم نشده بود. احمد رضا هم دوباره رفته بود ترکیه،
بیماری مادرم شدت گرفت. بیمارستان بستری شد. حالش روز به روز بدتر میشد، تا بالاخره اونم قصد رفتن کرد و من رو توی این دنیا تنها گذاشت.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
تنها شدم، تنهای تنها، کارم شده بود هر روز برم بهشت زهرا و برگردم.
مدرسه رو کلا بی خیال شده بودم. هر شب تا صبح تنهایی تو خونمون با فکر اینکه صبح می رم پیش مامان و بابام میخوابیدم.
از این می ترسیدم که نکنه شکوه خانم من رو بیرون کنه. اخه حتی یه فامیل هم نداشتم که بخوام برم پیشش. سنم هم کم بود
اونروز هم مثل همیشه رفتم بهشت زهرا تا غروب کنار مامان و بابام موندم. باید تا قبل از تاریک شدن هوا بر می گشتم. اخه از تاریکی شب تو خیابون واهمه داشتم. برگشتم، سر خیابون از ماشین پیاده شدم.
به فکر فرو رفتم انگار کسی دستم رو گرفت و من رو به پنج سال پیش برد.
اروم و بدون هدف قدم برمیداشتم. خدایا زندگی من تا کی اینجوری می مونه، اصلا من چرا انقدر تنهام، الان چند روزه که غذا درست و حسابی نخوردم. توی خونمون فقط نون دارم. خدایا به من هم نگاه کن.
سرم رو بالا گرفتم تا مسافت بین خودم تا در خونه رو نگاه کنم.
از دیدن ادم روبروم کمی ترسیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت15 💕اوج نفرت💕 رامین هر روز اذیتم می کرد. خبری از عمو اردلان و احمد رضا نبود. منم از فرصت استف
#پارت16
💕اوج نفرت💕
احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
این کی برگشته!
جلو رفتم اروم سلام دادم، جوابم رو نداد.
فقط دلخور و کمی تیز نگاهم کرد. تکیه اش رو از در برداشت.
_کجا بودی؟
این اولین باری بود که کسی اینطوری باهام حرف می زد.
_بهشت زهرا.
_با اجازه ی کی تا این وقت شب بیرون بودی?
به اسمون که هنوز روشن بود نگاه کردم.
_شب نیست که!
_یعنی تا یکم نور تو اسمون هست شب حساب نمی شه?
دستش رو پایین انداخت و یک قدم جلو اومد. ناخواسته قدمی به عقب برداشتم. ایستاد و سرش رو به سمت خونه تکون داد و بهم فهموند که باید برم داخل. با حفظ فاصله ی ایمنی داخل رفتم. سمت خونمون حرکت کردم که با صداش سر جام ایستادم.
_اونجا نرو.
چرخیدم و نگاهش کردم.
_پس کجا برم?
_از این به بعد با ما زندگی می کنی.
این اصلا امکان نداره شکوه خانم از من متنفره.
اروم سمتش قدم برداشتم.
_آقا من این ور راحترم.
_من ناراحتم.
اب دهنم رو قورت دادم.
_اقا شکوه خانم ناراحت میشه.
_نگار من ازت سوال پرسیدم دوست داری بیای یا نه ؟
سرم رو پایین انداختم
_باید بدونم کجا می ری. کی می ری، کی میای که این وقت شب بر نگردی خونه.
_من قول میدم دیگه این وقت بیرون نرم.
یه قدم جلو اومد توی صورتم خم شد.
_باید طور دیگه ای باهات حرف بزنم.
سرم رو پایین انداختم.
_زود باش.
_پس بزارید برم لباس بردارم.
_نمیخواد فردا کارگر میارم وسایل هات رو بیارن.
چاره ای جز قبول کردن نداشتم. حتی قبول کردنم هم فایده ای تو تصمیمی که برام گرفته بود نداشت.
_وقتی اومدم دیدم سرخود واسه خودت رفتی بیرون. گفتم برگردی درسی بهت می دم که دفعه ی اخرت باشه.
برگشت سمتم.
_نگار دفعه دیگه...
حرفش رو قطع کردم.
_ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
اخلاقش رو می دونستم با یه عذر خواهی اشتباه رو می بخشید و کلا بیخیال میشد. این رو از مرجان یاد گرفته بودم. اما اگه اون کار رو که به خاطرش معذرت خواهی کردی رو تکرار میکردی دیگه معذرت خواهی فایده نداشت.
دیگه اون بزرگتر این خونه بود باید از این به بعد به حرفش گوش می کردم. تمام سر پناهم از احمد رضا بود.
یکم نگاهش رو بین چشم هام جابه جا کرد و سمت خونه برگشت اونم اروم قدم برمیداشت. انگار از برخورد شکوه خانم با تصمیمش ترس داشت.
در رو باز کرد و کنار ایستاد تا برم داخل تمام جراتم رو جمع کردم توی چشم هاش نگاه کردم لب زدم:
_اقا شکوه خانم...
جوری که بهم قوت قلب بده پلک زد اروم گفت:
_برو هواتو دارم.
پام رو داخل خونه گذاشتم بد بختی هام تازه شروع شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت_آینده
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره
_باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی
اشک روی گونم ریخت
_عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه
شرمنده سرش رو پایین انداخت
_فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته
_من بر نمی گردم
_دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی
https://eitaa.com/Baharstory/18878
#پارت_آینده
_عمو آقا کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره
_باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی
اشک روی گونم ریخت
_عمو اقا شما قول دادی . قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه
شرمنده سرش رو پایین انداخت
_فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته
_من بر نمی گردم
_دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت اون محرمیت رو مشخص کنی
https://eitaa.com/Baharstory/18878
#واقعی
همسرم با خشم جلو اومد😠
به سینک ظرفشویی اشاره کرد
_صبح تا حالا تو خونه چی کار میکردی که این وضعیت سینکته
با چشم گریون نگاش کردم
_هر کاری میکنم سینکم برق نمیزنه چی کار کنم خب
بیا برو تو این کانال یادت میده😒
http://eitaa.com/joinchat/1467023382C72b81b3b57
مردا چه پرو شدن😐
بهار🌱
#پارت16 💕اوج نفرت💕 احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد. این کی برگشته!
#پارت17
💕اوج نفرت💕
در رو پشت سرم بست و خودش هم وارد شد. صدای شکوه خانم لرز به تنم انداخت.
_تو برای چی اینجایی?
الان سه ساله که بهش نگاه نکردم، چون اون رو مقصر فوت پدرم می دونم. سرم پایین انداختم و به پاهاش که هر لحظه جلو تر می اومد نگاه کردم.
_من گفتم بیاد مامان.
_شما خیلی بیجا کردی!
کنار گوشم اروم گفت:
_تو برو اتاق مرجان.
خواستم قدم بردارم که با صدای ملکه ی عذابم ایستادم.
_خونه باید بشه پر از گدا گشنه؟
بغض توی گلوم گیر کرد.
احمد رضا با تن صدای معمولی گفت:
_گفتم برو اتاق مرجان.
به چشم هاش خیره شدم و اشکم روی گونم ریخت اروم لب زدم.
_بزارید برم خونه ی خودمون.
شکوه خانم اب پاکی رو روی دستم ریخت.
_خونه خودمون! دزد گردن کلفت یقه ی صاحب مال رو میگیره. اخه بی کس و کار تو مگه خونه داری?
احمد رضا نگاهش روی من هر لحظه تیز تر میشد. به زور که گریم به هق هق تبدیل نشه گفتم:
_تو رو خدا بزارید من برم، میرم تو پارک میخوابم. فقط بزارید برم.
با صدای فریاد احمد رضا که برای اولین بار بود تو این خونه بلند میشد، توی خودم جمع شدم و ناخواسته دستم رو جلوی صورتم گرفتم.
_بهت میگم برو اتاق مرجان.
در اتاق مرجان باز شد هراسون بیرون اومد. جو خونه رو که دید فوری اومد سمتم، دستم رو گرفت. با عجله من رو تو اتاق خودش کشوند و در رو بست.
شکوه خانم از عصبانیت احمد رضا شوکه شده بود و دیگه حرفی نمی زد. منتظر دادو بیداد دوباره بودم اما خبری نشد. مرجان دستم رو گرفت و روی کاناپه ی اتاقش نشوند.
_بشین اینجا. چی شد یهو?
از شدت گریه نمی تونستم حرف بزنم. من که گدا گشنه نبودم. چرا به خودش اجازه داد به من اونجوری بگه. چرا احمد رضا نمی زاره برم.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم رو خفه کنم.
_بسه نگار. تورو خدا بگو چی شد?
فقط گریه کردم.
_اخه احمد رضا اصلا داد نمیزنه!
از روی میز یه دستمال بهم داد
_بیا پاک کن اشکت رو، بسه نگار دلم گرفت. لااقل یه چیزی بگو.
در اتاق باز شد چند لحظه ی بعد احمد رصا وارد شد. فوری ایستادم مرجان هم به تبعیت از من ایستاد.
سرم پایین بود فقط پاهاش رو می دیدم در رو بست و بهش تکیه داد
درمونده و پشیمون گفت:
_چرا حرف گوش نمی دی?
اشک بدون وقفه روی صورتم می ریخت.
سکوت توی اتاق حکم فرما شد و بالاخره احمد رضا سکوت رو شکست.
_نگار تو امانت بابامی، امانت بابام رو روی چشم هام نگه میدارم.
مادرم برام عزیزه اما اختیار این خونه با منه، تا وقتی من زندم تو اینجا می مونی. باشه؟
دلم نمیخواست جواب بدم.
با صدای چشم مرجان فهمیدم که احمد رضا با ایما و اشاره چیزی بهش گفت و از اتاق بیرون رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت17 💕اوج نفرت💕 در رو پشت سرم بست و خودش هم وارد شد. صدای شکوه خانم لرز به تنم انداخت. _تو بر
#پارت18
💕اوج نفرت💕
احمد رضا رفت. مرجانم دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بشینم.
اون شب از اتاق بیرون نرفتم. مرجان شام رو آورد داخل اتاق ولی نتونستم بخورم.
اگه شده بود نون خالی بخورم دست به غذای خونشون نمی زدم.
اصرار مرجان برای اینکه من روی تختش بخوابم رو قبول نکردم و روی کاناپه ی اتاقش دراز کشیدم.
پرده های مخمل صورتی اتاق اجازه نمی داد تا ستاره های اسمون رو ببینم. اینجا کاملا با خونه ی خودمون متفاوته، چقدر دلم برای مامان و بابام تنگ شده. خدایا حکمت کارت چیه که من رو تو این سن اینجوری تنها و بی کس کردی.
شدت گرسنگی اجازه نمی داد تا بخوابم دل ضعفه بهم فشار می اورد سر و صدای شکمم بلند شده بود اگر مرجان بیدار بود حتما متوجه صداش میشد.
مانتو و روسری هم که تنم بود باعث میشد تا برای خوابیدن احساس راحتی نکنم.
در نهایت پشت پلک هام گرم شد و خوابیدم.
با صدای آهسته ی حرف زدن احمد رضا و مرجان بیدار شدم احمد رضا طلب کار گفت:
_الان چند روزه?
_نمی دونم چند روزه ولی خیلی وقته.
چند لحظه صدایی نیومد.
_داداش اونجوری نگاه نکن، خب شما نبودی.
_من این همه زنگ زدم نمی تونستی بگی?
_ یادم می رفت، ببخشید.
_بیدارش کن برید.
_چشم . ولی چرا نمی زاری بره خونه ی خودشون، اونجا هم خودش راحت تره هم مامان اذیت نمی شه.
_تو توی این کار ها دخالت نکن.
صداش رنگ تهدید گرفت:
_مرجان اگه حرفش پیش اومد تو فقط سکوت میکنی. فهمیدی?
_بله.
_زود بیدارش کن برید مدرسه، تا شب ببینم چقدر عقب افتاده از درسش.
چند لحظه سکوت و بعد هم صدای بسته شدن در اتاق، متوجه شدم که احمد رضا رفته چشم هام رو باز کردم و نشستم مرجان لباس مدرسه رو پوشیده بود جلوی اینه به مقنعه اش ور می رفت از توی اینه نگاهم کرد.
_عه بیدار شدی. پاشو مانتو مقنعت رو بپوش بریم مدرسه که احمد رضا آمارت رو گرفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت18 💕اوج نفرت💕 احمد رضا رفت. مرجانم دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بشینم. اون شب از اتاق بیرون ن
#پارت19
💕اوج نفرت💕
_آمار چی رو?
_غیبت طولانی مدرست رو.
کش و قوس کوتاهی به بدنم دادم.
_مانتوم خونه ی خودمونه، باید برم اونجا.
برگشت سمتم و به دسته ی مبل اشاره کرد.
_رفته برات آورده، پاشو زود باش تا صبحانه بخوریم دیر میشه.
به مانتوم که خیلی مرتب روی دسته ی مبل گذاشته شده بود نگاه کردم. بلند شدم و سمت سرویس پشت در ورودی داخل اتاق مرجان رفتم.
دست و صورتم رو شستم بیرون اومدم. مرجان در اتاق رو باز کرد و رو به من گفت:
_پوشیدی بیا صبحانه بخوریم.
این رو و گفت و رفت.
لباسم رو پوشیدم و چشمم خورد به کیفم که پایین مبل بود. همه ی وسیله های مورد نیازم برای مدرسه رو اورده بود.
کتاب های اضافه رو از کیفم بیرون گذاشتم. کیف رو روی کولم انداختم. دوست نداشتم برای صبحانه بیرون برم و با شکوه خانم چشم تو چشم بشم. با حرف هاش ناراحتم می کرد. روی مبل نشستم و به این فکر کردم که چه جوری باید جواب خانم اینانلو ناظم مدرسه رو بابت غیبت هام بدم.
صدای در اتاق بلند شد تنها کسی که تو این خونه در می زنه احمد رضا ست. ایستادم.
_بفرمایید.
در باز شد و یالله ی گفت وارد شد سرم رو پایین انداختم
_سلام.
با لبخندی که قصد ارامشم رو داشت گفت:
_سلام صبح بخیر، نمی ای صبحانه.
سرم رو پایین انداختم.
_نه ممنون، اشتها ندارم.
کمی جلو اومد.
_مرجان گفت دیشب هم شام نخوردی، خب ضعف می کنی.
چرا دوست داشت همه چیز رو عادی نشون بوده.
_نگران ما گدا گشنه ها نباشید ما عادت داریم به گرسنگی.
نگاهش در مونده شد.
_از حرف مامان ناراحتی?
جوابی ندادم.
_اگه صبر کنی درستش می کنم. فقط چند روز بهم مهلت بده. باشه.
هر چی التماس داشتم تو چشم هام و صدام ریختم.
_بزارید من برم خونه ی خودمون.
_نمی شه که تنها باشی.
_آقا تو رو خدا ، قول میدم دیگه قبل از غروب خونه باشم.
_بحث اون نیست.
_من اون ور راحت ترم.
یکم صداش رو جدی کرد
_نگار بحث نکن که بی فایدس. نمی شه تو تنها زندگی کنی. مامان رو هم چند روز دیگه راضی می کنم. برای صبحانه هم نمیخواد بیای به مرجان میگم برات لقمه بگیره تو راه بخور.
_آقا ...
حرفم رو قطع کرد.
_بس کن نگار.
یکم خیره ولی مهربون نگاهم کرد و بیرون رفت. بغض توی گلوم رو قورت دادم نباید اشک بریزم، این اشک بیشتر تحقیرم میکنه.
چرا نمی زاره برم خونه ی خودمون.
نفس عمیقی کشیدم منتظر مرجان شدم دل ضعفه ی شدید و صدای قار و قور شکمم هم حالم رو بد تر می کرد.
یک ربع بعد مرجان اومد دنبالم اروم از اتاق بیرون رفتم و خوش بختانه شکوه خانم تو اتاق نبود ولی رامین یه خلال دندون گوشه ی دهنش بود. به دیوار کنار در ورودی تکیه داده بود و دست به سینه بهم نگاه می کرد. خلال رو توی دهنش جا به جا کرد سرم رو پایین انداختم سمت در رفتم سلام ارومی گفتم.ولی جوابم رو نداد. بی اهمیت پا تند کردم و بیرون رفتم.
نگاه پر از حسرتی به خونمون که تا پنج هفته ی پیش با مامانم توش زندگی می کردیم انداختم. اشک دلتنگی برای مامانم توی چشم هام جمع شد و بی مهابا پایین ریخت مرجان دستم رو گرفت.
_عزیز، گریه نکن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت19 💕اوج نفرت💕 _آمار چی رو? _غیبت طولانی مدرست رو. کش و قوس کوتاهی به بدنم دادم. _مانتوم خ
#پارت20
💕اوج نفرت💕
بدون اینکه نگاه از خونمون بردارم گفتم:
_دلم براش تنگ شده.
متاسف نگاهم کرد.
_خیلی سخته میدونم. هر چی باشه مامانت بوده.
صدای بسته شدن در خونه و مرجان گفتن رامین، باعث شد تا مرجان ازم فاصله بگیره پیش داییش بره. پا تند کردم و سمت در رفتم تا مبادا رامین نزدیکم بشه حرف های تلخ شکوه خانم رو دوباره بهم بگه حرفشون طولانی شد بعد از ده دقیقه مرجان با شتاب سمتم اومد.
_وای نگار دیر شد. خیلی دیر شد.
حوصله ی غر زدن نداشتم با سرعت تمام به مدرسه رسیدیم. صف های اخر کلاس ها وارد سالن میشدن با شتاب خودمون رو به انتهای صف رسوندیم.
خانم اینانلو دست به سینه و با اخمی که همیشه چاشنیه پیشوننیش بود، نگاهمون کرد.
اهسته پشت سر بچه ها راه رفتم و دعا می کردم که چیزی بهمون نگه بالاخره بهش رسیدیم.
_پروا، صولتی، بیرون از صف.
من همیشه اینجور مواقع سکوت می کردم ولی مرجان شلوغ کاری می کرد.
شروع کرد باهاش چونه زدن و التماس کردن بالاخره خانم اینانلو رو راضی کرد رو به من گفت:
_بیا بریم نگار.
ناظم بد اخلاق مدرسه به من چپ چپ نگاه کرد.
_شما برو با صولتی دفتر کار دارم.
مرجان نرفت که با تشر بهش گفت:
_برو دیگه.
ناراحت رفت چند باری برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد.
همه رفتن بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_صولتی برو دفتر تا بیام.
دلشوره و اضطراب به گرسنگیم اضافه شد سرگیجه اومد سراغم سمت دفتر قدم برداشتم هنوز چند قدم برنداشته بودم که چشم هام سیاهی رفت نتونستم تعادلم رو حفظ کنم.
صدای ناواضح خانم اینانلو رو می شنیدم، ولی چیزی متوجه نمی شدم. چشم هام باز بود ولی انقدر دیدم تار بود که متوجه افراد بالای سرم نمی شدم. با کمک دو نفر که نمی دونستم کیا بودن بلند شدم و سمت دفتر رفتم. روی مبل توی اتاق خانم مدیر خوابیدم.صدای هم زدن قاشق توی لیوان تنها صدایی بود که میشناختم.
احتمالا کسی داره برام اب قند درست می کنه دستی زیر سرم قرار گرفت و کمک کرد تا مقداری از مایع خنک و شیرین داخل لیوان رو بخورم.
_خوبی صولتی?
به چشم های نگران خانم ضیاعی، مدیر مدرسه نگاه کردم.
به زور لب زدم:
_خوبم خانم.
_چرا از حال رفتی?
_نمی دونم.
_صبحانه خوردی?
با سر گفتم نه.
_به خاطر همونه پس.
بلند شد و سمت میزش رفت.
_خب دختر خوب ادم صبحانش رو میخوره.
روی صندلی نشست.
صدای خانم اینانلو باعث شد تا به سمتش برگردم.
_مثل اینکه کلا تفریحی زندگی می کنی صولتی، هر وقت دلت بخواد میخوری ،میخوابی، مدرسه میای.
خانم ضیاعی برعکس معاونش صداش غرق در ارامش بود.
_چند روز غیبت داشته مگه.
_بالای بیست روز.
با چشم هام گشاد نگاهم کرد
_چرا?
_خانم اجازه ما مادرمون...
اینانلو حرفم رو قطع کرد.
_من نمی دونم خدای نکرده این مادر ها فوت کنن دانش اموز ها چه بهونه ای دارن.
چشم هام پر اشک شد و سرم رو پایین انداختم.
خانم مدیر پرسید:
_مادرت چی صولتی?
به زور سرم رو بالا اوردم نگاهش روی اشک صورتم خیره موند
_فوت کردن.
اشکم اروم اروم کل صورتم رو گرفت.
هر دو متاثر شدن، ضیایی از پشت میزش بیرون اومد و کنارم نشست.
_عزیزم، تسلیت میگم.
تسلیت چه واژه ی غریبیه این روز ها برای من. سر فوت پدرم عمو اردلان هوام رو داشت و مادرمم بود، بهش تکیه کردم. سر مادرم نه عمو اردلان بود نه احمد رضا با چند تا از هم سایه ها مامان رو به خاک سپردم هیچ کس حواسش برای تسلیت گفتن به من نبود. مرجان حواسش به داییش بود و من کاملا تنها بودم.
نمی دونم چی شد که یهو خودم رو توی بغل خانم ضیاعی انداختم و گریه کردم.
انقدر اشک ریختم تا اروم شدم تمام مدت تو آغوشش ازم استقبال کرد و نوازشم کرد. گریه هام که تموم شد ازش فاصله گرفتم.
متوجه چشم های اشکیش شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕