#پارت195
💕اوج نفرت💕
از صحبت های عمو آقا و میترا فهمیدم که علت سکته شکوه خانم به خاطر غیبت احمدرضا بوده
اختلافی بینشون شده که احمدرضا خونه رو ترک کرده و اومده شیراز شکوه خانم هم تاب نیاورده و فشار عصبی باعث سکتش شده.
صبح روز شنبه وارد دانشگاه شدم. بغض عجیبی توی گلوم گیر کرده حوصله ی هیچ کس رو ندارم مخصوصا پروانه.
وسط حیاط دانشگاه ایستادم. با شنیدن صدای آشنایی تپش قلبم بالا رفت.
به استاد که حتی صبر نکرد و جواب سلامش رو بدم نگاه کردم
سلامی زیر لب گفت و رفت.
ناامید رفتنش رو نگاه کردم و آهی کشیدم.
از شدت بغض گلوم درد میکرد. دستم رو زیر مقنعه ام بردم و کمی ماساژ دادم.
به اسمون نگاه کردم. نفس صدا داری کشیدم سرم رو پایین انداختم و وارد ساختمان اصلی شدم. بدون توقف به کلاس رفتم و روی صندلی خودم نشستم سرم رو روی میز گذاشتم. همچنان قصد داشتم جلوی اشک هام رو بگیرم.
صدای محکم بر ابهت استاد توی کلاس پیچید سر بلند کردم همه روی صندلیهای خودشون نشسته بودن و من متوجه ورودشون نشده بودم.
به استاد نگاه کردم. تکرار نشدنیه این نگاه ها برای من، چقدر دوستش دارم، شاید خودخواهیه، من این خودخواهی رو دوست دارم.
اشک سمجی که از صبح اجازه ی فرو ریختن رو نداشت اجازه ی خروج رو گرفت و سرازیر شد.
نگاه استاد روی من ثابت موند اشکم رو پاک کردم دست لرزونم رو از روی صورت بر نداشتم، همونجا مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم.
متوجه حالم شد سرش رو پایین انداخت و با اخمای تو هم گفت:
_ آقای ناصری تشریف بیارید درس جلسه پیش رو مرور کنیم.
خاطرخواه پروانه کنار استاد ایستاد و شروع به مرور درس جلسه گذشته کرد.
نگاه سنگین پروانه رو روی خودم احساس میکردم ولی دلم نمیخواست چشم به چشم هایش بدم.
حضور توی کلاس برام سخت شد ایستادم نگاه استاد روی من ثابت شد.
_ ببخشید استاد، میشه من برم بیرون.
عمیق نگاه کرد و محکم گفت:
_نه.
به ناچار سر جام نشستم سرم رو روی میز گذاشت و آروم اشک ریختم.
نمیتونم بهش بگم، نمیتونم.
از شدت گریه های بی صدام تمام بدنم تکون میخورد.
دستی روی شونم نشست سر بلند کردم به پروانه نگاه کردم.
_چیکار می کنی با خودت، کلاس رو تعطیل کرد، همه فهمیدن یه حرفی بینتون هست.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
مصمم تر از قبل گفت:
_نذار که دیر بشه.
اشکم رو پاک کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و با صدای گرفته ای گفتم:
_میگم.
_ الان بهش بگو بیاد.
ناباورانه اب بینیم رو بالا کشیدم
_ اینجا?
_ آره، پس کجا?
_اینجا قبول نمیکنه.
دلخور نگاهم کرد.
_دوباره میخوای باهاش بری بیرون?
ایستادم کیفم رو روی شونم انداختم.
_ول کن تو رو خدا پروانه.
اهمیتی به نگاه معنی دارش ندادم و از کلاس بیرون رفتن.
روی صندلی گوشه حیاط نشستم گوشی رو دستم گرفتم صفحه پروفایل رو باز کردم شروع کردم به نوشتن پیام.
_ سلام. باید ببینمتون.
به عکسش خیره موندم و آهی که این روزها مهمون قلبم شده بود رو بیرون دادم و گوشی رو روی صندلی گذاشتم و به درخت های حیاط نگاه کردم.
صدای پیامک گوشی بلند شد فوری صفحش رو باز کردم.
_به پدرتون گفتید?
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم اشک بی اختیار روی گونم ریخت.
انگشتم رو روی صفحه حرکت دادم و ارسال کردم.
_ استاد من باید قبلش باهاتون حرف بزنم.
به صفحه موبایل خیره شدم که پیام اومد.
_ باشه کجا?
نفس سنگینی کشیدم.
_ همون کافی شاپی که دفعه ی پیش رفتیم.
_ساعت آخر میام.
گوشی رو توی کیفم گذاشتم
تا چند ساعت دیگه همه چی تموم میشه، شاید هم نشه و همینجوری بپذیریم .
به آسمون نگاه کردم خدایا کمکم کن.
اگه باز هم سر کلاس استاد شیبانی شرکت نکنم با این که مهربونه ولی حتما حذفم میکنه.
بی میل به طرف کلاس رفتم تمام مدتی که استاد شیبانی درس میداد حواسم به این بود که باید چی بگم و از کجا شروع کنم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت196
💕اوج نفرت💕
بالاخره پایان کلاس رو اعلام کرد. پروانه هم مثل چند تا دانشجوی دیگه کنار استاد ایستاد تا سوال های مربوط به درس رو بپرسه.
فرصت رو غنیمت شمردم و از کلاس بیرون رفتم. هم عجله داشتم تا پروانه سراغم نیاد. هم دوست داشتم دیر برسم چون گفتن حقیقت خیلی برام سخت بود.
مسیر دانشگاه تا خیابون پشتی رو به سختی گذروندم.نگاهی به در چوبی کافی شاپ که تا چند لحظه ی دیگه قراره به معنای واقعی جون بدم انداختم.
نفس سنگینی کشیدم و دستم رو سمت دستگیرش بردم باز کردم و وارد شدم.
تمام میز و صندلی ها رو از نظر گذروندم هنوز نیومده.
روی همون میز و صندلی که دفعه پیش نشسته بودیم پشت به در نشستم.
مردی کنارم آمد.
_سلام خانم، چی میل میکنید?
دهنم حسابی خشک شده.
_منتظر کسی هستم فعلا یه بطری اب.
چشمی گفت و رفت.
چند لحظه بعد بطری اب رو روی میز گذاشت و رفت کمی ازش خوردم.
انگشت شصتم رو به دندون گرفتم. پاهام بی اختیار تکون میخورد. دستهام رو به هم قلاب کردم
انگشت هام رو به جابه جا کردم.
صدای زنگوله بالای در ورودی
که با باز و بسته شدن در به صدا در می اومد خبر از ورود کسی داد
تپش قلبم بالا رفت کاش استاد نباشه. جرات برگشتن و نگاه کردن نداشتم.
دلخوش به این بودم که شخص وارد شده استاد نیست. که با صداش سرم یخ کرد.
_سلام.
نفس سنگی کشیدم و چشمام رو بستم روی صندلی روبروم نشست از استرس و اضطراب یادم رفت به احترامش بایستم سر بلند کردم و نگاش کردم با لبخند کمرنگی که روی صورتش بود به میز نگاه میکرد تپش قلب بالام باعث شد تا منقطع حرف بزنم.
_س.... سلام....اس.... استاد.
لبخندش عمیق تر شد از بالای چشم نگاهم کرد.
_ سلام.
سکوتم طولانی شد که گفت:
_من درخدمتم.
نگاه کوتاهی بهش انداختم و سربزیر شدم.
_را...س... راستش استاد من...
نفس سنگینی کشیدم.
_ من... باید... یه... چیزی... رو به شما بگم.
_می شنوم.
_من ...
آب دهنم رو قورت دادم.
_چرا انقدر اضطراب دارید?
_آخه... چیزه... راستش...
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_ باید یه... چیزی رو به شما بگم... ولی نمیدونم چه جوری بگم.
_ آروم باشید ، به پدرتون گفتید.
_نه.
دلخور گفت:
_ چرا?
_چون ...باید... بهتون...
_ خانم صولتی، من اینجام تا با شما حرف بزنم، چندتا نفس عمیق بکشید و حرف بزنید.
کشیدن نفس های عمیق به پیشنهاد استاد هم آرومم نکرد.
_ خب الان بگید.
_ راستش استاد ...برمیگرده به چ...چهار سال پیش.. من، خیلی سخته بگم... فقط... فقط
سختیش اینجاست که ش...شما در رابطه با من... قضاوت..... اشتباه نکنید، چون برام محترم اید.
من چ..چهار سال پیش... به...اج... اجبار.
به چشم هاش که با دقت نگاهم می کرد نگاه کوتاهی انداختم، نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_ به اجبار...
تند و سریع به اطراف نگاه کردم تکون های پام توی کل بدن نمایان شده بود
_من...من....
سرم و پایین انداختم به دست هاش که به هم قلاب کرده بود نگاه کردم
_ من...مت...متا.... متاهلم
دست هاش آروم از هم باز شد
_ ولی این تاهل به اجبار بود... تو این چخ
هار سال فقط برام تنهایی و جدایی داشته.
بغض توی گلوم طاقت نیاورد و اشک روی گونم ریخت
_ من چهار سال...
ایستاد، ناباورانه نگاهش کردم دیگه نگاهم نمیکرد خم شد و کیفش رو از کنار صندلی برداشت.
بدون هیچ حرفی رفت. با نگاه بدرقه اش کردم.
صدای زنگوله ی بالای در انگار ناقوس مرگ من بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت196 💕اوج نفرت💕 بالاخره پایان کلاس رو اعلام کرد. پروانه هم مثل چند تا دانشجوی دیگه کنار استاد
پارتهای امروز👆
جابجا بود، درست شد🌺
#پارت197
💕اوج نفرت💕
شدت گریم بالا گرفت آرنج هر دو دستم رو روی میز گذاشتم با دست صورتم رو پنهان کردم به حال خودم اشک ریختم.
رفت، بدون اینکه حرفهام رو بشنوه یا اجازه توضیح بهم بده.
دلم برای خودم میسوزه، تا کی باید پا سوز این محرمیت باشم.
کاشکی پدرم زنده بود. با تمام شیرین عقلیش کنارش از هر محبتی بینیاز بودم.
صدای مردی که از ابتدای ورودم با بطری آبی ازم پذیرایی کرده بود به گوشم رسید.
_ خانم! میتونم کمکتون کنم?
بدون اینکه دستم رو از رو صورتم بردارم باسر گفتم نه.
از رفتنش که مطمئن شدم ایستادم پول آب معدنی روی میز گذاشتم و از کافی شاپ خارج شدم.
با چشمای اشکی و صورت پف کرده انقدر ناامیدانه راه میرفتم که تنها عابران پیاده اون لحظه که دختر پسر جوانی بودند خیره نگاهم می کردن.
سرم رو به آسمون گرفتم خدایا صدام رو میشنوی? ازت خواستم به خاطر این همه بی کسی، استاد روبهم بدی، پس چرا رفت.
اشک از گوشه چشم پایین ریخت.
پس طلب حساب این بی کسی رو کی با من صاف میکنی.
نگاه خیره دو عابر توی کوچه اذیتم میکرد اشک هام رو پاک کردم به سمت خیابون قدم برداشتم.
صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیفم بیرون اوردم شماره پروانه رو نگاه کردم حوصله حرف زدن نداشتم گوشی رو خاموش کردم.
سوار اولین تاکسی زرد رنگی که ایستاد شدم آدرس رو گفتم سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم آروم اشک ریختم.
جلوی در خونه پیاده شدم و کرایه رو دادم برای پس گرفتن بقیه اش هم صبر نکردم.
ماشین میترا و.عمو اقا جلوی در ورودی پارک شده بود.
وارد شدم جواب سلام پسر مش رحمت رو هم ندادم و وارد آسانسور شدم.
دکمه دو رو فشار دادم و تو آینه آسانسور به خودم نگاه کردم تنها چیزی که الان برام مهم نیست قیافه پف کرده و صورت وحشتناکمه.
در آسانسور باز شد کلید انداختم و بازش کردم به محض ورودم عمو آقا از روی مبل بلند شد اومد سمتم.
_ چرا اینقدر دیر کردی?
نگاه بیتفاوتی بهش کردم. دیگه متعجب نگاهم میکرد زیر لب گفتم:
_ببخشید.
با گردن کج و دست های آویزون سمت اتاقم حرکت کردم.
_ نگار!
جواب میترا که متعجب صدام میکرد رو ندادم و وارد اتاق شدم در رو بستم توان ایستادن نداشتم خودم رو روی در سر دادم و نشستم زانوهام رو بغل کردم و آروم اشک ریختم.
لحظه رفتن استاد مدام توی ذهنم تکرار میشه.
دستگیره در بالا و پایین شد و کمی به جلو و عقب اومدم.
_نگار.
صدای نگران میترا بود.
_ نگار خانوم.
با صدای گرفته ای گفتم:
_بله.
_ میشه در را باز کنی?
بغضم سنگین شد و با صدای لرزونی گفتم:
_میشه تنها باشم?
_ باشه عزیزم.
صدای بعدی صدای معترض عمواقا بود.
_چی رو باشه ، باز کن ببینم.
_بزار راحت باشه.
_من نباید بدونم چرا گریه کرده?
_ باشه می پرسیم. اجازه بده یکم آروم بشه.
صدای عمو آقا پایین اومد.
_آخه چرا?
_ زنگ بزن به پروانه شاید بدونه چرا.
سرم رو روی زانوم گذاشتم و با گریه ی آروم بی صدا خدا را صدا کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت197 💕اوج نفرت💕 شدت گریم بالا گرفت آرنج هر دو دستم رو روی میز گذاشتم با دست صورتم رو پنهان کرد
#پارت198
💕اوج نفرت💕
ضربه های آرامی که به در خورد باعث شد تا از خواب بیدار بشم.
_نگار باز کن در رو باز کن.
پروانه اینجا چی کار میکنه?
کش و قوسی به بدنم خشک شدم به خاطر نشسته خوابیدنم دادم و ایستادم. سمت تخت رفتم
_بیا تو.
در باز شد پروانه داخل اومد.
_سلام.
نگاه کوتاهی بهش انداختم روی تخت دراز کشیدم و با صدای گرفته ای جوابش رو دادم.
_سلام.
_خوبی?
نفس سنگینی کشیدم.
_نه.
با احتیاط پرسید:
_ گفتی?
چشمه جوشان چشمهام به کار افتاد و گرمی اشک رو گوشه چشمم احساس کردم.
_رفت.
_چی گفت?
_هیچی، فقط رفت. حتی صبر نکرد حرفم تموم شه.
کنارم نشست و به چشم هام نگاه کرد. چونم لرزید و به زور گفتم:
_ رفت پروانه. رفت.
کمی اخم کرد و گفت:
_ رفت که رفت، بهتر. اولا که هرکسی لیاقت تو رو نداره. دوما حالا راحت میتونی به این فکر کنید که چه جوری باید فسخش رو از احمدرضا بگیری.
نامید گفتم:
_دیگه چه فایده.
_مگه دنیا تموم شده، برای آینده.
نفس عمیق کشیدم به طرفش چرخیدم.
_نه ، دیگه برام مهم نیست.
_ برای من مهمه. برای پدرخوندت مهمه که از نگرانی زنگ زد به من که بیام اینجا. گفتم دو ساعت دیگه میام اخه با سیاوش درگیر بودم برای ماشینش ناراحت بود. بابا ماشینش رو گرفته بود با نامزدش قرار داشتن تا شب برن بیرون نتونستن ناراحت بود یه دفعه دیدم بابام داره دم در با یکی حال و احوال میکنه. صدای پدرخوندت رو که شنیدم رفتم جلوی در بیچاره پریشون گفت اومدم دنبالت ببرمت پیش نگار. تو فقط خودت تنها نیستی که میگی مهم نیست. شادی و نشاط تو برای او پیر مردی که بیرون اتاق چشم به در دوخته مهمه.
_پروانه حالم خیلی خراب تر از این حرفاست که بخوام به کسی فکر کنم.
_خود خواه نباش.
دلخور نگاهش کردم
_من خودخواهم?
_ هستی. تو فکر می کنی حال استاد الان خوبه، اگه از اول گفته بودی بهت دل نمیبست، اینکه خودت رو زندانی کردی پدرت هم انقدر نگرانته خودخواهی نیست?
نگاهم رو به روتختی سفیدم دادم.
_ بلند شو بیا بیرون.
_ اگر بیام باید کلی سوال و جواب پس بدم.
_خوب بده، مگه چی میشه?
_چی بگم ،بگم عاشق شدم، فهمید متاهلم گذاشت رفت. الان ناراحتم?
_ نه بگو دلم گرفته بود گریه کردم.
بی حوصلگی گفتم:
_پروانه.
_پاشو بریم بیرون به میترا گفتم پدرت رو راضی کنه اجازه بده آخر هفته با هم بریم شمال.
تو دلم به دل ساده پروانه خندیدم
عموآقا اجازه نمیده تا سر کوچه تنها برم. اون یک بار هم به خاطر حرف های میترا بود. اون هم مطمئنم به پدر پروانه سفارش کرده که جای خاصی رو برانون مشخص کنه اجازه داد. الان پروانه فکر می کنه که عمو اقا اجازه میده من از این شهر خارج بشم برم شمال، اون هم این همه مسافت طولانی.
پروانه دستم رو گرفت و به زور بلندم کرد.
_ بلند شو دیگه، بسه.
_ پروانه تو خدا ول کن.
_برو یه آبی به دست و صورتت بزن این زن و مرد برای تو مثل پدر مادر دلسوزن. اینقدر نگرانشون نکن خدا رو خوش نمیاد.
_ خدا?
پوزخندی زدم گفتم:
_ خدا اصلا من رو میبینه?
پروانه انگشتش رو آروم به صورتم کشید گفت:
_بستگی داره که از دید کی نگاه کنی. اگر از دیدگاه بنده ی ناراحت و دلخور نگاه کنی، خدا ندیدت. اما تو از آینده خبر نداری و نمی دونی چه سرنوشتی در انتظارته. پس مطمئن باش خدا بهترین ها رو برات انتخاب کرده.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و همراش شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت199
💕اوج نفرت💕
عمو آقا به محض خروجم ایستاد و نگران نگاهم کرد و جلو اومد.
_ خوبی دخترم?
_ ببخشید، یکم دلم گرفته بود.
_ برای چی?
نگاه معنی داری بهش کردم سرش رو پایین انداخت لا اله الا الله ای زیر لب گفت.
پروانه تا شب کنارم موندو آخر شب سیاوش اومد دنبالش رفت.
عمواقا تو خودش بود میترا هم سرگرم صحبت با تلفن همراهش.
روی مبل نشسته بودم دلم می خواست به اتاق برم اما شرایط خونه این اجازه رو بهم نمیداد.
میترا خداحافظی کرد و بعد ازقطع تماس رو به همسرش گفت:
_خواهرم بود فردا شب شام دعوتمون کرد.
عمو اقا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:
_ باشه.
کنارم نشست و دستم رو گرفت.
_ تو رو هم دعوت کر.د
برق شادی رو میشد به وضوح تو چشم های عمو اقا دید.
_من دیگه برای چی?
_چون تو هم جزو خانواده ی منی.
کمی خودم را جابجا کردم.
_شما لطف دارید میترا جون ولی من حوصله ندارم.
لیوان آبی که روی میز بود رو برداشت و گفت:
_تو مگه چند سالته که اینجوری حرف میزنی.
بغض توی گلوم دوباره فعال شد.
_بیست و یک سالمه ولی اندازه یک پیرزن بدبختی و مصیبت کشیدم.
لیوان روی میز گذاشت و پشیمون از حرفش گفت:
_ کدوم مصیبت?
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم هر دو به هم نگاه کردن اون ها هم سکوت رو ترجیح دادن.
نفسم رو با صدا ی آه بیرون دادم و
ایستادم.
_من میرم بخوابم.
منتظر جواب نشدم و وارد اتاقم شدم. روی تخت دراز کشیدم و به به سقف خیره شدم. ناخواسته اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت.
دلخوش به سه شنبم تا دوباره توی کلاس استاد رو ببینم.
اصلا چرا باید ببینمش. اون که با شرایط من کنار نیومد حتی حرف ها رو هم نخواست بشنوه.
شاید دوباره بشه باهاش حرف زد.
انقدر به سقف خیره موندم و اشک ریختم تا چشم هام سنگین شدن خوابم رفت.
جلوی در خونه ایستادم چادرم رو روی سرم مرتب کردم که صدای بوق ماشین احمدرضا بلند شد. لبخندی به چهره مهربونش زدم در ماشین رو باز کردم و نشستم.
_سلام
_ سلام خانوم، چقدر چادر به شما میاد.
از حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا اورد
_ اون چشمای خوشگلت رو از من نگیر.
گوشه چادر رو گرفت بالا آورد بوکشید و بوسید.
_ نگار تو لیاقتت خیلی بیشتر از منه.
متعجب نگاهش کردم.
_ نه این چه حرفی میزنید!
سمت فرمون چرخید و ماشین رو روشن کردم.
_درست گفتم، من تا آخر عمر مدیون توام. تو کار بزرگی در حق من کردی.
متعجب تر از قبل پرسیدم.
_ من! چه کار کردم?
چشمهای اشکیش رو به من داد.
_ گذشت.
_ از چی?
با تکونهای دست میترا چشمهام رو باز کردم.
_بیدار شو عزیزم. اذانه.
_ممنون. الان بلند میشم.
از اتاق بیرون رفت روی تخت نشستم کاش یکم دیرتر بیدارم میکرد.
بعد از چهار سال این اولین باریه که از احمد رضا خوابی به غیر از کابوس می بینم
بی تفاوت شونه ای بالا دادم و به سرویس رفتم وضو گرفتم نمازم رو خوندم.
موندن تو خونه رو دوست نداشتم لباس دانشگاهم رو پوشیدم و به امید دیدن استاد نفسی تازه کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕