هدایت شده از بهار🌱
واقعی💯♨️
امیر شنلم.رو با حساسیت خاصی روی سرم انداخت
خانم فیلمبردار کمی عقب رفت
_آقا داماد اینقدر نپوشونید صورتش رو، اینجوری چیزی پیدا نیست
_لازم نیست پیدا باشه، الان که میریم توی خیابون. پس باید پوشیده باشه.
_ای بابا سخت نگیرید، الان دیگه بعضی عروس دومادها اینجوری هستند. اقا دامادها اصلا شنل رو سر عروسش نمیندازن.
_خب شاید اون آقا دامادها، مردهای تو خیابون رو هم اندازه ی خودشون تو شب عروسیشون سهیم می دونند. ولی ناموس من فقط و فقط مال منه نه مال مردای توخیابون
#دامادغیرتی😍https://eitaa.com/joinchat/1456472226C3e1dbe1e9d
خواستم انتهای غم باشی،
شعر خواندم که عاشقم باشی
گفته بودند و باز یادم رفت:
چاهکن توی چاه می افتد!
عشق مثل دونده ای گیج است
گاه در راهِ مانده می بازد
گاه هم پشتِ خطّ ِ پایانی
توی یک پرتگاه می افتد
#سید_مهدی_موسوی
🌺 #حضرت_محمد(ص)
اگر آسمان ها و زمين در برابر بندهاى سر به هم آورند و آن بنده تقواى خدا پيشه كند، حتماً خداوند از ميان آن دو، شكاف و راه خروجى برايش قرار خواهد داد.
لَو أنّ السَّماواتِ و الأرضَ كانَتا رَتقا على عَبدٍ ثُمّ اتَّقَى اللّهَ، لَجَعَلَ اللّهُ لَهُ مِنهُما فَرَجا و مَخرَجا
بحارالانوار جلد۸ صفحه۲۵۸
🔴۲جا اصلا تصمیم نگیر!
1️⃣ زمانیکه خیلی خوشحال هستی
2️⃣ زمانیکه خیلی ناراحت یا عصبانی هستی
🔹توی این زمانها، چون تصمیماتتون از دریچه هیجان و احساساته، تصمیم درستی نمیگیرید. چه حرفهایی که موقع خوشحالی زده میشه و بهش عمل نمیشه و چه حرفهایی که توی ناراحتی و غم و عصبانیت زده میشه و پشیمونی و حسرت به دنبال داره...
🔹 پس زمانیکه خُلقتون خیلی بالا یا خیلی پایین هست، تصمیم نگیرید که بعدش یا نمیتونید اون انتظار رو برطرف کنید یا باعث میشه در نهایت حسرت بخورید.
✍ مهدی مقصودی
ما همانند کودکانی هستیم که
تیله ای را در دست چپ خود نگه میدارند و تا وقتی که مطمئن نشوند تیله ای شبیه همان،در دست راستشان هست، رهایش نمی کنند.
ما میخواهیم زندگی جدیدی داشته باشیم، بدون اینکه زندگی گذشته ی خود را از دست بدهیم.
ما لحظه ای که در حال گذر است را نادیده میگیریم....
گ
🌊
از
گـل
شنیـدم
بـوے
او
مستـانه رفتم سـوے او
تا چون غبـــارڪـوے او در ڪوے جان منزل ڪنم
#رهی_معیری🖋
🍃
✨﷽✨
🔴تلنگر
✍ امام کاظم (ع) فرمود:«اِنَّ لِلّهِ عِبادًا فی الأرضِ یَسعَونَ فی حَوائِجِ النّاسِ، هُمُ الآمِنُونَ یَومَ القِیامَهِ.» خداوند در روی زمین بندگانی دارد که در تأمین نیازهای مردم می کوشند، آنان در روز قیامت، ایمنند.
📚 وسائل الشیعه، ج۱۱، ص۵۸۲.
شخصی از مردم ری، بدهکار بود و از عهده پرداخت بدهیاش بر نمیآمد، و مأمور حکومتی دولت بنی عباس، او را تعقیب میکرد. چون به مکّه رفت و حجّ را انجام داد، حضرت موسی بن جعفر (ع) را دید و وضع خود را با او در میان گذاشت.
آن حضرت، نامهای خطاب به طلبکار نوشت و از او خواست که نسبت به برادر دینیاش مساعدت کند، و ثواب شاد کردن یک مسلمان را برای او نوشت... او پس از بازگشت از حج، نامهی امام را به آن شخص داد. وی نامه را بوسید و بر چشم نهاد. آنگاه نه تنها بدهیهای او را بخشید، بلکه مقداری مال به او داد. وی که از عهدهی تشکر آن شخص بر نمیآمد، سال بعد در سفر حج، باز هم به دیدار امام کاظم (ع) رفت و داستان را نقل کرد.
حضرت بسیار خوشحال شد و فرمود:«به خدا قسم، کار او، هم مرا خوشحال کرد، هم امیرالمؤمنین (ع) را، و هم جدّم رسول خدا (ص) را.»
📚 بحارالانوار، ج۷۱، ص۳۱۳.
در خدمتِ بندگان خدا بودن، توفیق خیلی بزرگیه. زمینه سازِ این توفیق هم، خودمون هستیم. گاهی خدا میخواد که با دستِ ما، دستِ دیگر بندگانش رو بگیره.. وقتی دست کسی رو به یاری گرفتیم، بدونیم که دست دیگرمون در دست خداست... اصلاً بندگی یعنی همین.. یعنی در کوچه پس کوچههای زندگی،دست کسی رو گرفتن...! تو هر جایگاه و پست و مقامی که هستیم، دست مردم و بگیریم، تا خدا و اهلبیت رو خوشحال کنیم، و قیامت هم، خدا و اهلبیت از ما دستگیری کنند.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت88
از میون دندونهای کلید شدهاش غرید:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
انگشتش رو به طرفم گرفت.
-دستشون بهت برسه تیکه تیکهات میکنن، میفهمی؟
چادر رو کامل از سرم کشیدم.
بغض دار لب زدم:
-خب چی کار میکردم؟ راستین اونجا گیر کرده.
-اونم آخه احمقه. یه غلطی کردی، گورت رو گم کن برو دیگه! برگشتی چی رو ببینی!
کلافه به موهاش دست کشید.
بغض من ترکید و اشکم پایین اومد.
با تشر گفت:
-جمع کن خودتو ببینم، الان وقت اشک نیست.
پشت دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم:
-بگو پس وقت چیه؟ من چی کار کنم الان؟ دوستش دارم میفهمی؟
به سمت در رفت و گفت:
-فعلا همین جا بمون.
سریع جلو رفتم و جلوش ایستادم.
نمیتونست من رو اینجا با این همه سوال و دلشوره رها کنه.
-چیه؟
-راستین تو چه وضعیه؟ فهمیدن با من فرار کرده که گرفتنش؟
کمی نگاهم کرد.
دلشورهام رو درک کرد که گفت:
-ربطی به تو نداره. هر چند همه رو با کاری که کردی ریختی به هم، ولی این یه دونه ربطی به تو نداره.
-خب؟
کلافه به خاطر توضیحی که دلش نمیخواست بده، گفت:
-یه پولی از اسفندیار گم شده، به راستین مظنونن. دارم میرم ببینم چی کار میشه کرد. تو هم همین جا میمونی و هیچ کاری نمیکنی. فهمیدی؟
حواسم رفته بود به پولی که راستین ازش حرف میزد، صد و اندی میلیون تومنی که میگفت ارث پدرمه.
-تو چیزی میدونی؟
به چشمهای باریک شدهاش نگاه کردم و سرم رو به اطراف تکون دادم.
برای اینکه هم حواس کریم رو از واکنشم پرت کنم و هم از حال خانوادهای که ترکشون کرده بودم بپرسم گفتم:
-حسین ... برادرم، همونی که دعوا میکرد، اون چی میگفت؟
با صدایی که تو گوشم پیچید، برای لحظهای یخ زدم.
صدای مردونهای که از بیرون از انبار میاومد.
صدای سعید.
-کریم اینجاست؟
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
وحشت زده تو چشمهای کریم خیره موندم.
با دستش به آرامش دعوتم کرد.
یه دسته لباس بسته بندی برداشت و با دستش جایی پشت جعبهها رو نشونم داد.
در رو باز کرد و گفت:
-جونم آقا سعید!
پشت جعبههایی که کریم نشون داده بود، پنهان شدم.
به معنای واقعی نفس کشیدن برام سخت شده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💎در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی؛ فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.
تنها، کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حدِ اعلای خوشبختی را نیز درک کند.
میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است...
پس زندگی کنید و خوشبخت باشید.
هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده ی انسان را آشکار کند، همه ی شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود :
" انتظار کشیدن" و "امیدوار بودن" ... !