eitaa logo
بهار🌱
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
618 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌊 از گـل شنیـدم بـوے او مستـانه رفتم سـوے او تا چون غبـــارڪـوے او در ڪوے جان منزل ڪنم 🖋 🍃
✨﷽✨ 🔴تلنگر ✍ امام کاظم (ع) فرمود:«اِنَّ لِلّهِ عِبادًا فی الأرضِ یَسعَونَ فی حَوائِجِ النّاسِ، هُمُ الآمِنُونَ یَومَ القِیامَهِ.» خداوند در روی زمین بندگانی دارد که در تأمین نیازهای مردم می کوشند، آنان در روز قیامت، ایمنند. 📚 وسائل الشیعه، ج۱۱، ص۵۸۲. شخصی از مردم ری، بدهکار بود و از عهده پرداخت بدهی‌اش بر نمی‌آمد، و مأمور حکومتی دولت بنی عباس، او را تعقیب می‌کرد. چون به مکّه رفت و حجّ را انجام داد، حضرت موسی بن جعفر (ع) را دید و وضع خود را با او در میان گذاشت. آن حضرت، نامه‌ای خطاب به طلبکار نوشت و از او خواست که نسبت به برادر دینی‌اش مساعدت کند، و ثواب شاد کردن یک مسلمان را برای او نوشت... او پس از بازگشت از حج، نامه‌ی امام را به آن شخص داد. وی نامه را بوسید و بر چشم نهاد. آنگاه نه تنها بدهی‌های او را بخشید، بلکه مقداری مال به او داد. وی که از عهده‌ی تشکر آن شخص بر نمی‌آمد، سال بعد در سفر حج، باز هم به دیدار امام کاظم (ع) رفت و داستان را نقل کرد. حضرت بسیار خوشحال شد و فرمود:«به خدا قسم، کار او، هم مرا خوشحال کرد، هم امیرالمؤمنین (ع) را، و هم جدّم رسول خدا (ص) را.» 📚 بحارالانوار، ج۷۱، ص۳۱۳. در خدمتِ بندگان خدا بودن، توفیق خیلی بزرگیه. زمینه سازِ این توفیق هم، خودمون هستیم. گاهی خدا میخواد که با دستِ ما، دستِ دیگر بندگانش رو بگیره.. وقتی دست کسی رو به یاری گرفتیم، بدونیم که دست دیگرمون در دست خداست... اصلاً بندگی یعنی همین.. یعنی در کوچه پس کوچه‌های زندگی،دست کسی رو گرفتن...! تو هر جایگاه و پست و مقامی که هستیم، دست مردم و بگیریم، تا خدا و اهلبیت رو خوشحال کنیم، و قیامت هم، خدا و اهلبیت از ما دستگیری کنند.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از میون دندون‌های کلید شده‌اش غرید: -تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ انگشتش رو به طرفم گرفت. -دستشون بهت برسه تیکه تیکه‌ات می‌کنن، می‌فهمی؟ چادر رو کامل از سرم کشیدم. بغض دار لب زدم: -خب چی کار می‌کردم؟ راستین اونجا گیر کرده. -اونم آخه احمقه. یه غلطی کردی، گورت رو گم‌ کن برو دیگه! برگشتی چی رو ببینی! کلافه به موهاش دست کشید. بغض من ترکید و اشکم پایین اومد. با تشر گفت: -جمع کن خودتو ببینم، الان وقت اشک نیست. پشت دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم: -بگو پس وقت چیه؟ من چی کار کنم الان؟ دوستش دارم می‌فهمی؟ به سمت در رفت و گفت: -فعلا همین جا بمون. سریع جلو رفتم و جلوش ایستادم. نمی‌تونست من رو اینجا با این همه سوال و دلشوره رها کنه. -چیه؟ -راستین تو چه وضعیه؟ فهمیدن با من فرار کرده که گرفتنش؟ کمی نگاهم کرد. دلشوره‌ام رو درک کرد که گفت: -ربطی به تو نداره. هر چند همه رو با کاری که کردی ریختی به هم، ولی این یه دونه ربطی به تو نداره. -خب؟ کلافه به خاطر توضیحی که دلش نمی‌خواست بده، گفت: -یه پولی از اسفندیار گم شده، به راستین مظنونن. دارم می‌رم ببینم چی کار می‌شه کرد. تو هم همین جا می‌مونی و هیچ کاری نمی‌کنی. فهمیدی؟ حواسم رفته بود به پولی که راستین ازش حرف می‌زد، صد و اندی میلیون تومنی که می‌گفت ارث پدرمه. -تو چیزی می‌دونی؟ به چشم‌های باریک شده‌اش نگاه کردم و سرم رو به اطراف تکون دادم. برای اینکه هم حواس کریم رو از واکنشم پرت کنم و هم از حال خانواده‌ای که ترکشون کرده بودم بپرسم گفتم: -حسین ... برادرم، همونی که دعوا می‌کرد، اون چی می‌گفت؟ با صدایی که تو گوشم پیچید، برای لحظه‌ای یخ زدم. صدای مردونه‌ای که از بیرون از انبار می‌اومد. صدای سعید. -کریم اینجاست؟ دستم رو جلوی دهنم گذاشتم. وحشت زده تو چشم‌های کریم خیره موندم. با دستش به آرامش دعوتم کرد. یه دسته لباس بسته بندی برداشت و با دستش جایی پشت جعبه‌ها رو نشونم داد. در رو باز کرد و گفت: -جونم آقا سعید! پشت جعبه‌هایی که کریم نشون داده بود، پنهان شدم. به معنای واقعی نفس کشیدن برام سخت شده بود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💎در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی؛ فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است. تنها، کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حدِ اعلای خوشبختی را نیز درک کند. میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است... پس زندگی کنید و خوشبخت باشید. هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده ی انسان را آشکار کند، همه ی شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود : " انتظار کشیدن" و "امیدوار بودن" ... !
آیت الله (ره) : برای تحصیل حضور قلب (در نماز) ، باید در طی روز چشم و گوش و زبان خود را کنترل کنیم. ° بدون مواظبت ، حضور قلب حاصل نمی شود°
درد آدمی آن زمان اغاز میشود که محبت کردن را میگذارند پای احتیاج صداقت داشتن را میگذارند پای سادگی سکوت کردن رو میگذاررند پای نفهمی نگرانی را میگذارند پای تنهایی و وفاداری را پای بی کسی همه میدانند که حقیقت این نیست اما انقدر تکرار میکنند که خودت هم باورت میشود.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت88 از میون دندون‌های کلید شده‌اش غرید: -تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ انگشت
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به در و دیوار خاکستری و کج و کوله جایی که توش گیر افتاده بودم نگاه می‌کردم. همه چیز سیمانی بود، حتی سقف. سیم پیچی بی‌قواره‌ای از کنار دیوار رد شده بود و لامپ کم سویی اطرافم رو روشن کرده بود. نه هواکشی و نه پنجره‌ای. تنها راه ورود و خروج یه در فولادی بود و بس. نه صندلی و نه یه زیر اندازی برای نشستن. اینجا دیگه کجا بود؟ یه نصف روز بود که اینجا بودم. به درخواست اسفندیار، نه گفته بودم و اونم من رو توی این سیاه چال زندانی کرده بود. گوشه‌ای‌ترین نقطه دیوار مچاله شده بودم. ترسیده بودم. یه بلایی سر سحر آورده بودند، مطمئن بودم. تلفن بی حرف دیشب این رو بهم ثابت می‌کرد. سحر بود که زنگ زده بود که کمک بخواد و یهو تلفن قطع شده بود. این کارها هم فیلمشون بود. سحر چموش بود ولی نه در این حد که خانواده‌اش رو رها کنه و بره. دیروز از پدرشوهر خطرناکش می‌گفت و من تو حالت نیمه باور مونده بودم و حالا می‌فهمیدم که راست بوده. با سر و صدایی که از سمت در بلند شد، وحشت زده بهش خیره شدم. در باز شد. دو تا مرد زیر بازوهای یه مرد دیگه رو گرفته بودند و می‌کشیدند. مرد بیچاره به سختی روی پاهاش می‌ایستاد، زانوهاش خالی می‌کرد و اگر کمک دو نفر دیگه نبود، پخش زمین می‌شد. ظاهرا کتک خورده بود اونم از نوع ناجورش. یکی از مردها به من نگاه کرد و رو به اون یکی گفت: -این دیگه کیه؟ مرد کتک خورده رو کنار دیوار رها کردند. مرد دوم کمر صاف کرد و گفت: -عروس اسفندیار خانه. اخم کردم، من عروسش نبودم. به سمت در خروجی قدم برداشت و گفت: -بیا بریم، به ما ربطی نداره. قبل از خروجش از در، به مرد کتک خورده اشاره کرد و گفت: -اینه نتیجه پیچ شدن زیاد به دست و پای اسفندیاره. بیا بریم. مرد اول در حال راه رفتن پرسید: -مگه امشب اینا عروسیشون نیست! خروجش از در و سر و صدای بسته شدن در فولادی، اجازه نداد باقی حرفهاشون رو بشنوم. به مرد کتک خورده نگاه کردم. لباس گرمی نداشت، پیراهنش خونی بود. منشا خون احتمالا دماغش بود، دماغی که تو دید من نبود. به خودم جرات دادم. -آقا. جوابی نیومد. زانوهام رو از بند دستهام رها کردم. خودم رو به طرفش کشیدم و لب زدم: -حالتون خوبه؟ به سختی سرش رو بلند کرد. یه چشمش ورم کرده بود و بسته شده بود. گونه‌اش زخم بود و آثار خون مردگی گوشه لبش دیده می‌شد. لبهاش رو تکون داد. -آب. به اطرافم نگاه کردم. تو این سیاه چال، آبی در کار نبود. -اینجا هیچی نیست. حالتی شبیه پوزخند گرفت. سرش رو پایین انداخت. واقعیت این بود که من هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد. به حالت قبل برگشتم. زمان و ساعت رو نمی‌دونستم ولی یکم بعد در دوباره باز شد. اسفندیار وارد شد و پشت سرش یه تا مرد گنده و درشت هیکل. اسفندیار به من نگاهی انداخت. ناخواسته ایستادم. رفت سراغ مرد کتک خورده. با پاش ضربه‌ای به پای مرد زد. -واقعا فکر کردی زدی و بردی؟ مال مفته و دست اسفندیارم به هیچ جا بند نیست. نشست. دست زیر چونه مرد انداخت و سرش رو بلند کرد. -از حلقومت می‌کشمش بیرون راستین خان، این اولشه. مرد چیزی نگفت، یعنی نایی نداشت که حرفی بزنه. اسفندیار به من نگاه کرد. اخم کرد و جدی گفت: -بچه‌ها گفتند چموش بازی در آوردی و باهاشون نرفتی آرایشگاه. واقعا با خودش چی فکر کرده بود، که این خواهر نشد، اون خواهر. مگه الکی بود! مگه ما اسباب بازیش بودیم! 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از بهار🌱
نمکدان را که پر میکنی توجهی به ریختن نمک ها نداری، اما زعفران را که میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی! درحالی که بدون نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست ولی بدون زعفران ماه ها و سال ها میتوان آشپزی کرد و غذا خورد! مراقب نمک های زندگیتان باشید ساده و بی ریا و همیشه دم دست که اگر نباشند، طعم زندگی تلخ میشود...
توی خانواده‌ی فقیر بزرگ‌شدم. پدرم گارگر بود.‌ فقر باعث نشده بود تا از هم دور باشیم.‌ با همون غذای فقیرانه ای که داشتیم شب دور هم میخندیدیم.‌ تا یه روز که یکی از پولدارترین پسر های روستامون اومد خاستگاریم. خیلی خوشحال شوم. با خودم گفتم من هم زندگی پولداری رو به خودم میبینم. ولی شب خاستگاری فقط خودش اومد و پدرش. مادرو خواهراش نیومده بودن. بابام... سلام پستی که به خاطرش به کانال دعوت شدید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نوحه زیبای زن و زندگی شهادت 🌍 فرهنگسازی حیا👇🌷❤️ 🆔@farhangsaze_haya
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 لبهای خشکم رو تر کردم و گفتم: -من دیشبم به شما گفتم که نه، باز کسی رو فرستادی دنبالم که برم آرایشگاه! اونی که قراره زن پسرت بشه من نیستم. برید بگردید سحر رو پیدا کنید. پوزخند زد: -سحر! برعکس انتظارم اخم‌هاش تو هم نرفت، همچنان خونسرد نگاهم می‌کرد. - گوش کن دختر جون، اونی که باید جور خواهر فرارییش رو بکشه، تویی، چون پدر تو به من بدهکاره. به راستین اشاره کرد و گفت: -اینم بهم بدهکاره. خوب تماشاش کن، من به وقتش می‌تونم خیلی بدترم باشم. قدمی جلوتر گذاشت. - در ضمن آبروم رو هم از سر راه نیاوردم. جدی شد و اخم میون ابروهاش انداخت. -همین الان با بچه‌ها می‌ری آرایشگاه، لباس عروس می‌پوشی و کنار سعید میری تو سالن. من کجام شبیه سحر بود که همچین برنامه‌ای می‌چید، مگه مردم خنگ بودند که نفهمند. -من کجام شبیه سحره، خب مردم می‌فهمند. اونجوری بیشتر آبروتون می‌ره که -تو به اینش کاری نداشته باش. سرتقانه سر تکون دادم و گفتم: -نه. با ابروی بالا انداخته کمی نگاهم کرد. به مرد پشت سرش اشاره کرد. مرد از در بیرون رفت. اسفندیار دست به سینه شد و عقب ایستاد. مرد برگشت، در حالی که بابا و یه مرد دیگه هم همراهش بودند. بابا بی حال بود و خماری از تمام بدنش شره می‌کرد. مرد‌ها بابا رو وسط اتاق رها کردند. اسفندیار گفت: -می‌گن دخترا باباشون رو خیلی دوست دارن، می‌خوام امتحان کنم. به مردها اشاره کرد. -در بیار. مرد کاپشن بابا رو در آورد و وسط اتاق اون اتاق خاکستری رها کرد. چی کار می‌خواستند بکنند؟ بابا دستهاش رو به بازوهای لاغرش مالید و گفت: -اسفندیار خان! غلط می‌کنه حرف گوش نده. اسفندیار بی اهمیت به حرف بابا، به مرد اشاره کرد. مرد دست انداخت و دکمه‌های پیرهن بابا رو باز کرد. تو یه حرکت نه چندان آروم پیرهن رو از تنش کشید. چه غلطی داشتند می‌کردند؟ قدمی جلو رفتم. می‌خواستم ازش دفاع کنم. -ولش کنید. مرد درشت اندام دستم رو گرفت. پسش زدم و نتیجه‌اش شد گیر کردنم میون هر دو دستش. اسفندیار باز اشاره کرد. مرد کمربند بابا رو باز کرد. تقلای من برای رها شدن از دست مرد بی فایده بود. بابا سعی کرد جلوی مرد رو بگیره. تو تقلا کردنش بود که زمین افتاد. مرد دست بابا رو پس می‌زد و مقاومت کم جون بابا در مقابل زور اون هیچ فایده‌ای نداشت. دست و پا زدنم شروع شد. وسط اون زیر زمین فریاد می‌زدم: -ولش کن کثافت، دست از سرش بردار. با اشاره اسفندیار، مرد زیرپوش بابا رو هم از تنش کشید. پدرم بدون لباس وسط اون زیرزمین سرد روی زمین افتاده بود. گریه‌ام می‌کردم، با هر زبونی التماس می‌کردم. فحش می‌دادم. بد و بیراه می‌گفتم، التماس می‌کردم. اسفندیار به تنها لباس توی تن بابا اشاره کرد. مرد نشست. دستش به سمت لباس زیر و کهنه بابا رفت. بابا دو دستی به تنها لباسش چسبید. -آقا چی کار می‌کنی، جلوی بچه‌ام! من آبرو دارم، حالا معتاد هستم ولی بی شرف و بی‌ناموس که نیستم، آقا... چشم‌هام رو بسته بودم و فریاد می‌زدم. اسفندیار هم فریاد زد: -در بیار اونم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
🔥آیـا، دیجی کـالا، فقط کالا میفروشد⁉️‼️ 🤔چند روز پیش با سه نفر از کارمندان دیـجـی کالا ❗️شد⁉️ اما، آیا، این ❗️باعث شد ک بی حرمتی ب اعتقادات و ارزشهای انقلابی و دینی برطرف بشود‼️‼️‼️ 🤔حضرات آقایان و مدیران قضایی و فرهنکی کشور _ هنوز نمادهای توهین و تمسخر، در این مجموعه درحال فروش میباشد‼️‼️ چند روز پیش از جایگاه حقوقی شما سوء استفاده شد فورا در صداوسیما و جراید هشدار و اخطار دادید. 😷چگونه وقتی بوضوع و عیان، از سوی یک مجموعهء شخصی، در جمهوری اسلامی، ب نمادها و آرمانهای اسلام، و علنا توهینها را بمعرض نمایش و فروش میگذارند ساکت نشستید ⁉️ 🤭‼️‼️ 🤔 میشود⁉️⁉️ 🤔 آیا از منافع دین و خونهای زمین ریخته شهدا و سفارش حاج قاسم سلیمانی ⁉️‼️ ‼️ #😷 #🔥 https://eitaa.com/joinchat/33947842Ccf4b9fc148 مستندات خودرا درمورد(فیــلیــمو،دیــجی کـالا،روبیــکــا،) برای این آی دی ارسال فرمائید 🌺 https://eitaa.com/fars_khalij