ریشه های قالی را تا می کنیم
تا سالم بماند
ولی ریشه ی زندگی یکدیگر را
با تبر نامهربانی قطع می کنیم
و اسمش را می گذاریم ؛
برخورد منطقی
دل می شکنیم؛
و اسمش می شود فهم و شعور
چشمی را اشکبار می کنیم؛
و اسمش را می گذاریم حق
غافل از اينكه ...
اگر در تمام این موارد
فقط کمی صبوری کنیم؛
دیگر مجبور نیستیم عذرخواهی کنیم
ریشه ی زندگیِ انسانها را دریابیم
و چون ریشه های قالی
محترم بشماریم
گاهی متفاوت باش
بخشش را از خورشيد بیاموز
محبت را بی محاسبه پخش کن👌🏻
گ
🌿🌺﷽🌿
🍃رازهای خوشبختی
۱- اگر می خواهی خوشبخت باشی، دیگران را خوشبخت کن.
۲- قدر کسانی را که دارید و می بینید، بدانید.
۳- قبل از اینکه طلب بخشش کنید، ببخشید.
۴- کینه کس را به دل نگیرید.
۵- ذهنتان را پاک کنید، افکارتان را تنظیم کنید.
۶- آنچه که اهمیت دارد، رویدادها نیست، بلکه برداشت شما درباره آن اتفاق است.
۷- همیشه انتظار بهترین ها را داشته باشید، ولی برای بدترین هم آماده باشید.
۸- باید پر از روحیه تعجب باشید، روحیهای که به بچهها تعلق دارد.
۹- بدن خود را سالم و قوی نگه دارید.
۱۰- لازم نیست که همیشه برنده باشید.
۱۱- دوستان واقعی مانند گنج هستند.
۱۲- خودتان را همانطور که هستید، قبول کنید، بدون هیچ شرطی.
۱۳- خودتان را باور کنید، باور کنید و موفق شوید.
۱۴- همیشه خوبی های دیگران را ببینید.
۱۵- نباید از چیزی بترسید، ترس فلج تان می کند.
•
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت182 چند قدمی توی اون جاده نه چندان هموار به طرفش برداشتم. مرتضی سویچ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت183
دست روی جای سیلی گذاشته بودم و به راستینی که هوار میزد و سعی داشت کریم رو پس بزنه تا حساب من رو برسه نگاه میکردم.
دست روی من بلند کرده بود و حالا داشت بد و بیراه میگفت.
دست روی منی بلند کرده بود که ادعای دوست داشتنم رو داشت.
مردک با خودش چی فکر کرده بود؟
کریم فریاد زد و به عقب هولش داد:
-آروم بگیر یه دقیقه.
راستین نگاهش رو به کریم داد و گفت:
-تو چه میدونی این چه سر خودیه!
به من نگاه کرد.
انگشتش رو به طرفم گرفت.
-تو قرار بود چی کار کنی؟ الان رفتی چه غلطی کردی؟
دستم رو از صورتم برداشتم.
جای انگشتهاش میسوخت.
جای موندن نبود.
غرورم شکسته بود.
روسریم رو جلو کشیدم و بدون اینکه جوابی به مرد عصبانی جلوی کریم بدم به سمت در خروجی راه افتادم.
-هوی ... کجا داری میری؟
جوابش رو ندادم و قدمهام رو سریعتر برداشتم.
یهو جلوم سبز شد.
-کجا؟
چشمهام پر از اشک شد و با پلکی که زدم پایین چکید.
-به تو چه! هر جا! چی کارمی؟
بازوم رو گرفت.
راه افتاد.
زورم برای همراهی نکردتش کافی نبود.
با قدمهایی بلند تا همون اتاقی که توی این دو شب توش میخوابید کشون کشون من رو برد.
جلوی در کریم صداش کرد، حتی بازوش رو گرفت.
-تو دخالت نکن کریم.
کریم رو پس زد و من رو تقریبا به داخل اتاق هول داد.
در رو بست. به سمتش چرخیدم.
عصبانی بود.
عصبانی از تماسی که مرتضی باهاش گرفته بود.
-هر گوهی که دلت خواسته خوردی، هیچی بهت نگفتم فکر کردی علیآبادم شهریه!
رو به روم ایستاد.
-چه کارمی چه کارمی راه انداخته! من چه کارهاتم؟
به اطرافم نگاه کردم.
واقعیت این بود که نه پناهی داشتم و نه جایی میتونستم برم.
چونهام رو گرفت و گفت:
-باز کن دیگه اون زبونتو، دو دقیقه پیش خوب بلبلی میکرد.
با یه حرکت چونهام رو رها کردم.
دست روی سینهاش گذاشتم و هولش دادم.
نتونستم حرفی بزنم.
واقعیت تلخ بود ولی من حتی مثل ثریا که با شهرام قهر میکرد و به خونه ما پناه میآورد هم نمیتونستم قهر کنم.
همونجا نشستم.
دستهام رو روی صورتم گذاشتم و زدم زیر گریه.
نمیدونم چقدر زمان گذشت که دستم رو از روی صورتم کشید.
مقاومت کردم ولی باز هم زورم بهش نرسید.
نگاهم رو گرفتم و صورتم رو برگردوندم.
سعیم تو کنترل اشکهام بود.
-منو ببین.
نگاهش نکردم.
-سحر ما قرارمون چی بود؟ نگفتم برو اونجا یه جور وانمود کن که انگار تو با بابات رفتید اونجا تحقیق.
گفتم بعدش مرتضی میاد سراغم و میتونم یه کمی ازش پول بگیرم.
بعد تو رفتی گفتی ما زن و شوهریم، من بدهکارم، طلبکارام ریختن منو زدن، بعد...
دستم رو رها کرد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند.
-ببین منو.
تو چشمهای قهوهای رنگش زل زدم.
هنوز عصبانی بود ولی داشت آروم حرف میزد.
-نگفتم بهت نمیخوام فکر کنه من بی عرضهام، نگفتم میخوام بهش ثابت کنم بدون اونم میتونم.
-که چی بشه؟
دستش رو برداشت.
طلبکار نگاهم کرد.
-ثابت کنی که چی بشه؟ هان؟ من تمام فک و فامیل و زندگیم رو گذاشتم که به خاطر رودربایستی تو با برادرت به یک کمی پول برسم؟ آره؟
خودتو کشتی یه ساک پول از میلاد بلند کردی که چی؟ که بری کدوم کشور؟ اینکه تا ترکیه نرسیده تمومه، بعدش چی؟
خودم رو عقب کشیدم و به دیوار تکیه زدم.
زانوهام رو بغل گرفتم.
-الان فرق تو با سعید چیه؟ حداقل اون وقتی زد من زنش بودم، تو چی؟
فریادش بلند شد.
-گفتم اسم اون مرتیکه سگپدرو جلوی من نیار.
تو خودم جمع شدم.
سرم رو میون زانوهام گرفتم و پاهام رو بیشتر به خودم فشار دادم.
صدای نچ گفتنش رو میشنیدم. کمی گذشت.
از جاش بلند شد و از در بیرون رفت.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان
#دعای_روز_بیست_و_ششم
#رمضان #ماه_رمضان #رمضان_مهدوی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
♦️الگوی زیبایی برای دیگران باش"
سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد.
🔸از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند.
🔸از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد.
🔸از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند.
🔸از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد.
🔸از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد.
♦️بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند.
👤احمد_شاملو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️⛔️⭕️
♨️برهنگی و هنجار شکنی در نظر خانم های مانتویی و مردم
🔺گزارش متفاوت صداوسیما به مناسبت آغاز اجرای طرح برخورد با کشف حجاب و بدن نمایی!
📍پ.ن : از انتشار برهنگی ها عذرخواهیم و اصلا رویهی ما چنین نیست ، اما نیاز جامعه امروزی دیده شدن و حل این مشکل عمومیست.
#پلیس_وظیفه_شناس_متشکریم
#حجاب
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت195
کم کم آروم شدم.
زانوهام رو رها کردم و به جای کشیدهای که سوزشش کمتر شده بود دست کشیدم.
پتویی که گوشه اتاق بود رو جلوی کشیدم و سرم رو روش گذاشتم.
به مرتضی چی گفته بودم؟
چشمهام رو بستم.
بابا که پاهاش رو زیر کرسی گذاشته بود و با ذوق چای قند پهلوی تعارف شده از به اصطلاح جاری من رو هورت میکشید.
با نشستن مرتضی کمی جابه جا شدم.
بفرماییدی گفت و روی مبل روبروییم نشست.
خونه بزرگی داشتند.
هم بزرگ، هم شیک و به روز.
زندگیشون چیزی که راستین برام تعریف کرده بود، مدرنتر و به روز تر بود.
تو مقایسه با خونهای که من توش بزرگ شده بودم که مثل قصر بود.
مرتضی به چای و شیرینی خونگی روی میز اشاره کرد و گفت:
-بفرما.
تشکر کردم.
بینمون سکوت برقرار بود.
اون منتظر حرف زدن من بود و من منتظر سوالات اون.
-خب؟
سکوت رو اون شکسته بود.
نگاهش کردم.
سکوتم در واقع برای جمع کردن داستانهای توی ذهنم بود.
-خب چی؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
-چرا اون روز از دستم فرار کردی؟
خودم رو روی مبل عقب کشیدم.
برای این قسمت هنوز چیزی نساخته بودم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-بزارید از اول شروع کنم.
سر تکون دادنش، یعنی موافقِ از اول گفتنم بود.
-آقا مرتضی، من از وقتی یادمه، بابام درگیر مواد بوده.
مادرم بنده خدا خیلی تلاش کرد سرش رو به زندگی گرم کنه، بلکه دست برداره، ولی نشد.
هشت سالم بود که مادرم عمرشو داد به شما.
زیر لب خدابیامرزی گفت.
تشکر کردم و ادامه دادم:
-از همون روزا هم بدبختی من شروع شد. من موندم و یه بابای معتاد.
اوایل میرفت سر کار، شغلش رنگ کاری بود اون موقعها، ولی کم کم مصرفش بالا رفت.
محبور شدم برای خرج زندگیم خودم آستین بالا بزنم.
انگشتم رو جلو بردم و گفتم:
-ببینید انگشتهای منو.
نگاهش رو به جای پینههای مونده از زمان نوجوونیم انداخت.
به محض بالا اومدن نگاهش گفتم:
-اینا آثار کارکردنهای اون موقعمه. دوازده سیزده سالم بود، یه سری سگک میآوردیم که باید با انگشت سفتشون میکردیم. نوک انگشتام زخم میشد و اینجوری جاشون موند.
دستم رو انداختم و گفتم:
-تا کوچیک بودم از این کارها میکردم و بعدم که بزرگ شدم رفتم تو مغازهها برای فروشندگی. درسم گذاشتم کنار، چون خرج داشت و ...
لبهام رو به هم فشار دادم.
تا اینجاش همه راست بود، فقط تعداد خواهر و برادرهام رو نگفتم و اینکه مامان هر از چند گاهی قهر میکرد و بعد بابا میرفت دنبالش و قول میداد که ترک کنه.
مامان بیچاره هم برمیگشت و نتیجه برگشتنش میشد تولد یه بچه جدید.
لبهام رو آزاد کردم و گفتم:
-به زندگیم راضی بودم. سخت بود ولی همین بود دیگه. تا اینکه برادر شما پیداش شد.
کنار گوشم از عشق گفت، منو شیفته خودش کرد، بعدم خواستگاریم کرد. بابامم دید من خوشم اومده و میتونه از دستم...
لبهام رو گزیدم.
مثلا سعی تو آبرو داری داشتم.
مرتضی به پدر بی خیالم نگاه کرد و گفت:
-چقدر بدهکاره؟
راستین رو میگفت.
-خیلی، میخواست یه کاری شروع کنه که زندگیمون عوض شه. ولی نشد و کلی بدهی موند رو دستش.
اون روزی که منو آورد اینجا، چون طلبکاراش تهدیدش کرده بودند، منو آورد که در امان باشم مثلا.
من دلم طاقت نیاورد، برگشتم ببینم چی شده. منتها نمیخواست شما بفهمی.
نگاهم رو پایین انداختم.
بغض کردم و لب زدم:
-آش و لاشش کرده بودن. دوستش پیداش کرد، حرف نمیتونست بزنه، چشماش باز نمیشد. تهدیدش کردن که پولشونو میخوان.
سر بلند کردم و گفتم:
-آقا مرتضی، مجبور شدیم خیلی چیزا رو تبدیل کنیم به پول، الان چند روزه تو گاراژ یکی از دوستاشیم.
به بابا اشاره کردم و گفتم:
-اونم فکر میکنه که هنوز نامزدیم و قراره عقد کنیم. در صورتی که نمیدونه...
لبهام رو به هم فشار دادم.
مرتضی از فرصت سکوتم استفاده کرد و گفت:
-مگه با پدرت یه جا زندگی نمیکنی؟
سر بالا دادم.
-سالی به دوازده ماه نمیبینمش، قبل از آشنایی با راستین تو یه خوابگاه با چند نفر هم خونه بودم.
بعد که راستین اومد، گفتم اینجوری هزینهام میاد پایین. اولش خونه گرفتیم ولی... نشد دیگه!
مرتضی بازدمش رو کلافه بیرون میداد و دم میگرفت.
با باز شدن در از خونه مرتضی نیمه مدرن مرتضی به همون اتاق بی امکانات و کثیف توی گاراژ برگشتم.
تو خودم جمع شدم، قطعا کسی نبود غیر از راستین.
کنارم نشست.
عطرش حدسم رو تایید میکرد.
-سحر.
جوابش رو ندادم.
تکونم داد و دوباره صدام زد.
-پاشو یه چیزی بخور.
غلت زدم و پشتم رو بهش کردم.
با تاخیر گفت:
-میزارم اینجا، بلند شدی بخور.
صدای قدمهاش و باز و بسته شدن در رو شنیدم.
برگشتم.
یه شیرکاکائو بود و یه کیک.
ضعف داشتم و قطعا این خوراکیها حسابی میچسبید.
پشتم رو به خوراکیها کردم، ولی قرار نبود من این ها رو بخورم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
موضوع این داستان رو زیاد توضیح نمیدم چون خیلی خیلی جذابه و خودتون باید بخونیدش فقط در همین حد :
دختری که از یه خونواده مذهبیی با یه پسر از یه خونواده غیر مذهبی دوست میشه برادر دختره میفهمه و ...😐😐
ماجراهایی بسیار جذاب و هیجانی
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
🍁 🍁
ما در ظلمتایم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشقهای معصوم ، بیکار و بی انگیزهاند
و دوست داشتن
از سفرهای دراز تهیدست باز میگردد
دیگر
امید درودی نیست
امید نوازشی نیست
#احمد_شاملو
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت195 کم کم آروم شدم. زانوهام رو رها کردم و به جای کشیدهای که سوزشش کمت
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#سپیده
#پارت196
تو ذهنم دوباره همه چیز رو چک کردم.
کتابهام رو برداشته بودم.
لباسها و وسایل شخصیم رو هم یه بار دیگه چک کردم و زیپ ساک رو کشیدم.
در باز شد.
نیم نگاهی به شخصی که وارد اتاق میشد انداختم.
حسین بود.
نگاهم رو گرفتم و جورابهای سیاه و نخیم رو برداشتم.
در رو بست.
به دیوار تکیه داد.
باند روی زخمم رو سفت کردم تا بعد از پوشیدن جوراب تکون نخوره.
-چرا از دیشب تا حالا نیومدی یه حالی از سالار بپرسی؟
سرم رو برای لحظهای بالا گرفتم و موقع برگردوندنش به سمت پام گفتم:
-چرا در نزدی؟
جوراب رو با احتیاط روی باند کشیدم.
نزدیک اومد و کنارم نشست.
-مسخره بازی نکن، سالار پاش مو برداشته، مچ دستش باد کرده.
از دیشب تا حالا منتظره توعه. بعد تو نشستی اینجا ساک میبندی!
دسته ساک رو کشید و بلند شد.
-من که نمیزارم تو بری، پس بیخودی آماده نشو.
سرم رو بالا گرفتم.
کمی نگاهش کردم و گفتم:
-دایی داره میاد دنبالم.
اخم آلود گفت:
-خب که چی؟
جوراب رو با انگشتهای پام تتظیم کردم.
خم شد و جوراب رو از روی انگشتهای پام چنگ زد.
جا به جا شدن یهویی پام به خاطر لگد دیشب سالار درد آلود بود که آخم در اومد.
دستم رو جای ضربه کشیدم.
زانوهام رو جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم.
بغضم ترکید.
پاهاش رو از بین زانوهام میدیدم.
یک زانو نزدیکم نشست.
ساک رو کنارش گذاشت و دستم رو کشید.
پسش زدم.
میخواست عیار ناراحتیم رو بسنجه که بیخیال نشد.
سر بلند کردم که اشکهام رو ببینه.
-چته؟
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:
-همیشه هر وقت سالار با تو دعواش میشه من میام وسطتون. زورم بهش نمیرسه ولی تا بشه نمیزارم دستش به تو برسه.
مکث کوتاهی کردم تا یادش بیاد.
نمونهاش همین چند روز پیش بود، شب قبل از حنابندون سحر.
عقب نشینیش یعنی که به خاطر آورده بود.
-چرا وقتی سالار بهم حمله کرد تو هیچ کاری نکردی؟
آهسته گفت:
-خب ... عصبانی بود ... بودیم یعنی!
دسته ساک رو به سمت خودم کشیدم و گفتم:
-منم الان قهرم، با دایی هم میرم. نه تو، نه سالارم نمیتونید جلومو بگیرید.
سرم رو برگردوندم.
اشکم رو پاک کردم و زمزمه کردم:
-یکی دیگه فرار کرده، کتک خوردنش مال منه.
آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
-برو اینو به خودشم بگو.
حسین بی حرف نگاهم میکرد.
اونم خسته شده بود از این همه جنجال این یکی دو روزه که اینطور آروم گرفته بود.
یا شاید هم آتیش زیر خاکستر بود و منتظر نسیمی که شعله بکشه.
-میخوای بری اونجا چی کار؟ میخوای بری خونهای که توش اون برادر ناتو و عوضی ...
-بسه حسین! به حساب وراجی چهار نفر که نمیشه به کسی انگ زد.
دوباره بغض کردم و گفتم:
-همین الان میدونی چقدر حرف پشت سر منه. حرفا درسته؟
من رفتم زیر پای سحر نشستم که فرار کنه بعد خودمو بچسبونم به سعید؟
من به خواست خودم رفتم توی اون خونه؟ اون عکسی که دیشب سالار باهاش قاطی کرده بود...
حرفم رو خوردم و به عسلی که بیهوا توی آرایشگاه ازم عکس گرفته بود لعنت فرستادم.
سرم رو دوباره روی پام گذاشتم.
حسین برای لحظاتی ساکت بود و بعد گفت:
-حداقل بیا یکم باهاش حرف بزن.
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.
چی شده بود که این پسر سرکش غیر قابل کنترل یهو دلسوز برادرش شده بود.
دوباره سرم رو روی زانوم گذاشتم و تو همون حال گفتم:
-برو حسین، برو بزار تنها باشم.
رفتنش طول کشید.
اگر راه رفتنم رو به چشم ندیده بود، قطعا الان کشون کشون من رو تا هال میبرد.
زانوهام رو رها کردم.
جای لگد سالار درد میکرد، شاید چون پام رو اینطوری جمع کرده بودم!
پاچه شلوار رو تا جایی که میشد بالا زدم.
قسمت پایین کبودی رو دیدم.
عمه دیشب درگیر سالار و اسفندیاری شده بود، ثریا هم با شهرام و مادرش تو جدال بود.
کسی حواسش به من نبود وگرنه شاید جای این لگد اینقدرها هم سرخ و سیاه نمیشد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 رئیس ستاد استهلال دفتر مقام معظم رهبری: احتمالا شنبه عید فطر است
پ.ن:
گفتنی است در ایران تعداد روزهای تعطیل برای عید فطر فقط ۲ روز است. یک روز برای عید فطر و دیگری روز بعد عید فطر در ایران تعطیل است.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت197
سرم رو توی اتاق چرخوندم.
جعبه سرمه سحر زیر کمد افتاده بود.
برش داشتم و بازش کردم.
چوب باریک و سیاهرنگش رو توی دستم محکم گرفتم.
با یک دستم چشمم رو کشیدم و با سیاهی همون چوب، توش رو سیاه کردم.
از جام به سختی بلند شدم و روبه روی آینه نصب شده روی دیوار ایستادم.
به آینه نگاه کردم.
کم بود، خیلی سیاه نشده بود.
باید سیاهتر میشد، سیاهتر از چشمهای عروس افغان.
اصلا این عروس افغان کی بود؟
من بودم؟
منی که با لباس عروس تو دستهای سعید شیون میکردم.
عروس افغان من بودم!
باید چشمهام سیاهتر میشد.
اینقدر سیاه که سیاهی آسمون شب در مقابلش کم بیاره.
دوباره چوب رو به سورمه زدم و به چشمهام کشیدم.
نه، هنوز هم کم بود.
باز هم کشیدم.
سورمه کشیدم و سورمه کشیدم و سورمه کشیدم...
کم بود.
پودر سیاه رنگش رو کف دستم خالی کردم.
چوب باریک رو رها کردم و انگشتم رو به دودهها کشیدم.
پایین چشمم رو با انگشت سیاه کردم.
هنوز سیاهی کم بود...
-چی کار داری میکنی؟
برگشتم.
به چشمهای سالار خیره موندم.
چرا این دو تا برادر امروز در نمیزدند؟
به پای آتل بستهاش نگاه کردم.
کف دستم رو جلو بردم و سیاهی سرمه رو نشون دادم.
-چشمام سیاه نمیشه.
عمه رو صدا زد.
به دستم نگاه کردم و بعد به سمت آینه چرخیدم.
بغضم ترکید و اشک از میون سیاهیها پایین افتاد.
دور چشمم به قدر کافی سیاه نبود ولی خوب بود که اشکم سیاه بود.
-سپیده؟
لبهام لرزید.
-عروس افغان منم داداش! ببین، چشمام سیاه نمیشه.
کف دستم رو به چشمم کشیدم.
سالار عمه رو صدا زد.
عصای زیر دستش رو حرکت داد.
به پارچه قرمزی که زیر دست سالار بود و به عصا پیچیده شده بود، نگاه کردم.
-داداش، نفس نمیکشید، خر خر میکرد، دست و پا میزد. کشتش، کشتش، جون داد. داداش...
سالار یه بار دیگه عمه رو صدا زد.
نمیتونستم روی پاهام بایستم.
این پام درد میکرد و اون پام زخم بود.
سالار تو نزدیکیم ایستاد، عصا رو رها کرد و بازوم رو گرفت و گفت:
-آروم باش، دیگه تموم شد.
فریاد زدم.
-تموم نشده، میاد.
حسین و عمه با هم وارد اتاق شدند.
عمه خودش رو بهم رسوند.
به صورتم نگاه کرد.
اشکهام پایین میوفتاد.
به دست سیاهم نگاه کردم.
چی کار کرده بودم؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
جزء بیست هفتم.mp3
4.02M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_بیستوهفتم #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🔴 دنبال این ۴ چیز نرو، گیرت نمیاد!
این ۹۰ ثانیه از آیتالله مجتهدی رحمةاللهعلیه گرههای زیادی رو از ذهن باز میکنه ...
حتما ببینید 👌
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#الف
ای نیِ محزون
کجایی؟ سوختیم
تیره شد آیینهای
کافروختیم
آه از آن آتش که
ما در خود زدیم
دودِ سرگردانِ بی
سامان شدیم
راندگانِ دل نهاده
با وطن
ماندگانِ،،،،، غُربتِ
طاقت شکن
سینه میجوشد ز
دردِ بی زبان
ای نوایِ بی نوا، نی
را بخوان!
#هوشنگ_ابتهاج
گر شود ممکن ،
هزاران جان خدا جانم دهد ،
میکنم یکجا به قربانت،
چنان شایسته ای،
🟢🟢
زحمت دارد
آدم بودن را مے گویم
این را میشود
از مترسک ها آموخت
آنها تمام عمر مے ایستند
تا آدم حسابشان کنند...
⚽🌹🦜♥️
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت196
دستم رو مشت کردم و به حسین که با دهن باز نگاهم میکرد زل زدم.
عمه کمک کرد تا نشستم.
از کارم خجالت زده بودم.
دستهام میلرزید.
عمه رو به حسین گفت:
-برو آب بیار.
حسین رفت.
سالار کنارم نشست.
با چشم و ابرو با عمه حرف میزدند.
لبم رو به دندون گرفتم. چرا اینطوری شد؟
حسین با لیوان آب برگشت.
زنگ خونه بلند شد.
لیوان رو عمه گرفت و حسین برای باز کردن در رفت.
عمه لیوان رو به لبم رسوند.
-بخور عمه، بخور.
صدای یااله گفتن دایی ممد از توی حیاط اومد.
نباید من رو اینطوری میدید، آبروم میرفت.
عمه روسری دور گردنش رو بالا کشید و همزمان خودش رو به سمت چادر گلدار و پر از چروک کنار اتاق کش داد.
سنگینی نگاه سالار سرم به سمت خودش چرخوند.
نگاهم رو سریع دزدیدم.
شاید به خاطر وضع صورتم و حرفهای چند دقیقه پیشم خجالت میکشیدم.
شاید هم چون دلخور بودم.
بی گناه، هم بهم سیلی زده بود و هم لگدی به پام کوبیده بود که از دیروز راه رفتن رو برام سخت کرده بود.
کم عذاب کشیده بودم که حالا هم باید اینطوری تقاص پس میدادم!
نگاهم از روی پای اتل بندی شده اش رد شد.
حسین میگفت که خیسی بارون لب جدول رو سُر کرده بود، ولی عمه از چوب خدا و آه من میگفت.
نگاهم روی پای بدون جورابم نشست.
دندونهام ناخواسته به جون لبم افتاد، من که نفرین نکرده بودم!
صدای حسین بعد از بسته شدن در آهنی هال اومد.
-توی اون اتاقه.
داشت دایی رو به این اتاق میآورد.
موهای پشت گوشم رو آزاد کردم تا شاید کمی صورت سیاهم رو بپوشونه.
دنبال چیزی میگشتم که حداقل تا یه جایی از صورتم رو باهاش پنهان کنم که حسین جلوی در گفت:
-برداشته همه صورتشو سیاه کرده.
چشمهام گرد شد.
یه خواهر مثل سحر داشته باشم و یه برادر مثل حسین، برای پیر شدنم و حرص خوردنم تا دنیا دنیاست کافیه.
نگاهم رو مستاصل به گوشه گوشه اتاق چرخوندم.
چشمم به روسری فیروزهای رنگم افتاد.
با این پاهای فلجم تا بلند شم و روسری رو بردارم، دایی اومده بود تو.
دایی یااله دیگهای گفت.
در کمی هول داده شد که یهو سالار گفت:
-دایی یه دقیقه صبر کن.
عمه چادر رو زیر گلوش محکم کرد و با تعجب به سالار نگاه کرد.
صدای حسین از پشت در اومد.
-خوب بود دایی، من پیشش بودم خوب بود، رفتم و برگشتم...
سالار به روسری کنار ساک اشاره کرد و بعد به من و همزمان بلند گفت:
-حسین یه دقیقه بیا.
در باز شد و حسین از لاش سرک کشید.
عمه لب زد:
-محرمه بهش.
سالار نچی کرد و نیم خیز شد تا خودش روسری رو بهم بده.
عمه سریع روسری رو بهم داد.
به سالار نگاه کردم و روسری رو گرفتم.
-بنداز روی صورتت، زود برو بشور.
سریع عمل کردم.
سالار به حسین اخم کرد.
به دهنش اشاره کرد و زیپ نمایشیش رو بست.
و بعد هم بفرماییدی گفت و دایی وارد اتاق شد.
روسری رو تا روی چشمهام پایین آوردم.
هر چند دایی به لطف حسین میدونست زیر اون پارچه و تو صورت من چه خبره.
ولی اینجوری من کمتر اذیت میشدم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
#الف
ای که به جرمی دروغ بر دل من تاختی
راست بگو بعد من دل به که پرداختی
سوختن و ساختن،سهم من از عشق بود
جان مرا سوختی ،کام مرا ساختی
رفتی و آخر تو را، دوش به دوش رقیب
دیدم و ویران شدم، دیدی و نشناختی
گفتم اگر عاشقی،رسم محبت وفاست
عاقبت ای بی وفا،شرط مرا باختی
وصل خدا داد را خواستی از روزگار
ای دل بی آبرو، رو به که انداختی..؟
#سجاد_سامانی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت197
به سختی ایستادم.
تکیه به پای لگد خوردهام سخت بود و ایستادن تمام قد روی پای زخمم سختتر.
تنها راهم پاشنه پای لگد نخوردهام بود.
روی همون پاشنه تکیه کردم و با سلامی نصفه و نیمه از کنار دایی لنگ زنان رد شدم.
سالار گفت:
-کمکش کن.
مخاطبش حسین بود، چون حسین دستم رو گرفت.
راه رفتم راحتتر شد.
به کمکش تا آشپزخونه رفتم.
دستم رو به سینک گرفتم و هیکلم رو روش انداختم.
حسین کنارم ایستاد.
-چی کار کنم؟
سرم رو بالا انداختم که یعنی هیچی و بعد آروم گفتم:
-برو.
هنوز «و» برو از دهنم نیوفتاده بود که زدم زیر گریه.
چم شده بود؟
چرا روی رفتارهام کنترل نداشتم؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم که مثلا صدام بالا نره.
حسین دنباله روسری رو کشید و کمی نگاهم کرد.
اونم نمیدونست چی کار کنه، مگه چند سالش بود که بدونه.
میخواست به طرف اتاق بره که دستش رو گرفتم.
با دست آزادم اشاره کردم که خوبم.
کنارم ایستاد.
به سمت شیر برگشتم.
صدام رو کنترل کردم و صورتم رو با آب شستم.
خنکی آب حالم رو بهتر کرد.
چند تا نفس عمیق کشیدم و کنار کابینت نشستم.
حسین هنوز نگاهم میکرد.
سرم رو بالا گرفتم و لب زدم:
-خوبم ... برو.
کنارم نشست.
-زر نزن دیگه، کجات خوبه!
روسریم رو از دستش گرفتم و به صورتم کشیدم.
روسری فیروزهای حسابی سیاه شد.
رو به حسین گفتم:
-خیلی سیاهه؟
روسری رو از دستم گرفت.
به سمتم چرخید و محکم به صورتم کشید.
حرکاتش حرصی بود و اخم پیشونیش نشونهی...نشونه عصبانیت نبود، نشونه جنجال درونش بود.
من این صورت رو خوب میشناختم.
حسین عروسک زنده کودکیهای من بود.
همون موقعی که اون برای آغوش مادرش گریه میکرد و تنها کسی که آرومش میکرد، دستهای هشت ساله من بود.
-محکم نکش.
آرومتر کشید.
کم کم دستش از حرکت ایستاد.
اخمش هم پرید.
نگاهش رو تو صورتم چرخوند و لب زد:
-بـ ...ببخشید.
جا خوردم از حرفی که زد.
حسین و ببخشید!
دستش به همراه روسری پایین اومد و با تاخیر اضافه کرد:
-که کمکت نکردم وقتی سالار...
حسین مرد عذرخواهی نبود، نه حسین و نه سالار هیچ کدوم اهل ببخشید گفتن نبودند.
نگاهش تو آشپزخونه چرخید و گفت:
-من نمیدونستم ... یعنی ...
-ولش کن داداشی!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از بنر
من شکوفه م ی دختر شر و شیطون از ی خانواده پر جمعیت از همون بچگی یادمه که بابام و عموم اختلاف داشتن درست هفده ساله بودم که گفتن باید زن پسر عموم بشم تا اختلافات رو همه بذارن کنار و با هم خوب بشن هیچ علاقه ای به هادی نداشتم که هیج بر عکس ازش متنفر هم بودم اما مخالفت های من تو تصمیم بابام و عموم تاثیری نداشت مجبورم کردن بشینم سر سفره عقد، به زور شدم زن عقدی هادی، اون...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
۩ * ۩ * ۩ * ۩ * ۩
۩ کلمات فرج ۩
🌟امیرالمؤمنین علیه السّلام نقل می کند که رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود:
آیا می خواهی «کلمات فرج» را به تو بیاموزم که هرگاه بخوانی، خداوند تو را بیامرزد؟
آن کلمات چنین است:
«لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ الْحَلِيمُ الْكَرِيمُ، لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ الْعَلِيُ الْعَظِيمُ، سُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ، وَ رَبِّ الْأَرَضِينَ السَّبْعِ، وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ وَ مَا تَحْتَهُنَّ، وَ رَبِّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين»
📚عوالي اللئالي، ج1، ص104
🌷🍍🌷🍍🌷🍍🌷🍍
از امام صادق (ع) پرسیدند
اگر »»»شیعه ای««« از شما گنه کار باشد موقع عذاب وسوزاندن آن مومن در آن دنیا باعث خوشحالی دشمنان شما میشود وآبروی شما می رود.
امام صادق(ع) فرمودند:
ما در همین دنیا به شیعیان کمک می کنیم که توبه کنند.
گفتند:آقاجان اگه گناهاش زیاد بود چی؟!
امام صادق(ع) فرمودند:
موقع جان دادن عزراییل بر او سخت میگیریدتا گناهانش پاک شود.
گفتند:آقاجان اگرگناهانش خیلی بیشتر از اینها باشد چه میشود؟
آقا فرمودند: آنقدر در برزخ نگاه داشته میشودتا بخشیده شود.
گفتند یابن رسول الله(ص) اگر باز هم گناهانش بیشتر از این حرفها بود آن وقت چه میشود.
راوی میگویددر این لحظه دیدم امام صادق (ع) عصبانی شدند و دو زانو نشستند و فرمودند:
به کوری چشم دشمنان دستش را می گیریم و وارد بهشت میکنیم.
✨ بحارالانوار ؛ جلد ۹۳ ؛ صحفه ۳۷۳ ✨
🍁 🍁
گر رد کنی مرا نکند هیچکس قبول
زیرا که ناپسند تو کس را پسند نیست
#خواجوی_کرمانی
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم رفته بود قمار خونه، آخر شب شده بود و هنوز نیومده بود، از تنهایی ترسیدم زنگ زدم بابام اومد دنبالمون. سوار ماشین شدیم از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست هستن پیچیدن توی کوچه ما. بابام با تعجب رو به من گفت، این کوچه از این آدمها نداره. با کمال تعجب و ناباوری دیدیم در خونه ما نگه داشتن و یکیشون کلید انداخت در حیاط رو باز کرد اون سه نفر هم با عجله رفتن تو حیاط ما، و در رو هم بستن. برق از چشمهام پرید که اینها خونه ما چی میخوان و چرا کلید داشتن! خواستم به بابام بگم که اینها چرا کلید خونه ما رو داشتن که صدای بابام بلندشد گفت: واااای سیامک خدا لعنتت کنه بی ش+ر+ف بی غیرت، بعد هم گاز ماشین رو گرفت و با سرعت حرکت کرد، به بابام گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
بهار🌱
شوهرم رفته بود قمار خونه، آخر شب شده بود و هنوز نیومده بود، از تنهایی ترسیدم زنگ زدم بابام اومد دنبا
قابل توجه اونهایی که بازی خورده تلگرام و اینستاگرام و ماهواره هستن و هی به خوردشون میدن که زمان شاه چنین بودو چنان بود. بیان این داستان رو بخونن و ببینن چی بر سر مردم میومد، داستان فاطمه یه دختر از یه خونواده نسبتا مذهبی نمونه بارز آزادی های زمان شاه هست👌
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803