بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت220 مهبد موفق شده بود که بلیط بگیره. ساعت دو شب پرواز داشتیم و من زمان ک
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت221
از پلکان هواپیما بالا رفتم. تا حالا سوار هواپیما نشده بودم وکمی استرس داشتم.
مهگل خواهرانه سعی داشت بهم کمک کنه.
مهبد بلیطها رو به مهماندار نشون داد و اون هم ما رو به سمت صندلیها هدایت کرد.
من و مهگل و مهبد تو یک ردیف صندلی نشستیم و مهری خانوم و آقا مهدی هم پشتسرمون.
شماره ی صندلی مهگل کنار پنجره بود. نشستم. نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-میشه جامون رو با هم عوض کنیم؟
- دوست داری کنار پنجره بشینی؟
اشک توی چشمهام حلقه زد.
-میخوام با شهرم خداحافظی کنم.
دلجویانه گفت:
- عزیز دلم، تو چرا با خودت اینطوری میکنی؟ مگه قراره دیگه نیای شیراز؟
قطره اشکی از چشمهام پایین ریخت. سرم رو پایین انداختم.
صورتم رو با دستش قاب کرد.
-اگه اینجوری آروم میشی، بیا جای من بشین.
لبخند زد. لحنش عوض شد و گفت:
- ولی این رو هم بگم، همیشه اینقدر مهربون نیستما. به هر حال خواهر شوهرم دیگه!
با همون لبخند ایستاد. چون مهبد خودش رو به خواب زده بود و از جاش بلند نشد، به سختی جامون رو با هم عوض کردیم.
تقریبا تعویض جامون تموم شده بود که مهبد گفت:
- گیر نکنی خواهر!
- تو که خواب بودی!
- دارم تو خواب حرف میزنم.
مهگل نیشگونی از بازوش گرفت که صدای مهبد بلند شد.
همونطور که بازوش رو می مالید، گفت:
- مگه بیماری شما!
-میخواستم بیدار شی.
-مگه خواب بودم؟ خواب بودم!
- خودت رو مسخره کن.
- حالا هی من میخوام جلوی زن داداشمون احترام تو رو نگه دارم، نمیزاری که!
زن داداش. چه کلمه جدیدی! چه نسبت جدیدی! همین دو هفته پیش بود که حامد میگفت قراره زن داداش حسام بشی. زندگی چه بازیهایی داشت!
همین خرداد امسال بود که فکر میکردم یه تابستون شاد پیش رو دارم، ولی سختترین و تلخترین تابستون زندگیم رو گذروندم و حالا هم قدم به راهی گذاشتم که هیچی ازش نمیدونستم.
از پنجره ی گرد هواپیما به چراغهای روشن شهرم نگاه کردم. مهگل و مهبد همچنان با هم درگیر بودند.
مهری خانم دقیقا پشت سر من نشسته بود. صدای ضعیف و آرومش رو میشنیدم.
- دو هزار و پونصد تا سکه، زیاد نیست؟
آقا مهدی جواب داد:
_برای پسر بیلیاقت من کمم هست.
-مهدی جان، آخه یه جوری باشه که بتونه پرداخت کنه.
-مگه سری پیش خودش داد؟
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- با خودت چی خیال کردی! یه دختر بی کس و کار میگیرم برای پسرم، بعد چون کسی رو نداره مجبور میشه با مهیار کنار بیاد. اگرم یه موقع نخواستش ...
-این چه حرفیه میزنی؟ مهدی، من یه همچین آدمی هستم! یه ساله دارم دنبال یه دختر میگردم که فکرش بخوره به مهیار. یه لکه سیاه تو پروندهاش نداشته باشه. خدا اینو گذاشت، جلوی روم. از همون لحظهای که عکسش رو دیدم، حس کردم همونیه که میخوام. وقتی مهسان از طرز لباس پوشیدنش تو عروسی و پوشش تعریف کرد، گفتم خدا این رو آفریده برای پسر من. تو میدونی مهیار چقدر حساسه. با اون کاری که مهیار شب خواستگاریش کرد، گفتم دیگه این دختر بله بگو نیست. کلی نذر و نیاز کردم. یه روز رفتم امامزاده صالح، کلی التماس کردم به خدا. حالا که این دختر راضی شده، تو میایی این حرفها رو میزنی!
درسته این دختر پدر و مادر نداره. ولی این دلیل نمیشه که من بخوام اینطوری فکر کنم. یا تو اینقدر بی رحم حرف بزنی.
-میدونی این دختر چرا جواب مثبت داده؟ اگه تو نمیدونی من می دونم...
صدایی وسط حرفهاشون پارازیت انداخت.
-چیزی میل ندارید؟
صدای مهماندار بود که تو صدای آقا مهدی پیچید و اجازه نداد تا من بقیه ی ماجرا رو بفهمم.
آخه، ساعت دو و نیم صبح، کی ممکنه چیزی میل داشته باشه!
بطری آبی گرفتم و چند جرعه ازش خوردم. یعنی آقا مهدی چی میدونه از ماجرای من.
سرم رو کناره پنجره گذاشتم و به تاریکی شب خیره شدم.
دائم چهره ی حامد جلوی چشمم ظاهر میشد و من دائم اون رو پس میزدم.
من دیگه حق نداشتم به حامد فکر کنم. من قبول کرده بودم، همسر مهیار باشم؛ هرچند به اجبار.
ولی این اجبار دلیل بر خیانت نمیشد. من حق نداشتم دیگه به حامد فکر کنم، باید عشق حامد رو همه جوره پس میزدم. سخت بود ولی باید میتونستم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت221 از پلکان هواپیما بالا رفتم. تا حالا سوار هواپیما نشده بودم وکمی استر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت220
از پلکان هواپیما پیاده شدم. آقا مهدی به مهبد گفت:
- به مهیار زنگ زدی؟
- آره، گفت میام.
آقا مهدی نگاهی به مهری خانوم انداخت و لب زد:
-خدا کنه!
نیم ساعتی توی سالن فرودگاه نشستیم.
مهبد دائم خمیازه میکشید. چشمهای مهگل حسابی قرمز شده بود. چهره مهری خانوم پر از استرس بود و آقا مهدی هم هر لحظه به اخم پیشونیش اضافه میشد.
سرم رو پایین انداختم. کاش حداقل چهرهاش رو درست به خاطر میسپردم. اگه همین الان جلوم ظاهر بشه، شاید نشناسمش.
- یه بار دیگه زنگ بزن.
با صدای آقا مهدی، سر بلند کردم و به قیافه عصبانیش که سعی داشت آروم نشونش بده، نگاه کردم.
-زنگ زدم، بر نمیداره. فکر کنم خواب مونده.
آقا مهدی دست روی زانوش گذاشت و بلند شد.
- پاشید بریم.
مهری خانم سراسیمه گفت:
- حالا شاید بیاد!
- خانوم جان! نیم ساعته که اینجا نشستیم. میخواست بیاد، تا حالا اومده بود.
کمی مکث کرد. قیافه بقیه رو نگاه کرد و گفت:
- من و دخترم میریم. شما صبر کنید آقا مهیار بیاد.
رو به من کرد و تاخواست لب باز کنه، تلفنش زنگ خورد.
گوشی رو از توی جیبش درآورد. نگاهی به صفحهاش انداخت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
- الو، سلام بابا. اتفاقی افتاده؟
-تو اومدی؟ من با تو درباره این مسئله صحبت نکرده بودم؟
-تنهایی؟
-الان کجایی؟
- همونجا باش، الان میاییم.
مهری خانوم گفت:
- کی بود؟
آقا مهدی سر از گوشی برداشت و رو به همسرش گفت:
- مهسان با گلاب اومده دنبالمون.
مهری خانوم لب گزید. شرمنده بود و کمی هم استرس داشت، اما سعیش تو این بود که هر دو حس رو مخفی کنه.
چمدون ها رو برداشتیم و به طرف در خروجی فرودگاه حرکت کردیم.
کمی که رفتیم، ماشین مشکی شاسی بلندی رو دیدم که مهسان به همراه زنی حدودا چهل و پنج شش ساله، بهش تکیه داده بودند.
با دیدن ما صاف ایستادند و به طرفمون اومدند.
بعد از سلام به همه، با من روبوسی کردند و لبخند زنان از من فاصله گرفتند.
مهسان نگاهی به آقا مهدی کرد و لبخندش رو جمع کرد.
حس کردم آقا مهدی با نگاهش، سعی داره دخترش رو تنبیه کنه.
مهسان به طرف مهبد رفت و سوییچ رو به طرفش گرفت.
- تو رانندگی کن.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت219 زن عمو خیلی سریع گفت: -نه، چه اشکالی داره! اقا مهدی نگاه از زنعم
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صدای نق و نق کیارش بلند شد. طوری کیارش رو بغل کردم که صداش از موبایل
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
اون هم متعجب بهم زل زد.
لبخند زد و نزدیکم شد.
-تو کجا یهو غیبت زد؟
اهمیتی به لبخندش ندادم و به سمت شیر آب رفتم تا دستم رو بشورم.
کنارم ایستاد و شیر آب رو باز کرد.
همزمان که دستش رو میشست گفت:
-دنبالت گشتیم، پیدات نکردیم، پسر خوشگلت کجاست؟
شیر آب رو بستم و گفتم:
-دیدمتون وقتی داشتی دنبالم میگشتی. صداتونم شنیدم، آقا شاهین رو هم ملاقات کردم، گفته بودی شاهین گولت زده و با یه دختر ترک پریده.
دیگه لبخند نمیزد.
اجازه تجزیه و تحلیل حرفهام رو بهش ندادم.
یقهاش رو گرفتم و به دیوار چسبوندمش.
-بچه من، بچه من میمونه و هیچ کثافتی هم نمیتونه از من بگیرش.
هولم داد.
-چی زر میزنی؟
بهش حمله کردم و موهاش رو گرفتم و محکم به دیوار کوبیدمش و گفتم:
-اینجا دیگه ترکیه نیست که بترسم، اینجا کشور خودمه.
موهاش رو کشیدم و دوباره به دیوار کوبیدمش.
صورتش جمع شده بود سعی داشت خودش رو نجات بده.
تو صورتش حرصی گفتم:
-بچه میخوای خودت بزا. فهمیدی؟
رهاش کردم.
سرش رو ماساژ میداد.
-وحشی دیوونه!
به من میگفت وحشی؟
بهش حمله کردم و یه لگد محکم هم به پاش زدم.
آخی گفت و پاش رو گرفت.
بدبخت بزدل حتی از خودش هم نمیتونست دفاع کنه.
میخواستم باز هم بزنم که زن متصدی سرویس دخالت کرد.
آذری حرف زد و من رو به عقب کشید.
از باران فاصله گرفتم.
اشکهام رو پاک کردم.
انگشتم رو به سمتش گرفتم:
-نزدیکم نشو، هیچ وقت، هیچ وقت... حتی اگه ده سال دیگه هم سایهاتو ببینم، میکشمت. به روح مامانم میکشمت.
مشمای سیاه رو برداشتم و از در سرویس بیرون زدم.
راستین جلوی سوپر مارکت بود.
به سمتش دویدم.
کیارش رو از بغلش گرفتم.
پوشک خریده بود.
به در سرویس خیره شدم، کنترل اشکهام رو نداشتم.
به اندازه شش هفت ماهی که تو مملکت غریب بودم بغض داشتم.
-چته سحر؟
به ماشین پلیس راه که کمی اونطرفتر پارک کرده بود نگاه کردم و در حالی که به سمتش میرفتم گفتم:
-بارانو زدم.
-باران کیه؟
کنار ماشین پلیس ایستادم:
-همونی که برای کیارش نقشه داشت.
به مامور پلیس راه نگاه کردم و گفتم:
-آقا، از اینجا چطوری میشه ماشین دربست گرفت برای تهران؟
مرد پلیس بهمون نزدیک شد.
پلیس قبلا برام ترس داشت، همیشه منتظر بودم که بیاد و بابا رو بازداشت کنه، ولی حالا معنی امنیت میداد، حتی پلیس راه.
راستین کنارم ایستاد و گفت:
-نمیخوای بچه رو تمیز کنی؟
-نه، فقط بریم. فقط خودشو خیس کرده، تو راه یه کاریش میکنم.
پلیس به راستین نگاه کرد و گفت:
-از اتوبوس جا موندید؟
راستین جواب داد:
-نه...یعنی آره...یعنی رانندهای که قرار بود دربست ببرمون، همین جا پیادهامون کرد و رفت... یعنی خراب شد ماشینش... گفت نمیرسم تا تهران.
پلیس باور کرد، سر تکون داد و گفت:
-اینجا دربست سخت پیدا میشه، تو شهر بود...
به کیارش نگاه کرد و لب زد:
- صبر کنید.
موبایلش رو در آورد و مشغول شماره گرفتن شد.
اینجا ایران بود، میتونستم رو کمک هم وطنهام حساب کنم.
حتما باید شش ماه عذاب میکشیدم تا میفهمیدم هیچ جا کشور خودم نمیشه.
به در سرویس زنونه نگاه کردم، باران هنوز بیرون نیومده بود.
**********
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اون هم متعجب بهم زل زد. لبخند زد و نزدیکم شد. -تو کجا یهو غیبت زد؟
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
گوشه اتاق نشسته بودم و از پنجره به حرکت ابرها نگاه میکردم.
ابرهایی که هر کدوم شبیه یکی از اعضا خانوادهام بودند و یادآور یه خاطره.
سر صبح از مسافرخونه ماشین گرفتیم و سر کوچه دایی ممد اینقدر منتظر موندیم تا در طوسی رنگ خونه باز شد و پژوی سبز رنگ دایی ازش بیرون اومد.
قلبم روی هزار میزد، شاید هم بیشتر.
داشتم اعضا خانوادهام رو میدیدم، اونم بعد از نه ماه.
دقیقا از یک هفته قبل از یلدای پارسال، تا امروز که نمیدونم چندم مهر بود.
حسین نفر بعدی بود که از خونه بیرون زد، قدش بلندتر شده بود، ریش و سبیل کمپشتش رو نزده بود و لباس چهارخونه مدرسه تنش بود.
وسط اشک ریختنم خندهام گرفته بود.
لباس مدرسهاش رو کنار زیرسفرهای پهن میکرد و میگفت مدرسه با سلیقه عمه ست کرده.
چند قدمی از در دور شد که برگشت، سالار صداش زده بود.
دست روی دهنم گذاشتم و از ترس اینکه نکنه من رو ببینه خودم رو پنهان کردم.
راستین دست روی شونهام گذاشت.
-آروم باش عزیزم.
راننده گفت:
-داداش شر نشه واسمون.
راستسن جواب راننده رو داد، نفهمیدم چی گفت چون داشتم یواشکی به سالار و حسین نگاه میکردم، سالاری که برای حسین حد و مرز تعیین میکرد.
این از حرکات دست سالار و قیافه کلافه حسین مشخص بود.
نفر بعد که اومد هق هقم بلند شد.
این یکی سپیده بود.
یه بچه تو بغلش بود، یه دختر بچه با موهای شلخته و لباس بهم ریخته.
اشکم رو پاک کردم.
این بچه... این... حتما خواهر جدیدم بود.
دختر بچه برای رفتن تو بغل سالار بغل باز کرده بود.
اشک کوفتی رو برای بار صدم پاک کردم.
سالار بچه رو گرفت، صورتش رو بوسید.
به کیارش نگاه کردم، یعنی تو رو هم میبوسید یا هر دومون رو پرت میکرد وسط خیابون؟
دست راستین هنوز روی شونهام بود.
نگاهش کردم و لب زدم:
-قلبم داره میترکه راستین.
-میخوای پیاده شم و...
-نه، اصلا...اصلا...
اینکه جلوی اشکهام رو نمیگرفت خیلی خوب بود.
اینکه نمیگفت اگر ادامه بدی میریم، اینکه منعم نمیکرد.
سالار به سمت بقالی رفت.
حتما میرفت برای خواهر کوچولوش چیزی بخره.
سپیده سوار ماشین دایی شد.
ماشین دایی دقیقا از کنار ماشین ما رد شد نگاهم تا جایی که ماشین پبچید و از جلوی دیدم محو شد همراهشون رفت.
به بقالی نگاه کردم.
سالار از بقالی بیرون اومد و وارد خونه شد.راستین گفت:
-بریم؟
-یه دقیقه دیگه!
در خونه بسته نشده بود.
حتما یکی ازش بیرون میاومد و همین طور هم شد.
مهراب، مهراب از در بیرون اومد، پشت سرش هم سالار.
سالار در رو بست و با هم سوار یه ماشین شدند.
ده دقیقه بعد رضایت دادم که راننده حرکت کنه، ولی همه هوش و حواسم موند توی اون کوچه.
حالا هم که طبقه دوم خونه برادر راستین نشسته بودم و به ابرها نگاه میکردم، ابرها رو شبیه خانوادهام میدیدم.
گاهی قد و قامت سپیده جلوی چشمهام میاومد که یه دختر بچه تو بغلش بود و گاهی هیبت سالار که وسط کوچه به حسین امر و نهی میکرد.
جرات نکردم پیاده بشم.
حتی نتونستم درست و حسابی نگاهشون کنم چون اشک مانع واضح دیدنم میشد.
چند تقه به در خورد، شخص پشت در منتظر اجازه نموند، در رو باز کرد و پا توی اتاق گذاشت.
سمیه بود؛ زنِ برادرِ راستین.
📌من آسیه علیکرم هستم، نویسنده رمانهای این کانال.
هر جور نقد و نظر و یا حتی سوالی نسبت به آثارم دارید، میتونید از طریق این لینک باهام در میون بزارید.
https://harfeto.timefriend.net/17205085645444
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت220 از پلکان هواپیما پیاده شدم. آقا مهدی به مهبد گفت: - به مهیار زنگ زد
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت221
آقا مهدی گفت:
- مهیار کجاست که تو اومدی؟
مهسان با کمی خجالت گفت:
- نمی دونم، زنگ زد گفت با خاله گلاب بیام دنبالتون. منم خاله گلاب رو بیدار کردم و اومدیم.
آقا مهدی کمی به مهری خانوم نگاه کرد.
مهری خانوم با استرس به اطراف چشم چرخوند و با لبخند گفت:
- خب، سوار شیم بریم. همه خستهایم.
آقا مهدی دمی سنگین گرفت و گفت:
-همه تو یه ماشین جا نمی گشیم. من و بهار با یه ماشین دیگه میایم.
مهری خانوم خیره به شوهرش نگاه کرد. آقا مهدی گفت:
-چرا اینطوری نگاه میکنی؟ میخوام یه کم باهاش تنها حرف بزنم.
مهری خانوم دیگه چیزی نگفت، ولی حس کردم دوست نداره، شوهرش با من صحبت کنه.
با کمک آقا مهدی چمدونی رو که توی اون ماشین جا نشد، به سمت یه ماشین دیگه بردیم.
سوار ماشین سبز رنگ فرودگاه شدیم و حرکت کردیم.
هنوز راهی نرفته بودیم که آقا مهدی لب باز کرد و گفت:
- میدونی توی این دنیا، تنها مردی که تا ابد، به تو محرمه، کیه؟
با تعجب بهش نگاه کردم.
-چرا متعجب شدی؟ یه سوال پرسیدم. یه کم فکر کن و جواب بده.
کمی فکر کردم و چیزی به ذهنم نرسید.آروم گفتم:
- بعد از پدر و عموی خدابیامرزم، الان تنها کسی که بهم محرمه، پسر ... شماست.
لبخندی زد و گفت:
- اشتباه میکنی. پدر و عموت که به رحمت خدا رفتند. مهیار هم تا یه هفته بهت محرمه تا عقد کنید. ولی یه نفر هست که به واسطه این صیغه محرمیت تا ابد به تو محرم میشه درست مثل پدرت.
خیره نگاهش کردم. واقعاً از سوالش متعجب بودم. وقتی دید که چیزی نمیگم، لبخند زد و کمی جابه جا شد و گفت:
-اون منم.
تازه فکرم به کار افتاد. راست میگفت. آقا مهدی الان پدرشوهر من محسوب میشد و تا ابد، مثل پدرم به من محرم بود.
جواب لبخندش رو با لبخند دادم و سرم رو پایین انداختم.
- از الان به بعد، دیگه نبینم و نشنوم که خودت رو تنها تصور کنی، اونم تا وقتی که پدر داری. تو الان با مهسان برای من هیچ فرقی نداری.
یاد عمو افتادم. بغض توی گلوم شروع به پیچ و تاب کرد و اشک تو چشمهام حلقه زد. عمیق به آقا مهدی نگاه کردم.
لبخند آقا مهدی جمع شد و کمی اخم کرد و گفت:
-میدونستی هیچ پدری دوست نداره که دخترش گریه کنه. میدونستی که اشکهای دختر به دل پدر خنج میندازه.
لبخند زدم و سعی کردم اشکم رو کنترل کنم، ولی قطرات اشک سمج تر بودند و راهشون رو پیدا کردند.
آقا مهدی دستش رو جلو آورد و اشک رو از روی صورتم پاک کرد.
اون به من دست زد و من اصلا از این تماس ناراحت نشدم. اینکه اون من رو مثل دخترش میدونست و من مثل مهسان و مهگل بهش محرم بودم، برام خوشایند بود.
من چیزی از این مرد نمیدونستم، ولی همین چند تا جمله که گفت، آرامشی بهم تزریق کرد که باعث شد قلب بیقرارم، تا حد خیلی زیادی آروم بشه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت221 آقا مهدی گفت: - مهیار کجاست که تو اومدی؟ مهسان با کمی خجالت گفت:
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت222
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین حرکت کرد من به تاریکی شهر تهران خیره شده بودم و به این فکر میکردم که چرا مردی که الان به من محرم بود، برای دیدن من هیچ تلاشی نمیکرد.
ماشین ایستاد. پیاده شدیم و من وارد خونهای شدم که قبلا هم یک بار به اونجا اومده بودم. وارد سالن شدم و روی مبلی نشستم. آقا مهدی نگاهی به من کرد و گفت:
- احتمالا رفتند مهگل رو بزارند خونهاش، یه کم بشینیم میرسند.
چند دقیقه بعد صدای ماشین و نور تند چراغهاش به داخل سالن نشون از این میداد که بقیه هم رسیدند.
- خب، دیگه مهری اومد، من دیگه میرم بالا.
سر تکون دادم و آقا مهدی رفت. چند دقیقه بعد همه وارد سالن شدند. اولین نفری که وارد شد مهبد بود. ناخودآگاه ایستادم، لبخند زد و گفت:
- ای وای زن داداش! انتظار ندارم به من اینطوری احترام بذاری!
آروم پشت سر مهسان زد و گفت:
- یاد بگیر.
مهسان معترض شد کمی هلش داد.
مهبد همونطور که میخندید، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- منتظر باش، الان قراره محکم ترش رو از بابا بخوری.
مهسان نگاهی به اطراف کرد و سریع به طرف آشپزخونه رفت.
مهبد بلند گفت:
-میگم رفتی آشپزخونه.
مهسان اهمیتی نداد و پا تند کرد. زنی رو هم که خاله گلاب صدا میزدند با لبخندی بهم شب بخیر گفت و به طبقه دوم رفت.
مهری خانوم نگاهی به من کرد و گفت:
-بشین، عزیزم!
-مهبد گفت:
-مامان خسته است. بزار اول یه کم بخوابه.
بعد رو به من کرد و با لبخند گفت:
-راستی زن داداش، یه سوال، شما میخوابی، روسری رو از سرت در میاری دیگه!
لبخندی به سوال مسخرهاش زدم که مهری خانوم گفت:
- بیا برو یه کم بخواب، نمکدون!
من گفتم:
- اشکالی نداره، ناراحت نمیشم.
- تو ناراحت نمیشی، این خودش نباید بفهمه! بیست و شیش سالشه، قد کفتر عقل نداره.
مهبد گفت:
- اونی که قد کفتر عقل نداره، دخترته که الان قرار کتک بخوره.
- بابات کی دست رو شما بلند کرد که این دفعه دومش باشه!
- این دفعه مهسان میخوره که راه باز شه برای بقیه، نفر بعدی هم احتمالا مهیاره.
-بیا برو بخواب. چمدونهای بهار رو هم ببر بالا، بزار اتاق مهمون. وسایلهای پویا رو هم از اتاق بردار.
مهبد دست روی سینهاش گذاشت و گفت:
_ ببخشید من پای عزیز دردونهات رو وسط کشیدم.
- بیا برو دیگه!
مهبد دیگه چیزی نگفت. چمدونها رو برداشت و به طرف پله ها رفت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت222 دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین حرکت کرد من به تاریکی شهر تهرا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت223
با رفتن مهبد، مهری خانوم به من نزدیک شد. دستم رو گرفت و گفت:
-ببخشید، من میدونم که غیبت مهیار بیاحترامی به تو بود، ولی باور کن این روزها سرش خیلی شلوغه. ما هم کلی زحمت کشیدیم تا قبول کرده ازدواج کنه.
چیگفت؟ با کلی زحمت قبول کرده که ازدواج کنه! پس ماجرای اون هم یه ازدواج اجباریه.
مهری خانم ادامه داد:
-زن عموی تو هم گفت که سریع اقدام کنیم. به خاطر همین برنامههاش ردیف نشد.
لبهاش رو به هم فشار داد و چند ثانیه بعد گفت:
-تو به دل نگیر.
التماس توی چشمهاش موج میزد. نمیخواستم این حالت رو به این زن ببینم.
پس لبخند زدم و گفتم:
-درک میکنم، اشکالی نداره.
ولی حقیقت چیز دیگهای بود. اگر تو شرایط یه دختر عادی بودم و بزرگتر درست و درمونی بالای سرم بود، حتما اعتراض میکردم و چه بسا اصلا این ازدواج رو به هم میزدم، ولی یه حقیقت تلخ در مورد من وجود داشت که انکار ناپذیر بود، من در اصل، چارهای نداشتم.
آدمهای بیچاره هم حق اعتراض ندارند.
مهری که انگار خیالش راحت شده بود، سر تکون داد. لبخندی زد و گفت:
- نمیخوام توی این خونه احساس غریبی کنی، دلم میخواد راحت باشی.
همونطور که میایستاد، دستم رو کشید. بلندم شدم و اون ادامه داد:
-بیا برو یکم استراحت کن. از فردا باید بریم دنبال کارهای عقد. ایشالا مهیار هم میاد، بیشتر با هم آشنا میشید.
انشاالله که میاد!
امیدوار بودم که بالاخره این داماد فراری رو ببینم.
مردی که تو مراسم خواستگاری و بله برون خودش حضور نداشت و حتی به خودش زحمت نداد تا فرودگاه به استقبال همسرش بیاد.
هر چند برای اون هم اجبار بود، ولی ذرهای احترام بد نبود.
فعلا که زبونم کوتاه بود و تسلیم شرایط بودم.
همراه با مهری خانم از پلههای مارپیچ گوشه سالن بالا رفتیم. وارد طبقه دوم شدیم.
یه راهروی پهن و بزرگ جلوی روم بود و شش در چوبی دو طرف راهرویی نیمه تاریک، که نور ضعیفه هالوژنهایی که به دیوار نصب بود، راه رو کمی روشن کرده بود.
مهری خانوم به انتهای راهرو راهنماییم کرد. جلوتر از من میرفت و هر از چند گاهی برمیگشت و نگاهی پر از محبت به من میانداخت.
از پنجره انتهایی راهرو به ماه کامل نگاهی انداختم.
آسمون تهران ابری نبود، دقیقاً برعکس شیراز.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت223 با رفتن مهبد، مهری خانوم به من نزدیک شد. دستم رو گرفت و گفت: -ببخش
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت224
با صدای مهری خانوم نگاهم رو از پنجره گرفتم و وارد اتاق شدم.
دکور کرم قهوهای اتاق واقعا چشمگیر بود و پنجرههای بزرگش زیبایی اتاق رو دو چندان کرده بود.
تخت تک نفره پهنی کنار اتاق بود.
لب به تحسین باز کردم و گفتم:
_ چه اتاق قشنگی!
مهری خانم با لبخند گفت:
_ اینجا قبلا برای مهگل بوده، بعد از اینکه اون از اینجا رفت، ما ازش به عنوان اتاق مهمون استفاده میکنیم. البته تو که صاحبخونهای. وسایلت رو هم میتونی بزاری توی کمد.
به کمد چوبی اتاق نگاه کردم و لب زدم:
-باشه، ممنون.
مهری خانوم کمی کنارم موند و کمی از پسر خودش و همسر فراری من صحبت کرد و رفت. بالاخره تنها شدم.
دوست نداشتم به روزهای قبل فکر کنم. من راهم رو انتخاب کرده بودم. مسیری روبهروم بود و راهی که باید تا انتها میرفتم.
برام مهم نبود که انتهای جاده، یه بهشت با باغهای سیب در انتظارمه یا جهنمی که هیزمش قرار بود خودم باشم.
شاید هم مهم بود و من در حال حاضر به خودم لج کرده بودم. به خودم، به سرنوشتم، به حامد، به حسام.
هر چی که بود، دیگه پا توی مسیر گذاشته بودم.
وقت نماز بود. از پنجره به آسمون تاریک شب نگاه کردم و خدا رو مخاطب قرار دادم:
-خدا، من رو که یادت هست! یه کم نگاهم کن.
به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
- شاید هم نگاهم کردی و فرستادیم اینجا. شاید هم اینجا برام بهتر باشه.
به هر حال امنیت این خونه و امشب رو به جهنمی که زرین بانو برام درست کرده بود، ترجیح میدادم. هر چند که مهیار با نیومدنش بهم بیاحترامی کرده بود.
دوباره به آسمون خیره شدم و گفتم:
-فقط یادت نره که من هستم.
دست روی زانو گذاشتم و بلند شدم.
چه بهم بیاحترامی شده باشه، چه نشده باشه، فرقی نمیکرد، باید نماز میخوندم.
اتاق فقط حموم داشت. پس از اتاق بیرون رفتم تا سرویس رو پیدا کنم. مهبد توی راهرو بود.
یه لباس بدون آستین تو تنش و یه شلوارک گشاد که تا زیر زانوهاش بود، پوشیده بود.
هیچ وقت حامد و حسام جلوی من اینطوری لباس نمیپوشیدند.
برای دو تا پسر جوون، حتما خیلی سخت و آزار دهنده بوده که توی خونه خودشون با وجود یه دختر، نتونند خیلی راحت باشند.
ولی حالا دیگه تموم شد، راحت راحتند، دیگه بهاری نیست که بخاطرش مجبور باشند این جور مسائل رو رعایت کنند.
به حکم حیا سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو ازش گرفتم.
مهبد با همون لحن مضحکش گفت:
- دبلیو سی، از اون طرفه.
کمی خجالت کشیدم، ولی به رو نیاوردم. رد دستش رو دنبال کردم و به طرف سرویس رفتم.
رفع حاجت کردم و وضو گرفتم. نمازم رو خوندم و از خدا کمک خواستم.
به تخت خواب رفتم و سعی کردم به اتاق غریبی که بهش وارد شده بودم عادت کنم.
خیلی به سختی خوابم برد.