eitaa logo
بهار🌱
20.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
592 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از وقتی توی خونواده چشم باز کردم این حرف‌ها به گوشم خورد خانواده‌های شهدا حقوق های آنچنانی می‌گیرند سهمیه دانشگاه دارند سهمیه راه به نهادهای دولتی دارند و دارن پشت و روی این مملکت را می‌خورند و به ماها فخر فروشی می‌کنند همین حرف‌ها باعث شده بود که من از خانواده‌های شهدا م*ت*ن*ف*ب*ا*ش*م، وقتی ثبت نامم کردن برای پیش دبستانی همکلاسی که کنارم می‌نشست فرزند شهید مدافع حرم بود و من دلم می‌خواست همه جوره اذیتش کنم زمان زنگ تفریح توی حیات مدرسه در... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
گل یخ زده را، از سرما چه باک؟!.. یکتا🍃
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت گوشی رو از این دست به اون دست دادم. صدای عمه می‌اومد، تا موبایل رو ب
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگاهش سوالی شد. موبایلم رو نشونش دادم و گفتم: - یکیش بابت این سیم کارت. لبخند زد. نگاهش رو پایین انداخت و من بی‌وقفه گفتم: - البته امروز فردا میرم سیم کارت قبلی خودمو می‌سوزونم و یکی دیگه می‌گیرم، تا اون موقع سیم کارتتون دست من باشه، بعدش بهتون پس میدم. -قابلی نداره، این چه حرفیه! به تعارفش جوابی کوتاه در حد زنده باشید دادم و گفتم: - و اینکه اون چند روزی که خونه ناصر بودم، رهام نکردید، چون خانواده‌ام پیشم نبودن، اونجام که احساس غریبی می‌کردم، عملاً زندان بود، نباید بیرون می‌رفتم، نباید تو حیاط می‌رفتم، نباید از پنجره بیرونو تماشا می‌کردم، گاهی که شما می‌اومدید بهم سر می‌زدید، فکر می‌کردم خب من هنوز زنده‌ام. لبخند روی صورتش پهن شد. - راستش اون روزا فقط همین کار از دستم بر میومد. داشتم آماده می‌شدم که تشکر بعدی رو به زبون بیارم که گفت: -من هنوز نفهمیدم دلیل اون چند روز اتفاق و ماجرا چی بود، آقا مهراب یه چیزایی گفت، شمام گفتی، ولی بازم یه چیزایی هنوز برام گُنگه. دست‌هام رو دور نعلبکی مربع شکل فنجون اسپرسو حلقه کردم و گفتم: - شما هم دلیل یه چیزایی رو هنوز به من نگفتید. عینک بی‌قابش رو روی صورتش جابجا کرد و گفت: - چی رو؟ داستان زندگی خانوادم اون موقع یه مقدار ناقص موند. اگر منظورتون اونه... - نه، نه، اصلاً منظورم اون نیست. لب تر کردم و گفتم: - یه بار دیگه هم ازتون پرسیدم که شما دلیل قانع کننده‌ای بهم ندادین، اینکه چرا با تمام چالش‌هایی که برای من اتفاق افتاده هنوز به خواستن من اصرار دارید...اون اتفاقات بعد از رفتن سحر، عکسی که قطعاً شما هم دیدین و می‌دونید پخش شده، دزدیده شدنم وسط پارک، بعدم این جریانا و اتفاقاتی که به هر حال خودتونم وسطش بودید، هر پسر دیگه‌ای هم بود تا حالا جا زده بود، ولی شما هنوز پای من وایسادی، با خودم که رودربایستی ندارم، نه هیکل و قیافه خاصی دارم که بخواد شماره مجذوب خودش بکنه و نه .... هر چی سعی کردم نتونستم زبونم رو بچرخونم و بگم نه خانواده آنچنانی. خانواده من هر چقدر هم غیر ایده‌آل ولی خانواده من بودند، نمی‌خواستم تحقیرشون کنم، حتی پشت سرشون. لب پایینم رو به دندون گرفتم و تو چشم‌های مردی که منتظر بود تا جمله‌ام تموم بشه زل زدم. وقتی انتظارش طولانی شد نگاهش رو از من گرفت و کمی روی میز چرخوند و بعد به من نگاه کرد. - من یه جمله میگم، شما تمام جواب سوالت رو می‌تونی از توی همون در بیاری. کمی مکث کرد و گفت: -تمام مأموریت سیب اثبات ارزشهای زن بود، یعنی اگر شده بخاطرش باید از خیر بهشت هم گذشت. به جمله ادبیش کمی فکر کردم. لبخند روی لبم نشست و گفتم: - جمله‌ای که گفتید خیلی قشنگ بود، واقعا به دلم نشست، ولی اون موقع فقط یه زن وجود داشت اونم حوا بود، ولی الان این همه زن، چرا من؟ می‌تونید از بین خوشگل‌ترینشون و خوش هیکل‌ترینشون یکیو انتخاب بکنید که ارزش قید بهشت زدنو داشته باشه. - ناراحت میشم سپیده خانم اینطوری در مورد خودتون حرف می‌زنید، یعنی چه خوشگل‌ترین و خوش هیکل‌ترینشون؟ من بین آدمایی بزرگ شدم که بهم یاد دادن که رابطه‌ای بین کمر باریکه زن و زیبایی چشم و ابروش با شخصیتش نیست، من اگر شما رو خواستم به خاطر شخصیتتون بود، به خاطر انرژی‌ای که بهم می‌دادید بود، به خاطر انگیزه‌ای که برای زندگی کردن بهم می‌دادید بود، البته اینم بگم من دست روی دختر زیبایی گذاشتم، حتی اگر خودت هم اینو قبول نداشته باشی. در مورد اون چالش‌ها هم می‌تونم اینطوری بهتون بگم، مگه دست خودتون بود؟ اتفاقاتی که افتاد مگه دست خودتون بود! اتفاقاتی شبیه این برای مادر منم افتاد، سه روزه تمام توی انبار زندانی بود، تا سرحدِ... باقی حرفش رو خورد.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگاهش سوالی شد. موبایلم رو نشونش دادم و گفتم: - یکیش بابت این سیم کا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگاهش رو پایین انداخت. بالا پایین شدن سینه‌اش رو احساس می‌کردم، می‌دیدم عصبانی بود، شاید هم ناراحت. ادامه جمله‌اش رو نداد، تا سرحد چی؟ نگاهش که بالا می‌اومد چشمهاش سرخ سرخ بود. - می‌خواستن یه کاری بکنن که پدرم از مادرم متنفر بشه، به خاطر یه مشت زمین، یه مشت پول. نفسش رو سنگین بیرون داد، خیلی سنگین، خیلی خیلی سنگین. - مادر منم دست خودش نبود. یه زن جوونِ... جو بینمون کمی سنگین شده بود. به پشتی صندلی تکیه دادم. به فنجون اسپرسو نگاه کردم. با چیزی که روی میز قرار داده شد به مرد کافه‌چی نگاه کردم. - کیکتون. امر دیگه‌ای ندارید؟ نوید سکوت کرده بود، ولی من تشکر کردم. مرد رفت. به پسر چشم سبز تو لک رفته روبروم نگاه کردم. این پسر چند روز پیش خوشحالی‌ای به من داده بود که تو عمرم تجربه‌اش نکرده بودم. لایق یه تشکر بود و اینکه از این حالت در بیاد. لبخند زدم و به امید در اومدنش از اون حالت گفتم: - یه تشکر دیگه هم می‌خواستم ازتون بکنم؟ نگاهم کرد و من اضافه کردم: - برای اون جشن و غافلگیری... راستش اصلاً انتظارشو نداشتم. لبخند ضعیفی روی صورتش نشست. - بچه‌ها بهم گفتن که همه کاراشو شما انجام داده بودید. - کاری نکردم، یه کیک بود و چند تا فشفشه و برف شادی، فقط هماهنگ کردن با مدیریت کتابخونه سخت بود که اونم استاد دخالت کرد. با آقا مهرابم هماهنگ کردم که شما رو یکم دیر بیاره که بتونم خانواده‌اتونم بیارم، البته فقط نگار خانم و حسینو تونستم راضی کنم، مادرمم لطف کرد یه زنگ زد به ثریا خانوم که اونم با همسرش بیاد. اخم ریزی کرد و گفت: -به آقا مهراب گفته بودم بمونه برای جشن، بهش گفتم یکم لفتش بده که هم ما اونجا رو آماده کنیم، هم اینکه خانوادتون برسن، چون می‌دونید که قبل از ما کلاس خوشنویسیه، بچه‌های خوشنویسی هم تا آخرین لحظه می‌مونن، نمی‌شد زودتر بیایم برای تزیین و این کاراش. قرار شده بود آقا مهرابم بمونه ولی نموند. بهش زنگم زدم جواب نداد. -به هر حال من خیلی از شما ممنونم، من اون روز خیلی روز پرتنشی داشتم، اون جشن خیلی حالمو خوب کرد، مخصوصاً که خانواده‌امم بودن، حضور اونا خیلی برام دلچسب بود. سرش رو پایین انداخت و لب زد: - خانواده خیلی مهمه، هم حضورشون، هم وجودشون. دقیقاً همین بود، خانواده مهم بودند، هرچند هم غیر ایده‌آل، ولی مهم بودند. -راستی با خانم میرزایی اون روز صحبت کردید؟ منظورش کتایون بود. - بله صحبت کردم، گفت دو هفته بعد از عید، کارآموزی، از اول اردیبهشتم کار شروع میشه که اول خرداد بهم اولین حقوقو پرداخت کنن. منتها حقوقی که پیشنهاد کردن خیلی پایینه. نمی‌دونم خانوادم بپذیرن یا نه. البته من یه پیشنهاد کار دیگه هم دارم، با یه حقوق حسابی و دندونگیر که اونو نپذیرفتم. چشم باریک کرد و لب زد: -چرا؟ - آدمی که این کارو بهم پیشنهاد داده، بیش از حد در حقم لطف کرده، بیشتر از این نمی‌خوام بهش مدیون باشم.
👇 نوید گفت: -تمام ماموریت سیب، اثبات ارزشهای زن بود، یعنی اگر شده به خاطرش باید از خیر بهشت هم گذشت. ❤️
‌هزینه ورود به سی‌هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 🟢رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم شده؟ خیر. 🟠کی تموم می‌شه؟ معلوم نیست کی تموم بشه. 🟣روزانه چند پارت می‌ذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده. 🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم 🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. 🔵حالا چرا؟ چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی 🟤کی می‌رسه اینجا به وی‌آی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه. 💳شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
📌یک متن زیبا از حضرت علی(ع) بخونیم👇👇 نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی. کفن سفید اما ترساننده است و کعبه سیاه اما محبوب و دوست داشنتی است. زیبایی انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش. قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش. انسان بزرگ نمی‌شود، جز به وسیله‌ی فكرش، شریف نمی‌شود، جز به واسطه ی رفتارش، و قابل احترام نمی‌گردد ، جز به سبب اعمال نیكش. https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز جماعت بر عرشهٔ ناو شهید ناظری سپاه 🌹🇮🇷🌹
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگاهش رو پایین انداخت. بالا پایین شدن سینه‌اش رو احساس می‌کردم، می‌دی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگار بسته‌های شیرینی رو یه بار دیگه شمرد و گفت: - دوازده تا خواسته بودی دیگه؟ ثریا سر تکون داد. -آره، ده تا قبل گفته بودم، دو تا هم امروز سفارش گرفتم، فقط یه ده پونزده تا بسته دیگه هم می‌تونی بزنی، می‌خوام همینجوری بذارم توی خونه باشه که اگه کسی خواست معطل نشه. نگار بی‌حال سر تکون داد. ثریا به من نگاه کرد و گفت: - این سفارشام شیش تاش مال اون همکلاست بود، موهاش بوره، تبریزی بودن. من سر تکون دادم که فهمیدم و اون گفت: - هر سال عیدی می‌برن برای خواهراش دیگه، همراهش شیرینی هم می‌برن، گفت امسال از شما می‌گیریم. شیش تا سفارش داد، اونا خیلی دست به خریدشون خوبه، اگه خوششون بیاد دیگه حالا ما رو ول نمی‌کنن. نگار لبخند بی‌جونی زد و گفت: - به دل خوش بخورن! یه چیزیش بود این نگار. از دیروز تو لک بود. ثریا چند تا از جعبه‌ها رو برداشت و رو به من گفت: - پاشو سپید، پاشو کمک کن. جعبه‌ها رو برداشتم و گفتم: - ماشین گرفتی؟ - نه، ولی شهرام پایینه، با موتور یه جوری می‌بریمشون. زودتر از من از در خارج شد. دنبالش رفتم، از کنار فرش لوله شده کنار در رد شدم. صدای حسین و سالار از پشت بوم می‌اومد. ثریا جلوتر از من رفت. چند پله‌ای رو سریعتر رفتم تا بهش برسم. با احتیاط پایین می‌رفت. صداش زدم. - ثریا... ثریا. نگاهم کرد و و من سریع گفتم: - ثریا خونه زندگیت چی شد؟ ثریا با دقت پاش رو روی سنگ پاگرد گذاشت و گفت: - خدا خیر بده به این مهراب. ایشالا دست به خاک بزنه طلا بشه. من گفتم این شهرام وام وام می‌کنه الان می‌خواد سی سال دیگه نوبتمون بشه. دیروز بانک بود، گفتن هفته دیگه بیا بگیر. به مسیرش ادامه داد و گفت: - شهرام اول گفت خونه رو تعمیر می‌کنیم، یه اتاق می‌ندازیم سر همون اتاق پشت بوم، ولی دیشب گفت نه این کارو نمی‌کنم، این خونه ارثیه است، همه باید بیان بشینن در موردش حرف بزنن. این پول حق زن و بچه‌های منه، قرار نیست پول تعمیر این خونه و اتاق انداختن سرش مال ارثی بشه که بعد سودشو شهاب بیاد ببره. چند پله پایین رفت و به سمتم برگشت. صداش رو پایین آورد و گفت: - حرفاش مال خودش نبود، فکر می‌کنم مهراب باهاش حرف زده، چون دیروز با هم اومدن رفتن بانک. شونه بالا داد و گفت: -حالا ما که هر چی گفتیم انگار آب ریختیم تو هاون، خدا پدر و مادر این مهرابو بیامرزه که دست خیرش زندگی منو سامون داد. انداخته تو دهن شهرام که با پول وام یه مغازه بگیر، تا خودت سر کاری، زنت وایسه، هر وقت خودت از سر کار اومدی، خودت وایسا. شهرام نمیگه اینا رو مهراب گفته، ولی من شوهرمو می‌شناسم، این چند وقته می‌شینه می‌گه مهراب، پا می‌شه می‌گه مهراب. دیروزم تا قبل از اینکه بره بانک، می‌گفت خونه رو تعمیر می‌کنیم، از بانک برگشت کلاً نظرت عوض شد. جعبه‌های شیرینی رو بالا آورد و گفت: - گفته می‌تونید محصولات نگار رو بفروشید، کلوچه و تنقلات دیگه هم کم کم اضافه کنید، یواش یواش اینجوری هم درآمد نگار میره بالا، هم شما یه چیزی گیرتون میاد. دیروز که شهرام اینو گفت، راه افتادم تو در و همسایه گفتم و کلی سفارش گرفتم، یه چند تایی هم دو دل بودن که حالا یکی بخورن اونام می‌خرن. - پس الان بازم رفتی طبقه بالا؟ سر تکون داد و گفت: - فقط فرقش اینه که اون کبری دست و پاشو از زندگیم جمع کرده, شیرینم پایینه، نمی‌ذاره خیلی دخالت کنه. از سمیه هم خبر دارم، نشسته به جمع کردن شوهرش، اون سمیرا هم فعلاً تنگ خونه است. حالت صورتش ملتمس شد و گفت: - دعا کن همه چی درست شه. هفته دیگه شهاب قراره بیاد حرف بزنن با هم. - ایشالا درست میشه, ولی نذار تنها تو اون خونه پول خرج کنه. نفسش رر سنگین بیرون داد و باقی پله‌ها رو پایین رفت. شهرام جلوی در راهروی ورردی ایستاده بود و با مهراب حرف می‌زد. ثریا با دیدن مهراب لبخند زد و جلو رفت. شهرام جعبه‌ها رو از ثریا گرفت. احوالپرسی این شکلی ثریا معنی تشکر می‌داد. مهراب برای لحظه‌ای نگاهم کرد. به سمتم اومد و جعبه‌ها رو از من گرفت. سلام کردم، جوابم رو داد. دو هفته‌ای می‌شد که ندیده بودمش. به گفته زن دایی صبح زود می‌رفت و آخر شب می‌اومد. ثریا گفت: -شما زحمت نکشید. مهراب از در بیرون رفت و گفت: - چه زحمتی ثریا خانم! مهراب برای لحظه جلوی در ایستاد و به سمت ثریا برگشت. - فقط من هر چی به این شهرام میگم یه چند روزی رو بد بگذرون شمال، میگه نه. دور همی خوش می‌گذره، راضیش کنید بیاد. ثریا از در راهرو بیرون رفت و گفت: - ایشالا دفعه بعد آقا مهراب، هم شرایط من شرایط مسافرت نیست، هم اینکه شما شهرامو نمی‌شناسید، یه قرون دوزار دستش بیاد و جای خرج کردن داشته باشه، دو سوته همه رو به باد میده، الانم بیایم شمال بی‌فکر همه رو خرج می‌کنه. تهش باید دوباره بشینیم سماق بمکیم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگار بسته‌های شیرینی رو یه بار دیگه شمرد و گفت: - دوازده تا خواسته بود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 یه مغازه خالی دیدم سر کوچه خودمون، با صاحبشم امروز صبح صحبت کردم، قرار شده که تا وامو گرفتیم بریم اونجا رو کرایه کنیم، حالا ایشالا تا قبل سال تحویل اگه به دستمون برسه اون پول. ثریا مشغول راه رفتن شد و مهراب به دنبالش راه افتاد. توی راه پله نموندم، موندنم دلیلی نداشت. مستقیم به سمت خونه رفتم. می‌خولستم زودتر از حال نگار سر در بیارم. از کنار فرش لوله شده رد می‌شدم که حسین رو تو پاگرد بالا دیدم. پاچه‌هاش رو تا زانو بالا زده بود. -سپید، تاید تموم شد، من با این پای خیس الان بیام تو، عمه کل خونه رو می‌خواد کُر بده. - برو، میارم. وارد هال شدم، با چشم دنبال نگار گشتم، نبود. چند قدمی داخل رفتم و توی آشپزخانه پیداش کردم. نشسته بود و داشت با وسایل توی کابینت ور می‌رفت. -اینجایی؟ سرسری نگاهم کرد و مشغول کارش شد. با دیدن عمه و فرچه‌ای که توی دستش بود گفتم: - عمه میری بالا؟ - آره، برم حواسم باشه گربه شور نکنن فرشا رو، سالی یه بارم که فرشو می‌شوریم گوه مالش کنن‌ مخصوصاً که اون حسینم الان اونجاست. - پس تایدم ببر. یهو ایستاد. با اخم نگاهم کرد و گفت: - یه بسته بردن بالا! -الان حسین گفت تموم شد. جلوی اپن ایستاد. - نگار تایده رو چیکار کردی؟ نگار به سمت اون یکی کابینت‌ رفت. عمه زیر لب غر می‌زد. - هی میگم زودتر برم بالاها، گیرِ پیدا کردن این فرچه شدم، معلوم نیست دارن چیکار می‌کنن، یه بسته تایدو ... نگار بسته پودر لباسشویی رر روی اپن گذاشت. عمه بسته رو برداشت. غرغرکنان به طرف در هال رفت. با نگاهم تا یه جایی دنبالش کردم. صدای احوال‌پرسیش با مهراب اومد. عمه در رو بست. وارد آشپزخانه شدم. نگار با کارها مشغول بود. نزدیک‌تر رفتم و گفتم: - خوبی؟ نگاهم کرد و سر تکون داد. کنارش ایستادم. - خوب نیستی، از دیشب تا حالا خوب نیستی. با اون صاحب مغازه به مشکل برخوردی؟ لبخند بی‌جونی زد و گفت: - خوبم، اون مغازه دارم از خداشه که من وقتی تنورش قراره خاموش بشه تنورشو روشن کنم، هم یه پولی گیرش میاد، هم بویی که از مغازش میره بیرون، کلی مشتری براش جذب می‌کنه. - پس چته؟ دست از کار کشید. نگاهم کرد و گفت: - دیروز با نوید کجا رفتید؟ -بازار، البته نه برای خریدا، اون می‌گفت هر چی می‌خوای بخر، حتی می‌خواست برام خریدم کنه، من خودم نذاشتم، در اصل رفتیم اونجا که مغازه‌شونو نشونم بده، یه جایی به اسم مشیری خلوت، یه مغازه دو دهنه بود که مال ایناست. یکم نگاهش کردم و گفتم: - چطور؟ اینا رو عمه مو به مو از دهن من کشیده، تو هم بودی و شنیدی. نگاهش رو پایین انداخت. لبش رو ترک کرد، دل دل می‌کرد برای گفتن حرفش. - چی شده نگار جان؟ تو چشم‌هام زل زد و گفت: - میلادو ندیدید؟ حالا من هم تو چشم‌های نگار زل زده بودم. میلاد؟ توی بازار؟ چشم باریک کردم و گفتم: - چی شده نگار؟ میلاد چیکار کرده؟ - دیروز زنگ زده به اصغر، گفته فکر نکن زمین گیر شدم، حواسم هست دخترتو با این پسره می‌فرستی اینور اونور. تهدیدش کرده، باباتم ... دندون‌هام رر به هم فشار دادم. - بابام چی؟ شونه بالا داد. - هیچی... اصغر... حرفش رو ادامه نداد، من به جاش ادامه دادم. -بابا میگه سپیده اگه زن مهراب شه, مهراب واسه میلاد شاخ می‌شه و دست و پاشو جمع می‌کنه, ولی اگه زن نوید شه... نگاه نگار پایین افتاد و گفت: - بهش گفتم برم شکایت کنم ازش، میگه هیچ مدرکی ازش نداریم، بعد اگه نتونیم ثابت کنیم اون اعاده حیثیت می‌کنه. بعد من با مصی طرف می‌شم. - چرا به عمه نمی‌گید؟ -اصغر میگه حالش بد میشه، فشارش میره بالا، میگه صبر کن بذار ببینیم چطوری میشه حلش کرد. اشک تو چشمهاش جمع شد و گفت: - به من گفت که بیام نظر تو رو در مورد نوید عوض کنم، بهش گفتم مهراب اصلاً خواستگاری نکرده که تو دل بهش بستی. نوید بره، سپیدو می‌خوای مجبور کنه زن کسی بشه که ازش خواستگاری نکرده؟ میگه می‌کنه، نوید بره می‌کنه، گفتم اگه نکرد چی؟ می‌خوای بدیش به میلاد؟ که آبرو خودت حفظ شه؟ شما خونه نبودید، وسط خونه زد تو سر کله خودش که تو بگو چه غلطی کنم. منم که گفتم شکایت و به آبجی بگیم گفت نمی‌شه. تو چشم‌های اشکی نگار خیره بودم و فکر می‌کردم. مهراب! نوید! میلاد! لب‌هام رو تو دهنم کشیدم و گفتم: - نوید پسر خوبیه، ولی من قصدم ازدواج نیست، نه ازدواج با نوید نه مهراب نه میلاد. ما هنوز سر جهیزیه سحر کلی بدهکاریم، ازدواج من یه مشکل جدیده برای این خونه. فکر نکن من دل دادم به نوید که تو بخوای رای منو بزنی، با مهرابم کسی نمی‌تونه منو مجبور کنه، با میلاد که اصلاً. مهراب گفته بود که یه چیزی ازش بخوام، این می‌تونست یه درخواست باشه دیگه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ [هدایت یافتگان] کسانی هستند که ایمان آورده و نیز دلهاشان با یاد خداوند آرامش و اطمینان می‌یابد. [ای مردم] بدانید و آگاه باشید که دلها تنها با توجّه مدام به ذکر و یاد خداوند [در نیّت و عمل] آرامش می‌یابند. سوره «رعد» آیه 28 خدایا شکرت، دوستت دارم 💚 🌼 @baharstory
😍😍😍😍😍😍😍😍 کیا این پارت رمان بهارو یادشونه👆👆👆
امروز من زدم تو کار خاطرات و رمان بهار😍😍 کیا اینجای رمان بهارو یادشونه👆👆
وقتی دعا میکنی، دعای تو از این جهان خارج می‌شه و به جایی می‌ره که هیچ زمانی نیست. دعات به قبل از پیدایش عالم می‌ره. دعات به اونجا که دارند تقدیرت رو می‌نویسن می‌ره. و تقدیر نویس مهربون عالم، تقدیرت رر با توجه به دعات می‌نویسه. اینه که مولانا می‌گه: گر در طلب گوهر کانی، کانی گر در هوس لقمه نانی، نانی این نکته رمز اگر بدانی، دانی هر چیز که در جستن آنی، آنی خیرترین دعاها، بهترین طلب‌ها، زیباترین تقدیرها، نثار شما🌷🌹🌷🌹 🌼 @baharstory
سلیمان باش و دستور بده... به خشمت دستور بده، برو اونطرف وایسا، برو و بر سر تکبرم خالی شو. به قهرت بگو، شما بین من و جناب دروغ قهر برقرار کم. به دیو درونت قاطعانه بگو، من غلام ِتو نیستم. 🌼 @baharstory
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یه مغازه خالی دیدم سر کوچه خودمون، با صاحبشم امروز صبح صحبت کردم، قرار
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 چشم باریک کردم و گفتم: -ولی تو غصه نخور من حلش می‌کنم. بی‌وقفه از در هال بیرون رفتم. مهراب به احتمال زیاد پشت بوم بود. دمپایی می‌پوشیدم که صداش از پاگرد بالا اومد. داشت با یکی حرف می‌زد. -... خونه رو سپردم به پدر نوید، کنتراتی تعمیرش کنه، دیروز که رفتم سر زدم، دیدم دیوار و کف زیرزمینو دارن سرامیک می‌کنن. چند نفرم داشتن کف سالنو لمینت می‌کردن. - از این چوبا؟ این صدای عمه بود. مهراب داشت با عمه حرف می‌زد! - آره، از همون چوبا. اون خونه ویلاییه، دلچسب منه، منم به پول این خونه نیاز ندارم، می‌خواستم از اینجا بلند شم، مونده بودم چطوری از دست مهدیه فرار کنم، دیدم شما تو تنگنایید، گفتم بزار یه کاری کرده باشم برای فک و فامیلم. اینطوری مهدیه هم گیر بهم نمیده ... مصی خانم، نه منتی سر شماست، نه من قراره درخواست غیر معقولی از شما یا اعضای خانوادتون داشته باشم. - چه می‌دونم مادر! - مصی خانم، شما شرایط منو می‌دونید، من تنهام، اگر گاهی نیام خونه مهدیه و این خونه و گاهی با بچه‌های شما فک و فامیل نباشم که می‌ترکم از بی‌کسی. -به دل نگیر، منم اینو نگفتم که فکر بد کنی، گفتم شاید چیزی تو دلته، بگی حداقل... مادر جان می‌خوای یه دختر خوب برات پیدا کنم؟ - ای بابا مصی خانم، از من گذشته. بهش فکر نمی‌کنم اصلا. راحتم اینجوری. - تنهایی فقط برازنده خداست، یه دختر برات پیدا می‌کنم آفتاب مهتاب ندیده، تو فقط بله بگو. از پله‌ها بالا رفتم. مهراب گفت: -پس شما به سپیده بگو آماده شه، چون نویدم الان می‌رسه، بریم یه چند تا مدل ببینیم، این دوتام یکم با هم باشن، اینجوری سلیقه همم می‌دونن. مهراب حالا کاملا جلوی دیدم بود. عمه روی پله‌ها نشسته بود. مهراب من رو دید. لبخند زد و گفت: -خودش اومد، بدو برو حاضر شو قراره بریم جایی، نویدم تو راهه. آینه جلوی ماشین رو روی صورتم تنظیم کرد. چشم و ابروی سیاهش رو حالا توی آینه می‌دیدم. - الان مثلاً رفتی اون عقب نشستی که چی؟ نگاهش رو برای لحظه‌ای به روبرو داد و گفت: - مثلاً می‌خوای نشون بدی من راننده‌اتم و شما هم شاهزاده خانوم. دوباره از توی آینه بهم نگاه کرد و با لبخند گفت: - خب شاهزاده خانم، از راننده‌تون راضی هستید یا نه؟ نگاهم رو از تصویر چشم و ابروی سیاهش توی آینه گرفتم و به ساختمون‌های کنار خیابون دادم و گفتم: - مگه قرار نیست نویدم سوار شه، دوست نداشتم اون اومد جابجا شم. بالا پریدن ابروش رو دیدم. - دوست نداری جابجا شی یا به زبون بی‌زبونی داری میگی نوید جان بیا اینجا بشین، جا هست. یه جورایی حس می‌کنم براش زنبیل گذاشتی اونجا. داشت دوباره من رو اذیت می‌کرد. مردمک چشمم رو تو حدقه چرخوندم و به آینه نگاه کردم. اگر بنا بود همین طور از توی آینه به عقب ماشین نگاه کنه، قطعاً تصادف می‌کرد. لحن و شیطنت نهفته توی چشم‌هاش نشون می‌داد که دوباره شبیه اون صورت بنفش شاخ داره تو استیکرهای تلگرام شده و قراره با من تفریح کنه.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت چشم باریک کردم و گفتم: -ولی تو غصه نخور من حلش می‌کنم. بی‌وقفه از د
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بزار یه چیزی بگم حواسش پرت بشه و بی‌خیال سر به سر گذاشتن با من بشه. اصلل حرفم رو بزنم، از درخواستی که گفته بود و قرار بود که من بهش بگم که چی می‌خوام و اون برام تهیه کنه بگم. اذیت شدن نگار و بابا رو نمی‌خواستم و تصمیم‌های بی منطق بابا رو. اما نمی‌شد بی‌مقدمه، باید یکم زمینه چینی می‌کردم. خودم رو جلو کشیدم و گفتم: - آقا مهراب، داشتید با عمه‌ام حرف می‌زدید تو خرپشته. - خب؟ خب! الان این زمینه چینی بود من کردم؟ اصلاً این چه ربطی داشت به حرفی که می‌خواستم بزنم؟ آخه عمه کجا، نگار کجا! به چشم‌هاش که از آینه نگاهم می‌کرد خیره شدم. جدی بود. باید یه چیزی می‌گفتم دیگه. -عمه‌ام ... چی پرسیده بود ازتون که شما گفتید که اون خونه رو ساختید و اینو رها کردید و فلان و اینا. چند لحظه‌ای ساکت موند. حتی دیگه از توی آینه به چشم‌هام هم نگاه نکرد ولی بالاخره جوابم رو داد اونم با تاخیر، تاخیری که من برای هر ثانیه‌اش یه خاک بر سرت به خودم می‌گفتم. - چرا از عمه‌ات نمی‌پرسی؟ اگر صلاح دید خودش بهت میگه. این عملاً یعنی به تو مربوط نیست. به پشتی صندلی تکیه دادم. باید یکم بیشتر رو حرف‌هایی که می‌زدم دقت می‌کردم. این آخه مقدمه چینی بود؟ مثلاً از اینجا قرار بود به کجا برسم؟ به قول عمه این گوه زدن به حرف بود. حالا دیگه روم نمی‌شد حرف جدیدی بزنم. از لحظه‌ای که داشتم حاضر می‌شدم تا با مهراب راهی بشم این سوال تو مغزم حرکت کرده بود، قصدم پرسیدنش از مهراب نبود ولی یهو خودش بیرون پریده بود. مهراب گفت: - نوید بهت زنگ نزد؟ -نه. از توی آینه نگاهم کرد و گفت: - دمغ شدی گفتم برو از عمت بپرس؟ هم حرف زدنم ضایع بود، هم قیافه گرفتنم. لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: - نه، چرا دمغ‌ شم! میرم ازش می‌پرسم بعدا. ً آینه رو کمی جابجا کرد و دوباره روی صورتم تنظیم کرد. - این چیزا رو ول کن سپیده، حواستو با حرف‌های صد تا یه غاز پرت نکن، تا کنکور خیلی وقت نداری. حرف و انرژی منفی رو از خودت دور کن و روی درست تمرکز کن، کار و پول درآوردن و حرف‌های صد تا یه غازم بزار برای بعد کنکور. چطوری این کار رو می‌کرد؟ حرف رو از یه جایی می‌کشوند به جایی که خودش می‌خواست. حرف و سوال خودم رو پیچوند و رسید به کار و پول درآوردن من، که احتمالاً تهش بگه سالار خبر داره که تو قراره بری پیش برادر دوستت سر کار یا نه، بعد دوباره پیشنهاد کاری خودش رو مطرح کنه و اون پول قابل توجه رو. در واقع از نظر اون یا من نباید سر کار می‌رفتم و می‌نشستم به درس خوندن، یا اگر هم قرار بود سر کار برم باید می‌رفتم پیش خودش. نمی‌ذاشتم از کار حرف بزنه، این موضوع کاملا به خودم مربوط بود و خانواده‌ام. - نمی‌خوام درس بخونم. -چرا؟ نگاهم رو از اخم‌هایی که در لحظه روی پیشونیش نقش بست گرفتم. نوید رو دیدم. با انگشت گوشه خیابون رو نشون دادم. -نوید اونجا وایساده. نگاه اخمالودش رو از آینه گرفت و ماشین رو گوشه‌ای کشید. برای نوید بوق زد. لبخند نوید رو از همین فاصله هم می‌دیدم. به سمت ماشین دوید. یه کاپشن سبز کم حجم پوشیده بود. مهراب گفت: - اینم هر چی می‌پوشه بهش میادا! سرش به عقب چرخید و گفت: - منم مثل این همه چی بهم میاد یا لباسام خز مزی چیزیه؟ داشت از نوید تعریف می‌کرد یا سعی داشت نظر من رو به تیپ و پوششش جلب کنه؟ - برات گل گرفته. نگاهم روی تک شاخه گل رز توی دست نوید نشست. الان باید ازش می‌پرسیدم که چرا اون روز که نوید برای من جشن گرفته بود نموندی و رفتی، حسادت بود یا واقعاً کار داشتی.
تو وی‌آی‌پی رمان داره تموم میشه‌ها😍 شرایط وی‌ای‌پی هم اینجا هست👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81530
❤️ عزیزان بنا گذاشتیم این جشن رو در یکی از مناطق محروم شهر، در . هزینه های پذیرایی خیلی بالاست و ما نیاز به کمک شما عزیزان داریم یا علی بگید و مثل همیشه دست خیریه‌ی ما رو بگیرید اجرتون باحضرت معصومه سلام‌الله به شماره حساب گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 6273817010183220 فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
با عشق دعا كنيد، نه نياز دعا كردن راهى براى بالا بردن ارتعاشات درونى شماست. آنگاه كه از درگاه خداوند چيزى را مى‌طلبيد با عشق و اميد به دريافت بهتر از آن خواسته دعا كنيد و بدين وسيله خودتان را با آرزوهايتان هم مدار كنيد. هر دعايى كه سر نياز و التماس باشد اجابت نخواهد شد، چرا كه در پس هر احساس نياز‌، ارتعاشى منفى به جهان هستى ارسال مي‌شود و شما هم جنس ارتعاش خود را جذب خواهيد كرد. عشق به دريافت، همان باور زيبايیست كه شما را در مسير دريافت خواسته هايتان هدايت مى‌كند و بدين گونه جهان هستى شما را با شرايط و افرادى روبرو خواهد كرد كه اين باور ذهنى را در زندگيتان محقق سازند. ‌‌‌‌ 🌼 @baharstory
شخصی به بهلول نزدیک شد و گفت: -تو را از دور دیدم، گمان کردم "خری" می‌آید! بهلول گفت: -من هم تو را از دور دیدم، فکر کردم انسانی می‌آید! ‌‌‌‌ 🌼 @baharstory
4_5798878746421231715.mp3
3.79M
😍 کجا باید برم... کی یادشه من این آهنگو برای کدوم رمان گذاشته بودم... بیاد این گروه بگه👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3512074436C7dfdefc814
از بدی، بدی به وجود میاد و بزرگ می‌شه و تغییر ماهیت می‌ده. برای همین گاهی نمی‌تونی ببینی که بدیِ توی دنیا، از بدی توی خونه‌ی خودت شروع شده. 👤یا جسی 📚خانه روان 🌼 @baharstory
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بزار یه چیزی بگم حواسش پرت بشه و بی‌خیال سر به سر گذاشتن با من بشه. اص
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 الان چرا باهاش با من قرار گذاشتی و داری از تیپ و قیافه‌اش برای من تعریف می‌کنی؟ چته تو؟ در ماشین باز شد. نوید وارد ماشین شد. سلام و علیک کوتاهی با مهراب کرد و رو به من سلام کرد. تشکر کردم و گل رو گرفتم. قرار بود چند روزی به بهانه آشنا شدن باهاش همراه باشم و بعد به یه بهانه‌ای بهش بگم نه، بهانه‌ای که عمه دیگه نتونه من رو سمتش هول بده. این چیزی بود که سالار بهم گفته بود، همون روزی که عمه مصی بدون در نظر گرفتن نظر من، بساط دعوت کنون از خانواده‌اش راه انداخته بود و من رو تو عمل انجام شده گذاشته بود. سالار نگران عمه بود و فشار بالاش که این رو از من خواست. اما من تو این یک ماه و نیم هیچ نکته منفی‌ای توی نوید پیدا نکرده بودم، نکته‌ای که من به استنادش به نوید جواب منفی بدم. نکته‌ای که عمه رو مجاب کنه و پشت سر هم بهم خاک بر سرت نگه و بعدش هم تا مدت‌ها باهام لج نکنه. مهراب گفت: - پس من چی؟ شاید منم دلم گل بخواد! نوید خندید و گفت: - ایشالا دفعه بعد. مهراب ماشین رو به حرکت درآورد و گفت: - وعده سر خرمن میدی بهم، خب دو تا شاخه گل می‌گرفتی نامرد، نمی‌گی یه موقع من افسردگی بگیرم بی گلی. نوید باز هم خندید. - جلوی گلفروشی نگه دارید، جبران کنم. مهراب همزمان که ماشین رو به حرکت در می‌آورد با مشت به بازوی نوید کوبید و گفت: - ببند اون کمربندو. خودت می‌گرفتی و به دل خودت بهم می‌چسبید، الان که خودم گفتم مزه نداره که. به جلوی صندلیم و گل توی دستم خیره بودم. رفتارهای مهراب نشون نمی‌داد که از نوید متنفره. فکر می‌کردم برای اینکه عمه رو راضی کنه که من از خونه بیرون برم، اونم همراه خودش، اسم نوید رو آورده. من هم اگر همراهش شدم قصدم گفتن درخواستم بود. نوید گفت: - الان بالاخره کجا میریم؟ میریم دفتر یا خونه شما؟ - به این یارو ایرجی زنگ زدم، گفت بیاید دفتر، منم گفتم پس قرارداد کنسل، من دفتر مفتر نمیام. اونم دید داره پول از دستش می‌پره، قبول کرد بیاد خونه، دفتر دستکشم بیاره. برای لحظه‌ای به نوید نگاه کرد و گفت: - تو که وقتت آزاده؟ -آره، من مشکلی ندارم. از توی آینه به من نگاه کرد و گفت: - تو هم که بیکار عالمی، درس که نمی‌خونی، چیز جدید که نمی‌نویسی، کارم که عمت گفت دست به سیاه و سفید نمی‌زنی، چون جون نداری ... پس وقتت آزاده. اگر از توی آینه قیافه‌اش رو نمی‌دیدم فکر می‌کردم الان اخم‌هاش حسابی تو همه، ولی نبود. در واقع لحنش مثل مادری بود که بچه‌اش شیطنت کرده و اون جلوی جمع نمی‌تونه توبیخش کنه، پس با لحن تهدید آمیز وعده خونه رو بهش میده. اصلاً به اون چه! نوید به مهراب نگاه کرد و بعد به من لبخند زد. آهسته پرسید: - خوبید شما؟ آهسته و زیر لب گفتم: -ممنون. و بعد با زیر چشم به مهراب نگاه کردم. زندگی خودمه تو چیکار داری؟ یه گیتار به افتخارم زده بود و تو هر کارم می‌خواست دخالت کنه.
حتما بخونید، حتما و حتما بخونید👇👇👇 سلام خدمت همه دوستان همراهم🌺 ابتدا ... روز دختر مبارک🌷🌷 در ثانی امروز جمعه بود و تعطیل، این یه پارت به افتخار دخترای گروهه که امروز روزشون بود.❤️ نکته آخر و مهم...امروز یه چالش گذاشته بودم توی کانال، یه آهنگ قدیمی و خواسته بودم که دوستان بگن که یادشون میاد این آهنگ رو تو کدوم رمان استفاده کردم، که یه عده محدودی تو چالش شرکت کردند. حالا نکته مهمش اینجاست👇👇 از بین کسایی که تو این چالش شرکت کردند، به یه نفرشون، به قید قرعه یه هدیه کوچولو تعلق می‌گیره. که به آدرسشون پست میشه😃🎁 خلاصه که حواستون به چالش‌های بعدی باشه. 😉😍