eitaa logo
بهار🌱
20هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
609 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت چند تقه به در خورد و بعد صدای سمیه اومد. -سحر جان. نا نداشتم که جواب ب
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -عمه، زشت میشه اینطوری. آخرین پله رو پایین اومد. چادرش رو که دور کمرش جمع کرده بود باز کرد و گفت: -دهنتو ببند ورپریده، ندیدی اون حسین چطوری رگ گردنش باد کرده بود. چه می‌دونم این وسط سالار میخواد چه گوهی بخوره، بگم به داییت که یه فکری کنه دیگه. جلوی در خونه دایی ایستادم و غرغر کنان زمزمه کردم: -آخه چرا ما نباید بتونیم مشکلمون خودمون حل کنیم و باید به همه عالم بگیم. در خونه رو زد و گفت: -چون بابات اصغره، واسه خاطر این، اون گاله رم ببند که ببینم چه گوهی می‌خورم...سحر فردا با اون مرتیکه راستکی بیاد اینجا... صدای اومدم زن‌دایی زبون عمه رو بست. چشم غره بهم رفت و به در اشاره کرد. در باز شد. عمه با لبخندی مصنوعی شروع به احوال پرسی کرد و من به همون سلام خشک و خالی بسنده کردم. زن‌دایی به داخل تعارف زد. -سید خونه است؟ -میاد الان. عمه به راه پله نگاه کرد و گفت: -با اون کار داشتم، والا این همه پلم سخته که برگردم. -الان میاد، بفرمایید! عمه یالاهی گفت وارد خونه شد. پشت سرش وارد سالن شدم. عمه با دایی کار داشت ولی اومده بود تا مزه دهن زن‌دایی رو بفهمه و کمی نسبت به موضوع آشناش کنه. روی اولین مبل نشست. زن‌دایی گفت: -یه چایی بزارم بیام. عمه دست زن‌دایی رو گرفت و گفت: -بشین مهدیه خانم، بشین من یه چیزی بگم، چایی نمی‌خوایم. زن‌دایی به من نگاه کرد و گفت: -چی شده؟ برای اینکه هم خیال زن‌دایی رو راحت کنم و هم عمه رو از پس و پیش گفتن خلاص گفتم: -سحر زنگ زده بود، احتمالا فردا بیاد اینجا. چشمهام زن دایی گرد شد و به عمه نگاه کرد. منتظر تاییدش بود. عمه سر تکون داد و روی دستش زد. زن دایی نشست و گفت: -حالش خوب بود؟ عمه زد زیر گریه و گفت: -بچم فقط گریه کرد. شوعرش گفت که میاردش فردا. زن‌دایی نمی‌دونست چی بگه. به من نگاه کرد. من شونه بالا دادم و گفتم: -نمی‌دونیم بقیه بفهمن چی کار کنن. زن دایی به عمه نگاه کرد و پرسید: -بقیه یعنی کیا؟ عمه آب دماغش رو بالا کشید و گفت: -سالار...اون حسین بو برده، رگ داده بیرون و هی می پرسه، مام هیچی نگفتیم بهش، از اون طرف ثریا اینجاست، حموم دهش نشده، اون شهرام رِ به رِ اینجاست. سالارم که... صدای تقه‌هایی که به در اتاق خواب خورد بعد یاالهی که گفته شد. عمه چادرش رو بالا کشید. این صدای مهراب بود. روسریم رو درست کردم. زن‌دایی گفت: -مهرابه، خواب بود تو اون اتاق...بیا مهراب جان. در باز شد. سر پا شدم. مهراب پا تو سالن گذاشت. سلام کردیم و اون جدی جواب داد. به عمه نگاه کرد و گفت: - شرمنده‌ام، شنیدم چی شده. به من نگاه کرد و گفت: -به نظرم زنگ بزنید بهش بگید شرایطو، امیدوارش نکنید که بیاد اینجا و ... عمه گفت: -نمیشه که. زن دایی گفت: -راست می‌گه مصی خانم، نمی‌شه، باید بیاد...نهایتش میاد خونه ما، یواش یواش بقیه رو آماده می‌کنیم، سیدم اگر فردا بمونه... صدای باز شدن در سالن اومد. دایی یاالله گویان پا تو سالن گذاشت. ایستادیم. عمه با دایی ممد مشغول احوال پرسی شد و من ناخواسته به مهراب نگاه کردم. اخم کرده بود و بی حرف به من زل زده بود.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سپیده -عمه، زشت میشه اینطوری. آخرین پله رو پایین اومد. چادرش رو که
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 یه بار دیگه به خودم توی آینه اتاق پرو نگاه کردم. قیافه‌ام با این مانتو و شلوار و شال جدید حسابی تغییر کرده بود. از دلشوره زیاد، معده‌ام می‌جوشید و حالت تهوع داشتم ولی راستین اصرار داشت به این خرید. صداش از پشت در اومد. -سحر، ببینمت. در رو باز کردم. کیارش تو بغلش بود. به سر تا پام نگاه کرد و لبخند زد. -خوبه؟ شلواره تنگ نیست؟ سر بالا دادم. -نه. دست دراز کردم. کیارش رو گرفتم و گفتم: -پول... اجازه نداد حرفم کامل بشه و گفت: -نگران نباش، دارم. -از مرتضی گرفتی؟ واجب بود... اخم کرد. -نبود؟ با اون لباسها ببرمت دیدن خانواده‌ات؟ چی فکر می‌کردن با خودشون؟ به سمت پیشخوان می‌رفت که گفتم: -من می‌خوام فقط ببینمشون، می‌خوام قبولم کنن، بعد تو وقت گیر آوردی... اهمیتی به حرفهام نداد. شاید هم حق داشت، نمی‌خواست زن و بچه‌اش با اون لباسهای داغون دیده بشن. دست پشتم گذاشت و گفت: -بریم. از فروشگاه بیرون اومدیم. نیسان آبی مرتضی رو کمی اون طرف‌تر پارک کرده بود. خودش رو زودتر از من بهش رسوند، درش رو برام باز کرد. نشستم. پشت فرمون جا گرفت و گفت: -گل، شیرینی، چیزی احتیاج نیست بگیریم؟ -نمی‌د‌ونم. ماشین رو روشن کرد و گفت: -می‌خوای یه بار دیگه زنگ بزن به خواهرت. پیشنهاد بدی نبود، هر چند از صبح این بار دوازدهم می‌شد. اما اشکالی نداشت. موبایل رو از دست راستین گرفتم و شماره سپیده رو لمس کردم. با اولین بوق جواب داد. -الو...سحر...کجایید؟ برای بار دوازدهم بغض کردم و گفتم: -توی راه. -چرا پس نمی‌رسید؟ این روستاشون کجاست که من هر وقت می‌گم کجایید میگی تو راه. ماشین حرکت کرد و من با چشم دنبال تابلوی خیابون گشتم. راستین گفت: -بگو بیست دقیقه دیگه می‌رسیم. بی خیال گشتن شدم و حرف راستین رو تکرار کردم. -بیست دقیقه دیگه می‌رسیم. راستین می‌گه گل و شیرینی بگیریم... -نمی‌خواد سحر، فقط زودتر بیا، عمه رفته نشسته تو حیاط... -سالار؟ اون... -گفتم که بهت، از دیشب دارم باهاش حرف میزنم، صبح گفت میرم سر کار ولی رفت و نیم ساعت بعد دیدم تو حیاطه، الانم همونجاست. حسینم سپردیم به نگار، به حرف اون گوش میده، صبحی هم به زور فرستادیمش مدرسه. ثریا رو هم عمه می‌خواست بفرسته خونشون، فهمید تو داری میای، نرفت. الان همه فقط منتظر توئن. چشم‌هام از اشک گرم شد. -دلم شور میزنه سپید... یه چیزی بگو آروم شم. با تاخیر و بغض الود جوابم رو داد و گفت: -سحر من همون سپیده قبلم، بلد ‌نیستم کسیو آروم کنم، یه چیزی میگم یهو بدتر می‌شی...فقط زودتر بیا، دلم می‌خواد بغلت کنم. پلک زدم و اشکم چکید. به راستین نگاه کردم و گفتم: -تند‌تر نمی‌شه بری؟ نگاهم کرد و گفت: -کمربندتو ببند. از سپیده خداحافظی کردم و کمربندم رو بستم. برعکس اینکه فکر می‌کردم الان سرعتش بالا میبره، این اتفاق نیوفتاد. نگاهم کرد و گفت: -سحر، نمی‌خوای که اونجا بمونی، می‌خوای؟ جوابش رو ندادم، تازه می‌فهمیدم این بی قراری از دیشب تا به الانش دلیلش چی بوده. به روبروش نگاه کرد و گفت: -من و تو فعلا خونه مرتضی هستیم تا خونه‌امون تکمیل شه. قرارمون همینه دیگه! جوابش رو ندادم، نه اینکه با حرفش مخالف باشم،نه، بیشتر شوکه شده بودم. گوشه‌ای پارک کرد. نگاهم کرد و گفت: -من بدون تو و کیارش طاقت نمیارم سحر، اگر می‌خوای بمونی هم یکی دو روز، بیشتر نشه، باشه؟ شناسنامه‌ات رو بگیر از بابات، عقدم می‌‌کنیم که... -من و تو زن و شوهریم راستین، معلومه که برمی‌گردم، چرا فکر کردی قراره تا ابد اونجا بمونم؟ یکم نگاهم کرد. لب‌تر کرد و به جایی وسط فرمون نیسان خیره شد و گفت: -چه می‌دونم، گفتم... دست روی دستش گذاشتم. -روشن کن بریم. روشن کرد. حالش بهتر شده بود که لبخند میزد. ماشین رو به حرکت در آورد
♥️🍃 یه جایی مولانا خیلی قشنگ میگه: اگه همه جا تاریک بود دوباره بنگر؛ شاید نور خود تو باشی...!
مرا چه سود حاصل شد از تو وچرخِ گردانِ فلک ؟؟!.. بی نهایت سنگین پرداختم تاوان عاشقی را.. خاطراتت را سپردم به دست باد... هر چه بادا باد ،ای خانه ات آباد .. باد بُرد خاطرت از بَرم ، مباد که رد شوی زِ خاطرم.... یکتا🍃
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزان ما خییری که بهمون کمک کنه تا وسایلهای مورد نیاز هئیت رو تهیه کنیم نداریم. همیشه دعا میکنم میگم خدایا میشه از اون در گاه رحمتت یکی از اون بازاری های پولدار رو برای ما بفرستی که درمواقع مراسمات و تهیه وسایل دست ما رو بگیره ولی انگار که مصلحت ما نیست و این اتفاق نمیفته. لذا ما دست همکاری به سمت شما دراز میکنیم. الان اجاق گاز و یه دیگ هیئتی نداریم. و موقع پخت غذا آشپز هئیت ما واقعا به زحمت میفته چون باید چند تا قابلمه و گاز ردیف کنیم تا این بنده خدا عذای نذری رو درست کنه. اجرتون با سید الشهدا کمک کنید ما این وسایل رو بخریم. و ان شاالله ثوابشم برای شما صدقه جاریه میشه🤲🌷🖤 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ لواسانی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
بهار🌱
عزیزان ما خییری که بهمون کمک کنه تا وسایلهای مورد نیاز هئیت رو تهیه کنیم نداریم. همیشه دعا میکنم میگ
عزیزان شنبه میخواهیم بریم وسایل رو بخریم که برای شب هفت امام حلیم درست کنیم یه یا علی دیگه بگید و در حد توانتون شده با پنج هزار تومان کمک کنید که ما بتونیم دیگ و اجاق گاز و... رو بخریم. اجرتون با سید الشهدا علیه السلام
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت249 پویا دستم رو کشید. من جلوتر از بقیه حرکت می‌کردم. صدای مهگل رو از
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 بلند شدم. میز و دور زدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. سرم کمی گیج رفت. احتمالا عصبی شده بودم. روی مبلی نزدیک آشپزخونه نشستم. صدای مهیار رو از آشپزخونه می‌شنیدم. -تو که گفتی یه دختر مظلوم و بی صداست، این که زبونش از مهسان هم درازتره! صدای مهگل بود که گفت: -مهیار، چه انتظاری داری! موضوع به این مهمی بهش گفته نشده، نباید ناراحت باشه؟ فکر کن اون یه بچه داشت و الان تو می‌فهمیدی، چه حسی می‌شدی؟ - من سپردم به شما، باید بهش می‌گفتید. تو که باهاش رفتی خرید، نیم ساعت باهاش تو یه پاساژ بودی، یه هفته اینحا حرف داشتی، خب یک کلمه همون موقع بهش می‌گفتی. -ما گفتیم به زن‌عموش، ولی نمی‌دونم چرا... دستهام رو روی گوشهام گذاشتم، تا دیگه صداشون رو نشنوم. چشمم به تلفن افتاد، برش داشتم و نگاهی به شماره‌هاش انداختم. انگشتم رو روی شماره‌ها گذاشتم و کد شیراز رو گرفتم. چشمهام رو بستم و باز کردم. باید تصمیم می‌گرفتم، زنگ بزنم یا نزنم. تو یه حرکت آنی و خیلی سریع شماره خونه عمو رو گرفتم. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. چند تا بوق خورد و بعد صدای زن عمو توی گوشم پیچید. - الو. خدایا، چی می‌شد الآن حسام گوشی رو برمی‌داشت! چرا همیشه درهای بسته مال منه! چیزی نگفتم. بغض دوباره مثل یه تکه سیب درشت تو گلوم گیر کرد. بعد از چند لحظه دوباره صدای الو گفتن زرین بانو اومد و این بار گفت: - بهار، می‌دونم که تویی. خوب گوش کن، سعی کن فراموش کنی که توی این خونه جایی داری. دیگه به این جا زنگ نزن، به زندگی خودت برس و بزار بچه‌های من هم زندگی خودشون رو بکنند. اگه برگردی به این خونه، کاری می‌کنم که حامد و حسام توی صورتت تفم نندازند. می‌دونی که می‌تونم. و بعد هم صدای بوق و بوق و بوق.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت250 بلند شدم. میز و دور زدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. سرم کمی گیج رفت
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 قطره اشکی از چشم‌هام جاری شد. زرین بانو تکلیفم رو یکسره کرده بود. دیگه هیچ جای تردیدی نداشتم. با حس سنگینی نگاهی سر بلند کردم که با چشمهای روشنِ پویا روبه‌رو شدم. جلوم ایستاده بود و خیره به من نگاه می‌کرد. با زبون بچگانه‌اش گفت: -گریه می‌کنی؟ این بچه تو اتفاقات اطرافش هیچ تقصیری نداشت؛ درست مثل من. لبخندی زدم و گفتم: - نه. نزدیکم شد و مشتش رو به سمتم گرفت. بازش کرد و گفت: - این رو برای تو آوردم. نگاهی به مشت کوچولوی باز شده‌اش کردم. توش یه زیتون بود که کنارش جای دندونهای کوچولویی دیده می‌شد. دستش رو تکون داد و گفت: -خودم دوست ندارم. لبخندی به صداقتش زدم و دستهام رو به طرفش دراز کردم. -دوست داری بیای بغلم؟ کمی دل دل کرد و در نهایت فاصله بینمون رو پر کرد. بغلش کردم و روی پام نشوندمش. کمی نگاهش کردم و گفتم: - تو اینقدر خوشگلی، به کی رفتی؟ شونه‌ بالا داد. بعید می‌دونستم حتی معنی سوالم رو فهمیده باشه. بی توجه به نگاه‌های تحسین آمیز من، مشغول بازی با زیتون کف دستش شد. باصدایی که من رو خطاب قرار داده بود، سربلند کردم. مهری خانوم بود. به من و پویا نگاه می‌کرد. گفت: - تقصر از منه، من باید خودم به تو می‌گفتم، نباید می‌سپردم به دیگران. تقصیر از خودشون بود و همین که پذیرفته بودند کمی از اعصاب بهم ریخته‌ام رو آروم می‌کرد. به پویا نگاه کردم و پرسیدم: - پویا قراره با ما زندگی کنه؟ روبه‌روم نشست و گفت: - کتایون وقتی که طلاقش رو گرفت، حضانت بچه رو داد به مهیار. فقط هفته‌ای یه بار میاد، یه روز می‌برش و سر وقت برش می‌گردونه، گاهی هم نمیاد. اوایل پویا خیلی بی‌تابی مادرش رو می‌کرد، ولی الان دیگه عادت کرده. - اینکه آقا مهیار راضی به ازدواج شده، به خاطر پویا بوده، درسته؟ مهری خانوم توی سکوت نگاهم کرد. حتما یکی از دلایلش همین بوده. جوابی که نگرفتم گفتم: -من به خاطر وجود پویا ناراحت نیستم، فقط اگه چیز دیگه‌ای هم هست که باید بدونم، دوست دارم الان بهم بگید. با صدای جدی و محکم مهیار سر چرخوندم. -بهت گفتند من دو بار ورشکست شدم و الان هیچی ندارم؟ حتی خونه‌ای که توش زندگی می‌کنم، مال خودم نیست؟ ماشینی هم که دستمه، در واقع ماشینیه که بابا برای تولد مهسان خرید بوده و الان دست منه؟ کمی به قیافه طلبکارش نگاه کردم و گفتم: - مادیات توی زندگی برام اهمیتی نداره، پس گفتن و نگفتنش برام فرقی نداره، مهم شکل به دست آوردنشه، اینکه پولی که به دست میاد حلاله یا حروم! مهری خانم سریع گفت: - از بابت حلال بودن پول مهیار خیالت راحت باشه. مسئله مهم این جا پویاست. به پویا نگاه کردم. -پویا چه مسئله‌ای می تونه داشته باشه؟ توی چشمهای مهیار خیره شدم. خیلی محکم گفتم: - اما در مورد سوالتون سر میز، من دختر پر هیجانی نبودم، که زندگیم حاشیه داشته باشه. حاشیه‌های زندگی من رو روزگار برام رقم زده.
دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
عزیزان به‌ علت استقبال بی نظیر شما مجدداً لینک رمان وصال رو رایگان گذاشتیم.😍 فقط زودتر عضو شید که تا چند دقیقه دیگه پاک میشه!!https://eitaa.com/joinchat/584188432C505676a6d9 ۳۰۰
مرا اگر هزار تکه و هر تکه به گوشه‌ای بیفتد هر هزار تو را می‌طلبد، هر تکه تو را می‌جوید... ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇