eitaa logo
بهار🌱
20.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
605 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت206 💕اوج نفرت💕 _ تو خدا رو داری. نفس سنگینی کشیدم. _این روزگارمه. نمی‌گم خدا برام کمه، نه،
💕اوج نفرت💕 فوری ایستادم و سرم رو پایین گرفتم. هم میترسیدم، هم خجالت زده و شرمگین بودم. جلو اومد، روی تخت نشست. _بشین. دستورش رو اجرا کردم و کنارش، البته با کمی فاصله نشستم. تمام اعضا بدنم یخ کرده بود. حال اون روزم و حرف هایی که بدون هیچ ابایی بهش زده بودم رو درک نمیکردم. الان باید بعد از سه روز منتظر شماتت باشم با یه تنبیه بزرگ، تمام خط قرمز هایی که از روز اول برام مشخص کرده بود رو به شدید ترین شکل ممکن زیر پا گذاشته بودم. دلم می خواست فاصلم رو باهاش بیشتر کنم. _ چرا از اتاق بیرون نمیای? سرم پایین بود و قصد نداشتم تا جواب سوالش رو بدم. جدی‌تر از قبل گفت: _ نگار ازت سوال پرسیدم. به زور با صدای از ته چاه دراومده ای گفتم: _خجالت میکشم. نیم نگاه چپ چپی بهم کرد _ میشه واضح به من بگی، چیکار کردی که خجالت میکشی? سرم دیگه از اون پایین تر نمیرفت. _ببخشید. _ چی رو باید ببخشم? نگار، اصلاً واقعا من باید ببخشم? کاری رو که تو کردی کاریه که خدا باید از سر تقصیراتت بگذره. بلاتکلیفی اون محرمیت دلیلی برای انجام گناه نمی شه. روز اولی که تو رو به دانشگاه بردم و ثبت نام کردم بهت چی گفتم? گفتم سرت رو بنداز پایین وارد دانشگاه شو برگرد خونه. تن صداش کمی بالا رفت. _روزی صدبار بهت گوشزد کردم. نگار شرایط تو با شرایط بقیه دخترها فرق داره. من چهار سال کوتاهی کردم چهار سال نشستم و منتظر موندم تا شاید بتونم شما رو دوباره با هم زیر یک سقف ببینم. نگار تو از خیلی چیزها بی خبری که من از گفتنش بهت می ترسم. فرصت رو غنیمت شمردم الان وقت مناسبیه برای پرسیدن. سرم رو بالا گرفتم. _چرا میترسید، خب بگید، جسته گریخته از حرف هاتون با میترا یه چیزهایی فهمیدم که ذهنم رو درگیر کرده. نگاه خیره ای به من کرد و من معنی این نگاه رو می دونستم. اینکه دلخور بود چرا فال گوش ایستادم و حرفاشون رو شنیدم از نگاهش سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم دوباره به زمین نگاه کنم. _ به زودی بهت میگم، دنبال یک نفرم، اون رو پیدا کنم تا لای اون همه حرفایی که می خوام بهت بزنم یک خبر خوش هم داشته باشم. _عمو آقا من کنجکاوم، این کنجکاوی داره اذیتم میکنه. _ فعلاً به فکر خلاصی و رهایی از این اشتباهی که کردی باش. بغض کردم آروم گفتم: _ تموم شد. نفس سنگینی کشید و ایستاد. _بلند شو بیا بیرون شام بخوریم. _ اگر اجازه بدید من... _اجازه نمیدم. این سه روز هم فقط به خاطر این صدات نکردم چون میترسیدم برخورد نامناسبی باهات داشته باشم. بلند شو بیا بیرون. این رو گفت و منتظر جواب من نشد از اتاق بیرون رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت207 💕اوج نفرت💕 فوری ایستادم و سرم رو پایین گرفتم. هم میترسیدم، هم خجالت زده و شرمگین بودم.
این چیه که گفتنش انقدر براش سخته. نکنه احمدرضا همون روز های اول فسخش کرده و من خبر ندارم. عمو اقا گفت دنبال یک نفره شاید دنبال رامینه! یعنی فکر کرده من از دیدن رامین خوشحال میشم. شاید میخواد رامین رو با احمدرضا روبرو کنه تا خود رامین به بی گناهی من اعتراف کنه. شونه ای بالا دادم . فکر احمدرضا برای من مهم نیست. ایستادم و جلوی آینه به خودم نگاه کردم موهام نامرتب بودن، صورتم پف کرده، این بخاطر اشک هاییه که این سه روز گاه و بیگاه می ریختم. استاد برای من تموم شده بود. یا نه بهتر بگم من برای استاد تموم شدم. اون من رو نپذیرفت و الان به چشم یک آدم کثیف به من نگاه میکنه، که با وجود اینکه شوهر داشته علاقه مند به مرد دیگه ای بوده. اما برای من تموم نشده شاید باید فراموشش کنم. نمیتونم از قلبم بیرونش کنم. علاقه و محبتم بهش یه حس خاصه که هیچ وقت فراموش نمیشه. دستی به موهام کشیدم، حوصله شونه کردن نداشتم. لباسم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم هر دو توی آشپزخونه بودن. میترا با دیدنم لبخند بانشاطی زد. _ عزیزم بیا ببین چی درست کردم. باسلیقه ی تموم میز رو چیده بود نگاهی بهش انداختم. حسرت می‌خوردم از اینکه کسی رو که دوست دارد در کنار شه اما به گذشتش که فکر می کردم می دیدم اون هم دلخوشی نداره و گذشته شاید تلخ تر از گذشته من داشته. خیانتی که در پشت یک عشق پنهان شده بود. سر میز نشستم و به غذاهایی که میترا با سلیقه تزیین کرده بود نگاه کردم. عمو آقا کفگیر برنج و برداشت بشقابم رو پر کرد. _ همش رو میخوری اینقدر لاغر شدی که دیگه نمیشه نگات کرد. جرات نه گفتن نداشتم عمو آقا مرد پر جذبه ای بود من فراتر از قوانینش قدم برداشته بودم در نقش پدر بهش حق میدادم که از دستم عصبانی و ناراحت باشه. چشمی گفتم و تلاش کردم تا تمام غذایی که تو بشقابم بود رو بخورم. هر دو مشغول شدند و در سکوت آخرین قاشق بشقابم را به زور توی دهنم گذاشتم و قورت دادم. لیوان دوغ رو که برام پر کرده بود. برداشتم کمی خوردم که آقا گفت: _ پس فردا قراره بریم کیش. میترا با خوشحالی نگاهم کرد و گفت: _ عالی میشه می دونستم این سفر رو برای چی برنامه ریزی کردن. برای اینکه ذهن من راحت باشه. اما من اصلا حوصله مسافرت رفتن رو نداشتم خواستم لب به اعتراض وا کنم که نگاهش باعث شد سکوت رو ترجیح بدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _باشه. اجازه برگشتن تو اتاقم رو هم نداشتم . این رو کسی بهم نگفت ولی از نگاه عموآقا متوجه شدم. روی مبل نشستم میترا سینی چای رو جلوی عمو اقا گرفت چایی رو برداشت توی دستش کمی بازی کرد و گفت: _ نگار من هماهنگ کردم این چند روز که تعطیلی بریم، تا با خودت کنار بیای بعد از این چند روز دوباره تمام کلاس‌هات رو منظم میری و برمیگردی. قندی رو از توی قندون برداشت و توی دهنش گذاشت اون شب هم تموم شد من به اتاقم برگشتم و فکر مسافرت رفتن آزارم می داد. کاش می شد هر دو با هم برن و من رو تو خونه تنها بذارن. اصلاً حوصله مسافرت ندارم اما چاره ای هم ندارم. روی تخت دراز کشیدم و به حرف های عمواقا فکر کردم پشت پلک هام گرم شد خوابیدم. دوباره به جای کابوس احمدرضا، رویاش رو دیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت208 این چیه که گفتنش انقدر براش سخته. نکنه احمدرضا همون روز های اول فسخش کرده و من خبر ندارم.
💕اوج نفرت💕 رویایی که قصد دو دل کردنم رو داره، که به احمدرضا فکر کنم و بخواهم که بهش برگردم. رویایی رو که اصلاً دوست ندارم. باز نگاه محبت آمیز و باز گشت و گذار، قدم زدن و محبت های زیاد از حد، که روزهای اول محرمیتمون داشتیم. صبحانه رو کنار خانواده نصفه ونیمم خوردم عموآقا رفت با میترا دوباره تنها شدیم نیم ساعتی نه من حرف میزدم نه اون که صدای تلفن خونه بلند شد. وقتی دیدم میترا عکس العملی نسبت به جواب دادن تلفن نداره بی میل سمت تلفن رفتم. با دیدن شماره پروانه جواب دادم _ سلام عزیزم. _ سلام خانوم حالت چطوره _خوبم ممنون. نگار کارت دارم بیام خونتون? _ بیا عزیزم اینکه پرسیدن نداره _بابام با پدرخوندت هماهنگ کرده قرار شده بیام باهم بریم بیرون _ پروانه حوصله ندارم. قراره فردا به مسافرت اجباری برم باید خودم رو آماده کنم _ میترا برات آماده میکنه. بهونه نیار، میدونم که فردا قراره بری بذار یه روز باهم خوش باشیم. امروز هم دانشگاه نداریم. منم تنهام، سیاوش و نامزدش هم رفتن بیرون. واقعاً حوصلم سر رفته. نگار اصلا به خاطر من بیا. دلم نیومد به این همه اصرارش پاسخ منفی بدم. _باشه بیا. با ذوق خداحافظی کرد گوشی رو سر جاش گذاشتم . شماره عمواقا رو روی صفحه کلید تلفن وارد کردم. بعد از خوردن چند بوق جواب داد: _ بله. _سلام. _سلام عزیزم چی شده. _ پروانه زنگ زده میگه از شما اجازه... حرفم رو نصفه گذاشت گفت: _آره اجازه دادم برو. جلسه دارم باید قطع کنم. _باشه خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم. به میترا که سرگرم گوشیش بود نگاه کردم. _ میترا جون اگه من برم بیرون شما ناراحت نمیشی. سرش رو بالا اورد و مهربون نگاهم کرد. _ نه چرا ناراحت بشم خیلی هم خوشحال میشم. آخه وسایل های من رو هم شما باید بزارید. _ خیلی هم دوست دارم عزیزم باعث خوشحالیمه. لبخندی به چهره ی مهربونش زدم. _خیلی ممنون. به اتاقم برگشتم مانتوشلوار مناسبی پوشیدم، کیفم رو روی دوشم انداختم. منتظره پروانه موندم که صدای در اتاق بلند شد میترا وارد شد و منتظر اجازه نشد گوشی سفید رنگی سمتم گرفت. _ بیا عزیزم این گوشی قدیمیه منه دیگه لازمش ندارم. دستت باشه تا ببینیم اگر گوشی خودت درست نشد یه دونه برات بخریم. به گوشی نگاه کردم و گفتم: _ گوشی خودم داغون‌شده? _ ال سی دیش شکسته اردشیر برده تعمیر اگر درست نشه یکی برات میخریم. این دستت باشه نمیشه از خونه بیرون بری ازت بی خبر باشیم. _خیلی ممنون. گوشی رو ازش گرفتم. _ سیم کارت خودت داخلشه. _ دستتون درد نکنه. بعد از رفتن میترا صفحه گوشی رو باز کردم پیام رسان هایی که قبلا ذو گوشی خودم نصب کرده بودم رو برام رو.گوشی قدیمی خودش نصب کرده انگشتم را روی پیام رسانی گذاشتم که عکس استاد رو داخلش میدیدم برنامه رو حذف کردم تا دیگه بهش فکر نکنم. باید تلاش کنم تا فراموشش کنم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت209 💕اوج نفرت💕 رویایی که قصد دو دل کردنم رو داره، که به احمدرضا فکر کنم و بخواهم که بهش برگر
💕اوج نفرت💕 به نیم ساعت نکشید که پروانه اومد دنبالم سوار ماشین پدرش شدیم این بار با اجازه ماشین پدرش رو آورده بود. مستقیم به همون باغی رفتیم که سری پیش رفته بودیم بعد از کلی سلام و احوال پرسی با باغبون مهربونشون همون جای قبلی وسایل رو روی زمین گذاشت. _ نگار این سری باید خوش گذرونی رو تکمیلش کنیم ظرفی رو از داخلش بیرون اورد که گوشتهای مرغ و تکه تکه کرده بود با زعفران رنگ لعاب داده بود همه رو به سیخ کشیده روی منقلی گذاشت که پر از زغال و آتش بود شروع به باد زدن کرد. جلو رفتم و کنارش ایستادم. _ ببین چه بویی راه انداختم. _دستت درد نکنه. سیخ رو چرخوند و گفت: _ فردا خانم باکلاس میخواد بره کیش خوش بگذرنونه. رفتی تا حالا? نفس سنگینی کشیدم. _ نه من فقط تهران رو دیدم و شیراز... _ نگار میشه فاز غم بر نداری? _ راست میگم. _ باشه. بالاخره شیراز رو که گشتی تهران رو که گشتی? _ نه تهران فقط خونه و مدرسه رو بلد بودم با بهشت زهرا. تو شیراز هم فقط یه شاهچراغ رفتم. چند باری هم با عمو آقا چندتا رستوران یا سفره خونه ی سنتی. _بزار برگردید کل شیراز رو نشونت میدم.بعدش هم یه پنجشنبه جمعه با هم میریم شمال کلی خوش میگذرونیم. به روبرو نگاه کردم.واقعا چرا من هیچ جایی رو نگشتم. حس کردم پروانه می خود چیزی بگه اما مردده. بالاخره لب باز کردو گفت: _فراموشش کردی? اه کشیدم. _ باید فراموش کنم. باد بزن رو گوشه ی منقل گذاشت. _ نگار یک سوال ازت بپرسم? _ بپرس عزیزم. _ تا حالا سعی کردی احمدرضا رو ببخشی? دلخور نگاهش کردم. _نه. _چرا? _احمدرضا به من فرصت حرف زدن نداد. _ نگار تو خیلی فرصت حرف زدن داشتی ولی خود ترجیح به سکوت دادی. یک سوءتفاهم بزرگ براش به وجود آورد ای. هیچ وقت سعی کردی این سوء تفاهم رو برطرف یا حل کنی? اون همیشه فکر می‌کرده تو با عشق و علاقه رامین، کنارشی. تو بهش نگفتی که اون چه قصد و نیتی داشته. مادرش هم که مدام کنار گوشش می خونده. اون وقتی تو و رامین رو کنار هم دیده اصلا پیش خودش فکر نکرده که یک سوءتفاهمه، شک نداشته که رامین نیت بدی داشته . تو مطلع بودی. فقط حرف هایی را که از قبل از مادرش بخاطر سکوت تو شنیده بوده کنار هم گذاشته و پازلی رو ساخته که توش خیانت تو معلوم بوده. باور کن، باور کن، احمدرضا تو این قضیه بی تقصیره. نمیگم کتک زدن تو کار درستی بوده نه، ولی خوب این یه قضیه ناموسی بوده. زنش بهش خیانت کرده. تو خیانت نکردی ولی چیزی که اون دیده خیانت بوده. عصبی ولی اروم گفتم: _ الان داری ازش دفاع می کنی? _ نه،اشتباه کرده تنبیه هم شده. چهار سال دوری از تو یک تنبیه بزرگ براش بوده. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
✨ غـم مخور جانا در اين عالم كـه عالم هيچ نيست نيست هستی جز دمی ناچيز و آن دمـ هيچ نيست🌸🌱
بهار🌱
#پارت210 💕اوج نفرت💕 به نیم ساعت نکشید که پروانه اومد دنبالم سوار ماشین پدرش شدیم این بار با اجازه
💕اوج نفرت💕 _پروانه شنیدن این حرف ها رو دوست ندارم، احمدرضا رو دوست ندارم. _ اما ازش متنفر هم نیستی. نفس هام حرصی و صدا دار شده بود. _ تو تمام خاطراتی که میگفتی هیچ وقت از احمد رضا بد نگفتی حتی تلاش کردی خوب هم نشونش بدی و مدام می گفتی که بحق مورد تایید خودت و کل محل بوده. نگار درست تصمیم بگیر، من فکر میکنم مرد خوبیه. اون هم الان تو دلش غوغاست گاهی دلم براش میسوزه. طلب کار گفتم: _ برای من نمیسوزه? _تو چرا موضع گرفتی. برای تو هم می سوزه اما می شه که این قضیه رو خیلی خوب حل کرد. _پروانه من دوست ندارم این قضیه حل شه. دوست دارم جدا باشم من اگر بخواهم برگردم شاید احمدرضا حرف هام رو بشنوه بفهمه که اشتباه کرده. که مطمئن می فهمه. اما من دیگه نمیتونم برگردم به اون خونه. کنار شکوه خانم و با وجود رامین که میدونم برمیگرده اونجا زندگی کنم. احمدرضا هم هیچ جوره از مادرش دل نمیکنه. مادرش رو بی نهایت دوست داره و میتونم به جرات بگم می پرستش. الان من کجا برگردم. بغض تو گلوم گیر کرد. _احمدرضا که چهار سال کابوسم بود چند شبه رویای خوابم شده ولی من همون کابوس ها رو بیشتر دوست داشتم. دوست داشتم همچنان کابوس ببینم. از وقتی که زندگیم رو برات تعریف کردم کابوس‌ها دیگه سراغم نمیاد از وقتی که استاد رو دیدم رویاهایی از احمدرضا می‌بینم که دوستشون ندارم. دلم میخواد همچنان دوستش نداشته باشم اون با محبت هاش توی خواب داره اذیتم میکنه. _از خدا بخواه که کمکت کنه. _تو این چهار سال تمام خواستم از خدا این بوده که رهام نکنه. اما کم میارم پروانه کم میارم. _این که کم بیاری طبیعیه ولی نباید کوتاه بیای . فکر نمیکنی خواست خداست انقدر که دوستت داره ... _پروانه خواهش میکنم بس کن. سرش رو تکون داد جوجه های کباب شده رو توی سینی کنار دستش گذاشت. صحبت های پروانه باعث شد به فکر فرو برم. ازش فاصله گرفتم و روی روفرشی که زیر درخت پهن کرده بود نشستم. هوای سرد دی ماه اذیتم می کرد اما دوست داشتم بشینم تلاش کردم تا ذهنم رو منحرف کنم حدوداً یک ماه دیگه تا آخر ترم مونده. بعد از مسافرت من باید بر گردم اما دیگه نه تمایل دارم نه انگیزه ادامه درس خوندن. انحراف ذهن هیچ فایده ای نداره احمد رضا از جلوی چشم هام کنار نمیره انگار پروانه من رو به اینجا آورده تا دو دلم کنه. گشت و گذار هم با پروانه حالم رو خوب نکرد سعی داشت تا من رو خوشحال کنه. برای دل خوشیش خودم رو خوشحال نشون دادم تا فکر نکنه کارهاش بی‌ فایدس اما اذیت می‌شدم. یک پیک نیک خسته کننده و طولانی درنهایت تموم شد و به خونه برگشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت211 💕اوج نفرت💕 _پروانه شنیدن این حرف ها رو دوست ندارم، احمدرضا رو دوست ندارم. _ اما ازش متنف
💕اوج نفرت💕 خسته و بی‌حوصله وارد خونه شدم. عمو اقا و میترا جلوی تلویزیون نشسته بودن و صحبت می‌کردن با دیدنم هر دو سمتم چرخیدن. سلامی دادم و جوابی گرفتم. میترا گفت: _ خوش گذشت? کفشم رو توی جاکفشی گذاشتم و برگشتم سمت شون. _بله خیلی ممنون. بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. _برو لباست رو عوض کن بیا برات چایی بریزم. اصلا حوصله نشستن تو جمع رو نداشتم _نه خیلی ممنون زحمت نکشید می خوام بخوابم. چرخید ناامید نگاهم کرد که عمو آقا بدون اینکه نگاه از تلویزیون برداره گفت: _لباست رو عوض کن بیا بشین. مثل همیشه دستوری، حرصم گرفت از اینکه چرا نمیتونم تنها باشم. سمت اتاقم رفتم. _ نگار. اسمم رو اروم ولی عصبی صدا کرد متوجه منظورش شدم. _چشم. وارد اتاقم شدم آخرین صدایی که شنیدم صدای آروم میترا بود. _ اردشیر چقدر بگم باید بهش حق انتخاب بدی، خوب دوست نداره... در رو بستم و مانتوم رو در آوردم تو آینه به چهره خسته خودم خیره شدم . میترا چقدر سادست. حق انتخاب تنها چیزی که من هیچ وقت نداشتم. دوست داشتم آینه اتاقم رو بشکنم روسریم رو با حرص روی تخت پرت کردم. لبهام رو به هم فشار دادم از شدت حرص تپش قلبم بالا رفت روی تخت نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم. چرا باید برم، خب دوست دارم تنها باشم. اصلا من چه حرفی با اونها دارم نه سنم بهشون می خوره نه از حرف هاشون چیزی سر در میارم. به در اتاق که آروم باز شد نگاه کردم. میترا آهسته وارد شد با صدای خیلی آرومی بهم گفت: _ ببخشید که در نزده اومدم داخل انقدر عصبی بودم که جوابش رو ندادم. کنارم نشست. _ ازش ناراحت نشو دلش شور میزنه میترسه افسرده بشی. لبخند کمرنگی زدم. _ اینجوری مثلاً افسرده نمیشم? هر چی التماس داشت با یک نگاه به من داد. _ پدر دیگه مدلش اینجوریه. بلند شو بیا بیرون یکم بشین دوباره برگرد. _ آخه من... _نذار حرفش روی زمین بمونه. _ میام. یعنی جرات نیومدن ندارم ولی آخه این انصافه? صورتم رو بوسید. _ انصاف نیست. الان هم عذاب وجدان داره هم خودش رو مسئول ناراحتی‌های تو میدونه. کلافه نگاهم رو ازش گرفتم. _من انتظار ندارم عمواقا بره پیش احمدرضا بخواد فسخش کنه. همین که چهار سال تروخشکم کرده ممنونشم. اون روز هم عصبی بودم یه حرفی زدم. عمیق نگاهم کرد می خواست حرف بزنه ولی نمیتونست این نگاه رو از روز ورودش به این خونه حس کردم. ایستاد و دستم رو گرفت: _ بلند شو بیا. بی میل دنبالش راه افتادم میترا محبت هاش به من و عمو آقا کاملا واقعیه و من خیلی خوشحالم انگار خدا میخواد خستگی این چند سال رو با میترا برام اسون کنه. رو به روی عموم آقا نشستم هرچند نشستن توی جمع و دوست ندارم ولی دلم برای عموم آقا سوخت اینکه به خاطر من دچار عذاب وجدان شده. این خواسته قلبی من نیست . برای خلاصی از این حس لبخند نمایشی زدن باهاش هم کلام شدم وقتی متوجه شد به ظاهر افسردگی توی من وجود نداره اخم هاش کنار رفت و لبخند رضایت بخشی روی لبهاش اومد. گرم صحبت بودیم که صدای در خونه بلند شد. اصولا کسی جز مش رحمت در خونه ما رو نمیزنه عموآقا سمت در رفت. میترا از فرصت استفاده کرد و گفت: _ خیلی کار خوبی کردی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت212 💕اوج نفرت💕 خسته و بی‌حوصله وارد خونه شدم. عمو اقا و میترا جلوی تلویزیون نشسته بودن و صحبت
💕اوج نفرت💕 سوالی نگاهش کردم. _ این که باهاش حرف زدی. ابروهامو بالا دادم. _اهان. ناراحت شدم گفتید خودش رو مسبب ناراحتی‌های من میدونه. صدای بسته شدن درب خانه باعث شد تا هر دو سکوت کنیم. میترا روبه عموآقا گفت: _ کی بود? روی مبل نشست پاش رو روی پاش انداخت. _مش رحمت. میگه یه مدت حالم بده پسرم کنارم بمونه. _ چرا حالش بده. _ میگه همش خوابم می بره. _من که هر وقت دیدم بیدار بود. _ منم بهش گفتم ولی میگه چند باری خواب بودم. کسی رفته بالا همسایه ها شاکی شدن. _ بهونه نمیاره? عموآقا خواست حرف بزنه که فوری گفتم: _ نه بهانه نیست. راست میگه چند روز پیش هم من تنها بودن یه دفعه در زدن فکر کردم پروانه ست در رو که باز کردم دیدم مهین.. با عمو آقا چشم تو چشم شدم. نباید می‌گفتم آب دهنم رو قورت دادم و بقیه حرفم رو نزدم. اخم عمواقا هر لحظه بیشتر توی هم می‌رفت. _ مهین چی? هول شد نیم نگاهی به اطراف انداختم گفتم: _ه...هی...هیچی پاش رو از روی پاش برداشت و خیره نگاهم کرد. _نگار. کار از کار گذشته مجبورم بگم. ولی مطمئنم حسابی برای این پنهانکاری توبیخ میشم. سرم رو پایین انداختم _مهین خانم اومده بود. متعجب گفت: _اومده بود اینجا! سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. _راهش دادی داخل? به میترا نگاه کردم تا شاید کمکم کنه ولی فقط نگاهم کرد. _ بله. تن صداش رو بالا برد. _چرا? آب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ دلم سوخت. _برای چی به من نگفتی? _ آخه چیزی نگفت که. خودش رو روی مبل سمت من جلو کشید. _میگم چرا به من نگفتی? سرم را پایین انداختم. _ ببخشید. میترا دستش رو جلوی عمواقا که تیز نگاهم میکرد گرفت. _ خیلی خوب حالا، چیزی نشده که. _ هر کاری دلش میخواد میکنه یک کلام میگه ببخشید خودش رو خلاص می کنه. بغضی که توی گلوم گیر کرده بود رو قورت دادم. صدای نفس های حرصی عمو آقا رو می شنیدم چند لحظه ای سکوت کرد و در نهایت گفت: _ چی گفت? همونطور که سرم پایین بود آروم لب زدم. _هیچی به خدا. _من رو نگاه کن. سرم رو بالا گرفتم نگاه تیزش دلم رو لرزوند. _ قشنگ به من بگو چی شد. موبه‌مو. حرف خاصی نزده بود ولی مجبور بودم همش رو تعریف کنم. _ اومده بود همسر شما رو ببینه فکر می‌کرد من همسرتونم. _ خب! _ هیچی همین بعدشم رفت. _حرف دیگه ای نزد .سرتو بگیر بالا وقتی با من حرف میزنی. کاری رو که میخواست انجام دادم. _نه فقط با تعجب نگاهم میکرد همش می گفت چه شباهتی. رنگ نگرانی رو تو چشمهای عمو آقا دیدم. _ شباهت چی? شونه ای از ندونستن بالا دادم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 عمو آقا عصبی ایستاد و سمت اتاقش رفت. میترا کمی دلخور نگاهم کرد و این دلخوری برای پنهان کاریم بود. انتظار داشت به اون می گفتم. دنبال عمو آقا وارد اتاق شد، صدای بحثشون رو به وضوح می شنیدم عموآقا می خواست زنگ بزنه به مهین خانم باهاش حرف بزنه میترا اجازه نمیداد. بلاخره میترا پیروز شده و تنها به اتاق برگشت آروم رو به من گفت: _ چرا نگفتی? _ میدونستم دعوام میکنه. _خوب چرا در روش باز کردی? فکر نمی‌کردم بیاد داخل اول نشناختم بعد که خودش رو معرفی کرد فهمیدم کیه. _ خیلی خوب باشه. تا من بیام درستش کنم تو یه جای دیگه رو خراب می کنی. دیگه چیز دیگه ای نیست که تو این وسط باید به من بگی تا از قبل بدونم. سرم رو پایین انداختم و شرمنده گفتم: _نه. _باشه بلند شو برو تو اتاقت بخواب تا ببینم صبح می تونیم بریم یا با این اعصاب یا کنسل می کنه. به اتاق برگشتم از اعماق وجودم از خدا خواستم که مسافرت فردا کنسل بشه اصلا حوصله نداشتم که به یک همچین مسافرتی برم. نمازم رو خوندم و روی تخت دراز کشیدم. صبح برای صبحانه بیرون رفتم با دیدن چمدون ها کنار جا کفشی، متوجه شدم تا مسافرت اجباری سر جاش هست. عمو اقا با هام سرسنگین بود ولی میترا مثل همیشه گرم و صمیمی رفتار کرد بعد از خوردن صبحانه لباسم رو پوشیدم و راهی فرودگاه شدیم. این اولین مسافرت زندگیم بود. تو فرودگاه کیش بعد ار تحویل گرفتن چمدون هامون سوار تاکسی شدیم. دیگه خبری از اخم عمو اقا نبود با این که زمستونه ولی هوا تو کیش خیلی مناسبه و این خیلی برام جالبه. وارد هتلی که میترا از قبل رزرو کرده بود شدیم کلید رو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم. میترا شماره ی کارتی که به عنوان کلید بهش داده بودند رو با شماره ی اتاق چک کرد واردشدیم اتاق سه نفره ای که رنگ سفید توش خودنمایی میکرد. مثل یک خونه کامل در سایز کوچیک بدون اشپزخونه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕