#پارت231
💕اوج نفرت💕
سمت اتاقم رفتم و گوشیم رو برداشتم و برای پروانه پیامی فرستادم
" اجازه داد"
اینقدر مبهوت تغییر رفتار عمو آقا بودم که جز این جمله کوتاه چیز دیگه نتونستم بنویسم
صبح روز بعد با صدای بسته شدن در کمدم چشم باز کردم سلام کردم که متوجهم شد.
_ بیدار شدی?
روی تخت نشستم و دستهام را به دو طرف کشیدم.
_بله.
_ بلند شو همسفرهات تا یه ساعت دیگه میان.
دستم که برای خمیازه روی دهنم گذاشته بودم برداشتم و پرسیدم
_ زنگ زدند?
لبخند دلنشینی زد.
_نه پروانه پیام داده.
نفس سنگینی کشیدم پیام های گوشی من رو هم میخونه.
چشم هام رو مالیدم و ایستادم.
_ برو دست و صورتت رو بشور صبحانه آماده است بعد بیا چمدونت رو با هم ببندیم.
دوباره خمیازه ای کشیدم و از اتاق بیرون رفتم وارد سرویس شدم دست و صورت م رو شستم به آشپزخونه رفتم عمو اقا با هر دو دستش لیوان چاییش که روی میز بود رو گرفته بود.
سلامی گفتم که بیپاسخ موند
صندلی رو عقب کشیدم صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سرامیک هم عمو آقا رو از فکر و خیال در نیاورد. سرفه ای کردم دوباره گفتم
_ سلام، صبح بخیر.
طوری که انگار از حضورم جا خورده سرش رو بالا آورد و چند ثانیه ای بهم خیره شد
نگران و با احتیاط پرسیدم.
_خوبید?
نفس سنگین کشید
_ صبح بخیر
چاییش رو برداشت و کمی ازش خود. عمیق نگاهم کرد
دستش رو توی جیب پیراهنش کرد مقداری اسکناس جلوم گذاشت
_ اینا هم راحت باشه
نگاه کردم و لبخند زدن
_ خیلی ممنون دارم
سرش رو تکون داد
_میدونم داری بزار تو کیفت
نگرانم بود. دلم میخواست از محبتی که به من داره اشک بریزم ولی خودم رو کنترل کردم
لبخندی به مهربونیش زدم.و پول رو برداشتم و کنار دستم گذاشتم
_خیلی ممنون
صدای میترا حواسم را از مرد مهربون رو به روم پرت کرد
_ نگار
سرم رو سمتش چرخوندم. چمدونم رو از اتاق دنبال خودش بیرون می کشید.
_خودم چمدونت رو بستم . بیا یه نگاه کن ببین چیزی کم و کسر نباشه
_چشم
خواستم بلند شم که فوری گفت
_ اول صبحانه بخورد بعد
لبخند دندون نمایی به دلسوزی مادرانش زدم.
سمت میز چرخیدم.
عمو اقا دستش رو روی لبهاش گذاشته بود و خیره نگاهم میکرد خوردن صبحانه زیر نگاهش سخت بود
دستش رو از روی لبهاش روی موهاش کشید و همانجا ثابت نگه داشت.
_ مواظب خودت باش.
هر لحظه توی محبتش بیشتر غرق میشدم.
_ چشم.
_ ازشون دور نشو
سرم رو تکون دادم و گفتم
_ چشم
_ دلم شور میزنه
_میخواید نرم
سرش رو پایین انداخت و آرنجش رو روی میز گذاشت
_ نه برو فقط مواظب خودت باش
دوباره صدای میترا که من رو مخاطب قرار میداد بلند شد.
_نگار
هر دو سمتش چرخیدیم.
مانتو صورتی پر از چینی که برام خریده بود توی دستش گرفته بود
_اینم بپوش
خواستم حرف بزنم که مخالفت محکم عمواقا باعث شد تا ساکت بشم
_ این چیه دیگه. میترا این دختر داره تنها میره بیرون.
طلبکار جلو اومد
_خوب تنها بره مگه چی میشه
_ با این مانتو اگه قرار بره حق نداره بره .
اخم میترا تو هم رفت
_ یعنی چی این حرف?
عموآقا ایستاد و یک قدم برداشت تا از آشپزخونه بیرون بره
_ من حرف اخر رو زدم .
فوری گفتم:
_ اینو نمی پوشم.
ایستاد و نگاهم کرد
خودم یه مانتو ساده انتخاب میکنم
میترا ناراحت از آشپزخونه بیرون رفت
عمو اقا آروم گفت:
چمدونت رو باز کن ببین چی گذاشته و لباسهای این مدلی رو بزار بیرون.
ملتمس نگاهش کردم
_ قول میدم اون رو نپوشم گناه داره دلش میشکنه
چشم هاش رو ریزکرد و تهدید وار گفت:
_ نمیپوشی ها
_خیالتون راحت
کمی نگاهم کرد و به اتاقش رفت پول رو از روی میز برداشتم پیش میترا رفتم با دلخوری مانتون رو داخل کمد میذاشت جلو رفتم با صدای آرومی گفتم
_ازش ناراحت نشید
_ ناراحتیم اینه که این مانتو چه ایرادی داره.
_ایراد نداره. عموآقا سختگیره خودتون بارها گفت پدرت خوبه، پدر ت حق داره توی این جور مسائل دخالت کنه
_ آخه حرف من اینه...
صورتش رو بوسیدم و گفتم
_فکر کنم گول خوردید
با تعجب پرسید
_چرا
_یه شوهر بداخلاق و عصبی و سخت گیر گیرتون اومده.
چشمکی زد
_خوب بلدی بحثو عوض کنی ها
خندیدم .مانتو ساده ای برداشتم و پوشیدم کمی نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت
شالم رو روی سرم مرتب کردم و پول رو داخل کیفم گذاشتم دنبال گوشیم میگشتم که صداش از بیرون از اتاق اومد
سمت در رفتم که میترا گوشی رو سمتم گرفت.
جواب بده تا قطع نشده گوشی رو ازش گرفتم یکم دلخور شدم از اینکه گوشیم دستش بود ولی چیزی نگفتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت231 💕اوج نفرت💕 سمت اتاقم رفتم و گوشیم رو برداشتم و برای پروانه پیامی فرستادم " اجازه داد"
#پارت232
💕اوج نفرت💕
با دیدن شماره پروانه لبخند زدم انگشتم رو روی صفحه کشیدم.کنار گوشم گذاشتم .
_ سلام
_سلام. بیا پایین.
_اومدم.
قطع کردم چند تا مانتو ساده از کمد برداشتم و توی چمدان جاشون دادم.
سرم رو بالا گرفتم میترا با سینی که آب و قرآن داخلش بود جلوی در با لبخند نگاهم می کرد.
عمو اقا هر دو دستش رو توی جیبش کرده بود کلافه به اطراف سرمیچرخوند
دسته چمدون رو گرفتم و سمت عمو آقا رفتم.
_ کاری ندارید?
_ خدا پشت و پناهت.
از زیر قرآن رد شدم دستم به دستگیره نرسیده بود که با صدای عمو آقا برگشتم.
_بیا اینم همراهت باشه.
به قدری نگران بود که این نگرانی را به من هم انتقال داد به اسکناسهای توی دستش نگاه کردم و گفتم:
شما که الان بهم پول دادید!
یک قدم برداشت پول رو توی دستم گذاشت.
_ ضرر نداره پیشت باشه.
بالاخره رضایت داد تا از خونه بیرون برم. دسته ی چمدونم رو گرفت اون از جلو میرفت و من و میترا به دنبالش.
با دیدن ماشین پروانه
که پشتِ ماشینِ برادرش پارک کرده بود. خودش هم دست تو دست برادرش کنارش،ایستاده بود لبخند زدم .
با دیدنم لبخند زد دستش رو از دست برادرش بیرون کشید و جلو اومد.
بعد از سلام و احوالپرسی. عمو اقا چمدونم رو توی صندوق عقب ماشین پروانه گذاشت و سمت ماشین سیاوش رفت.
تهمینه که تا اون موقع پیاده نشده بود به اجبار پیاده شد احوالپرسی سردی با خانواده ی من کرد.
تو ماشین نشسته بودم و چیزی از حرف هاشون نمی شنیدم فقط از برخورد تهمینه فهمیدم که رفتار سردی داره پروانه سوییچ رو چرخوند و گفت:
_ می بینی چه کرمی داره. تا حالا پیاده نشده بود سلام کنه.
_ تو که حسود نبودی?
_ بحث حسادت نیست یه عالم ادعاش میشه بچه تهرونه ولی ادب نداره.
_حالا کم غیبتش رو کن.
صحبتهای عمو آقا که با سیاوش تمومی نداشت بالاخره تموم شد من مطمئن بودم داره سفارش من رو بهش می کنه.
چند تا اسکناس کنار آب قرآنی که دست میترا بود به عنوان صدقه گذاشت.
دستم رو بالا بردم و برداش تکون دادم. ماشین آهسته راه افتاده عمواقا با عجله جلو اومده به پروانه گفتم:
_ یک لحظه نگهدار.
-چرا?
_ عمواقا کارم داره.
با سرعت کمی که ماشین داشت متوقف شد شیشه رو پایین دادم عمو آقا جلو اومد و کارت بانکیش رو سمتم گرفت.
_اینم دستت باشه رمزشم تاریخ تولدته.
خندیدم و لب زدم:
_بسه دیگه.
_بگیر حرف نزن.
کارت رو گرفتم
_دیگه سفارش نکنم?
_چشم.خیالتون راحت.
برید خدا پشت و پناهتون.
خداحافظی کردیم و ماشین راه افتاد.
کامل به عقب برگشتم. شاهد ریختن ابی بودن که میترا پشت سرمون ریخت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت232 💕اوج نفرت💕 با دیدن شماره پروانه لبخند زدم انگشتم رو روی صفحه کشیدم.کنار گوشم گذاشتم .
#پارت233
پروانه با حرص به ماشین برادرش نگاه میکرد
_ بهش حق نمیدی?
همانطور که جلوش خیره بودگفت
_ به کی?
_ به عروستون.
_چه حقی?
_ خودت رو بزار جاش فکر کن با نامزد برای اولین بار میخوای بری مسافرت. خواهرش با دوست خواهرش هم همراهتون بیان.
_ما چی کاربه اونا داریم هم ماشین جداست هم اونجا بابا قرار گذاشته خونمون هم جدا باشه.
_ اینو تو میگی که ما چه کار داریم به اونا. حس عروس ستون چیز دیگه ایه.
پروانه سکوت کرد و من هم ترجیح دادم تا بیشتر از این توی مسائل خصوصی شون دخالت نکنم.
آهنگ ملایمی توی ماشین پخش میشد
_ پروانه من بخوابم تو ناراحت می شی?
_ نه عزیزم بخواب راحت باش.
سرم رو به شیشه تکیه دادم چشم هام رو بستم خیلی زود خوابیدم
زیر یک درخت بزرگ نشسته بودم مامان مریم هم کنارم بود. به همون زبون لالی خودش اسمم رو صدا کرد.سر چرخوندم و نگاهش کردم
شیرین و زیبا بهم لبخند زد .
دستش رو روی سینه اش زد. مثل گذشته، همیشه وقتی می خواست بهم ابراز علاقه کنه این کار را می کرد. خودم رو سمتش کشوندم صورتش را عمیق بوسیدم. به چشم هاش خیره شدم چشم هاش پر از اشک شد .به دور اشاره کرد.
زنی با سرعت به سمت ما میدوید.
با تکون شدید ماشین چشم باز کردم
ترسیده به پروانه نگاه کردم.
_ شرمنده ببخشید دست انداز رو ندیدم.
دستم را روی چشم کشیدم
روی صندلی خودم رو جا به جا کردم.
_شش ساعت خوابیها!
متعجب گفتم:
_واقعا!
_پدر خوندت صد بار زنگ زده گفتم خوابی آخر عکست رو که خوابیده بودی براش فرستادم تا خیالش راحت شد.
_ دستت درد نکنه.
چشم هام رو مالیدم
_چرا اینقدر خوابیدم.
صدای گوشی پروانه بلند شد نگاه سرسری بهش انداخت برش داشت کنار گوشش گذاشت.
_ بله.
یکم گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد.
_ خوب حالا...
_ ندیدمش.
دلخور گفت:
_ الان داره جلو اون سر من داد میزنی?
طلب کار گفت:
_ دیگه به من زنگ نزن سیاوش.
گوشی رو قطع کرد و با حرص روی داشبورد انداخت زیر لب گفت:
_ بیشعور نفهم.
نامحسوس نگاش کردم که چونش شروع به لرزیدن کرد ناباورانه اسمش را صدا کردم.
_پروانه!
با بغض گفت:
_ داد میزنه بی شعور.
_عیب نداره حالا.
با گریه گفت:
_انگار تا حالا نشده خودش دست انداز رو نبینه. یکی نیست بگه به تو چه ماشین بابامه.
حرصی اشک هاش رو پاک کرد ماشین را کنار زد گوشیش رو برداشت شروع به گرفتن شماره ای کرد.
ضربه ی ارومی به شیشه ماشین سمت راننده خورد هر دو به سیاوش نگاه کردیم پروانه نگاهش رو به حالت قهر برگردوند. گوشی رو کنار گوشش گذاشت درماشین باز شد سیاوش به آرومی گوشی رو از دسترس خواهرش گرفت و قطع کرد.
_چی گفتم مگه?
طلبکار چرخید سمتش.
_داد زدی.
خندید دست پروانه رو گرفت.
_ مگه بار اولمه. قهر نمی کردی هیچ وقت.
_ جلوی اون لوس سر من داد نزن.
اخم نمایشی کرد و گونه ی خواهرش رو با دو انگشت گرفت و کشید.
_ زنم من لوس نیست حسود.
پروانه که آروم شده بود صورتش را برگردوند به رو به رو خیره شد
_ گوشیم رو بده.
گرفت سمتش.
_ بفرما.
گوشی رو ازش گرفت که سیاوش دستش رو کشید.
_یک دقیقه بیا.
پروانه تسلیم خواست برادرش شد و از ماشین پیاده شد نفسم رو با صدای آه بیرون دادم کاش من هم برادر داشتم.
شیشه ی عقب کمی پایین بود صداشون رو شنیدم
سیاوش دلخور گفت:
_ازصبح که چشم باز کردی داری کم محلیش میکنی.
پروانه طلبکار در جوابش گفت:
_ندیدی سلام کردم درست جواب نداد.
_پروانه جان اون زن منه باید بهش احترام بزاری.
_احترام بزاره، احترام ببینه.
_من از تو انتظار دارم که همخونم هستی. تو کوتاه بیا به اونم میگم مهربون باشه.
_خب.
صدای سیاوش رنگ تهدید گرفت.
_پروانه دفعه ی بعد نمیگم ها
پروانه به حالت مسخره گفت:
_مثلا میخوای چی کار کنی?
_به امتحانش نمیارزه.
_حالا بزار من امتحان کنم.
_تو بیجا میکنی.
هر دو سکوت کردن در ماشین باز شد و پروانه برگشت.
پشت ماشین برادرش راه افتاد .
مسیر طولانی بود من بعد از شش ساعت خواب حسابی گرسنه بودم بالاخره برای رفتن به یکی از رستورانهای تو راهی پیاده شدیم.
تهمینه همچنان توی خودش بود وارد رستوران شدیم سیاوش میز و صندلی چهار نفره ای رو انتخاب کرد .
من و تهمینه نشستیم پروانه همراه برادرش به سرویس بهداشتی رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/Baharstory/5
پارت اول رمان زیبا و پرخاطره ی بهار
پیشنهاد ویژه ی امروز برای اونها که این رمان رو نخوندن🌹
#پارت234
💕اوج نفرت💕
تهمینه خیلی سرد نگاهم میکرد لبخند زدم پشت چشمی نازک کرد نگاهش رو به پشت سرم داد.
_چقدر چهره شما برام آشناست.
نیم نگاهی بهم کرد و از روی میز دستمال کاغذی برداشت.
_ ولی شما برای من اصلا آشنا نیستید.
نفس سنگین کشیدم.
_ ببخشید که مسافرتتون به خاطر ما براتون شیرین نیست.
جوری نگاهم کرد که انگار اصلا انتظار نداشت این حرف رو از من بشنوه. ادامه دادم:
_ من یکم روزگار باهام خوب تا نکرده پروانه از حال دلم خبر داره به خاطر من این پیشنهاد رو داده. سعی می کنم طوری ازتون دور باشیم که خوشی هاتون به خاطر حضور ما خراب نشه.
لبخند کمرنگی زد.
_ نه عزیزم ناراحتی من به خاطر حضور شما نیست.
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم.
_پس چرا ناراحتید?
به پشت سرش نگاه کرد و گفت:
_ ناراحتی من به خاطر رفتار سیاوشه، همش طرف خواهرش رو میگیره.
با تعجب نگاهش کردم.
همون رفتاری که پروانه به خاطرش از برادرش دلخوره، تهمینه هم دلخوره.
سوالی پرسیدم:
_اگر فضولی نیست بهم میگی چی شده?
_ازصبح سیاوش کلی بامن اتمام حجت کرده که باید به خواهرم احترام بزاری. احساس میکنم این که عقدمون عقب افتا به صلاحمه. برای اینکه من بهتر بشناسمش. شاید به عقد هم نرسه این رابطه.
برای اینکه پروانه باعث شده تا این رابطه خراب بشه ناراحت شدم لبخندی زدم و گفتم:
_مطمئن باش اینطور نیست آقا سیاوش دوست داره که تعادل رو برقرار کنه همین حرف هایی را که به شما زده به پروانه هم زده.
متعحب گفت:
_چی?
_ اینکه به زن من احترام بزار. باهاش درست صحبت کن. اون زن منه و من دوستش دارم.
_واقعا!
_اره عزیزم من صداشون رو شنیدم.
تهمینه خوشحال از روی صندلی رو به روم بلند کنارم نشست
دستم رو گرفت.
_ تو خیلی خوبی نگار جون.
_ خواهش می کنم خوبی از خودته من فقط چیزی رو که شنیدم گفتم.
_ان شاالله نا مهربونی روزگار برات مهربون شه.
با اومدن همسفرهامون هر دو ساکت شدیم ایستادم و گفتم:
_ببخشید من میخوام کنار پنجره بشینم. اینجا یکم دلم میگیره.
پروانه نگاه چپ چپی به تهمینه انداخت و گفت:
_هرجا که تو بگی میشنیم.
دست پروانه رو گرفتم و از اون دو زوج جوون فاصله گرفتیم به فاصله دو صندلی کنار پنجره نشستیم.
پروانه اروم گفت:
_ اون گفت بیایم اینجا?
_ نه پروانه تو چرا درکش نمی کنی? اون یه دختر جوون که دوست داره با نامزدش تنها باشه.
_ یعنی چی. من نباید پیش برادرم بشینم.
_ پروانه واقعا متاسفم اصلا فکر نمیکردم که همچین آدمی باشی فقط خودت رو ببینی.تو اگه بخوای با آقای ناصری بیای بیرون خواهرش بچسبه بهتون ولتون نکنه ناراحت نمیشی
نگاهش رو به برادرش که پشتش به من بود داد. ریز ریز می خندیدن
واقعا خوشحال بودم از اینکه خنده به لبهای تهمینه نشسته بود
پروانه نگاه ازشون برداشت و زیر لب گفت
حالا مونده تا بشناسیش.
سکوت کرد
بعد از نهار سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
پارت سوپرایز😁🌹
بهار🌱
#پارت234 💕اوج نفرت💕 تهمینه خیلی سرد نگاهم میکرد لبخند زدم پشت چشمی نازک کرد نگاهش رو به پشت سرم د
#پارت235
💕اوج نفرت💕
مسیر طولانی و خسته کننده بود. به پیشنهاد سیاوش هر چند ساعت یک بار پیاده می شدیم تا استراحت کنن و بتونن مابقی مسیر رو رانندگی کنن . در نهایت بعد از ۲۰ ساعت به مقصد رسیدیم.
ساعت ده صبح رو نشون میداد گوشی رو برداشتم و به عمو آقا که در طول مسیر بیشتر از صد بار زنگ زده بود خبر رسیدنمون رو دادم.
پروانه اصرار داشت قبل از رفتن به ویلایی که سیاوش در نظر گرفته بود به دریا بریم.
تهمینه و سیاوش با فاصله زیادی از ما لب دریا ایستاده بودند. پروانه هم که انگار حرف هایی که تو رستوران بهش زده بودم کمی روش اثر کرده بود دیگه اصراری برای نزدیک بودن به برادرش رو نداشت.
نیم ساعتی بود که فارق از همه ی مشکلات، دست تو دست پروانه به دریا خیره بودیم و عظمت خدا رو نگاه می کردیم که سیاوش خواهرش رو صدا کرد.
پروانه دستش رو از دستم بیرون کشید و پیش برادرش رفت.
صدای بحثشون رو می شنیدم
_سیاوش من هیچی نمیگم ولی خودت ببین.
_ حالا عیب نداره که.
_ عیب نداره که! پس من به بابام میگم.
_ تو نگو، هر چی بخوای من بهت میدم.
دلم طاقت نیاورد و کمی بهشون نزدیک شدم با دیدنم هر دو سکوت کردند.
_چیزی شده?
سیاوش مضطرب گفت:
_ نه چیز خاصی نیست.
پروانه گفت:
_بفرما نگار خانوم. تو میگی من حسودم.
به تهمینه اشاره کرد.
_ خانم گفتن ویلا شون باید با ما فاصله داشته باشه.
سیاوش طلبکار گفت:
_ نمیگه فاصله داشته باشه
میگه بریم ویلای عموم، تا اینجا بیست دقیقه راهه.
پروانه طلبکار تر گفت:
_ بله، از قضا ما هم نباید بریم. ویلای عموش. باید تنها بمونیم تو شهر غریب.
_ پروانه جان من که از اول گفتم دوستم اینجا متل داره، خونه اجاره میده، با اون هماهنگ کردم تنها نمی مونی به دوستم اعتماد دارم.
پروانه به حالت مسخره گفت:
_به دوستشون اعتماد دارند ولی من نباید زنگ بزنم به بابام.
سیاوش عصبی گفت:
_ باشه عیبی نداره ما هم میمونیم پیش شما.
بعد هم با همون عصبانیت پیش تهمینه برگشت.
_بیچاره آقا سیاوش بین ما گیر کرده. مسافرتشون خراب شد.
_اگه الان پدر خوندت بفهنه ما رو ول کرده رفته یه جای دیگه ناراحت نمیشه?
نگاهم روی سیاوش و تهمینه بود که تقریباً با هم دعوا می کردند. صداشون رو نمیشنیدم ولی از عکس العمل هاشون نسبت به هم معلوم بود. اروم گفتم:
_ ناراحت که میشه، ولی از کجا میخواد بفهمه. دلم برای برادرت میسوزه.
نگاه درمونده ای بهشون کرد و گفت:
_ من بیشتر به خاطر تو میگم.
_من ناراحت نمیشم.
پروانه باشه ای گفت به خاطر فاصله تقریبا زیادمون با صدای بلند اسم برادرش رو صدا کرد.
سیاوش کلافه و عصبی سمتون سر چرخوند پرواته با اشاره دست بهش گفت که نزدیک ما بیاد.
سیاوش برگشت چیزی به تهمینه گفت و به سمت پروانه قدم برداشت طلبکار گفت:
_ بله.
_باشه عیب نداره ما میریم ویلا دوستت. شمام هر جا دوست دارید برید.
تمام چهره سیاوش یکباره لبخند شد.
_واقعا ممنونم جبران می کنم.
_ولی خیلی بی عرضه ای.
سیاوش دلخور به خواهرش نگاه کرد . پروانه بی اهمیت به نگاه برادرش به کنایه ادامه داد:
_ حالا تا اونجا میبریمون یا ادرس میدی.
سیاوش شرمنده به شن های زیر پامون نگاه کرد.
_میبرمتون.
به سمت ماشین که توی پارکینگ با فاصله ی زیادی از دریا پارک شده بود رفتیم. پروانه شصتی دزد گیر ماشین رو فشار داد. در ماشین با صدای تک بوقی باز شد هر دو نشستیم.
_ کاش دلم می اومد به بابام بگم حالش رو بگیره.
_عیب نداره حالا پیش اومده دیگه.
_ آخه تو نبودی ببینی تو خونمون سر اینکه من دفعه اول تنها اومدم پیشت موندم چیکار کرد .اومد دنبالم. آبروریزی که برای تو راه انداخت. توی راه چه داد و بیدادی سرم کردو رفتیم خونه ادعای غیرت داشت میکشتش. بابام جلوش وایستاد .حالا خیلی راحت می گه شما برید یه ویلای دیگه میخواد من رو تنها بزاره.
نمیدونم چی باید بهش بگم . تهمینه باید برای این کارش دلیلی داشته باشه. حق و پروانه است که ناراحت باشه. حالا که مسئولیتمون رو قبول کرده نباید تنهامون بزاره. شاید پیشنهاد همراهی ما باهاشون از اول کار اشتباهی بوده
ماشینش که دقیقا روبروی ما پارک بود حرکت کرد و ما هم به دنبالش.
بعد از ده دقیقه پارک کرد و از ماشین پیاده شد به ما هم اشاره کرد و پیاده شدیم و دنبالش راه افتادیم تهمینه از ماشین پیاده نشد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕