eitaa logo
بهار🌱
20.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
601 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌘🌘 منتظر و با چشمهای گرد و متعجب به عمه نگاه می‌کردیم. عمه کمی روی مبل جابه‌جا شد و گفت: - فقط نمی دونم بهتون بگم یا نه؟ - عمه بگو دیگه. - آخه این حرف مال خیلی ساله پیشه. یه جورایی راز سر به مهره. فکر نمی کنم نیر دوست داشته باشه کسی بدونه. بیتا کمی به عمه نزدیک شد و گفت: - عمه قول می دیم به کسی نگیم. عمه نگاهی به من کرد و رو به بیتا گفت: - اتفاقا از تو مطمئن نیستم، از مینا مطمئنمکه چیزی نمی گه. بلند خندیدم. بیتا با حرص به من نگاه کرد. - عمه من دهن لق نیستم. - آخه چند بار تا حالا من یه حرفی به مینا زدم و بعدش مامانت می گفت که چیزی نمی دونه. ولی چیزهایی که به تو می گفتم یا خودت می دیدی، بعدش یا مامانت می دونست یا بهم زنگ می زد. لب و لوچه ی بیتا به معنای واقعی آویزون شده بود. - عمه اگه بهم بگن نگو، نمی گم. به جون مینا! نچی کردم و گفتم: -چرا جون منو قسم می خوری؟ خب آلو تو دهنش خیس نمی خوره دیگه! - آلو تو دهن من خیس نمی خوره؟ چند بار تا حالا حرفایی که بهم زدی رو به اینو اون گفتم. چقدر با سهیل این ور اون ور قرار می ذاشتی، یک کلام حرف زدم؟ به کسی گفتم؟ جلوی عمه چی می گفت؟ لب گزیدم و به عمه نگاه کردم که بیتا گفت: - عمه همه چیزو می دونه. بابا بهش گفت. عمه گفت: -آره عمه قبل از عقد و عروسیت، یه روز به بابات گفتم چی شد که سهیل این کارا رو می کنه، اونم تعریف کرد. خیالت راحت، من به کسی چیزی نمی گم. یکم خجالت کشیده بودم. سر به زیر شدم. بیتا مشغول التماس به عمه شد. - عمه تو رو خدا بگو دیگه. من به کسی چیزی نمی گم. بالاخره زبون بیتا عمه رو راضی کرد. - چهار پنج ماه بعد از فوت آقام، پدر نیر از یه بلندی افتاد و کمرش شکست و بعد از چند روز، با درد و عذاب مرد. طفلک نیر خیلی گریه زاری می کرد. تنها شده بود. باباشو خاک کردن و بعدش حواس همه از نیر پرت شد. تو خونه مادرم که همه حواسشون به سهراب و معصومه بود. تو خونه ما هم همه حواسشون به بچه من و اسد و کاراش بود. نیرم با اینکه سنی نداشت، کارهای باغ و یواش یواش می کرد. یه شب با صدای جیغ و داد، همه بیدار می شن میرن سمت خونه ته باغ، که می‌بینند نیر بالباس پاره و نیمه برهنه و خونه به هم ریخته، وسط خونه افتاده و چند نفر هم از دیوار بغل فرار کردن. اسد می گه دنبالشون رفتم. ولی پیداشون نکردمج. با چشمهای گرد به عمه نگاه کردم و لب زدم: - یعنی بهش تعرض کردن؟ عمه نفسش رو سنگین بیرون داد و آروم سرش رو تکون داد. - آره عمه. دستم رو جلوی دهنم گرفتم. - وای! بیتا با چشم های گرد و رنگ پریده به عمه نگاه می کرد و زیر لب گفت: - بعدش چی شد؟
ــــــــــــــــــــــــ 🌼🌼🌼 تخفیف وی‌آی‌پی🌼🌼 جا نمونید❌❌ فقط امروز و فردا قیمت رمان کامل با تخفیف ۲۰ هزار تومن دوستانی که میان می‌پرسن که تا کی تخفیف هست دقت کنید✅ فقط امروز و فردا ✅ رمان در وی‌آی‌پی به اتمام رسیده تا آخرش می‌تونید یه دفعه بخونید. برای اطلاع از شرایط حضور در وی‌آی‌پی رمان پر هیجان فراتر از خسوف، می‌تونید به کانال زیر مراجعه کنید. https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
کار کتایون ریاحی به جایی رسیده که به خودش میگه گاو😱 واقعا میگه‌ها، فکر نکنی الکی میگم، میگی نه بیا اینجا فیلمش رو ببیین👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae با افتخار میگه من گاوم🤷‍♂ خب حتما هست که خودش میگه😅
دوستانی که دنبال خوندن رمان خوشه‌های نارس گندم بودند، می‌تونند از کانال زیر بخونند https://eitaa.com/joinchat/2506227853Ca574882eb8
پاییز یادآور تمام زندگیست . . . حَـنـآ🌱
نفس باران از نگاه تو جان می گیرد، ای که زلفت جوانه ی صبر دلم.... نها🌱
بر این دیار بی عبور، ترانه ساز ما باش... به دشت پر ملال ما، عبور در غبار باش... نها🌱
یه روز بهم گفت دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم اینجوری نصفه نیمه که گاهی همو ببینیم خوشم نمیاد اینجوری باشیم دوس دارم زنم باشی و مال خودم باشی میخوام بیام خواستگاریت منم که دیدم مورد خوبیه و ازش خوشم میاد و بسیار شدید وابسته ش هستم قبول کردم فکر میکردم که ازدواج با این مرد یعنی اوج خوشبختی خیلی دوسش داشتم،قبول کردم و گفتم بیا خواستگاریم ادرس خونه بابام رو دادم بهش و شماره مامانمم دادم گفت که... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
#پارت307 🌘🌘 منتظر و با چشمهای گرد و متعجب به عمه نگاه می‌کردیم. عمه کمی روی مبل جابه‌جا شد و گفت:
🌘🌘 -قول دادید به کسی چیزی نمی گید! - عمه قول... قوله قول... همین جا چال می شه. عمی سری تکون داد و ادامه داد: - هیچی دیگه، نیرو بردن خونه مادرم. حالش خیلی بد بود. گریه می کرد. آروم نمی گرفت. بعد تو این گیر و دار مادرم متوجه شد که انگار از اسد دلش پیش نیر گیره. مادر من اگه نیر مشکل این جوری هم براش پیش نمی اومد، نمی ذاشت اسد نیرو بگیره، حالا که دیگه نیر مشکل‌دار هم شده بود. خدا بگذره از تقصیرات همه، ولی مادرم بوفچه نیرو می‌ده دستشو، یه مقدار پول هم بهش می ده و می گه از این خونه برو، کجا مهم نیست، فقط برو. برو پیش فامیلات. نیر می گه که کسی رو ندارم. مادرمم می گه منم اینجا یتیم خونه باز نکردم. خلاصه بیرونش می کنه و نیرم می ره از اون خونه. اسدم وقتی میفهمه که مادرم نیرو بیرون کرده و کار از کار گذشته بود. اسد دنبالش می گرده، ولی پیداش نمی کنه. تو همین گیرودار یه دفعه سهراب می گه می خوام برم دهمون. هر چی بهش می گیم بمون، حقتو بگیر. می گه نمی خوام، می خوام برم. ابراهیم براش کار پیدا کرده بود اینجا. بهش می گه اینجا برات بهتره، اما سهراب حرف خودشو می زد. بعدم دست مادرش رو می گیره و می ره. عادت کرده بودم تو این هشت نه ماه بهش، ولی دیگه رفتن. چند وقتی گذشت. دیگه ازشون هیچ خبری نداشتیم. اگر می‌خواستیم خبر بگیریم باید می رفتیم به ده یا یکی رو می فرستادیم اونجا. که خوب ابراهیم خودش کار داشت. بچه دار هم شده بود، سخت بود. دیگه فقط گاهی یادشون می کردیم و دعا می کردیم که حالشون خوب باشه. مادرمم برای اسد یه زن گرفت که چند سال از خودش بزرگتر بود. خیلی خانوم بود. خدا جهانگیرو بهشون داد. ولی بعدش دیگه زن داداشم هرچی بچه دار می شد یا سقط می شدند، یا موقع دنیا اومدن می مردن. طفلک خیلی ضعیف شده بود. نمی دونم چی شد که یه دفعه مرگ و میر افتاد تو خانواده ما. مادربزرگ شما، زن اسد، مریض شد مرد. مادر خدابیامرزم مرد. زن اون داداشم بود که گفتم ازش خبر ندارم، اونم مرد. پسرشم مرد. جهانگیر تب کرده بود و تبش پایین نمی اومد. اسدم همین یه بچه رو داشت. شب عاشورا سه تا گوساله زد زمین به نیت اینکه بلا دور شه از این خانواده و جهانگیر هم سر پا شه. همچنین گوساله ها قربونی شدن، جهانگیر هم خوب شد. اون موقع هفت هشت سالش بود. - پس قربونی هر سال عاشورای آقا بزرگ به خاطر سلامتی بابام بوده. عمه سری تکون داد و گفت: - آره، ولی اینو که جهانگیر نمی بینه. فقط می گه بابام جمشیدو بیشتر دوست داشت. -پس نیر و عمو جمشید کی اومدن تو خونه آقا بزرگ؟
🌘🌘 - هنوز سال زن داداشم نشده بود، که اسد یه روز دست نیره و جمشیدو می گیره و میاره تو خونش. به همه هم می گه این زنمه و جمشیدم پسرم. بهش گفتیم تو کی اینو گرفتی، هیچی نمی گفت. می گفتیم چه طوری گرفتی. باز دهن باز نمی کرد. حتی من رفتم گشتم سه جلت نیره رو پیدا کردم. غیر از اسم جمشید و اسد اسم دیگه ایی توش نبود. سه جلتم خیلی نو بود. نیره هم حرف نمی زد. چند سال گذشت تا اینکه اسد افتاد تو رختخواب. حالش خیلی بد بود. یه روز به ما گفت بیایید کارتون دارم. ما هم رفتیم. به ابراهیم گفت: تو امانت داری. می خوام سهم سهراب از ارث پدریم رو دقیق حساب کنی. می خوام از حق ارث خودم همه اش بشه به نام جمشید. گفتیم چی شده، چرا، خواب نما شدی. گفت جمشید پسر سهرابه. دهنم وا مونده بود. گفتیم سهراب خودش چی شد. گفت کشته شد. کشته شد؟ این دومین باری بود که تو این چند روز حرف از قتل می شنیدم. کشته شد، خاله می‌گفت سولماز هم کشته شد. اما چرا، چطور، چه جوری کشته شد؟ نگاهی به بیتا کرد و گفت: - چایی دم کشید. بیتا صاف نشست و گفت: - چرا همه اش به من می گید؟ مینا هم اینجا هستا! -مینا مهمونه، می ره. پاشو تنبلی نکن. بیتا نگاهی به من کرد و با تابی که به گردنش می داد، بلند شد. چند دقیقه بعد بیتا با یه سینی و سه تا چایی خوشرنگ به سالن برگشت. عمه لبخند زد و گفت: - ایشالا چایی خواستگاریت! دیدی سخت نبود. بیتا خم شد و سینی رو جلوی عمه گرفت. - چایی ریختن که سختی نداره، اینکه وسط هیجان داستان مجبورم هی بلند شم سخته! عمه چای رو برداشت و بیتا سینی رو جلوی من گرفت. استکان بزرگ چای رو از روی سینی برداشتم و روی میز کنار میل گذاشتم. - عمه بیتا هم که اومد، بگو چه جوری شد که سهراب کشته شد و نیر از خونه آقا بزرگ سر در آورد. -اسد تعریف می‌کرد که یه روز همون برادرم که می گم ازش بی خبرم. اسمش مراد بود. می گه که می خوام سهم زمین های فلان دهم رو بفروشم. اسد هم می گه ازت می خرم. سر قیمت زمین به توافق نمی‌رسن، بلند می شن می رن همون ده، برای قیمت‌گذاری و متر کردن زمین. می رن اونجا که با آدمای خان درگیر می شن. مراد و اسد خب زورشون به اون تعداد آدم نمی رسیده. فرار می‌کنند. ولی آدم های خان یه جا گیرشون می ندازن. مراد در می ره. ولی اسد گیر می افته. چهار تا آدم قلچماق می ریزن سرش که یه دفعه سهراب پیداش می شه و با بیل می زنه تو کمر دوتاشون. سهراب خونه اش اونجا بوده زمینش اون نزدیکی بوده. بعدم اسدو بر می داره و می بره خونش. بهش می گه تو در حقم نامردی کردی، ولی من نمی تونم ببینم داره در حق برادرم نامردی می شه. اسد می گه خیلی شرمنده شدم. وقتی می ره خونه اش می فهمه سهراب نیره رو گرفته و به نظرم اون موقع حامله هم بوده. اسد می گفت که نیره جلوی چشم من زیاد آفتابی نشد. حالش که بهتر می شه. فرداش میاد شهر. ولی ماجرا به اینجا ختم نمی شه. ــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــ 🌼🌼🌼 تخفیف وی‌آی‌پی🌼🌼 جا نمونید❌❌ فقط امروز و فردا قیمت رمان کامل با تخفیف ۲۰ هزار تومن دوستانی که میان می‌پرسن که تا کی تخفیف هست دقت کنید✅ فقط امروز و فردا ✅ رمان در وی‌آی‌پی به اتمام رسیده تا آخرش می‌تونید یه دفعه بخونید. برای اطلاع از شرایط حضور در وی‌آی‌پی رمان پر هیجان فراتر از خسوف، می‌تونید به کانال زیر مراجعه کنید. https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
عمری است که نگاهم به پیچ تاب کوچه است، شاید که نظری بر خیال ما آیی. نها🌱