eitaa logo
بهار🌱
19هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
762 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. رمان‌بزرگسالان👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی‌به‌فایل‌شدنشون‌و‌خوندنشون‌ازروی‌فایل‌نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
صداش آروم تر شد. -از تو که جدا شدم، رفتیم سمت خونه. مامان گفت مهدی بچه‌اش تب کرده، امشبم وقت آب زمین‌های باباست، مهرزاد که سرش با دمش بازی می‌کنه، الانم رفته پیش روناک، تو برو سر زمین، چهار پنج روزم نبودی. خیلی خسته بودم ولی نمی‌خواستم بهانه بدم دست کسی، رفتم دنبال آب. نفسی گرفت و نگاهش تو صورتم چرخید. - خدا شاهده تا دو ساعت پیش اونجا بودم. گفته بودند دوازده شب، بعد دو نفر می‌خواستند آب انبارشون رو پر کنند، طول کشید، دعوا شد. میرآب رفت راه اب رو بست. باید می‌موندم تکلیف اب مشخص بشه. نمی‌تونستم ول کنم، ریشه گوجه ها می‌سوزن که بهشون آب نمی‌رسید. مکثی کرد و اضافه کرد: -دخترخاله که زنگ زد، من تازه رسیده بودم خونه، می‌خواستم حموم برم، لباس بپوشم بیام دنبال تو. تو سر و صدای اونجا نفهمیدم پشت تلفن چی می‌گفت. فقط هی می‌گفت حنا می‌خواد، بعد می‌گفت تو دفعه اولت نیست، چرا اینجوری می‌کنی، گفت به مهرنوش بگو بهت حنا بده، منم همین کار رو کردم. مهرنوشم اون کاسه رو داد. گفت الان مد شده با حنا گردن عروس رو نقاشی می‌کنند، همین بسه. منم گفتم لابد راست می‌گه، برداشتم آوردم. چه می‌دونستم برای چی می‌خواین و اصلا این حنا چی بوده! نگاهم هر لحظه تو چشم‌هاش عمیق تر می‌شد. بهش نمی‌اومد که قصه سر هم کرده باشه. ولی چرا گریه من بند نمی‌اومد؟ -دروغ می‌گی! صداش آروم تر شد. -دستت درد نکنه، من دروغگوعم؟ به خدا، به پیر، به پیغمبر، نمی‌دونستم. الان دخترخاله گفت. - تو نمی‌دونستی برای عروس حنابندون می‌گیرند! -می‌دونستم، ولی مامان گفت که شما گفتید نمی‌گیرید. به خدا به داداشت زنگ زدم که مطمئن شم. جواب نداد. برو موبایل داداشت رو بیار، شماره‌ام حتما افتاده. چند بارم زنگ زدم. دستهام شل شد و از مچ دستش پایین افتاد. با انگشت شصتش اشک یکی از چشم‌هام رو مهار کرد و بوسه‌ای بین دو ابروم کاشت. سرم رو روی شونه‌اش چسبوند و من رو به خودش فشار داد. -چرا مشهد بودیم نگفتی باید برات خرید کنم؟ بینی و لبهام به پیرهنش چسبیده بود. لباسش بوی خاک و عرق می‌داد. -نمی‌دونستم. بلافاصله گفتم: -می‌دونستم حواسم نبود. چند ثانیه بعد حرفم رو عوض کردم. -آخه کسی نگفته بود... اصلا من چه می‌دونستم! با مشت به سرشونه‌اش کوبیدم. - ولی تو باید می‌دونستی! آخه تو دفعه دومته! دستش لای موهام جولان می‌داد. من رو از خودش جدا کرد و نگاهم کرد. این بار هر دو دستش کنار گردنم بود. حالا که خوب فکر می‌کردم می‌دیدم که لیلا خانوم خوب پازل‌ها رو کنار هم چیده بود. چنان دقیق که مو لای درزش نمی‌رفت. حالا که اینجا و دلخور نشسته بودم اصرارهای دیشبش رو برای موندن مهرداد کنارم می‌فهمیدم و چقدر احمق بودم که با خودم فکر می‌کردم که شاید موضعش نسبت به من عوض شده. اون می‌خواسته که مهرداد رو دک کنه تا توی خونه نباشه و هیاهوی جشن حنابندون رو نبینه، وقتی که موفق نشده که اینجا مهمونش کنه، فرستادش دنبال آب روی زمین‌های پدرش. مهرداد تارهای موهام رو از روی صورتم کنار زد. -رو ابرها بودم. کسی یادآوری نکرد. منم فقط حواسم به خوشی با تو بود.
🌘🌘 - هنوز سال زن داداشم نشده بود، که اسد یه روز دست نیره و جمشیدو می گیره و میاره تو خونش. به همه هم می گه این زنمه و جمشیدم پسرم. بهش گفتیم تو کی اینو گرفتی، هیچی نمی گفت. می گفتیم چه طوری گرفتی. باز دهن باز نمی کرد. حتی من رفتم گشتم سه جلت نیره رو پیدا کردم. غیر از اسم جمشید و اسد اسم دیگه ایی توش نبود. سه جلتم خیلی نو بود. نیره هم حرف نمی زد. چند سال گذشت تا اینکه اسد افتاد تو رختخواب. حالش خیلی بد بود. یه روز به ما گفت بیایید کارتون دارم. ما هم رفتیم. به ابراهیم گفت: تو امانت داری. می خوام سهم سهراب از ارث پدریم رو دقیق حساب کنی. می خوام از حق ارث خودم همه اش بشه به نام جمشید. گفتیم چی شده، چرا، خواب نما شدی. گفت جمشید پسر سهرابه. دهنم وا مونده بود. گفتیم سهراب خودش چی شد. گفت کشته شد. کشته شد؟ این دومین باری بود که تو این چند روز حرف از قتل می شنیدم. کشته شد، خاله می‌گفت سولماز هم کشته شد. اما چرا، چطور، چه جوری کشته شد؟ نگاهی به بیتا کرد و گفت: - چایی دم کشید. بیتا صاف نشست و گفت: - چرا همه اش به من می گید؟ مینا هم اینجا هستا! -مینا مهمونه، می ره. پاشو تنبلی نکن. بیتا نگاهی به من کرد و با تابی که به گردنش می داد، بلند شد. چند دقیقه بعد بیتا با یه سینی و سه تا چایی خوشرنگ به سالن برگشت. عمه لبخند زد و گفت: - ایشالا چایی خواستگاریت! دیدی سخت نبود. بیتا خم شد و سینی رو جلوی عمه گرفت. - چایی ریختن که سختی نداره، اینکه وسط هیجان داستان مجبورم هی بلند شم سخته! عمه چای رو برداشت و بیتا سینی رو جلوی من گرفت. استکان بزرگ چای رو از روی سینی برداشتم و روی میز کنار میل گذاشتم. - عمه بیتا هم که اومد، بگو چه جوری شد که سهراب کشته شد و نیر از خونه آقا بزرگ سر در آورد. -اسد تعریف می‌کرد که یه روز همون برادرم که می گم ازش بی خبرم. اسمش مراد بود. می گه که می خوام سهم زمین های فلان دهم رو بفروشم. اسد هم می گه ازت می خرم. سر قیمت زمین به توافق نمی‌رسن، بلند می شن می رن همون ده، برای قیمت‌گذاری و متر کردن زمین. می رن اونجا که با آدمای خان درگیر می شن. مراد و اسد خب زورشون به اون تعداد آدم نمی رسیده. فرار می‌کنند. ولی آدم های خان یه جا گیرشون می ندازن. مراد در می ره. ولی اسد گیر می افته. چهار تا آدم قلچماق می ریزن سرش که یه دفعه سهراب پیداش می شه و با بیل می زنه تو کمر دوتاشون. سهراب خونه اش اونجا بوده زمینش اون نزدیکی بوده. بعدم اسدو بر می داره و می بره خونش. بهش می گه تو در حقم نامردی کردی، ولی من نمی تونم ببینم داره در حق برادرم نامردی می شه. اسد می گه خیلی شرمنده شدم. وقتی می ره خونه اش می فهمه سهراب نیره رو گرفته و به نظرم اون موقع حامله هم بوده. اسد می گفت که نیره جلوی چشم من زیاد آفتابی نشد. حالش که بهتر می شه. فرداش میاد شهر. ولی ماجرا به اینجا ختم نمی شه. ــــــــــــــــ
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت308 دختر چیزی نگفت. مرد برگشته بود. زن نگاهش کرد و گفت: -وقتی زایید
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگاه جمیله روی مادرش موند. کمک می‌خواست. زن برگشت و تو یه حرکت موبایل رو از کنار گوش جلال کشید. انگشت روی صفحه گذاشت و تماس رو قطع کرد. جلال شوکه شد و برگشت. کمی به مادرش نگاه کرد و از ماشین پیاده شد. زن به دختر نگاه کرد و به تشر گفت: -اون موقع که نیشتو... با باز شدن در کشویی ون، حرف زن نصفه موند. جلال جدی دستش رو به سمت مادرش دراز کرد. -گوشیو بده. زن اخم کرد. -می‌خوای چی کار؟ جلال نچی کرد و با کف دستش به گوشه در کوبید. -بده اون کوفتی رو. زن موبایل رو توی جیب مانتوی رنگ و رو رفته‌اش انداخت و گفت: -که چی کار کنی؟ زنگ بزنی و هر چی عر و عور هست نثار اون بدبخت کنی، گناه کرد این دو هفته که نبودی، جاتو پر کرد. نذاشت ملال بکشیم و جلالمون بود. جلال دستش رو جلوی مادرش تکون داد. -همچین می‌گی نبودی انگار بیست سال نبودم، کلا دو هفته نبودم. یعنی تو این دو هفته شما لنگ جلال بودید دیگه. -همون دو هفته، من خاک بر سر با یه دختر فلج چه گوهی می‌خوردم! جلال نفس بیرون داد و دستش رو تکون داد: -بده من اون گوشیو... زن هیچ کار خاصی نکرد. جلال به جمیله نگاه کرد و گفت: -که کریم کیه دیگه؟ شماره‌اش تو گوشیته و کریم کیه. خوبه تو شلی وگرنه می‌خواستی چه کارایی کنی. جمیله با بغض گفت: -چی رو می‌زنی تو سرم؟ اگه شلم، تو کردی. خودت گفتی خودم کردم خودمم یه کاری می‌کنم خوب شی، شد دو سال، چی شد. تو سرپایی و همه جا میری، من زمین گیرم و ... جلال کلافه دست روی صورتش کشید. جمیله اشک‌هاش روی گونه‌اش ریخت و سریع پاکشون کرد و گفت: -هول شدم گفتم کریم کیه. وگرنه آقا کریم رو می‌شناسم. مکثی کرد و لب زد: -پسر خوبیه. جلال به منی که حالا کمی احساس امنیت می‌کردم نگاه کرد. نفسش رو سنگین بیرون داد و دستش رو به سمت مادرش گرفت. -بده من اون گوشی رو. زنگ بزنم به عمو بریم اونجا. تا ببینیم تکلیفمون چی می‌شه، کس و کارش میان ببرنش یا نه. زن کمی به پسرش نگاه کرد و گفت: -زنگ نزنی به کریم فحش بدی. جلال عصبانی فریاد زد: -بده دیگه ننه! زن گوشی رو به سمتش گرفت. جلال گوشی رو قاپ زد و همونجا مشغول گرفتن شماره شد. -الو. تماس زود وصل شده بود. -علیک... هان...چیه؟ جمیله نیستم من، سر و صاحابشم. حالا این قضیه باشه وقتی دیدمت. الانم فقط شماره راستین رو می‌خوام. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به نظرتون سعید بی کار می‌شینه که اینا پول بدن و با خیال راحت سپیده رو بگیرن؟ اصلا معلوم نیست جلال چجوری سپیده رو نجات داده، الانم که یه دختر فلج همراهشه https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت308 به هر حال باید نظری می‌دادم. پس گفتم: -برای من فرقی نمی‌کنه. موبا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 با حس این که توی زمین و هوا معلق شدم، یه لحظه چشم باز کردم. تو حالت نیمه خواب و نیمی بیداری، عطر تلخ و سرد مهیار رو تشخیص دادم. تو بغلش بودم. سریع چشمهام رو بستم. چند لحظه بعد تو جای نرمی فرود اومدم. چشمهام رو همونطور بسته نگه داشتم. این که داشت یه چیزی رو روم می‌کشید رو هم حس کردم. کلیپس موهام رو هم باز کرد و دستی لاشون کشید. پخششون ‌کرد. دستش رو کشید. اینکه بالای سرم ایستاده بود رو متوجه می‌شدم. اما چی کار می‌کرد، نمی‌دونم. چند دقیقه بعد با صدای در اتاق جرات کردم، چشم‌هام رو باز کنم. رفته بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم و همونجا خوابیدم، ولی مگه خوابم می‌برد. به ساعت نگاه کردم. شب از نیمه هم رد شده بود. سوزن کنجکاوی بدجور اذیتم می‌کرد. داشت چی کار می‌کرد؟ تمام جراتم رو جمع کردم و به سالن رفتم. بوی سیگار دماغم رو پر کرد و با چیزی که دیدم، سلسله اعصابم به هم ریخت. روی مبل سه نفره خوابش برده بود و روی میز جلوی مبل پر بود از ته سیگار. لبم رو به دندون گرفتم و یه کم نگاهش کردم. حتی لباس هم عوض نکرده بود. با همون لباس بیرون، همون شلوار جین و پیرهن مردونه‌ای که آستین‌هاش رو بالا زده بود، روی مبل خوابش برده بود. یه پتو آوردم و روش کشیدم. سیگارهای روی میز رو جمع کردم. جوراب‌هاش رو در آورده بود ولی کاش می‌تونستم حداقل کمربندش رو کمی شل کنم. تقصیر من بود که اون تو این وضعیت مونده بود؟ کاش حداقل روی تخت می‌خوابید! دقیقاً روبه‌روش روی مبل تک نفره‌ای نشستم و زانوهام رو تو خودم جمع کردم. اینقدر بهش نگاه کردم و اینقدر فکر کردم، تا همون جا و به حالت نشسته خوابم برد. با تکون دستی چشم باز کردم. مهیار کمی روم خم شده بود و صدام می‌کرد. - بهار، بهار! یه خورده طول کشید تا موقعیتم رو پیدا کردم. -چرا اینجا خوابیدی؟ دستی به چشمهام کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم. نماز صبحم قضا شده بود. به مهیار که حالا صاف جلوم ایستاده بود، نگاه کردم. هنوز همون لباس‌های دیشب تنش بود. لب باز کردم و گفتم: -سلام، صبح بخیر. سر تکون داد. - صبح بخیر. باز هم جواب سلامم رو نداد. بی خیال جواب سلام گفتم: - شما چرا دیشب لباس عوض نکردی؟ روی مبل اذیت نشدی؟ -من اینجوری عادت دارم. همونطور که از روی مبل بلند می‌شدم، لب زدم: -اصلا عادت خوبی نیست. موهای بازم رو یه طرف شونه‌ام جمع کردم و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: -الان صبحونه رو آماده می‌کنم. نویسنده:
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت308 برگشتم. برس رو به موهام کشید و گفت: -خودشم که زنگ زد همینا رو بهم گفت.
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 سرش رو تکون داد و گفت: -پسرخاله‌ات گفت موبایلت گم شده، به سمانه گفتم بره برات بگیره که اومدم اینجا بهت بدم، گفتم یه خوبشو بگیره دیگه نمی‌دونم چی گرفته. لبخند زدم و اول در جعبه رو باز کردم. واقعا موبایل بود. با همون جعبه موبایل دست دور گردنش انداختم و آبدار و محکم صورتش رو چند بار بوسیدم. -عمه‌ی با حال خودمی! کلافه خودش رو عقب می‌کشید. می‌دونستم چقدر از این کارها بدش میاد. از نظرش این حجم از هیجان و ذوق سبک بازی بود. خب منم همچین سنگین رنگین نبودم و این ماچ آبدار محکم حقم بود. خوشحالی من اینطوری بود دیگه! ازش فاصله گرفتم. صدای نفس سنگین عمه رو شنیدم ولی بی اهمیت جعبه موبایل رو، رو به بهار گرفتم. -ببین. -مبارکه! نگاه از لبخند بهار گرفتم و موبایل رو از جعبه در آوردم. عمه غر می‌زد. -اخه این چه وضعِ ماچ کردنه، هزار دفعه گفتم بدم میاد از این کاراها. صورتمم باید برم بشورم. عمه ساک رو جلوی بهار گذاشت و گفت: -بیا عمه جان، هر چی خوراکی تو این ساکه آوردم برای شما. بهار تشکر کرد و عمه از جاش بلند شد. -پس من خوراکی ندارم؟ -نه، همون موبایل بسه برات. به بهار نگاه کردم. داشت به خوراکی‌های توی ساک نگاه می‌کرد. باید موبایل رو روشن می‌کردم، سیم کارتی که توی موبایل قدیمی توکلی بود رو توش می‌انداختم. بعدش به کی زنگ بزنم؟ تنها کسی که توی اون لحظه به ذهنم اومد برای تعریف از سوغاتی شیرازیم، فقط سیروان بود. موبایل رو زیر و رو کردم. تنها سیم کارتی که فعلا در دسترسم بود، همون سیم کارت خانم توکلی بود که توی اون موبایل عهد قجری مونده بود. به دنبال کیفم راهی آشپزخونه شدم. صدای عمه از در باز سرویس می‌اومد، هنوز داشت غر می‌زد. کیفم روی صندلی میز غذا خوری مونده بود. موبایل امانتی توکلی رو از توش پیدا کردم. سیم کارتش رو در آوردم و توی موبایل جدید گذاشتم. روشنش کردم و با ذوق به صفحه‌اش خیره موندم. -نشسته هم میتونی این کارا رو بکنیا. سر به سمت بهار که وارد آشپزخونه شده بود و به طرف اجاق گاز می‌رفت چرخوندم. -واسه یه موبایل اینجوری ذوق میکنی، واسه چیزای دیگه چی کار می‌کنی؟ لبخند زدم و نشستم.