eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت421 تا شب چند باری پرستار بهم سر زد. دیگه نفسم نگرفت. هر چقدر هم به مهی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 _ربطی به حضور تو نداشت، از پله ها افتادم. اخم هاش تو هم رفت و عصبی گفت: رو پله ها چه غلطی می کردی؟ برای چی دقت نکردی که بیفتی؟ بی منطق شده بود و این حاصل ناراحتی و حرصی بود که داشت. _ فقط یه اتفاق بود، همین! _ چرا باید برای تو بیوفته، این همه آدم تو همه جای این دنیا، باید اتفاق برای بهار من بیوفته؟ برای کسی که من دوستش دارم؟ صورتم رو با دستهاش قاب کرد. لرزش دستش رو روی پوست صورتم حس می کردم. _ مگه قرار نبود مواظب خودت باشی؟ فقط بگو کی باعث شد بیوفتی؟ به جزیره ی سیاهی که وسط دریای خون چشمهاش اسیر شده بود، خیره بودم و دلم برای لرزش صداش می لرزید. آخه این همه وابستگی، در عرض سه هفته. با تک سرفه ای که مهسان کرد. نگاه هر دومون به طرفش رفت. گره ی روسری رو توی سرش محکم کرده بود و تمام موهاش رو زیر پارچه ی روسری محفوظ کرده بود. _ من می‌رم پیش بابا. مهیار دستش رو از روی صورتم برداشت. مهسان منتظر چیزی نموند و سریع از اتاق خارج شد. مهیار لب تخت همراه که تا چند دقیقه ی پیش مهسان روش خواب بود، نشست. دستش رو لای موهاش فرو برده و آرنجش رو به زانوهاش تکیه داد و به زمین خیره شد. _ یه بار می گن فشارت بالا و پایین شده، بهش سرم زدیم، الان هم تو خونه است. یه بار می گن چهار ساعته ساعت بیهوش بوده، بیمارستانه. الان اومدم می بینم سرت باند پیچی شده و دور چشمت هم کبوده. دیگه چیزی هست که نگفته باشند؟ سربلند کرد و نگاه عصبیش رو به من داد و با اخم گفت: واقعاً از پله افتادی؟ هر دو لبم رو به داخل دهنم بردم و با چشمهایی پر از شبنم به حال بد همسرم نگاه می‌کردم. بغضم رو قورت دادم و لب زدم: صبح خوب بودم، الان هم خوبم. بعد از ظهر یه دفعه حالم بد شد. یه دفعه از جاش بلند شد و هر دو بازوم رو گرفت و با عصبانیت پرسید: چرا؟ یه کم ترسیدم. به سختی پرسیدم: چرا... چی؟ _ چرا حالت بد شد؟ با این حالش اگر حقیقت رو بهش می‌گفتم، احتمالاً همین امشب تمام شیراز رو به آتیش می کشید. _ یه کم به گذشته فکر کردم و یه سری خاطره تو ذهنم اومد، فکر کنم به خاطر اون... فشار انگشت هاش روی بازوم یه کم زیاد شد. اخم هام رو تو هم کشیدم و آروم گفتم: دستم مهیار. فشارش رو کم نکرد. چشمهام رو بستم و آروم تر گفتم: آخ، خواهش می کنم. چند لحظه بعد بازوهام رو رها کرد. چشم باز کردم و بهش نگاه کردم. به آنژیوکت توی دستم نگاه می‌کرد. صاف ایستاد و چند تا نفس عمیق کشید. دست تو جیبش کرد و یه بسته قرص درآورد و یه دونه اش رو باز کرد و بدون آب خورد. _ تو یخچال آب هست. اهمیتی به حرفم نداد. چند بار عرض اتاق رو قدم زد. ناآروم بود. _ کی معاینت کرد؟ _ یه دکتری به اسم احمدی. _ چرا بابا معاینت نکرد؟ _ قلبم که درد نگرفته بود. از پله ها افتاده بودم و بیهوش آوردنم اینجا. چند تا تقه به در خورد و بعد از چند ثانیه در باز شد. مهسان و بابا وارد اتاق شدند. بابا مهدی با این که فکر می کردم با وجود مهیار، الان حسابی عصبانی باشه، ولی خیلی خونسرد بود. اینکه مهسان از قبل توجیهش کرده بود، کاملا مشخص بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت422 _ربطی به حضور تو نداشت، از پله ها افتادم. اخم هاش تو هم رفت و عصب
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 چند لحظه ای مهیار و بابا به هم خیره شده بودند. نگاه بابا مهدی، روی دست های مهیار رفت. لرزش دستهاش کاملا مشهود بود. مهیار سکوت حاکم رو شکست و گفت: بابا، تو بگو بهار چی شده؟ _بیا بریم بیرون، برات تعریف می کنم. _ همین جا بگو. _ نصف شبه، یه موقع صدات بالا می ره، مریض ها بیدار می شند. _ حواسم هست. نمی زارم صدام بالا بره. بابا مهدی به مهسان اشاره ای کرد و مهسان هم در رو خیلی آروم بست. بابا به سمت مهیار اومد و به سمت تنها صندلی موجود توی اتاق هدایتش کرد و گفت: بشین. مهیار نشست و خیره به لبهای پدرش موند. _ بهار از پله ی چهارم افتاده پایین و احتمالا سرش خورده به لب پله یا نرده. _ چرا افتاده؟ _ احتمالا یه چیزی ناراحتش کرده بوده. وقتی من رسیدم بالای سرش فشارش پایین بود، ولی نه اینقدر که بیهوش بشه. دکترش گفت یه شوک عصبی، یه آسم خفیفی رو که از قبل داشته، فعال کرده. فشار پایین و ضربه‌ای هم که به سرش خورده بوده، مزید بر علت شده، که چند ساعت بیهوش باشه. ولی هیچ کدوم از اینها دلیل نمی شه که نگران باشیم. _ چطور دلیل نمی شه؟ نگران کننده بوده که امشب اینجا نگهش داشتی؟ _ نگهش داشتیم، خیالمون راحت بشه و تحت مراقبت باشه، همین! _ چرا خودت معاینه اش نکردی؟ _ اول اینکه زمینه ی بیماریش تو تخصص من نبود. دوم اینکه قانون این بیمارستان رو فراموش کردی؟ هیچ بیماری نباید تحت نظر پزشکی باشه که باهاش نسبت فامیلی نزدیک داره. هم به خاطر وجود عواطف برای بیمار خطرناکه، هم برای سابقه پزشکی اون دکتر. بهار هم فردا مرخص می شه، می بریمش خونه. نگاهش رو تیز به طرف من انداخت، خیلی جدی و محکم گفت: باید فردا برای من توضیح بدی چرا عصبی شدی؟ لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو تکون دادم. _ قرار شد صدات بالا نره! مهیار نگاهش رو به طرف پدرش که این حرف رو می‌زد، برگردوند و چیزی نگفت. این همه خونسردی در مقابل رفتارهای مهیار، از آقا مهدی بعید بود. _ از بوشهر چه خبر؟ بار رو تحویل گرفتی؟ فیضی تاییدش کرد؟ مهیار با اخم و حرص رو به پدرش کرد و گفت: من نمی دونم این چه برنامه‌ایه؟ یه ساله داریم بار میاریم، حتی یه دونه از دارو هامون تاریخ مصرفشون نگذشته بوده، حالا این کارشناسی و تایید بار از کجا پیدا شده؟ این همه شرکت بزرگ که همه جوره خلاف می کنند، گیر دادن به این شرکت نو پا. _ پس هنوز بار رو تحویل نگرفته بودی! فیضی هم الان اونجا تنهاست. یه کم مکث کرد و ادامه داد: فردا راجع به این موضوع با هم حرف می زنیم. با تقه‌هایی که به در اتاق می خورد، همه به در نگاه کردیم. مهسان به طرف در رفت و بازش کرد. یه پرستار پشت در بود. _ آقای دکتر گوهربین اینجا هستند؟ بابا مهدی به طرف در رفت و چیزی رو از پرستار گرفت. به دستش که نگاه کردم، یه سرنگ توی دستش بود. به طرف مهیار رفت. _ آستینت رو بزن بالا. _ چرا؟ نگاهی به سرنگ توی دست پدرش کرد و لب زد: این چیه؟ _ آرام بخش. _ من دیوونه نیستم. _ به نظرت اینجا تیمارستانه، که من توش این دارو رو نگه دارم. گاهی هر کسی ممکنه به این دارو احتیاج پیدا کنه. آستینت رو بالا بزن، آروم می شی، چند ساعت هم می‌خوابی. لب باز کردم و گفتم: - چند دقیقه پیش یه قرص خورده. مهیار نگاهش رو تیز به من داد. نگاهش شبیه چشم غره بود. _ چه قرصی؟ ببینم. مهیار نگاهش رو از من گرفت و با کمی تامل و بی میلی، بسته ی قرص رو از جیبش بیرون آورد و رو به پدرش گرفت. بابا بسته قرص رو گرفت و به نوشته های پشتش نگاه کرد. نگاهم رو به مهیار دادم. با اخم به من نگاه می کرد. لبم رو گزیدم و نگاهم رو ازش دزدیدم. کار بدی نکرده بودم. فقط می خواستم تداخل دارویی ایجاد نشه. _ این رو کی بهت داده؟ با کمی مکث جواب داد: - عمو میثم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت424 بسته قرص رو به طرفش گرفت و دوباره گفت: آستینت رو بزن بالا. مهیار
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 صبح با صدای در چشم هام رو باز کردم. کسی به در ضربه می زد. به مهیار نگاه کردم، خواب بود. خودم رو آماده می‌کردم تا کلمه بفرمایید رو بگم، که در باز شد و مهسان وارد اتاق شد. خیلی رعایت کرده بود که چند دقیقه صبر کرده بود و بعد وارد شده بود. توی یه سینی پلاستیکی سه تا ماگ بزرگ که از همه شون بخار غلیظی بلند می‌شد، گذاشته بود. _ بیداری؟ _ آره، بیا تو. هر چند که الان تو اتاقی. فاصله اش رو با من پر کرد. _صبح بخیر. برات قهوه آوردم. _ صبح تو هم بخیر. دیشب کجا خوابیدی؟ _ بابا من رو برد تو اتاق خودش. دیشب هم یه مریض بد حال داشتند. چند دفعه حالش بد شد. بابا هم هی رفت و اومد. نذاشت بخوابم که. نگاهی به گره محکم روسریش و موهایی که حتی یک تارش هم معلوم نبود، کردم و خیلی آروم گفتم: قرار نشد عادی رفتار کنی؟ _ من که خیلی عادیم. با سر اشاره ای به روسریش کردم و گفتم: تو همیشه روسری رو این شکلی سر می کردی؟ _ خب دیشب قاطی بود. دیدم به تو که چیزی نمی گه، با تمام عصبانیتش داره بهت ابراز عشق می کنه. از ترسم که یه دفعه نپره بهم، این کار رو کردم. الان هم که داشتم می اومدم اینجا، آثار ترس دیشب هنوز تو دلم بود. اشاره ای به سینی کرد و گفت: قهوه ات رو بردار، برم مهیار رو هم بیدار کنم، یه قهوه بخوره. الان دکتر میاد برای ویزیت. ماگ قهوه رو برداشتم و با لبخند تشکر کردم. سینی رو روی میز گذاشت و کنار تخت مهیار نشست. _ داداش، داداش مهیار. به آنی چشمهام گرد شد. مهسان هیچ وقت مهیار رو اینطور صدا نمی‌کرد! با تعجب صداش کردم. برگشت و گفت: چیه؟ بزار بیدارش کنم دیگه! دوباره به سمت مهیار برگشت و دستش رو روی بازوش گذاشت و گفت: داداش مهیار، داداش جون، برادرم. این چرا اینطوری می کنه؟ مگه قرار نبود عادی باشه؟ مهیار تکونی خورد و لای چشمش رو باز کرد. دیگه برای تذکر دیر شده بود. مهسان آروم از جاش بلند شد و خیلی مودب گفت: داداش مهیار، صبح شده، برات قهوه آوردم. نمی دونستم بخندم یا عصبانی باشم. مهیار نگاهی به اطراف کرد و سریع نشست و به طرف من برگشت. کمی به من نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. _ سلام، صبح بخیر. سری تکون داد و جواب سلامم رو داد. مهسان هم سلامی کرد و خیلی مودب به فنجون قهوه اشاره کرد. مهیار کمی مشکوک به مهسان نگاه کرد و گفت: تو حالت خوبه؟ _ چطور مگه؟ _ کی تا حالا تو به من گفتی داداش؟ _ خیلی وقته این تصمیم رو دارم که از امروز شروع کردم. تمام تلاشم رو می کردم که خنده ام رو کنترل کنم، که بی فایده بود. مهسان رو به من با همون ادب قبلی لب زد: بهار جان، قهوه ات رو بخور. فنجون قهوه رو برداشت و گفت: من می رم بیرون، قهوه ام رو بخورم، که مزاحم شما هم نباشم. با اجازه! در حالی که روسریش رو چک می کرد، از در خارج شد. مهیار رفتنش رو با چشم دنبال کرد و رو به من گفت: سر تو خورده به پله چرا این اینجوری شده. شونه ای بالا دادم که گفت: یعنی تو خبر نداری چه برنامه‌ای ریخته؟ _ داشت بهت احترام می ذاشت. چینی به گوشه ی چشمش داد و گفت: مهسان و احترام؟ اگه بگی مهسان و یه زبون دراز، یا مهسان و کلی لوس بازی، مهسان و کلی جواب توی آستین، مهسان و خراب کاری، قابل قبول تره. _ خیلی دوست داره، شاید نتونه به زبون بیاره. نفس عمیقی کشید و ماگ قهوه رو از روی میز برداشت. _ حالت چطوره؟ جاییت درد نمی کنه؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارن425 صبح با صدای در چشم هام رو باز کردم. کسی به در ضربه می زد. به مهیار
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 سرم یه کم درد می کرد، ولی به مهیار نباید می گفتم. حتما کارهای غیرقابل پیش‌بینی می‌کرد. _ نه، جاییم درد نمی کنه. نیم ساعت بعد صبحونه رو آوردند و من خدا رو شکر می کردم که خدمه همه خانم بودند، ولی با یاد این که دکتر معالج من یه مرد بود، تمام بدنم یخ کرد. خاطره ی رفتار مهیار با داماد آقا پرویز، جلوی چشمم ظاهر شد. لبم رو به دندون گرفتم و به مهیار نگاه کردم. به روبرو نگاه می کرد. دوباره تو فکر رفته بود. خدا خدا می کردم که مهسان زودتر برگرده، که گویا خدا صدام رو شنید. مهسان در رو زد و وارد اتاق شد. مهیار هنوز متوجه مهسان نشده بود. خیلی آروم به مهسان گفتم: ممکنه هر لحظه دکتر برای ویزیت بیاد. _خب، بیاد. با چشم به مهیار اشاره کردم و گفتم: برو بابات رو بیار اینجا. مهسان که انگار تازه متوجه منظورم شده بود، سریع از اتاق خارج شد. از تخت پایین اومدم و روبه‌روی مهیار ایستادم. دستم رو روی شونه اش گذاشتم و چند بار تکونش دادم. حواسش جمع شد. نگاهی به من کرد. _ به چی فکر می کردی؟ _ هیچی. چشم هاش رو کمی ماساژ داد و با اخم به من گفت: برای چی از تخت پایین اومدی؟ _خوبم، نگران نباش. _ نگرانم، بر گرد سر جات، سریع. دستم رو گرفت و کمک کرد تا روی تخت برگردم. _ الان ما منتظر چی هستیم؟ یه کم مکث کردم و گفتم: دکتر... باید بیاد، بگه... مرخصم. بعد بریم... خونه. اخمهای مهیار تو هم رفت. لبهاش رو به هم فشار می داد و نفس هاش سنگین شدند. جرات حرف زدن نداشتم. گوشیش رو از جیبش درآورد. به گوشیش نگاه می کردم. از گوشه ی صفحه می‌دیدم که چی کار می کنه. تو صفحه ی مخاطبین بابا رو تایپ کرد، هنوز آیکون تماس رو نزده بود، که چند تا تقه به در خورد. مهیار به طرف در رفت و بازش کرد. دکتر احمدی که حدوداً هم سن میثم بود، وارد اتاق شد. دست دراز کرد و خیلی مودب با مهیار دست داد. _ شما باید همسر خانم اعتمادی و پسر دکتر گوهربین باشید، درسته؟ مهیار با همون اخم، سری تکون داد. دکتر دستش رو از دست مهیار بیرون کشید و قدمی به طرف من برداشت. مهیار خیلی سریع جلوش ایستاد. دیگه دکتر رو نمی دیدم. پرستاری که عقب تر ایستاده بود، با تعجب به مهیار نگاه می کرد. منتظر یه دعوا یا چیزی شبیه اون بودم، که فرشته نجات از در وارد شد. با دیدن بابا مهدی و مهسان نفس راحتی کشیدم و از استرسم کم شد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت426 سرم یه کم درد می کرد، ولی به مهیار نباید می گفتم. حتما کارهای غیرقا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 دستم رو روی سینه ام گذاشتم. بد جور به سینه ام می کوبید. مهسان به طرفم اومد. _ چی شده؟ _خدا رو شکر زود اومدید، وگرنه... _ فکر کنم میثم با بابا حرف زده، چون تا بهش گفتم که تو چی گفتی، خیلی سریع اومد. سری تکون دادم و به بابا نگاه کردم. بابا مهدی به طرف مهیار رفت. خیلی آروم گفت: پسرم، بیا اینجا، آقای دکتر می خواد بهار رو معاینه کنه. صورت مهیار رو نمی دیدم، ولی پدرش کاملاً آرامشش رو حفظ کرده بود. چند دقیقه طول کشید، ولی بالاخره مهیار کنار رفت و کنار پدرش ایستاد و با حرص به دکتر نگاه می کرد. فکر می‌کنم که دکتر متوجه همه چیز شد. به من نزدیک نشد، حتی بهم نگاه هم نکرد. سعی می کردم عادی باشم، ولی مگه می شد. پرونده ی پایین تخت رو پرستار به دکتر داد و دکتر خوب برگه ها رو نگاه کرد. _ دیروز یه بار دیگه هم حالشون بد شده، به غیر از اون دیگه چیزی نبوده. به سمت مهیار برگشت و گفت: من یه سری دارو براشون می نویسم، به همراه یه اسپره که باید همیشه همراهشون باشه. می تونید کارهای ترخیص رو انجام بدید. همسرتون مرخصه. دکتر با بابا دست داد و خیلی مودب و موقر از در خارج شد. صدای مهسان باعث شد از حالت بهتی که دچارش شده بودم، بیرون بیام. _ دستم درد گرفت. به دستم نگاه کردم. دست مهسان توی دستم بود و من با تمام قدرت فشارش می دادم. دستش رو رها کردم و ببخشیدی گفتم. نگاه بابا مهدی روی حالت های عصبی مهیار بود. دستش رو روی شونه ی مهیار گذاشت. _ خوبی؟ مهیار به رو به روش نگاه می کرد، نفس های سنگین می کشید. سر و صورتش از عرقی که کرده بود، خیس بود. با دندون های به هم کلید شده، گفت: تو این بیمارستان یه دکتر زن نداشتید؟ _ چرا نداشتیم! ولی تو اون ساعت، فقط دکتر احمدی حضور داشت. رو به روی پسرش ایستاد و ادامه داد: دکتر محرمه پسرم. این بنده ی خدا هم که دیدی، حتی به بهار نگاه هم نکرد. من خودم چند تا زن بیمار رو روزانه معاینه می کنم. پزشک معالج مادرت یه مرد بود. پس نباید این طوری رفتار کنی. مهیار نگاه تیزی به پدرش کرد و گفت: هیچ مردی حق نداره به بهار نزدیک بشه. _ باشه، باشه، نمی زاریم نزدیک بشه. بیا بریم، بیشتر باهم حرف بزنیم. _ من جایی نمیام. _ مهسان اینجا هست، می سپرم کسی توی این اتاق نیاد. دستش رو پشت کمر پسرش گذاشت و آروم گفت: باید کارهای ترخیص رو هم تو انجام بدی. در رابطه با بوشهر هم باید با هم حرف بزنیم. مهیار نگاهی به من کرد، مردد بود. ولی بابا با آرامشی که داشت، بالاخره راضیش کرد و بردش. به مهسان نگاه کردم، اونم مثل من رنگش پریده بود. لب تخت نشست و گفت: بیچاره دکتر احمدی، اگه دعوا می شد من تا عمر داشتم، روم نمی شد دیگه اینجا بیام. _ به عموت دیگه زنگ نزدی؟ _ چرا دیروز زنگ زدم. ولی خیلی عجله داشت و سریع قطع کرد. گفت که با بابا حرف می زنه، ولی الان کار داره. لبخندی زد و گفت: فکر کنم به زودی یه عروسی داشته باشیم. سوالی نگاهش کردم که گفت: یه صدای زنونه می اومد. همچین با ناز می گفت، میثم جان. الان یه مدتی هست عمو مشکوک شده، نگو آقا عاشق شده. خیلی دلم می خواد این دختری رو که تو چهل سالگی، دل عموی من رو برده ببینم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت427 دستم رو روی سینه ام گذاشتم. بد جور به سینه ام می کوبید. مهسان به
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 ‌ چند دقیقه بعد یه پرستار اومد و باند سرم رو عوض کرد. کارش که تموم شد به مهسان گفتم: می شه لباسهام رو بدی؟ دیگه یواش یواش حاضر شم. _ اون موقعی که آوردیمت اینجا، من فقط یه روسری سرت کردم، که اونم خونی شد. تونیکی هم که تنت بود، چند تا قطره خون ریخت روش. _ پس الان چی بپوشم؟ _ زنگ زدم مامان. گفت که یه دست لباس می ده مهبد بیاره. سری تکون دادم. چاره ای نداشتم. باید صبر می‌کردم. حدود یک ساعت گذشته بود که مهیار دوباره به اتاق برگشت. حالش بهتر بود. رو به من گفت: حاضر شو، کارهای ترخیص زیاد طول نمی کشه. _ مهبد قراره برام لباس بیاره. وقتی اومدم اینجا لباستام خونی شده. چیزی نگفت. لب تخت نشست و دستم رو گرفت. کاش می شد این دلهره و اضطراب رو یه کم ازش دور کنم. چند دقیقه ای بدون هیچ حرفی کنار هم نشستیم، که در اتاق به صدا دراومد. مهیار دستم رو رها کرد و به طرف در رفت. قبل از اینکه در رو باز کنه، اول نگاهی به من و بعد به مهسان کرد. هر دو روسری داشتیم و با شنیدن صدای در مرتبش کرده بودیم. مهیار در رو باز کرد. پشتش به من بود و چیزی نمی دیدم، ولی صدای مهبد رو شنیدم و همینطور صدای پویا رو. مهبد با مهیار دست داد و وارد اتاق شد. پویا توی بغلش بود. مهیار پویا رو گرفت. مهبد سلامی به من کرد و کیسه مشمایی سیاهی رو که توی دستش بود، به طرف مهسان گرفت. پویا توی بغل مهیار نمونده و به طرف من دست دراز کرد. مهیار آروم پویا رو تو بغل من گذاشت. پویا خودش رو توی بغل من جا کرد. بغض داشت ولی گریه نکرد. به مهبد نگاهی کردم. _ مگه این الان نباید پیش مادرش باشه؟ _ نرفت. کتایون هم که دید، بچه دوست نداره باهاش بره، کوتاه اومد. دیشب مامان به سختی آرومش کرد و خوابوندش. صبح هم من خیلی آروم توی خواب بغلش کردم که تحویل کتایون بدم که وسط راه بیدار شد. چشمش خورد به کتی، زد زیر گریه، که بهار رو می خوام. الان هم قرار نبود بیارمش اینجا. منتها نمی شد دیگه کنترلش کرد. به مهیار نگاه کردم. یه لبخند ریز روی لبش بود. گویا از این کار پسرش خیلی راضی بود. _ راستی زن داداش، پله تو رو ندید، یا تو پله رو ندیدی! لبخندی به شوخیش زدم و سرم رو پایین انداختم. با یادآوری حضور مهیار نگاهم رو سریع بهش دادم، که با چهره بی تفاوت مهیار مواجه شدم. یادمه یه سری بهم گفته بود، جلوی مهبد بلند نخندم. با خودم فکر می‌کردم به بقیه چیزهاش هم حساس باشه، ولی گویا اشتباه فکر می کردم. به برادرش حساس نبود، شاید هم کمتر حساس بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 ‌ #پارت428 چند دقیقه بعد یه پرستار اومد و باند سرم رو عوض کرد. کارش که تموم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهبد یه کمی ‌اونجا موند. بعد با یه عذرخواهی کوچیک رفت. مهیار لحظه ی آخر ازش تشکر کرد؛ به خاطر اینکه پویا رو نگه داشته بود. به کمک مهسان لباس هام رو پوشیدم. به ساعت نگاه کردم، ده و نیم بود. رو به مهسان گفتم: تو مگه ساعت یازده کلاس نداشتی؟ _ حالا یه دفعه هم که من می خوام نرم، تو به همه یادآوری کن. _ آخه برای چی؟ _ الان تو کجا می خوای بری؟ _ خونمون دیگه! _ نشد، تو میای خونه ی ما. الان اگه تو بری خونه تون، کی می خواد ازت مراقبت کنه. ولی اونجا مامان هست، خاله گلاب هست. بعد به خودش اشاره کرد و با غرور گفت: من هستم. _ فکر نمی‌کنم مهیار راضی بشه. _ راضیش می کنم. موبایلش رو برداشت و شماره‌ای رو گرفت. _ به کی زنگ می زنی؟ _ به مامان. تنها کسی که می تونه مهیار رو راضی کنه. گوشی رو کناره گوشش گذاشت. _ الو، سلام مامان. _ مامان، به مهیار زنگ بزن، بگو بهار رو بیاره خونه ی خودمون. الان بهار بره خونه ی خودشون، باید پاشه کار خونه بکنه. کسی هم نیست مواظبش باشه. _ پسرت رو نمیشناسی؟ اخلاق نداره آدم باهاش حرف بزنه. _ بهار خوبه. _ مهیار رفته دارو هاش رو بگیره. _ باشه. _ خداحافظ. گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت: امشب خونه مایی. چیزی نگفتم. خودم دوست داشتم که اونجا باشم. خونه حوصله ام سر می رفت. چند دقیقه بعد مهیار به کیسه‌های دارو وارد شد. سر تا پای هر دومون رو از نظر گذروند. به مهسان طولانی تر نگاه کرد. کنجکاو شدم و سرم رو چرخوندم. روسریش رو بیش از حد سفت کرده بود. چشم غره ای بهش رفتم و به گره روسریش اشاره کردم. وقتی که دیدم اهمیتی نمی ده، جلو رفتم و خودم روسری رو براش درست کردم. _ قرار نیست خفه بشی، فقط کافیه درست سر کنی. _ والا به خدا از ترسم، یه وقت می زنه مثل پریا، دهنم رو پرخون می کنه. با یادآوری پریا د قرار ملاقاتی که مدعیش بود، اخمهام توهم رفت. دروغ گفته بود. مطمئن بودم دروغ گفته، ولی چرا دلم شور می زد. سوار ماشین شدیم. بابا مهدی هم با ما همراه شد. خیلی خسته بود و توی ماشین خوابش برد. بعد از گذر خیابان ها، بالاخره به خونه رسیدیم. خاله گلاب خونه رو پر از بوی دلچسب اسفند کرده بود. حس خوبی داشتم. چقدر خوبه که آدم یه خانواده داشته باشه، که دوستش داشته باشند. کنارشون احساس امنیت کنه، وقتی خوشحالی باهات بخندند، وقتی ناراحتی باهات همدردی کنند. برای عوض کردن لباس مجبور بودم به طبقه ی بالا برم. مهیار خیلی آروم پشت سرم حرکت می‌کرد. دستش رو دوطرف نرده ها گذاشته بود و مثل یه دیوار پشت سرم راه می اومد. پویا هم چند تا پله جلوتر بود. دلم می‌خواست یه کم مهیار رو اذیت کنم. پا شل کردم و دستام رو روی سرم گذاشتم. به کسری از ثانیه دو طرف پهلوم رو گرفت. نگران بهم نگاه کرد، وقتی لبخندم رو دید، چشم غره ای نثارم کرد و ولم کرد. چند بار دیگه هم این کار رو کردم و همین عکس العمل رو نشون داد، با تفاوت اینکه به جای چشم های نگران، با لبخند نگاهم می کرد. نزدیک اتاق رسیدیم که برگشتم و خیلی جدی بهش گفتم: شما چی می خوای دنبال دختر مردم راه افتادی؟ فاصله ات رو حفظ کن آقای محترم. ابروهاش بالا پرید و با تعجب و کمی لبخند گفت: از این کار ها هم بلدی؟ _ از چه کاری حرف می زنید شما. عقب بایستید و شان خودتون رو حفظ کنید. کمیسر تا پای من رو نگاه کرد و با چشم های ریز شده نگاهم کرد و گفت: شانم رو حفظ کنم؟ سری تکون دادم و خواستم چیزی بگم که یه دفعه تو هوا معلق موندم. هینی گفتم محکم گردنش رو چسبیدم. _چی شد خلع سلاح شدی؟ دستم رو روی سرم گذاشتم. _ آخ، یه دفعه بلندم کردی. سرم درد گرفت. آروم و نگران زمین گذاشتم و لب زد: معذرت می خوام، نمی دونستم اینطوری می شی. سرم رو بالا گرفتم و یریع وارد اتاق شدم و در رو قفل کردم و گفتم: کی خلع سلاح شد، من؟ آقای محترم برو دنبال ناموس خودت. دو تا ضربه به در زد و گفت: باشه من رو گول می زنی، بالاخره که دستم بهت می رسه. صداش شاد بود. دیگه استرس نداشت. _ الان این تهدید بود. _ بله، تهدید بود. در رو باز کردم وبا به چشم نگاهش کردم. _دلت میاد من رو تهدید کنی؟ در رو هل داد و اومد داخل و گفت: هر کی بهار رو تهدید کنه، روزگارش زمستونی می شه. من رو تو آغوشش کشید و بوسه ای به پیشونیم زد. به چشم کبودم نگاهی کردو لب زد: می دونی چقدر من رو ترسوندی؟ نگاهی به چشم های فرشته ی کوچولوی مراقبمون انداختم و لب زدم: پویا داره نگاه می کنه. ازم فاصله گرفت و به پویا نگاهی کرد. _واقعا نمی دونم ناراحت باشم که با ننه ات نرفتی، یا خوشحال باشم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت429 مهبد یه کمی ‌اونجا موند. بعد با یه عذرخواهی کوچیک رفت. مهیار لحظه ی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 هر دو لباس عوض کردیم. لباس های پویا رو هم خودش عوض کرد. چند ساعتی توی اتاق موندیم. پویا خیلی خسته بود و زود خوابش برد. کنار مهیار نشستم. وقتی کنارش بودم، آرومش داشتم. مخصوصا وقتی تو حصار دست هاش غرق می‌شدم. این غرق شدن رو دوست داشتم و دلم نمی‌خواست کسی برای نجاتم اقدام کنه. بعد از اون همه تنش، واقعاً به این آرامش نیاز داشتم. اینقدر تو اتاق موندیم، تا برای ناهار صدامون ‌زدند. از آغوشش جدا شدم و خودم رو توی آینه نگاه کردم. دور تا دور چشمم و قسمتی از پیشونیم، بنفش شده بود. روسری رو با احتیاط روی سرم انداختم و با مهیار از اتاق خارج شدیم. روی پله ها بودیم که صدای بلند مهسان به گوشمون رسید. _ دختره ی پرو. از صبح که از خواب بیدار می شه، روزش رو با بیشعوری شروع می کنه، تا شب. چی با خودش فکر می کنه؟ _ مهسان بس کن! این صدای بابا مهدی بود که جدی و محکم حرف می‌زد. _ دارم دروغ می گم بابا. وقتی می بینه وجودش، بهار رو آزار می‌ده، مهیار رو اذیت می کنه، غلط می کنه زنگ می زنه حال بهار رو می پرسه. نباید بهش می گفتی عزیزم، قربونت برم، حالش خوبه. باید بهش می گفتی حال بهار به تو چه ربطی داره! _ بهت می گم بس کن. _ برای چی بس کنم؟ شما طرف کی هستی؟ طرف دختر و پسرت و عروست، که وجود این دختر آزارشون می‌ده، یا طرف دختر خواهرت که هشت سال همه رو گذاشته سرکار که مثلا من الان کانادام؟ _ مهسان، پریا از این خونه زخم خورده. _ نه بابا، زخم نخورده، زخم زده. اینقدرها هم بچه نبودم، یادمه که مهیار براش چه کارهایی می کرد، ولی شما هم یه بار از خودتون پرسیدید، چرا یه دفعه همون مهیار عاشق، زد زیر همه چی؟ معلوم نیست چه غلطی کرده که خودش رو از چشم عشقش انداخته. به مهیار نگاه کردم. تعجب کرده بود، ولی خوشحال بود. _ حالا تو از کی تا حالا طرف مهیار شدی؟ _ مهیار برادرمه. هیچ وقت نمیام بفروشمش به دختر بی شرمی مثل پریا. به سالن رسیده بودیم، هنوز متوجه حضور ما نشده بودند. هر دو روی مبلی با فاصله نشسته بودند و به هم نگاه می کردند. بابا مهدی، از حاضر جوابی دختر کوچیکش کلافه بود و مهسان، پر از حرص و عصبانیت. _ مهسان! _ بی شرمه دیگه بابا. بلند شده اومد تو مهمونی پاگشای بهار، تو چشمش نگاه می کنه بهش می گه، کتایون که رفت سلیقه ی مهیار رو هم با خودش برد. این یعنی چی؟ یه آدم باشعور، برمی گرده به دختری که بیست و چهار ساعت هم نیست عقد کرده، جلوی شوهرش، اینجوری می گه. اگه بهار جوابش رو نداده بود که خودم اینجا دارش می زدم. بعد هم بلند شده با اون لباسهای افتضاحش نشسته جلوی مهیار، هی ادا و اصول می ریزه. اگه اینها اسمش بی شرمی نیست، پس چیه؟ اگه من از این کارها بکنم، نمیای بزنی تو گوشم؟ _ اگه همین الان بس نکنی، بلند می شم می زنم تو گوشت. مهسان ساکت شد و فقط نگاه کرد. _ چی کار می کردم؟ زنگ زده حال بهار رو پرسیده، بگم چرا زنگ زدی؟ دیگه زنگ نزن! مهسان از جاش بلند شد و گفت: آره، همین رو می گفتی. می گفتی بی جا می کنی حال عروس من رو می پرسی. می گفتی غلط می کنی بلند می شی میای بیمارستان که باعث بشی دوباره نفسش بگیره. با این حرفش سریع به طرف مهیار نگاه کردم، چشمهاش گرد شده بود و به مهسان نگاه می کرد. سرچرخوند و با اخم به من گفت: پریا اومده بود بیمارستان؟ آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم: فقط حالم رو پرسید، عیادت کرد. _ عیادت کرد و تو حالت بد شد. دلم می‌خواست راستش رو بگم، ولی عرقی که روی پیشونیش نشسته بود، منعم می‌کرد. مطمئنا عکس العملی که بعد از تایید من نشون می داد، باعث ناراحتی پدرش می‌شد. بابا مهدی در حق من خیلی لطف کرده بود و من این رو نمی خواستم. استرس و اضطراب رو برای هیچ کدوم از اعضای این خونه نمی خواستم. _ چند دقیقه بعد از اینکه اون رفت اون طوری شدم. تو گفتی که پریا برات مهم نیست، پس برای منم اهمیتی نداره. دروغ نگفته بودم. واقعا چند دقیقه بعد از رفتن پریا حالم بد شده بود. مشکوک نگاهم کرد. برگشتم به مهسان نیم نگاهی کردم و تو همون نگاه کوتاه، در واقع ازش کمک خواستم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت430 هر دو لباس عوض کردیم. لباس های پویا رو هم خودش عوض کرد. چند ساعتی ت
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهسان جلو اومد و روبه‌روی مهیار ایستاد و گفت: داداش مهیار، برنامه‌ای برای این پریا بریزم که یادش بمونه که هیچ وقت نباید از خط قرمزهای مهسان رد بشه. همیشه یادش بمونه که برادر مهسان، یعنی خود مهسان. زن داداش مهسان، یعنی خود مهسان. بعد رو به من کرد و گفت: هنوز اون روی من رو ندیده این پریا. همه به مهسان نگاه می‌کردیم. مهیار ناباورانه تر از همه به خواهرش نگاه می کرد. هیچ کس انتظار این طرفداری و حمایت رو ازش نداشت. با صدای مهری خانم که همه رو به آرامش دعوت می‌کرد و می‌خواست که برای صرف ناهار به آشپزخونه بریم. مهیار و پدرش نگاهی به هم کردند و به طرف آشپزخونه رفتند. به مهسان نگاه کردم. لبخندی به من زد و گفت: عجب دیالوگ سنگینی گفتم، خودم از خودم انتظار نداشتم. _ یعنی الان نمایش بازی کردی؟ _ نه بابا، دیدم داره حالش بد می شه، تو هم به دست و پا افتادی، گفتم حواسش رو پرت کنم. _ چقدر تو راحت می تونی اینکار رو بکنی. من همون موقع خودم رو می بازم. _حالا بیا بریم ناهار بخوریم، بعد یه فکری برای پریا می‌کنیم. ناهار رو کنار هم خوردیم. مهیار لبخند نمی‌زد، ولی خوشحال بود. تو این یک ماه، این قدر به حالت ها و رفتارهاش مسلط شده بودم، که راحت متوجه بشم که الان خوشحاله. می خواستم برای جمع کردن میز کمک کنم، که اجازه ندادند. به ناچار رفتم و کنار مهیار نشستم. من آدم مغروری نبودم و هیچ وقت این حس رو دوست نداشتم، ولی نشستن کنار این مرد، حس غرور بهم می داد، طوری که به این حس افتخار می کردم و وجودش اذیتم نمی کرد. بابا سر حرف رو باز کرد و از بوشهر از مهیار پرسید. از حرفهایی که مهیار می‌زد، مشخص شد تو نصف روزی که اونجا بوده، هیچ کاری انجام نداده و لحظه آخر هم فیضی رو قال گذاشته و به تهران برگشته. دیگه یادم اومده بود، فیضی کیه. استاد خشکی که تو همون دانشگاهی که من درس می خوندم، درس می داد. تصور چهره ی عصبانیش، بعد از اینکه متوجه غیبت مهیار شده، باعث می شد به لب هام خنده بیاد. بابا مهدی حسابی کلافه بود و معلوم بود که عصبانیش رو در مقابل مهیار داره کنترل می‌کنه. اما مهیار حق به جانب نشسته بود و فقط یه جمله گفت.( نمی تونستم ببینم زنم گوشه ی بیمارستان باشه و من برم دنبال کارهام.) من اصلا راضی نبودم که بخاطر من کارش رو رها کنه، ولی این جمله رو دوست داشتم. این جمله یعنی بهار، تو برام اهمیت داری. بابا مهدی گوشی تلفن رو برداشت و از جمع خارج شد و به گوشه ی دیگه ای از سالن رفت و به شماره های مختلف زنگ می زد و صحبت می‌کرد. بالاخره تماس های بابا تموم شد و گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به پسرش گفت: مهیار، من برای اینکه این شرکت رو راه بندازم و سرپا نگهش دارم، به هر کس و ناکسی رو انداختم. پس آبروی من رو نبر. این دفعه رو درستش کردم، ولی دفعه بعد معلوم نیست چی بشه. می دونم الان چند هفته است که روزها کلا دو ساعت بیشتر تو شرکت نیستی، اگه ماه عسل هم رفته بودی تا حالا تموم شده بود. از فردا بچسب به کارت. پشت به ما کرد و به طرف پله‌ها رفت. _کسی بیدارم نکنه. دیشب اصلا نخوابیدم. مهیار به رفتن پدرش نگاه می کرد و بعد رو به من گفت: همه اش تقصیر توعه. _ من؟ چرا من؟ _ چون من دائم حواسم پیش توعه. نمی تونم تو کارم تمرکز کنم، وقتی کنارتم خیالم راحته، ولی وقتی ازت دورم، همش دارم به این فکر می کنم که الان حالت خوبه، داری چیکار می کنی، غذا خوردی، سالمی! _یه موبایل براش بخر، دائم باهاش حرف بزن و ازش گزارش بگیر. این طوری هم به کارت می رسی، هم از حال بهار خبر داری. فکر کن این اتفاقی که اینجا براش افتاد، تو خونه خودتون می افتاد.کی می خواست بهش کمک کنه، وقتی هیچ راه ارتباطی اون خونه نداره. هر دو به مهسان نگاه کردیم، که این حرف رو می‌زد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت431 مهسان جلو اومد و روبه‌روی مهیار ایستاد و گفت: داداش مهیار، برنامه‌ا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهیار خواست چیزی بگه که تلفن خونه زنگ خورد. مهسان گوشی رو برداشت. _ الو، سلام. _ ممنون. تو خوبی؟ ماهک خوبه؟ _ بهار اینجاست. حالش هم خوبه. _ پس شام بیا. _ باشه. سلام برسون. خداحافظ. مهسان تماس رو قطع کرد و رو به من گفت: مهگل بود. حالت رو پرسید. می خواست بیاد عیادتت، منم از شام دعوتش کردم. لبخندی زدم و به مهیار نگاه کردم. اخم هاش تو هم بود و به میز رو به روش خیره شده بود. اینکه الان، برای چی و چرا اخم کرده بود، برام کاملا مشخص بود. وقتی که قراره مهگل برای شام بیاد، یعنی با شوهرش میاد. مردی که مهیار ازش متنفره. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. مهسان با گوشی موبایلش بازی می‌کرد و مهیار همچنان تو اخم بود. می دونستم ممکنه چی ازم بخواد و دلم نمی‌خواست این سری کوتاه بیام. بالاخره سکوت رو شکست و اسمم رو صدا کرد. نگاهش کردم و منتظر موندم تا حرفی رو که می دونستم چیه، بهم بگه. _ می دونی که مهگل تنها نمیاد. دوست ندارم به علیرضا غیر از سلام چیز دیگه ای بگی. آب دهنم رو قورت دادم و به مهسان نگاه کردم. حواسش به موبایلش بود. نگاهی به مهیار کردم. اولین باری بود که می خواستم باهاش مخالفت کنم و یه کم سخت بود، ولی باید می تونستم. _ حالا در رابطه با این موضوع با هم حرف می زنیم. اخم هاش بیشتر تو هم رفت. خیره و عمیق نگاهم کرد. _ اون وقت این یعنی چی؟ صداش محکم و جدی بود؛ بدون هیچ انعطافی. لبم رو گاز گرفتم و با چشم به مهسان اشاره کردم. نگاهم رو دنبال کرد و ثانیه ای به مهسان نگاه کرد و سریع بلند شد و گفت: پاشو بیا. ته دلم خالی شده بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به مهسان نگاه کردم. محو گوشی بود و از دنیای اطرافش کاملا غافل. انگشت هاش تند تند روی صفحه جابجا می‌شدند. این بار تنها بودم و نمی تونستم از کسی کمک بگیرم. _ بیا دیگه. با صدای دوباره مهیار که از سمت در سالن من رو خطاب قرار داده بود، بلند شدم و به طرف حیاط رفتم. توی حیاط ایستاده بود. دستاش رو توی جیب شلوارش کرده بود و با اخم به من نگاه می کرد. چند قدم بهش نزدیک شدم. نمی دونستم از کجا شروع کنم، پس فقط نگاهش کردم. دنبال بهترین کلمات توی مغزم می گشتم، ولی همه شون رفته بودند. پس لب باز کردم و هرچی که به ذهنم می‌رسید، گفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت432 مهیار خواست چیزی بگه که تلفن خونه زنگ خورد. مهسان گوشی رو برداشت.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 _ببین، چیزی رو که تو... از من می خوای، یه کم... یه کم غیرعادیه! من... نمی تونم... _ تو نمی‌تونی چی؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. _ اون داره برای عیادت من میاد و تو از من می‌خوای فقط بهش سلام کنم. این کار از ادب به دوره. اینکه به احوال پرسی یا تعارف کسی جواب رسمی بدی، فکر نمی‌کنم ایرادی... _ایرادش رو من مشخص می کنم، نه تو. توی حرفم پریده بود و انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفته بود. تهدیدآمیز نگاهم می کرد. _ تو یک کلمه با علیرضا حرف بزن، ببین من باهات... حرفش رو نصفه گذاشت و به صورت من خیره شد. نفس هاش سنگین شده بودند. انگشتش رو جمع کرد و دستش رو انداخت. نگاهش رو از من گرفت و به طرف باغچه رفت و لبش نشست. سرش رو توی دستهاش گرفت و به موزاییک های حیاط خیره شد. چند دقیقه ای همون جا ایستادم و از پشت سر نگاهش ‌کردم. دروغه اگه بگم نترسیده بودم، ولی فکرم رو به کار انداختم. از یه راه دیگه باید وارد می شدم. رفتم و کنارش نشستم. به نیم رخش نگاهی کردم، یه سیگار خاموش گوشه ی لبش گذاشته بود. همه تمرکزم رو روی کلماتم جمع کردم و لب زدم: -تو اگه از من بخوای همین الان لال بشم و دیگه با کسی حرفی نزنم، قسم می خورم تا اجازه ندادی لب باز نکنم. علیرضا عددی نیست که بخوام به خاطرش اعصاب تو خودم رو به هم بریزم، یا با مردی که به خاطر من کارش رو اون سری ایران رها کرد و برگشت تهران، بحث کنم. مطمئن باش آرامش زندگیم رو به هم نمی زنم، به خاطر امسال علیرضا. اما... لب هام رو به هم فشردم. با گوشه ی چشم بهم نگاه می کرد. توی مغزم دنبال کلمه های مناسب می گشتم. جمله هایی که بتونه بیشترین تاثیر رو داشته باشه. _ علیرضا تو چشم پدر و مادرت و مهگل، آدم موجهیه. اگه من به احوالپرسی و تعارفش جواب ندم، در واقع برای من بد می شه. می‌شه سرکوفت، تو سر خواهرت که دختری که برای داداش پیدا کردی، آداب معاشرت بلد نیست. حالا بماند که بعدا می شم نقل خونه عمه‌ات و میوفتم سر زبون پریا. پدر و مادرت هم بعدا می گن، این عروس ما شعور چقدر پایینه، که دامادمون به خاطر اون اومد اینجا و اون فقط یه سلام خشک و خالی کرد. سیگار خاموش رو از گوشه‌ی لبش بیرون کشیدم و ادامه دادم: باز هم هر کاری تو بگی من انجام می دم. اگه تو بگی نه، حرف هیچکس برام مهم نیست. در حال حاضر تنها کسی که برای من اهمیت داره، فقط تویی. صاف نشست و عمیق نگاهم کرد. _ واقعا تنها کسی که برات مهمه، منم؟ _ شک نکن. عمیق‌تر نگاهم کرد. محو سیاهی چشم هایی مثل شبش بودم. از کنارم بلند شد و سیگار رو از دستم گرفت. _ فقط یه سلام و احوالپرسی معمولی، نبینم محو حرفهاش بشی. لبخندی به پیروزیم زدم و گفتم: چشم. از چشمی که گفتنم، متعجب شد، ولی به روی خودش نیاورد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت439 سرم رو از روی بالش برداشتم و به جسم سنگین روی پهلوم نگاه کردم. عط
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 -خوب اگه سامان بهش گفته بیا سر زندگیت، چرا پریا برنمی‌گرده، به خاطر دخترش. - سامان، زیادی سر و گوشش می‌جنبه. پریا زیاد مچش رو با این و اون گرفته. اولش که زن سامان می‌شه، قرار می‌شه برن ترکیه، بعد هم کانادا. ولی قبلش به خاطر خرابکاری پری خانوم، می‌رن نیشابور، پیش فامیلای سامان، که دیگه همون جا می‌مونند. پری هم که کلی فیس خارج رفتنش رو رفته بوده، دیگه روش نمی‌شه برگرده، یا بگه الان کجاست. -یعنی هیچ کس نمی‌دونسته که کجاست. چشمهاش رو ریز کرد و گفت: - فکر کنم دایی می‌دونسته. ولی به کسی چیزی نمی‌گه. چیزی نگفتم. زندگی پریا هیچ ربطی به من نداشت. -حالا که من این همه چیزهای خوب برات تعریف کردم، پاشو بریم صبحونه بخور. دستم رو روی گلوم گذاشتم و گفتم: -یه چیزی مثل سنگ این جا گیر کرده و نمی‌زاره نفس بکشم. چه برسه به اینکه بخوام غذا هم بخورم. صدای لش لش دمپایی که از سمت پله ها می‌اومد، باعث شد هر دو سر بچرخونیم. مهیار در حالی که با انگشتش چشمش رو فشار می‌داد، از پله ها پایین اومد. سریع نگاهم رو ازش گرفتم و به روبرو خیره شدم. - همیشه دلم می‌خواست قهر کردن تو رو ببینم. فکر کنم دارم به آرزوم می‌رسم. جواب مهسان رو ندادم. واقعا قهر بودم؟ صدای حرکت دمپایی روی زمین نزدیک تر شد. انگار هیچ صدای دیگه‌ای اطرافم وجود نداشت. صدا تو نزدیکیم قطع شد و صدای مهیار بلند شد. - چرا بیدارم نکردی؟ نیم نگاهی به کنارم که صدا از اونجا می‌اومد کردم و اجازه ندادم که چشمم از کمرش بالاتر بره. - صبح بخیر! نگفته بودی. - روزهای قبل هم بهت نمی‌گفتم، ولی... حرکتش رو حس کردم. از جلوم رد شد و دقیقا جای مهسان نشست. با چشم به اطراف نگاه کردم. مهسان رفته بود. چطور متوجه نشده بودم؟ -... تو همیشه بیدارم می‌کردی. نفسم رو سنگین بیرون دادم. - به هرحال که تو دو ساعت بیشتر تو اون شرکت نیستی، حالا دو ساعت اول صبح یا دو ساعت نزدیک ظهر. الان هم که دیر نشده. تلخ شده بودم و حس می‌کردم این تلخی مرهمیه برای دل شکسته‌ام. ای کاش دیشب اون همه آدم شاهد مخالفتش نبودند. به غرورم حسابی برخورده بود. - الان باهام قهری، که نگاهم نمی‌کنی و اینطوری حرف می‌زنی؟ سر چرخوندم و تو چشمهاش خیره شدم. عمیق بهش نگاه کردم. وقتی با حسام دعوام می‌شد، طوری ازش متنفر می‌شدم که دلم می‌خواست، یه تریلی هیجده چرخ از روش رد شه، ولی در رابطه با مهیار اینطوری نبود، اصلا دلم نمی‌خواست اتفاقی براش بیوفته. نگاهم رو ازش گرفتم. کمی خودش رو به من نزدیک کرد و گفت: - الان چیکار کنم باهام آشتی کنی؟ با چیزی که به ذهنم رسید، تو چشمهاش خیره شدم و گفتم: - ببرم دربند. می‌دونستم که این کار رو نمی‌کنه. - تو... دربند رو از کجا می شناسی؟ -سه سال اینجا زندگی کردم، درس خوندم. درس رو با تأکید گفتم. نگاهش رو ازم گرفت و به رو به رو خیره شد. چند لحظه‌ای گذشت. اخم کرده بود. - پاشو بریم صبحونه بخور.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت440 -خوب اگه سامان بهش گفته بیا سر زندگیت، چرا پریا برنمی‌گرده، به خاطر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 -من نمی‌خورم، اشتها ندارم. - دیشب هم شام نخوردی. لحنش تند شده بود. ایستاد. -پاشو. حرکتی نکردم و طلبکار نشسته بودم و به روبرو خیره بودم. دستش رو زیر بازوم انداخت و بلندم کرد. بازوم رو رها کرد و تیز نگاهم کرد. اون روش رو بالا آورده بودم. _ بدون اینکه صدای من رو در بیاری، می‌شینی و صبحونه می‌خوری. فهمیدی؟ رو برگردوندم که مچ دستم رو گرفت و به سمت آشپزخونه کشید. همون موقع مهبد از در آشپزخونه بیرون اومد. به آنی مچ دستم رو رها کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت. حالا باید ادای زنی رو در می آوردم که زندگیش گل و بلبله. هرچند که مهبد همه چیز رو دیشب دیده بود، یا حداقل شنیده بود. سلام بلندی کرد و با تعجب به وضعیت من و مهیار نگاه کرد و صبح بخیر آرومی گفت. مهیار سری تکون داد و صبح بخیرش رو جواب داد. سلام آرومی زیر لب دادم و وارد آشپزخونه شدیم. مامان مهری و بابا مهدی هر دو توی آشپزخونه بودند. مامان سرپا بود و میز رو مرتب می‌کرد. بابا هم آخرین لقمه هاش رو می خورد. صبح بخیری گفتیم. ناراحتی و بی حسی توی صورتم موج می‌زد و مهیار سعی داشت که اون رو بی اهمیت جلوه بده. به محتویات میز نگاه می کردم و سنگینی نگاه این زن و شوهر رو روی خودم حس می کردم. فهمیده تر از این حرفها بودند که بخوان تو اینجور روابط خصوصی به وضوح دخالت کنند. هر دو خیلی زود از آشپزخونه خارج شدند و من موندم و مهیار. لیوان رو پر از شیر کرد و جلوم گذاشت. لقمه ای نه چندان بزرگ پیچید و به طرفم گرفت. نگاهش کردم، با سر به لقمه ی توی دستش اشاره کرد. از اخمش ترسیدم و لقمه رو گرفتم. امیدوار بودم نگاهش رو ازم بر داره، ولی اون منتظر مرحله بعد بود. پس باید می خوردمش. گاز کوچکی به لقمه زدم و بعد از جویدنش به سختی قورتش دادم. از این زورگوییش لجم گرفته بود، ولی مخالفت باهاش ممکن بود، صدای فریادش رو در بیاره و آبروریزی بیشتری راه بندازه. پس با سنگ گیر کرده توی گلوم، باید مقابله می‌کردم. تیکه بعدی رو خیلی سخت تر قورت دادم. لیوان شیر رو برداشتم و به سختی نصفش رو خوردم. داشت لقمه ی بعدی رو می پیچید که گفتم: - اگه برای منه، نمی خورم. دست هاش از حرکت ایستادند و در عوض تیر نگاهش رو به سمتم پرتاب کرد. لقمه رو روی میز گذاشت و به ضرب بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. خودش هیچی نخورد. به میز و محتویاتش نگاه می‌کردم. چرا همیشه دوست داره حرف اون باشه؟ پس من چی؟ واقعا نمی‌تونستم بخورم و این کارش مصداق کلمه زورگویی بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت441 -من نمی‌خورم، اشتها ندارم. - دیشب هم شام نخوردی. لحنش تند شده بو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 چند دقیقه‌ای همون جا نشستم. صدای مامان مهری از سالن اومد. - حاضر شدی، صبحونه خوردی؟ و بعد صدای مهیار در جوابش گفت: - آره، خوردم. نخورده بود. باید یه کاری می‌کردم. چرا؟ به من چه! می‌خواست خودش بخوره! بهار خجالت بکش، اون تو رو خیلی دوست داره. تو چی؟ تو هم اون رو دوست داری؟ وقت این فکرها نبود. الان گرسنه می‌رفت. یه لقمه بزرگ از نون و پنیر و گردو درست کردم و به سالن رفتم. مهسان نیمه آماده توی سالن ایستاده بود. به طرفش دویدم و لقمه رو بهش دادم و گفتم: - مهسان، بدو. این رو بده به مهیار. بدو الان می‌ره. ؛ خب، خودت بده. -من نمی‌تونم. خواهش می‌کنم. لقمه رو از دستم گرفت و با لبخندی پر معنی به طرف حیاط دوید. کنار پنجره سالن ایستادم و کمی پرده تور رو کنار زدم. صدای مهیار گفتن مهسان رو می‌شنیدم. مهیار پشت سرش رو نگاه کرد. اول دستی تکون داد و دست مهسان رو پس زد. نفهمیدم مهسان چی گفت که مهیار لقمه رو با لبخند گرفت و به پنجره نگاهی کرد. پرده تور رو سریع انداختم. مهسان یک دقیقه بعد، به سالن برگشت. نگاهی به من کرد و گفت: ماموریت انجام شد. اول نمی‌گرفت، ولی وقتی گفتم تو دادی، گرفت. تمام ماهیچه‌های بدنم شل شد. -چرا گفتی من دادم؟ با خنده ریزی، زیر لب گفت: - اول اینکه تو نگفتی نگو من دادم، دوم اینکه اگه اینجوری نمی‌گفتم، اون نمی‌گرفت. لبهام رو به هم فشار دادم و خودم رو روی مبل انداختم. این حرکت عملاً منت کشی محسوب می شد. هرچند که من قهر نبودم!
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت450 مهسان زیاد پیش من نموند و قبل از اومدن مهیار رفت. نیم ساعت بعد از ر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 بالاخره بعد از شنیدن تمام شرط و شروط‌های مهیار مبنی بر اینکه نباید با علیرضا حرف بزنم و فقط یه احوال پرسی معمولی، نباید بلند بخندم، از زندگی خصوصیمون چیزی نگم، در رابطه با موبایل و شماره‌اش با کسی حرفی نزنم، حرف‌های دیگران رو در مورد دانشگاه رفتنم جدی نگیرم و کلی شرط ریز و درشت دیگه، قبول کرد که شب یلدا با بقیه اعضای خانواده‌اش همراه باشیم. خوشحال بودم و از لبخندم کاملا معلوم بود. لیوان چای رو توی سینی گذاشتم و نیم خیز شدم، که با چیزی که یادم اومد، دوباره سرجام نشستم. این یکی رو بعید می‌دونستم، قبول کنه. بعد یک کمی دل دل کردن، لب باز کردم. -می‌گم ... مهیار ... چیزه ... همانطور که کنترل تلویزیون رو برمی‌داشت، نیم نگاهی به من کرد و گفت: - دیگه چی شده؟ - راستش، چطوری بگم؟ من و تو الان دو ماه و نیمه که با هم ازدواج کردیم و من فقط همون اول یه دفعه رفتم آرایشگاه. نگاهش رو از تلویزیون روشن شده گرفت و به من داد. از بالا تا پایین صورتم رو خوب نگاه کرد. نکنه شب یلدا رو هم کنسل کنه. با دلهره ای که به دلم افتاد، سریع گفتم: - اگه دوست نداری، خب نمی‌رم. همینطوری خوبه اصلا. سینی رو برداشتم و ایستادم که گفت: - خودت بلد نیستی؟ صداش نرم بود. سر تکون دادم و زیر لب گفتم: - نه. کمی فکر کرد و گفت: - آرایشگاه زنونه؟ واقعا داشت رضایت می‌داد. ساکت ایستادم و چیزی نگفتم. موبایلش رو از توی جیبش در آورد و شماره‌ای رو گرفت. - الو، سلام مامان. -مامان، شما برای کارهای آرایشی‌تون کجا می‌رید؟ - بهار دیگه! - نه، مهسان نه، خودت. - فقط ساعت بده، من خودم می‌برم و میارمتون. -پس وقت بگیر، بعد بهم بگو. فقط مطمئن و معتبر باشه. -باشه، منتظرم. خداحافظ. گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت. از ترس اینکه نکنه پشیمون بشه، خیلی آروم و بی صدا به طرف آشپزخونه رفتم و با کمترین سر و صدا چند تا میوه شستم و گذاشتم و به سالن بر گشتم. با موبایل حرف می‌زد. - باشه، میام دنبالت. مامان فقط مطمئنه دیگه؟ - خیلی خب. خداحافظ. ظرف میوه رو روی میز گذاشتم و بهش خیره شدم. -برای فردا ساعت چهار بعد از ظهر مامان وقت گرفته. ساعت سه و نیم آماده باش، میام دنبالت. سر تکون دادم و سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم. خدایا، چی به سر من اومده که برای رفتن به یه آرایشگاه، اینطور خوشحال می‌شم. فردا ساعت دو و نیم حاضر توی خونه نشسته بودم و به عقربه‌های ساعت خیره شده بودم. چقدر لعنتی بودند این عقربه‌ها و چقدر کند حرکت می‌کردند. موبایلم رو برداشتم. از اون همه بازی که مهیار برام ریخته بود، یکیش رو انتخاب کردم و تا وقتم رو پر کنم. نمی‌تونستم تو یه بازی تمرکز کنم و بی خیال بازی شدم. چند دور، دور خونه راه رفتم و کتابی رو که مهیار برام خریده بود، ورق زدم. با گیتاری که با مهیار هر شب با تمام بی استعدادیم ساز می‌زدم، کمی بازی کردم و وقتی به ساعت نگاه کردم، هنوز چهل دقیقه مونده بود، خب بیست دقیقه گذشته بود و این خودش یک موفقیت بزرگ بود. به موبایلم نگاه کردم، کاش مهیار زنگ بزنه. حالا همیشه هر پنج دقیقه یک بار زنگ می‌زد و الان که باید زنگ بزنه، نمی‌زنه. به صفحه سیاه موبایل خیره بودم که اسم مهیار که خودش پسوند آقا بهش اضافه کرده بود، روی گوشی چشمک زد و بعد هم صدای زنگش بلند شد. سریع گوشی رو برداشتم. -الو، سلام. - به به، خانم خانما! حاضر شو دارم میام. - باشه، الان حاضر می‌شم. حاضر بودم، ولی وانمود کردم که حاضر نیستم و سعی می‌کردم که ذوقی تو صدام نداشته باشم. خداحافظی کردم و بعد از مدتها شنیدن صدای مهیار، از پشت این موبایل بی‌خاصیت، برام کلافه کننده نبود. بالاخره مهیار اومد و به گوشیم زنگ زد و گفت که سریع برم جلوی در. دستورش رو اطاعت کردم و اول تلویزیون رو خاموش کردم و دست پویا رو گرفتم و به طرف کوچه پرواز کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت455 بعد از خوردن شام، به خونه برگشتیم. خیلی خسته بودم و سریع به اتاق رف
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهسان سری تکان داد. پویا یه دونه موز سمتم گرفت تا براش باز کنم. موز رو باز کردم و براش حلقه حلقه کردم و بهش دادم. _ پاشو بریم آشپزخونه یه کم به من کمک کن. به مهسان که این حرف رو می‌زد، نگاه کردم و بعد نیم نگاهی هم به مهیار انداختم. با میثم حرف می‌زد و گویا از این صحبت خیلی هم راضی نبود و این از کلافگی چهره اش کاملا مشخص بود.سری تکون دادم و بلند شدم. با رسیدنمون به آشپزخونه تمام نقشه هایی رو که داشتیم، اجرا کردیم. آدرس دانشگاه مونا رو به مهسان دادم و شماره حسام رو هم حفظ کردم. _ می خوای چیکار، شماره این پسر عموت رو که داری حفظش می کنی؟ تو که نمی تونی بهش زنگ بزنی. _ ممکنه یه روز احتیاجم بشه. چند روز پیش هم شماره ی تینا رو حفظ کردم و از توی کتاب پاکش کردم که مدرک از خودم نذارم. _ پس شماره ی من رو هم حفظ کن. سری تکون دادم و شماره مهسان رو هم حفظ کردم. مهسان چند تا چایی ریخت و من با سینی چای از آشپزخونه، وارد سالن شدم. مهیار با دیدنم بلند شد و سینی رو ازم گرفت و اشاره کرد تا بشینم و خودش هم بعد از چند دقیقه کنارم نشست. _حرف های تو و مهسان تمومی نداره؟ جوابش رو ندادم. فکر کنم به زودی صحبت کردن با مهسان هم ممنوع بشه. با اومدن مهبد، جو خشک خونه تغییر کرد. سر به سر همه می ذاشت و جوک های با مزه تعریف می کرد و باعث خنده می شد؛ البته خنده ی همه، به غیر از مهیار. تقریباً بعد از هر جوکی که مهید تعریف می کرد، مهیار با چشم غره ای لذت خندیدن به لطیفه رو ازم می گرفت. با اشاره ای که کرد، بلند شدم و دنبالش به سمت حیاط رفتم. می دونستم الان چیزی رو می خواد تذکر بده یا برای کاری که از نظر خودش ایراد داشته دعوام کنه. نفسم رو سنگین بیرون دادم و وارد حیاط شدم. توی حیاط دست به کمر، منتظر ایستاده بود. _ تو چرا همه اش نیشت بازه؟ _ مهیار جمع خانوادگیه. فکر نمی کنم لبخند و خنده ایرادی داشته باشه. _ایرادش رو من مشخص می کنم، نه تو. روی صندلی سرد حیاط نشستم و روم رو برگردوندم و لب زدم: پس برای چی آوردیم؟ _ چون خودت اصرار کردی. _ تو که سر همه چی به من نه می گی، اینم روش. تو این جمع مرد غریبه که نیست، برادرته، عموته، منم که بلند نخندیدم. اومد و رو به روم ایستاد و با حرص گفت: مرد غریبه رو که اصلاً نمی ذارم ببینی، که بخوای بهش لبخندم بزنی. مهبد و میثم هم درسته که مرد غریبه نیستند، ولی مرد که هستند. جوابش رو ندادم. بغض تو گلوم گیر کرده بود. _ پاشو بریم تو. _ من نمیام. _ بهار، داری دوباره بچه بازی در میاری. _ این بچه بازی؟ بیام بشینم اونجا عین یه سنگ و هیچ احساساتی از خودم نشون ندم. اصلا بریم خونه، نمی خوام اینجا باشم. _ این مسخره بازی رو تموم کن، همینجوری هم همه‌ دارند بهم می گن، تو داری بهار رو اذیت می کنی. سر بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. _ به نظرت اذیت نمی کنی؟ روبه روم روی صندلی نشست و تو چشمهای خیسم خیره شد و گفت: من...من تو رو اذیت می کنم؟ من هرچی می گم به خاطر خودته. _ به خاطر خودم نه، به خاطر خودت. به خاطر اینکه فکر می کنی همه عالم نشستند و دارند نقشه می‌کشند که من و تو رو از هم جدا کنند. در صورتی که این رفتارهای خودته که داره من رو دل سرد می کنه. اخم غلیظی کرد و با دندونهای کلید شده غرید: - دلسرد به چی؟ _ به زندگیم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت456 مهسان سری تکان داد. پویا یه دونه موز سمتم گرفت تا براش باز کنم. م
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 تیز نگاهم می‌کرد، لرزش دستهاش دوباره شروع شده بود. اهمیتی ندادم. باید حرفم رو می‌زدم. -الان من واقعاً دلم به چی خوشه تو زندگی با تو؟ هر چی که حقم بوده و دوست داشتم، ازم گرفتی. الان هم یه خندیدن ساده رو داری ممنوع می‌کنی. به زودی تبدیل می‌شم به یه مرده متحرک، که باید گوشه تیمارستان بیای ملاقاتم. یهو عصبانی از جاش بلند شد. دستش رو بلند کرد و روی میز فلزی کوبید. صدای فریادش با صدای تولید شده از میز آهنی تو هم پیچید. چیزی رو که با فریاد می‌گفت، اصلاً متوجه نشدم. دستم رو روی گوشهام گرفتم. چشم هام رو بستم و خودم رو جمع کردم. صدای بابا و مهبد رو از پشت سرم شنیدم. - چی شده؟ - چیکار می کنی مهیار؟ بغضم دیگه ترکیده بود. مهبد به طرفم اومد. - زن داداش ... بهار رو ببرید تو. دست‌های گرم مامان مهری روی دست‌های سردم نشست و صدای گرمش کنار گوشم. - پاشو عزیزم، پاشو بریم تو. چشمهام رو باز کردم. مردها همه دور مهیار جمع شده بودند و سعی داشتند که آرومش کنند. به دستهای مامان مهری تکیه دادم. بلند شدم و به سالن برگشتیم. رو به مهسان گفت: - برو یه لیوان آب قند بیار. روی نزدیک‌ترین مبل سالن نشستم. اشکهام همینطور سرازیر بودند. با حس چیزی که به لباسم چسبیده بود، بهش نگاه کردم. پویا بود که با دستهای کوچولوش لباسم رو چنگ می‌زد، ترسیده بود. مصنوعی ترین لبخند دنیا رو بهش زدم و سعی کردم که آرومش کنم. لیوان آب قندی رو که مهسان آورده بود، سر کشیدم. -برو یه قرص هم برای من بیار، بزارم زیر زبونم. مهسان کاری رو که مادرش خواسته بود، انجام داد. صدای میثم باعث شد سربلند کنم. -مگه قرار نشد تو عادی باشی؟ - یعنی الان غیر عادی بودم؟ این که اعتراض کنم به چیزی که داره اذیتم می‌کنه، غیر عادیه؟ پس اگر اینطوریه، نباید می‌گفتی عادی باش، باید می‌گفتی یه عروسک کوکی باش، ربات باش، یه تیکه سنگ بی‌احساس باش. -نباید عصبیش کنی. -بایدم نگرانش باشی، چون برادرزادته. ولی من یه دختر هفت پشت غریبه‌ام. کس و کاری هم که ندارم بیان معترض بشن. اینکه اون عصبی بشه مهمه، ولی اینک بهار ذره ذره آب بشه مهم نیست. میثم لب باز کرد که چیزی بگه که مامان گفت: - میثم جان، بسه! مهیار چطوره؟ - آروم شده. مامان رو کرد به مهسان وگفت: - بهار رو ببر بالا و اصلا هم پایین نیایید. مهسان به من اشاره کرد و بلند شدم و به طبقه دوم رفتیم. - اتاق من میای یا اتاق مهمون. - میام اتاق تو. وارد اتاق مهسان شدی.و لب تخت نشستم و پویا رو هم روی تخت نشوندم. مهسان گفت: -یه دفعه چی شد که اینجوری شد؟ سرم رو بلند کردم و به مهسان نگاه کردم. - بهم گفت، برای چی اینقدر می‌خندی، اعتراض کردم، تحمل نداشت. مهسان ایستاد و در کمدش رو باز کرد. -فکر نمی‌کنم بابا اجازه بده، تو امشب از اینجا بری. پس بهتره یه لباس راحت‌تر بپوشی. مهسان یه لباس راحت بهم داد، ولی من حوصله عوض کردن لباس رو نداشتم. رفتن و موندنم، هنوز مشخص نبود. کاش برای امشب، اینقدر به مهیار اصرار نمی‌کردم که شاهد یه آبروریزی دیگه باشم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت460 از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق مهمون رفتم. لای در باز بود. آروم د
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 وقتی که مطمئن شدم همه رفتند، به طبقه پایین رفتم و با مهسان صبحونه مختصری خوردم. _ بهار، حاضر می‌شدی، با هم می رفتیم. سریع می ریم و زود هم برمی گردیم. یه کم نگاهش کردم. _مهسان، اگر مهیار بفهمه، یه ذره ناراحت یا عصبانی نمی شه. من رو می کشه. _ از کجا می خواد بفهمه؟ تو که موبایل با خودت نیاوردی که بخواد چکت کنه، پویا رو هم می زاریم خونه، با مامان هم هماهنگ می کنیم دیرتر بره مطب و پویا رو نگه داره و حواسش به تماسهای مهیار باشه. دو ساعته هم برمی گردیم. _ نه، نمی شه. _ تو هم آخه دیگه خیلی ترسویی. یه کم دل و جرات از خودت نشون بده. _ تو عصبانیت مهیار رو، اونجوری که من دیدم، ندیدی! اون روی من تعصب نداره، جنون داره. اینقدر که حواسش به من هست، حواسش به پویا نیست. ساعت رفت و آمدش هم اصلا مشخص نیست. هر لحظه ممکنه برگرده. کمی به من نگاه کرد و از پشت میز بلند شد. _ باشه، هرجور که خودت صلاح می دونی. شالی رو که روی صندلی انداخته بود، سر کرد. مهسان یه تغییری کرده بود. شال رو دیگه شل سرش نمی انداخت و پیچش رو دور گردنش محکم می کرد. موهاش کامل تو نبود، ولی مثل قبل هم نبود. حتماً به خاطر هوای سرد بیرون از خونه ست. پالتوی قهوه ای رنگش رو پوشید و بعد از خداحافظی کوتاهی رفت، تا روزنه ی امید من رو پیدا کنه. دو ساعتی از رفتن مهسان می گذشت و من بی قرار تو خونه راه می رفتم. کاش می شد که خودم با مهسان می‌رفتم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، که تلفن خونه زنگ خورد. به شماره نگاه کردم. شماره مهسان بود که دیشب حفظش کرده بودم. گوشی رو برداشتم. _ الو... _ الو، سلام بهار جون. _ سلام، چی شد؟ _ هیچی. من هر چی اینجا سوال می پرسم، به جایی نمی‌رسم. آدرس دیگه ای نداری؟ _ نه، باید همونجا باشه. _ استاد محسنی که گویا این ترم تو این دانشگاه نیست. مونا رو هم همه می گن چهار روزه که کسی ندیدش. _ چهار روز؟ _ آره، اون کسی که با من حرف زد، گفت یکی از اقوام نزدیکشون گویا فوت کرده، البته مطمئن نبود. استاد محسنی رو هم، یه نفر گفت با یکی به اسم استاد فیضی، که انگار یه مسئولیتی هم تو اینجا داره، بحثش شده، محسنی هم که قراردادش تموم شده، دیگه اینجا نیومده. مهسان حرف می‌زد و روزنه امید من رو نمی دید، که چطور بسته می شه. _ بهار... بهار، الو. _ بله... بله. _ کجایی بابا؟ آدرس دیگه ای ازش نداری؟ دوستی، قوم و خویشی! _ نه، فقط می دونم که اطراف تهران زندگی می‌کنند. همین! _ پس ماموریت من تموم شد. خداحافظ. تلفن رو قطع کردم و با ناامیدی روی مبل ولو شدم. کاش خودم اونجا بودم. جاهایی بود که آدرسی نداشت، ولی می دونستم که ممکنه بشه مونا رو اونجا پیدا کرد. پاتوق‌های منا و شوهر استادش رو خوب می‌شناختم. می دونستم تو کدوم کافی شاپ ها قرار می زارند و بیشتر تو کدوم پارک و کجا ها با هم می رند و خیلی چیزهای دیگه. شاید واقعا خیلی ترسو هستم و لازم باشه یکم دل و جرأت از خودم نشون بدم. چند روزی گذشت و من چند آدرس دیگه هم از پاتوق‌های مونا رو به مهسان دادم، ولی هیچ اتفاق جدیدی نیوفتاد. دیگه داشتم نگرانش می شدم. تنها کاری هم که تونسته بودم، توی این چند روز انجام بدم، این بود که با حرف هام، مقدمه چینی کنم تا به مهیار چیزی رو که می خواستم بگم. ولی هنوز جراتش رو پیدا نکرده بودم. می دونستم که اگه، کلامی اشتباه کنم، ممکنه دیگه نتونم درستش کنم. میز صبحونه رو جمع کردم و به مهیاری که هیچ رغبتی برای سرکار رفتن نداشت، نگاهی ‌کردم. _ نمی خوای بری سر کار؟ یه کم نگاهم کرد. _ بهار، شاید مجبور بشم، یه چند روزی دوباره برم بوشهر. _ خب برو. _ پس تو چی؟ سریه پیش که رفتم، سر از بیمارستان در آوردی. نمی گفت پس پویا چی. مسئله اش فقط من بودم. _ اون یه اتفاق بود. کنارش نشستم و دستش رو گرفتم. _ با خیال راحت برو، هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت463 به مهسان زنگ زد و ازش خواست که فردا بعد از کلاسش بیاد و پیش من بمون
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهسان وارد شد و در رو پشت سرش بست. - راستی کلک، چه جوری راضیش کردی؟ بهت نمی‌اومد از این عرضه‌ها داشته باشی! - اینقدرها هم بی عرضه نیستم، بالاخره یه چیزهایی تو چنته دارم. بشین برات چایی بریزم. یه لیوان چای براش ریختم و جلوش، روی میز آشپزخونه گذاشتم. دسته لیوان رو توی دستش گرفت و کمی بهش نگاه کرد. - نمی‌دونم از پیشنهادی که می خوام بهت بدم، چقدر استقبال می‌کنی، ولی چیزیه که باید بهت بگم. خیلی سریع افکارش رو خوندم. نگاهم رو تیز کردم و با اخم گفتم: -می‌دونم می‌خوای چی بگی. پس لطفاً چیزی نگو. -چرا؟ تا حالا از رفت و آمد بی وقتش می‌ترسیدی، الان که اصلا نیست. -نمی‌تونم مهسان، نمی‌تونم بهش خیانت کنم. - چرا چرت و پرت می‌گی؟ چه خیانتی؟ اگه اون دختره با شوهرش بتونند به تو کمک کنند، خیانت به مهیاره؟ تو به خاطر خودش این کار رو می کنی. -نه. مهسان چیزی نگفت. اونقدر محکم و قاطع این نه رو گفتم که افکار خودم هم کاملا توجیه شد. سرم پایین بود و به میز چوبی نگاه می‌کردم. - بهار! چشمهام رو بالا آوردم و بدون اینکه سرم رو تکون بدم، بهش نگاه کردم. - اگه پویا مریض باشه و نخواد که دارو بخوره، تو چیکار می کنی مطمئناً به هر شکلی که شده دارو رو می دی تا بخوره. حتی شده با زور. نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم: -مهسان، دقیقا می‌دونم می‌خوای چی بگی، ولی این فرق داره. - هیچ فرقی نداره. اگه بچه‌ای دارو نخوره، به زور بهش می‌دن. اگه بچه‌ای دکتر نره، به زور می‌برنش؛ بخاطر خودش. الان مهیار دقیقا مثل یه بچه است.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 ‌#پارت466 به آشپزخونه رفتم و به مهسان نگاهی کردم. تقریباً غذاش رو خورده بود.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 آخرین تماسم رو هم بعد از شب بخیری به مهیار قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم و به مهسانی که الان نیم ساعتی می شد که خواب بود، نگاه کردم. چی کار باید می کردم؟ اگه مهیار می‌فهمید که من از خونه بیرون رفتم، یا حتی به این موضوع فکر کردم، دیوونه می شد و این موضوع رو با یا خط قرمز پهن مشخص کرده بود. خوابم نمی رفت و بدجور دلم شور می زد. با سختی خوابم برد که با صدای اذان گوشی، چشم باز کردم. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و از خدا کمک خواستم. بعد از من، مهسان بیدار شد و اون هم نمازش رو خوند و بعد از نماز رو به من گفت: فکرهات رو کردی؟ این ممکنه آخرین فرصتت باشه. _ یعنی روانشناس یا روانپزشک دیگه ای نیست که به ما کمک کنه؟ _ چرا، هست. ولی من کسی رو نمی شناسم. پیش هر کسی هم که بریم، میگه مریض کو، یا کسی که به مریض خیلی نزدیکه. روانپزشک بیمارستان بابا هم چند روز پیش ول کرده رفته. _ راه حل خوبی نبود، ولی تنها راه به نظر می‌اومد. _ باشه، می رم. به مهسان و لبخند رضایتش، نگاهی کردم و لبم رو گزیدم. _ فقط امیدوارم همه چیز به خوبی تموم شه. دیگه خوابم نبرد. مهسان هم نخوابید. صبحونه درست کردم و مهسان خورد و من تمام مدت فقط با یه قاشق چایخوری بازی می کردم. _ واقعا تو با چی زنده ای؟ نگاهش کردم. _ دیروز ناهار نخوردی، شام هم نخوری. الانم نشستی بازی می کنی. فکر کنم تو نگاهم اضطراب رو دید که نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت: هیچکس به اندازه ی من، کار یواشکی نکرده. از هر ده تا کاری هم که کردم، سه چهار تاش، لو رفته. ولی اینقدر که تو استرس داری من نداشتم. _ من تا حالا از این کارها نکردم. همیشه هم حرف گوش کردم و هر باری هم که نکردم، چوبش رو خوردم. _ این بار قرار نیست بخوری. با بیچارگی اسمش رو صدا زدم و گفتم: اگر مهیار بفهمه من رو می کشه. _ نمی فهمه. الان بوشهره، از کجا می خواد بفهمه. با اشاره به پویا گفت: این دهن لقم که من دارم می برم. لبم رو به دندون گرفتم و نتونستم چیزی بخورم. همه ی وجودم رو ضعف گرفته بود. نگاه کردن به مواد غذایی معده ام رو تحریک می‌کرد، ولی استرس اجازه نمی‌داد که از گلوم پایین بره. حدود ساعت هشت بود که مهسان آژانس گرفت و پویا رو هم با خودش برد و من تنها شدم. لباس پوشیدم و کارت بانکی رو که هنوز آخرین واریزی حسام توش دست نخورده بود، برداشتم. نگاهی به موبایلم کردم و با مهیار تماس گرفتم. چند تا بوق خورد و صدای مهیار از پشت خط به گوشم رسید. _ الو، بهار خانم؟ _ سلام، صبح بخیر. _ صبح تو هم بخیر. کارها را پیش بردم. فقط امضای فیضی مونده، اونم به تلافی دفعه قبل، که به خاطر حال تو برگشتم، ول کرده رفته. باید بیام هرجور شده ازش امضا بگیرم. _باشه، موفق باشی. _ اتفاقی افتاده؟ _ نه، چطور مگه! _ آخه صدات یه جوریه! لبم رو به دندون گرفتم. _ تازه از خواب بیدار شدم. گفتم اول به تو صبح بخیر بگم. _ باشه عزیزم، یه سوپرایز برات دارم. _ واقعا؟ چی هست؟ _ دیگه اگه بگم که غافلگیر نمی شی، فقط بگم مادی نیست. _ باشه، کاری نداری؟ _ کاری که زیاد دارم، ولی باید قطع کرد.خداحافظ. _ خداحافظ.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت468 گوشی رو قطع کردم و سعی کردم استرسم رو کنترل کنم. وارد حیاط شدم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 به دیدنش نمی‌تونستم برم و این رو خوب می‌دونستم. ولی شاید می‌شد که یه زنگ بهش بزنم و از مهسان بخوام که از طرف من به دیدنش بره. با شرایط حال حاضر مونا هم باید فکر کمک گرفتن ازش رو فعلا فراموش می‌کردم. - استاد، می‌شه لطف کنید و شماره‌اش رو بهم بدید. - بله، البته. برگه و خودکاری از توی کیفش درآورد و شماره یازده رقمی مونا رو روش نوشت و به طرف من گرفت. - خانم اعتمادی، ازدواج کردید؟ با تعجب سر بلند کردم و به لبخندش نگاهی کردم. چشمش روی حلقه توی انگشتم ثابت مانده بود. سرم رو پایین انداختم. - بله، چند ماهی می‌شه. استاد همچنان لبخند می‌زد. -چه بی خبر. باید یه شیرینی درست و حسابی بهمون بدید. برگه رو ازش گرفتم و توی کیفم گذاشتم. تو دلم به خواسته‌اش پوزخندی زدم. استاد بتونم زندگیم رو جمع کنم هنر کردم. حرفی که تو دلم بود رو به زبون نیاوردم و آروم گفتم: -چشم، حتما. با صدای زنگ موبایلم، ته دلم خالی شد. لبم رو به دندون گرفتم و به اطراف نگاه کردم. -اتفاقی افتاده خانم اعتمادی؟ -نه، فقط من باید برم. سلام برسونید. سر تکون داد و خداحافظی کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و به کوچه باریک کنار کافی شاپ نگاهی کردم و با تمام سرعتم وارد کوچه شدم. ده قدم به داخل کوچه رفتم و موبایلی رو که این روزها مخل آسایشم بود، برداشتم و تماس رو وصل کردم. -الو. -بهار، الان دقیقا کجایی؟ صداش جدی بود، زیادی جدی بود. - کجا باید باشم؟ -می‌خوام خودت بگی، کجایی و چه غلطی می‌کنی؟ -مهیا... -مهیار و درد! لبم رو به دندون گرفتم. نکنه چیزی فهمیده. -گوشی رو همین الان قطع می‌کنی و می‌زاری تو کیفت و برمی‌گردی و سر کوچه رو نگاه می‌کنی. زانوهام توانشون رو برای نگه داشتن بدنم از دست داده بودند. گوشی رو توی کیفم سر دادم و با کمترین سرعت دنیا سر چرخوندم و سر کوچه رو نگاه کردم. قامت مردی که دوستش داشتم، مثل یه کابوس سر کوچه ایستاده بود و به من نگاه می کرد. قلبم به شدت به سینه‌ام می‌کوبید. من ناباورانه به اون نگاه می‌کردم و اون ناباورانه تر به من. اولین قدم رو به طرفم برداشت و من تمام بدنم یخ کرد. خشکی و تلخی توی دهنم رو قورت دادم و فقط نگاهش کردم. دومین قدم رو به طرفم برداشت و خون تو تمام بدنم منجمد شد. با سومین قدمش چشم هام رو بستم، تا دیگه قدم هاش رو نشمرم. چند ثانیه بعد چشمهام رو باز کردم و به ترسناک ترین چشم های دنیا خیره شدم. مگه این نباید الان بوشهر باشه! خدایا، این چه غلطی بود که من کردم. نگاه ناباورش، حالا حسابی تیز و خشمگین شده بود. -این که می‌گفتی می‌خوام خونه بمونم و جایی نرم، به خاطر این بود که می‌خواستی هر غلطی که دلت می‌خواد بکنی، آره؟ صداش جدی بود و برعکس چشم هاش خشمی نداشت، غم داشت. لبم رو به دندون گرفتم و به نی‌نی سیاه چشمهاش خیره شدم. اخم هاش بیشتر شد. -اون مرتیکه کی بود، که باهاش دل می‌دادی قلوه می‌گرفتی؟ کی بود که نیشت براش تا بناگوشت باز بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت470 به سختی لب باز کردم: - اونجوری که تو فکر ... با ضربه دستش که به د
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 به قطرات سرم که آروم آروم چکه می‌کردند، نگاه می‌کردم. تمام بدنم درد می‌کرد و تمایل زیادی به خوابیدن داشتم، ولی درد مانع می‌شد. مرور گذشته حالم رو بهتر نکرده بود و حتی مقصر این همه بدبختی رو هم پیدا نکرده بودم. من می‌دونستم که اگر مهیار بفهمه این اتفاق میوفته، ولی درصد بی رحمی مهیار رو تخمین نزده بودم. الان کجاست؟ چیکار می‌کنه؟ پویا کجاست؟ مهسان چرا سراغی از من نمی‌گیره؟ معده‌ام یه کم درد می‌کرد. پتو رو آروم کنار زدم و به لباس‌های مهسان که مهگل تنم کرده بود، نگاه کردم. مهسان کجایی؟ چرا دلم برات شور می‌زنه؟ صدای زمزمه‌ای از توی راهرو اومد. سوزش معده‌ام بیشتر شده بود و اذیتم می‌کرد. گوشم رو تیز کردم تا ببینم کی تو راهروعه. - بابا، مهسان چطوره؟ - به هوش اومده، مهری پیشش مونده. برای چی گفتی بیام خونه؟ - بهار... - بهار؟ بهار چی شده؟ -مثل اینکه دیشب با مهیار دعواش شده. باید خودت ببینی. - اینجاست؟ به ساعت نگاه کردم. نزدیک نه صبح بود. توان حرکت دادن گردنم رو نداشتم. فقط چشمهام رو تکون می‌دادم. در نیمه باز، کامل باز شد و بابا مهدی وارد اتاق شد. با تعجب و بهت من رو نگاه کرد. با دیدنش چونه‌ام لرزید و اشکهام سرازیر شد. چند بار دهن باز کرد تا چیزی بگه، اما نگفت. مهگل از کنار پدرش وارد اتاق شد و گفت: - دسته گل پسرته. پروانه معاینه اش کرد. گفت شاید مچ پاش در رفته باشه. - چرا بیمارستان نبردیش؟ - گفتم شاید آبروت... از بین دندون‌های کلید شده اش غرید: -به جهنم که آبروم می‌ره. نزدیکم اومد. با شرمندگی و حرص نگاهم کرد و گفت: -شوهر بی غیرتش کجاست؟ -گوشیش رو خاموش کرده. درد معده‌ام شدید شده بود، پاهام رو تو شکمم جمع کردم. تحملش سخت بود‌. آروم آروم ناله می‌کردم. بابا دستش رو روی سرم گذاشت و گفت: -حالش رو جا میارم. نگاهش به سمت شکمم رفت. -شکمت درد می‌کنه. درد زیاد شده بود و باقی توانم رو گرفته بود. فقط چشمهام رو بستم و جوابی ندادم. -مانتوش کجاست؟ - مانتوش هم کثیف شده، هم داغون. - یکی از مانتوهای مهسان بیار تنش کن. می‌برمش بیمارستان. درد خیلی بیشتر شده بود و دیگه از اطرافم چیزی نمی فهمیدم. فقط می‌فهمیدم که یکی یه چیزی داره تنم می‌کنه. چشم باز کردم، مهگل بود. یه روسری سرم کرد و به دقیقه نکشید که روی دستهای بابا بودم. به سرعت از پله‌ها پایین رفت و من رو توی ماشین گذاشت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت472 -چندساعته آوردیش اینجا؟ - دو سه ساعت. - من نمی‌دونم عقلت کجا رفت
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت: - نه، هر وقت که تونستی. خواست بره که گفتم: - مهسان چی شده؟ برگشت و نگاهم کرد. _ حالش خوبه. _ چی شده؟ توروخدا بهم بگید. یه کم دل دل کرد. مردد بود، ولی تیر نگاه ملتمسم کار خودش رو کرد. _ تصادف کرده، سرش ضربه دیده، ولی خدا رو شکر الان خوبه. از دیروز بعدازظهر تا ساعت هشت صبح امروز، بیهوش بوده. داریم منتقلش می کنیم بیمارستان خودمون. _ مه...مهیار کجاست؟ یه کم نگاهم کرد. حسی که تو چشمهاش بود رو نمی تونستم بخونم. _ من نمی دونم بین تو و مهیار چی گذشته، ولی اون حق نداشته دست روی تو بلند کنه، اونم اینجوری! به خاطر این کارش تنبیه می شه و تو هم با من همکاری می‌کنی. انگشت اشاره اش رو طرفم گرفت و گفت: این از اون دعواها نیست که شب با هم بحثتون بشه و صبح آشتی کنید. پسر من شورش رو در آورده، بهش گفته بودم که بهار دختر منه، پس باید یاد بگیره که تاوان کاری رو که کرده، پس بده. دستش رو توی جیب روپوشش کرد و گفت: - با یه وکیل صحبت کردم، الان دیگه می رسه. با نگرانی لب زدم: -باید چیکار کنم؟ _ از دستش شکایت می کنی. با ناباوری به بابا نگاه می‌کردم. امکان نداشت. ازش شکایت نمی کردم. خودم خرابش کرده بودم، می دونستم که درست کردنش کار راحتی نیست، ولی پیشنهاد بابا کار رو بدتر می کرد. _ من این کار رو نمی کنم. سرم رو پایین انداختم و عکس العمل بابا رو نمی دیدم. _ معذرت می خوام، ولی من از دست مهیار شکایت نمی کنم. آروم با خجالت سر بلند کردم و به چشمهای عصبانی بابا نگاه کردم. یه دستش رو به کمرش زد. _ پس می خوای چیکار کنی؟ _ نمی دونم، ولی شکایت نمی کنم. بابا شما نمی دونید چی شده، بزارید اول من تعریف کنم. بابا نفس های عصبی و عمیق می کشید. چند دقیقه‌ای نگاهم کرد و رفت. مهگل که تا الان ساکت یه گوشه نشسته بود، بلند شد و به طرف من اومد. _ درکت نمی کنم، تو واقعا می خوای مهیار رو ببخشی؟ یه کم مکث کرد و نزدیک تر اومد. _ مهیار برادرمه، ولی کاری که در حق تو کرده اشتباه بوده. نمی گم برو شکایت کن، اصلا دلم نمیاد پشت میله های زندان ببینمش، ولی... خیلی آروم لب زدم: ولی چی؟ _ هیچی! سرم رو پایین انداختم. _ تو نمی دونی بین من و اون چی گذشته. _ هرچی! حق نداشته این کار رو بکنه. هیچ قانونی این اجازه رو بهش نمی ده، مگه جنگله که هر کی زورش برسه... چشمهاش رو ریز کرد و کمی نگاهم کرد. _ یه کاری می کنم، دردش بگیره. تو هم باهام همکاری می کنی. من پای تو رو تو این خونه باز کردم. خودم رو مقصر می دونم. نمی تونم ساکت بشینم. _ چیکار؟ _ بزار فقط موبایلش رو جواب بده!
آینده ✨ عشق حقیقی ترسیده از صدای بلندش قدمی به عقب برداشتم ،رگ های پیشونیش برجسته شده بود و چشم های به خون نشسته اش خبر از خشم درونش می‌داد از حالت وحشتناک عصبی صورتش وطرز خیره ی نگاهش ترس به تمام وجودم افتاد و با لکنت گفتم _خو...خوا...خواهش ....میکنم،من ،من اشتباه کردم نفس محکمش رو بیرون داد و با صدایی دورگه شده گفت _که اشتباه کردی آره جلو اومد ،ترسیده قدم دیگه ای برداشتم ،قدم بلندی برداشت خودش رو بهم رسوند ،دست دو طرف بازوهام گذاشت و لب زد _این تن و بدن فقط حق منِ حورا ،میفهمی! از صدای فریادش نفس جایی حوالی قفسه ی سینه ام شکست و ... https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت681 با تشر گفت: - قرار نشد به هر کی می‌خوای زنگ بزنی به من بگی؟ - اون
زیبای بهار 💝💝💝💝💝 ایستادم و منتظر نگاهش کردم که گفت: -تا تو چایی و میوه آماده کنی، من اومدم. می‌دونستم راجع به این موضوع نمی‌شه باهاش بحث کرد، چون کوتاه نمی‌اومد. با اینکه نظر خودم همون بلوز و دامن شکلاتی بود، ولی کوتاه اومدم. میوه رو توی ظرف چیدم و چایی هم گذاشتم و به اتاق خواب برگشتم. لباسی رو که مهیار انتخاب کرده بود پوشیدم و منتظر مهمون‌های عزیزم شدم. با یادآوری زنگ خراب خونه تو ذهنم، رو به مهیار گفتم: - اونها نمی‌دونند که زنگ خرابه. یه تماس بگیر بهشون بگو. گوشی رو برداشت و شماره رو گفتم. آیکون سبز رو لمس کرد. گوشی رو کنار گوشش گذاشت و الویی گفت. - نرسیدید؟ - کوچه هشت. - من الان میام دم در. گوشی رو قطع کرد و لب زد: - رسیدند سر کوچه. بلند شد و به طرف در رفت. خوشحال بودم. لب‌هام از خنده پاک نمی‌شدند. در سالن رو باز کردم و جلوش ایستادم. سوز سرما به تنم خورد. ماه کاملا زیر ابرها رفته بود. مهیار لامپهای جلوی در رو روشن کرد و در بزرگ حیاط رو کامل باز کرد. از کنار در سالن ماشین عمو رو دیدم که کنار در ایستاد. مهیار جلوی در دستش رو توی هوا چرخوند، تا به حسام بفهمونه که دور بزنه و با ماشین وارد حیاط بشه. حسام کاری رو که مهیار خواسته بود انجام داد. نور تند چراغهای ماشین چشمهام رو اذیت کرد. سوز سرما رو تحمل نکردم. کاپشن پویا رو تنش کردم. پالتوم رو برداشتم و پوشیدم. به حیاط رفتم. ماشین مهمونهام الان تو حیاط بود و مهیار در بزرگ خونه رو می گ‌بست. اولین کسی که پیاده شد، بنفشه بود. دستهام رو براش باز کردم و تنگ تو آغوشم گرفتمش. پویا با دیدن بنفشه حسابی خوشحال شده بود. از بوسیدن بنفشه که فارغ شدم، سر بلند کردم و با عمه و زن عمو رو به رو شدم. روبوسی کردم و به هر دو خوش آمد گفتم و متوجه حسام و مهیار شدم. دقیقاً وقتی نگاهم بهشون افتاد که تازه دستهاشون رو از هم جدا کرده بودند. نگاه هر دوشون رو به هم تجزیه و تحلیل کردم. خدا رو شکر از خط و نشون و تهدید خبری نبود.