eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت423 چند لحظه ای مهیار و بابا به هم خیره شده بودند. نگاه بابا مهدی، روی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 بسته قرص رو به طرفش گرفت و دوباره گفت: آستینت رو بزن بالا. مهیار قرص رو گرفت و آستین تا زده ی پیراهنش رو بالا داد. بابا مهدی معطل نکرد و محتویات سرنگ رو به عضله ی دست مهیار تزریق کرد. سوزن سرنگ رو بیرون کشید و در حالی که پد الکل رو روی جای سوزن می کشید، گفت: برو روی تختم دراز بکش، الان خوابت می بره، فردا صبح دوباره با هم صحبت می‌کنیم. زیر بازوش رو گرفت و به طرف تختی که نیم ساعت پیش مهسان روش خواب بود، هدایتش کرد. بعد با سر به مهسان که به دیوار کنار در تکیه داده بود، اشاره ای کرد. نگاه پدرانه ای به من انداخت و رفت. حالا من مونده بودم و مهیار. خیره به هم نگاه می کردیم. دو تا از دکمه های بالای پیراهنش رو باز کرد و من نگاهم به سینه ی پهنش افتاد و دلم برای این مرد ضعف رفت. کاش یه کم بهم نزدیک‌تر بود، تا سرم رو روی سینه ی پهنش می ذاشتم و به صدای تپش قلبش که می دونستم الان چقدر ناآرومه، گوش می دادم. این مرد از کجا تو زندگی من ظاهر شد؟ _ به چی می خندی؟ به صورت مهیار که این حرف رو زد، نگاه کردم. تازه حواسم جمع شد. من کی لب هام به خنده باز شده بود؟ چرا خودم متوجه نشدم؟ با چیزی که به ذهنم رسید، آروم گفتم: به مرد خوش تیپی که نگرانم شده بود. دستهاش رو دو طرف بدنش گذاشت و بهشون تکیه کرد. _ از نظر تو من خوشتیپم؟ سری تکون دادم و لبهام لبخندی عمیق تر رو به نمایش گذاشت. _ فقط این نیست. خیلی هم مهربونی، جذاب، دوست داشتنی. عمیق نگاهم کرد. _ می خوام از این به بعد خدایی رو بپرستم که تو رو آفریده. با تعجب نگاهش کردم. _ مگه خدایی که من رو آفریده، با خدایی که بقیه رو آفریده، فرق می کنه. جوابی نداد و فقط نگاهم کرد. _ این چیزی که الان گفتی، کفره! _ می دونم... می دونم. _ می دونی و می گی؟ _ کسی که اینجا نبود، به غیر از من و تو. _ به غیر از من و تو و خدا. _ آخه تو همه چیزت خیلی نابه، حرف زدنت، شکل نگاهت، کلمه هایی که استفاده می کنی. گفتم شاید شکل آفرینشت فرق داشته. چرا من تو رو اینقدر دیر پیدا کردم؟ _ دیر پیدا کردی؟ مثلا چقدر دیر؟ _ مثلا ده سال دیر. _ ده سال پیش، من دوازده سالم بود. لبخندی زدم و گفتم: اگر هم پیدام می کردی، عموم من رو به تو نمی داد. _ التماسش می کردم، به دست و پاش می اوفتادم. اگه نمی داد از دور نگاهت می کردم. از دور ازت مراقبت می‌کردم. هیچ اتفاقی حق نداره برای تو بیوفته بهار، تو هم حق نداری نزدیک هیچ اتفاقی بدی بری. _ به نظرت منطقیه؟ _ باید باشه. _ یه کم بخواب. چشمات پر از خوابه. نفسش رو سنگین بیرون داد. از جاش بلند شد و فاصله اش رو با هم پر کرد. دست پشت سرم گذاشت و صورتش رو نزدیک تر آورد. کنار شکستگی سرم رو آروم بوسید. بدون اینکه لب هاش رو جدا کنه گفت: دوست دارم. کمی فاصله گرفت و تو چشم هام خیره شد و گفت: خیلی دوست دارم. عقب عقب دوباره به طرف تخت رفت. سگک کمربندش رو کمی شل کرد و روی تخت دراز کشید. یه کم نگاهم کرد. بعد ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت. من هم آروم دراز کشیدم. همین طور بهش خیره بودم و به مکالمه بینمون و عدد ده فکر کردم، و اینکه چرا نگفت هشت سال پیش، چرا از عدد ده استفاده کرد. _ وقت کردی پلکم بزن. لبخندی به حواس جمعش زدم و گفتم: دارم شوهرم رو نگاه می کنم، فکر نمی کنم ایرادی توش باشه. _ ایرادش اینه که باید بخوابی و بزاری منم بخوابم. اینقدر امروز حرص خوردم، که دیگه توانی برام نمونده. _ بمیرم الهی! دستش رو از روی آرنجش برداشت و نگاهی به من کرد و گفت: دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن، به خاطر من زندگی کن، به خاطر من سالم باش، به خاطر من مواظب خودت باش. _ معذرت می خوام. به خاطرت زندگی می کنم. ساعدش رو دوباره روی ذغالی چشم هاش گذاشت و من اینقدر بهش نگاه کردم تا دوباره خواب پریده از سرم رو قانع کردم و دوباره به خواب رفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت424 بسته قرص رو به طرفش گرفت و دوباره گفت: آستینت رو بزن بالا. مهیار
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 صبح با صدای در چشم هام رو باز کردم. کسی به در ضربه می زد. به مهیار نگاه کردم، خواب بود. خودم رو آماده می‌کردم تا کلمه بفرمایید رو بگم، که در باز شد و مهسان وارد اتاق شد. خیلی رعایت کرده بود که چند دقیقه صبر کرده بود و بعد وارد شده بود. توی یه سینی پلاستیکی سه تا ماگ بزرگ که از همه شون بخار غلیظی بلند می‌شد، گذاشته بود. _ بیداری؟ _ آره، بیا تو. هر چند که الان تو اتاقی. فاصله اش رو با من پر کرد. _صبح بخیر. برات قهوه آوردم. _ صبح تو هم بخیر. دیشب کجا خوابیدی؟ _ بابا من رو برد تو اتاق خودش. دیشب هم یه مریض بد حال داشتند. چند دفعه حالش بد شد. بابا هم هی رفت و اومد. نذاشت بخوابم که. نگاهی به گره محکم روسریش و موهایی که حتی یک تارش هم معلوم نبود، کردم و خیلی آروم گفتم: قرار نشد عادی رفتار کنی؟ _ من که خیلی عادیم. با سر اشاره ای به روسریش کردم و گفتم: تو همیشه روسری رو این شکلی سر می کردی؟ _ خب دیشب قاطی بود. دیدم به تو که چیزی نمی گه، با تمام عصبانیتش داره بهت ابراز عشق می کنه. از ترسم که یه دفعه نپره بهم، این کار رو کردم. الان هم که داشتم می اومدم اینجا، آثار ترس دیشب هنوز تو دلم بود. اشاره ای به سینی کرد و گفت: قهوه ات رو بردار، برم مهیار رو هم بیدار کنم، یه قهوه بخوره. الان دکتر میاد برای ویزیت. ماگ قهوه رو برداشتم و با لبخند تشکر کردم. سینی رو روی میز گذاشت و کنار تخت مهیار نشست. _ داداش، داداش مهیار. به آنی چشمهام گرد شد. مهسان هیچ وقت مهیار رو اینطور صدا نمی‌کرد! با تعجب صداش کردم. برگشت و گفت: چیه؟ بزار بیدارش کنم دیگه! دوباره به سمت مهیار برگشت و دستش رو روی بازوش گذاشت و گفت: داداش مهیار، داداش جون، برادرم. این چرا اینطوری می کنه؟ مگه قرار نبود عادی باشه؟ مهیار تکونی خورد و لای چشمش رو باز کرد. دیگه برای تذکر دیر شده بود. مهسان آروم از جاش بلند شد و خیلی مودب گفت: داداش مهیار، صبح شده، برات قهوه آوردم. نمی دونستم بخندم یا عصبانی باشم. مهیار نگاهی به اطراف کرد و سریع نشست و به طرف من برگشت. کمی به من نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. _ سلام، صبح بخیر. سری تکون داد و جواب سلامم رو داد. مهسان هم سلامی کرد و خیلی مودب به فنجون قهوه اشاره کرد. مهیار کمی مشکوک به مهسان نگاه کرد و گفت: تو حالت خوبه؟ _ چطور مگه؟ _ کی تا حالا تو به من گفتی داداش؟ _ خیلی وقته این تصمیم رو دارم که از امروز شروع کردم. تمام تلاشم رو می کردم که خنده ام رو کنترل کنم، که بی فایده بود. مهسان رو به من با همون ادب قبلی لب زد: بهار جان، قهوه ات رو بخور. فنجون قهوه رو برداشت و گفت: من می رم بیرون، قهوه ام رو بخورم، که مزاحم شما هم نباشم. با اجازه! در حالی که روسریش رو چک می کرد، از در خارج شد. مهیار رفتنش رو با چشم دنبال کرد و رو به من گفت: سر تو خورده به پله چرا این اینجوری شده. شونه ای بالا دادم که گفت: یعنی تو خبر نداری چه برنامه‌ای ریخته؟ _ داشت بهت احترام می ذاشت. چینی به گوشه ی چشمش داد و گفت: مهسان و احترام؟ اگه بگی مهسان و یه زبون دراز، یا مهسان و کلی لوس بازی، مهسان و کلی جواب توی آستین، مهسان و خراب کاری، قابل قبول تره. _ خیلی دوست داره، شاید نتونه به زبون بیاره. نفس عمیقی کشید و ماگ قهوه رو از روی میز برداشت. _ حالت چطوره؟ جاییت درد نمی کنه؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارن425 صبح با صدای در چشم هام رو باز کردم. کسی به در ضربه می زد. به مهیار
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 سرم یه کم درد می کرد، ولی به مهیار نباید می گفتم. حتما کارهای غیرقابل پیش‌بینی می‌کرد. _ نه، جاییم درد نمی کنه. نیم ساعت بعد صبحونه رو آوردند و من خدا رو شکر می کردم که خدمه همه خانم بودند، ولی با یاد این که دکتر معالج من یه مرد بود، تمام بدنم یخ کرد. خاطره ی رفتار مهیار با داماد آقا پرویز، جلوی چشمم ظاهر شد. لبم رو به دندون گرفتم و به مهیار نگاه کردم. به روبرو نگاه می کرد. دوباره تو فکر رفته بود. خدا خدا می کردم که مهسان زودتر برگرده، که گویا خدا صدام رو شنید. مهسان در رو زد و وارد اتاق شد. مهیار هنوز متوجه مهسان نشده بود. خیلی آروم به مهسان گفتم: ممکنه هر لحظه دکتر برای ویزیت بیاد. _خب، بیاد. با چشم به مهیار اشاره کردم و گفتم: برو بابات رو بیار اینجا. مهسان که انگار تازه متوجه منظورم شده بود، سریع از اتاق خارج شد. از تخت پایین اومدم و روبه‌روی مهیار ایستادم. دستم رو روی شونه اش گذاشتم و چند بار تکونش دادم. حواسش جمع شد. نگاهی به من کرد. _ به چی فکر می کردی؟ _ هیچی. چشم هاش رو کمی ماساژ داد و با اخم به من گفت: برای چی از تخت پایین اومدی؟ _خوبم، نگران نباش. _ نگرانم، بر گرد سر جات، سریع. دستم رو گرفت و کمک کرد تا روی تخت برگردم. _ الان ما منتظر چی هستیم؟ یه کم مکث کردم و گفتم: دکتر... باید بیاد، بگه... مرخصم. بعد بریم... خونه. اخمهای مهیار تو هم رفت. لبهاش رو به هم فشار می داد و نفس هاش سنگین شدند. جرات حرف زدن نداشتم. گوشیش رو از جیبش درآورد. به گوشیش نگاه می کردم. از گوشه ی صفحه می‌دیدم که چی کار می کنه. تو صفحه ی مخاطبین بابا رو تایپ کرد، هنوز آیکون تماس رو نزده بود، که چند تا تقه به در خورد. مهیار به طرف در رفت و بازش کرد. دکتر احمدی که حدوداً هم سن میثم بود، وارد اتاق شد. دست دراز کرد و خیلی مودب با مهیار دست داد. _ شما باید همسر خانم اعتمادی و پسر دکتر گوهربین باشید، درسته؟ مهیار با همون اخم، سری تکون داد. دکتر دستش رو از دست مهیار بیرون کشید و قدمی به طرف من برداشت. مهیار خیلی سریع جلوش ایستاد. دیگه دکتر رو نمی دیدم. پرستاری که عقب تر ایستاده بود، با تعجب به مهیار نگاه می کرد. منتظر یه دعوا یا چیزی شبیه اون بودم، که فرشته نجات از در وارد شد. با دیدن بابا مهدی و مهسان نفس راحتی کشیدم و از استرسم کم شد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت426 سرم یه کم درد می کرد، ولی به مهیار نباید می گفتم. حتما کارهای غیرقا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 دستم رو روی سینه ام گذاشتم. بد جور به سینه ام می کوبید. مهسان به طرفم اومد. _ چی شده؟ _خدا رو شکر زود اومدید، وگرنه... _ فکر کنم میثم با بابا حرف زده، چون تا بهش گفتم که تو چی گفتی، خیلی سریع اومد. سری تکون دادم و به بابا نگاه کردم. بابا مهدی به طرف مهیار رفت. خیلی آروم گفت: پسرم، بیا اینجا، آقای دکتر می خواد بهار رو معاینه کنه. صورت مهیار رو نمی دیدم، ولی پدرش کاملاً آرامشش رو حفظ کرده بود. چند دقیقه طول کشید، ولی بالاخره مهیار کنار رفت و کنار پدرش ایستاد و با حرص به دکتر نگاه می کرد. فکر می‌کنم که دکتر متوجه همه چیز شد. به من نزدیک نشد، حتی بهم نگاه هم نکرد. سعی می کردم عادی باشم، ولی مگه می شد. پرونده ی پایین تخت رو پرستار به دکتر داد و دکتر خوب برگه ها رو نگاه کرد. _ دیروز یه بار دیگه هم حالشون بد شده، به غیر از اون دیگه چیزی نبوده. به سمت مهیار برگشت و گفت: من یه سری دارو براشون می نویسم، به همراه یه اسپره که باید همیشه همراهشون باشه. می تونید کارهای ترخیص رو انجام بدید. همسرتون مرخصه. دکتر با بابا دست داد و خیلی مودب و موقر از در خارج شد. صدای مهسان باعث شد از حالت بهتی که دچارش شده بودم، بیرون بیام. _ دستم درد گرفت. به دستم نگاه کردم. دست مهسان توی دستم بود و من با تمام قدرت فشارش می دادم. دستش رو رها کردم و ببخشیدی گفتم. نگاه بابا مهدی روی حالت های عصبی مهیار بود. دستش رو روی شونه ی مهیار گذاشت. _ خوبی؟ مهیار به رو به روش نگاه می کرد، نفس های سنگین می کشید. سر و صورتش از عرقی که کرده بود، خیس بود. با دندون های به هم کلید شده، گفت: تو این بیمارستان یه دکتر زن نداشتید؟ _ چرا نداشتیم! ولی تو اون ساعت، فقط دکتر احمدی حضور داشت. رو به روی پسرش ایستاد و ادامه داد: دکتر محرمه پسرم. این بنده ی خدا هم که دیدی، حتی به بهار نگاه هم نکرد. من خودم چند تا زن بیمار رو روزانه معاینه می کنم. پزشک معالج مادرت یه مرد بود. پس نباید این طوری رفتار کنی. مهیار نگاه تیزی به پدرش کرد و گفت: هیچ مردی حق نداره به بهار نزدیک بشه. _ باشه، باشه، نمی زاریم نزدیک بشه. بیا بریم، بیشتر باهم حرف بزنیم. _ من جایی نمیام. _ مهسان اینجا هست، می سپرم کسی توی این اتاق نیاد. دستش رو پشت کمر پسرش گذاشت و آروم گفت: باید کارهای ترخیص رو هم تو انجام بدی. در رابطه با بوشهر هم باید با هم حرف بزنیم. مهیار نگاهی به من کرد، مردد بود. ولی بابا با آرامشی که داشت، بالاخره راضیش کرد و بردش. به مهسان نگاه کردم، اونم مثل من رنگش پریده بود. لب تخت نشست و گفت: بیچاره دکتر احمدی، اگه دعوا می شد من تا عمر داشتم، روم نمی شد دیگه اینجا بیام. _ به عموت دیگه زنگ نزدی؟ _ چرا دیروز زنگ زدم. ولی خیلی عجله داشت و سریع قطع کرد. گفت که با بابا حرف می زنه، ولی الان کار داره. لبخندی زد و گفت: فکر کنم به زودی یه عروسی داشته باشیم. سوالی نگاهش کردم که گفت: یه صدای زنونه می اومد. همچین با ناز می گفت، میثم جان. الان یه مدتی هست عمو مشکوک شده، نگو آقا عاشق شده. خیلی دلم می خواد این دختری رو که تو چهل سالگی، دل عموی من رو برده ببینم.
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سر و صدا می‌کردم حتما نوید می‌شنید. اسمش رو صدا می‌زدم. نوید پیاده
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دستهام رو کمی تکون دادم. نوک خودکاری که توی آستینم پنهانش کرده بودم توی پوست دستم فرو رفت. روی زمین ولو شدم. نوک خودکار بیشتر از قبل به پوستم فشار آورد. از درد چشمهام رو بستم و تو جواب پدرام گفتم: -مهراب تیکه تیکه‌ات می‌کنه. مطمئن بودم که مهراب این کار رو می‌کنه، این رو بارها به چشم دیده بودم. دستم رو کمی تکون دادم بلکه از شر نوک خودکار راحت بشم ولی نشد. پدرام ابرو بالا داد. روی یک زانوش جلوم نشست و گفت: -بفهمه چه افریطه‌ای رو از سرش باز کردم ازم تشکرم می‌کنه. به خاطر درد دستم تمرکز نداشتم ولی من افریطه نبودم. -کثافت! خندید و گفت: -عمریه از کثافت دارم پول در میارم، ولی این بار فکر کنم ثوابم کردم. یه عروس هزار دامادو دارم می‌سپرم به یکی که کاری کنه باهاش که دلش خنک شه. اون راضی، من راضی، مهرابم آخر سر راضی میشه، آخر سرم اون پسر چشم سبزه باید بره سوراخ موش بخره. خندید و گفت: -اونوقت خودم بهش سوراخ موش می‌فروشم، اونم سه برابر قیمت. جون عزیزه، آبرو عزیزتر. اخم کرد و گفت: -نگفتی؟ بابات با این سعید بدبخت چی کار کرده که اینجوری داره برای انتقام ازش خودشو پاره می‌کنه؟ بابای تو هم جزو کثافتاست‌ها! موبایلش زنگ خورد. از جیب کتش بیرونش آورد. کمی به صفحه‌اش نگاه کرد و بعد صفحه موبایل رو به سمت من چرخوند. -اینم یکی از کثافتاست. ناصر بهمنی. این که دست هر چی کثافته از پشت بسته. یه حرکت ناگهانی به مچ دستم دادم. خودکار جابه‌حا شد و درد رفت. پدرام صدای زنگ موبایل رو قطع کرد و من نفس راحتی کشیدم. گوشی رو توی جیبش گذاشت و گفت: -مهراب فکر می‌کنه زرنگه، ولی خیلی ساده است. به نرگس اعتماد می‌کنه، زن پسرخاله‌اش میشه. به تو اعتماد می‌کنه، حلقه اونو می‌ندازی دستت و با دوست پسرت میری هواخوری. نافشو با بدشانسی بریدن. به ناصر اعتماد می‌کنه، جنازه از تو مغازه‌اش در میاد. یکم نگاهم کرد و گفت: -منم اولین پول کثافتمو از همین ناصر گرفتم. اصلا اون بود پای منو به اینجور کارها باز کرد، بهم گفت برم به نسترن بگم دختر خبرنگاره مرده و اون باعث مرگش شده، چون می‌خواست عشقش بهش مدیون باشه. عوضی‌تر از این ناصر هنوز ندیدم. واسه خاطر خوش رقصی جلوی شرکای جدیدش، میخواست باباشو بزاره تو منگنه، جنازه با ماشین خواهرش جابه‌جا کرد و بعد به باباش گفت اومدن خون ریختن تو ماشین نرگس، بعدش رفت خونا رو شست که جلوی باباش بگه من خیلی خوبم. مو به مو کارهای نرگسو می‌گفت زنگ بزنن بهش بگن، که فکر کنه مافیا خیلی تخت نظرش داره. بدبخت ترسیده بود مثل سگ. بابای نسترنو درگیر کرد که دهنش بسته شه و از مخالفت با ازدواج اون و دخترش دست بکشه. جنازه دختره رو انداخت تو مغازه مهراب که از شر دوست پسر سمج خواهرش راحت بشه، کلی شاهد جور کرد واسه مهراب که قاتل اونه. نرگسو با جون مهراب گول زد که زن پسرخاله‌اش شه و مهرابو بی خیالش شه که جلوی مادرش خوش رقصی کنه، چون مادرش با ازدواج نرگس و مهراب مخالف بود...ولی تهش هیچی به هیچی، نه پیش مادرش عزیز شد، نه به چشم نرگس اومد، شرکاش هم سهمشو ندادن، باز من یه چیزایی از جاسوسی اون و مهراب گیرم اومد. ایستاد. -ولی از بین همه کارهای کثافتم، این یکی ثوابه. موبایلش دوباره زنگ خورد. قدم زنان تماسش رو وصل کرد. - به‌به، جناب بهمنی! -شما قرار نبود بهم خبر بدی؟ از در خارج شد و من تنها شدم. شروع کردم به تکون دادن دستهام. باید فرار می‌کردم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دستهام رو کمی تکون دادم. نوک خودکاری که توی آستینم پنهانش کرده بودم ت
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 گذر زمان رو حس می‌کردم، ولی دقیق نمی‌دونستم چقدر گذشته، شاید یک ربع، شاید نیم ساعت. اینقدر دستهام رو تکون داده بودم که دیگه مچ دستم رو حس نمی‌کردم. مردک اینقدر طناب رو محکم بسته بود که با هر بار تکون دادن مچ دستم، انگار گره‌اش سفت‌تر می‌شد. هوا کاملا تاریک شده بود و سرما از در باز و بزرگ این انبار که پر از زین و شن‌کش و بیل و اینجور وسایل بود، به بدنم نفوذ کرده بود. اون خودکاری هم که توی آستینم پنهانش کرده بودم، شده بود قوز بالای قوز. سرم رو به ستون سیمانی تکیه دادم و برای چند دقیقه‌ای آروم موندم. نرگس، هما...این بی‌خبری آزارم میداد. حتما مهراب با لوکیشنی که براش ارسال کرده بودم، پیداشون کرده. گوشیم دقیقا کجا افتاده بود؟ توی ماشین؟ جلوی ماشین؟ چشم‌هام رو بهم فشار دادم. دستم بود، ولی اصلا یادم نمی‌اومد که چی شده بود. چشم‌هام رو باز کردم. هما داشت به ناصر لوکیشن می‌داد! یعنی داده بود یا نه. ناصر... ناصر...با پدرام تماس گرفته بود. پدرام چی گفت بهش، شما نباید به من خبر می‌دادی. لبم رو به دندون گرفتم. نرگس توی ماشین به ناصر گفته بود که پدرام دنبالمونه. از طرفی ناصر به مهراب گفته بود دنبال پدرامه و می‌خواد بفهمه که اون چه رابطه‌ای با زنش داره. همه‌اش فیلم بود! دستم رو محکم‌تر تکون دادم. باید از اینجا می‌رفتم، باید فرار می‌کردم. صداهای بیرون انبار که تا الان ازم فاصله داشتند، نزدیک‌تر شدند. دو نفر داشتند حرف می‌زدند. -من کی گفتم دو تا، من گفتم سه تا، باباشون رو نمی‌خواد خیلی اذیت بشید، بزنید تو سرش دنبالتون میاد ولی هر سه تا دخترش باید اینجا باشن. این سعید بود. دست و پام از حرکت وا موند. تنم یه جور خاصی یخ کرد. صحنه‌های اون شبم جلوی چشمهام تداعی شدند. لبهام رو تو دهنم جمع کردم. خدایا کمکم کن. چشم‌هام رو بستم. من قویم، من می‌تونم، من محکمم، من... - داری دبه می‌کنی، گفتی اینو و اون خواهرش که ته دنیاست، من به اینا گفتم... -پدرام، سه تاشون... خورده حساب من با اینا وقتی حل میشه که سه تاشون باشن. سه تا، یعنی ثریا و سحر. صدای پا باعث شد چشم‌هام رو باز کنم. هر چی اون نزدیک می‌شد من کرخت و سست می‌شدم. تلقینات دکتر هم بی فایده بود. روبروم بود، اینو می‌فهمیدم. فضای انبار هم روشن شده بود و روشنایی از پشت پلک‌های بسته ام به مردمک چشمهام نفوذ کرده بود. -باز کن دختر اصغر مارمولک، باز کن چشمتو. آروم چشم‌هام رو باز کردم. روبروم ایستاده بود، همونطور که تصور کرده بودم. ولی سعید یک سال پیش کجا و این سعید کجا. حسابی لاغر شده بود. ریشش رو کوتاه کرده بود و صورتش... نصف صورتش هم سوخته بود. بهم پوزخند زد. -بالاخره به هم رسیدیم، باید کار نصفه‌ام تموم شه دیگه، نمی‌شه که من بیخیال شم و تو هم بری واسه خودت هرز بپری. این دفعه هم قرار نیست خلاص شی، جلال که سهله، هیچ ننه قمر دیگه‌ای هم قرار نیست نجاتت بده. روبروم زانو زد. خودم رو به ستون چسبوندم. صورتش خیلی سوخته بود. سوختگی از بالای ابروش تا گردنش پیش رفته بود و گوشش رو کاملا از بین برده بود. دست به قسمتهای سوخته کشید و گفت: -سوخت، ماشین یه دفعه رفت تو هوا و وقتی خورد زمین یهو ترکید. ولی من سالم موندم. اخم‌هاش رو تو هم کشید و فکم رو تو مشتش گرفت و با حرص گفت: - سالم موندم که تقاص صداهای مادرمو بگیرم، از اصغر مارمولک. یه جوری که یادش نره. تلاشم برای در آوردن فکم از توی دستش بی نتیجه بود. سرم رو محکم به ستون فشار داد و گفت: -مادرت شانس آورد که مرد، وگرنه برنامه‌امو با اون شروع می‌کردم. یهو فکم رو ول کرد. خندید و گفت: -یه سوپرایز برات دارم...لباس عروسی که اون شب پوشیده بودی رو آوردم. اونو تنت می‌کنم، خودمم ارایشت می‌کنم، ولی دیگه قرار نیست ما تنها باشیم، باباتم می‌خوام بزارم تا تهش ببینه. خیلیا هم هستن آرزوی دومادی دارن و قسمتشون نمی‌شه، اونام هستن که یه فیضی ببرن. بعد از تو نوبت اون خواهراته. یکم نگاهم کرد و گفت: -می‌خوام اون چیزی رو که من وقتی مادرم وسط باغ مزه کردو تو و خواهرات بچشید، می‌خوام اون چیزی رو که من و بابام دیدیمو اصغرم ببینه، تهشم به همه‌اتون لطف می‌کنم و از این زندگی خلاصتون می‌کنم و میزارم اصغر بالا سرتون عر بزنه.
تخفیف وی‌ای‌پی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀 حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا. هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه. قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن ‌واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علی‌کرم 6277601241538188 و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی @baharedmin57 📌در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت427 دستم رو روی سینه ام گذاشتم. بد جور به سینه ام می کوبید. مهسان به
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 ‌ چند دقیقه بعد یه پرستار اومد و باند سرم رو عوض کرد. کارش که تموم شد به مهسان گفتم: می شه لباسهام رو بدی؟ دیگه یواش یواش حاضر شم. _ اون موقعی که آوردیمت اینجا، من فقط یه روسری سرت کردم، که اونم خونی شد. تونیکی هم که تنت بود، چند تا قطره خون ریخت روش. _ پس الان چی بپوشم؟ _ زنگ زدم مامان. گفت که یه دست لباس می ده مهبد بیاره. سری تکون دادم. چاره ای نداشتم. باید صبر می‌کردم. حدود یک ساعت گذشته بود که مهیار دوباره به اتاق برگشت. حالش بهتر بود. رو به من گفت: حاضر شو، کارهای ترخیص زیاد طول نمی کشه. _ مهبد قراره برام لباس بیاره. وقتی اومدم اینجا لباستام خونی شده. چیزی نگفت. لب تخت نشست و دستم رو گرفت. کاش می شد این دلهره و اضطراب رو یه کم ازش دور کنم. چند دقیقه ای بدون هیچ حرفی کنار هم نشستیم، که در اتاق به صدا دراومد. مهیار دستم رو رها کرد و به طرف در رفت. قبل از اینکه در رو باز کنه، اول نگاهی به من و بعد به مهسان کرد. هر دو روسری داشتیم و با شنیدن صدای در مرتبش کرده بودیم. مهیار در رو باز کرد. پشتش به من بود و چیزی نمی دیدم، ولی صدای مهبد رو شنیدم و همینطور صدای پویا رو. مهبد با مهیار دست داد و وارد اتاق شد. پویا توی بغلش بود. مهیار پویا رو گرفت. مهبد سلامی به من کرد و کیسه مشمایی سیاهی رو که توی دستش بود، به طرف مهسان گرفت. پویا توی بغل مهیار نمونده و به طرف من دست دراز کرد. مهیار آروم پویا رو تو بغل من گذاشت. پویا خودش رو توی بغل من جا کرد. بغض داشت ولی گریه نکرد. به مهبد نگاهی کردم. _ مگه این الان نباید پیش مادرش باشه؟ _ نرفت. کتایون هم که دید، بچه دوست نداره باهاش بره، کوتاه اومد. دیشب مامان به سختی آرومش کرد و خوابوندش. صبح هم من خیلی آروم توی خواب بغلش کردم که تحویل کتایون بدم که وسط راه بیدار شد. چشمش خورد به کتی، زد زیر گریه، که بهار رو می خوام. الان هم قرار نبود بیارمش اینجا. منتها نمی شد دیگه کنترلش کرد. به مهیار نگاه کردم. یه لبخند ریز روی لبش بود. گویا از این کار پسرش خیلی راضی بود. _ راستی زن داداش، پله تو رو ندید، یا تو پله رو ندیدی! لبخندی به شوخیش زدم و سرم رو پایین انداختم. با یادآوری حضور مهیار نگاهم رو سریع بهش دادم، که با چهره بی تفاوت مهیار مواجه شدم. یادمه یه سری بهم گفته بود، جلوی مهبد بلند نخندم. با خودم فکر می‌کردم به بقیه چیزهاش هم حساس باشه، ولی گویا اشتباه فکر می کردم. به برادرش حساس نبود، شاید هم کمتر حساس بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 ‌ #پارت428 چند دقیقه بعد یه پرستار اومد و باند سرم رو عوض کرد. کارش که تموم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهبد یه کمی ‌اونجا موند. بعد با یه عذرخواهی کوچیک رفت. مهیار لحظه ی آخر ازش تشکر کرد؛ به خاطر اینکه پویا رو نگه داشته بود. به کمک مهسان لباس هام رو پوشیدم. به ساعت نگاه کردم، ده و نیم بود. رو به مهسان گفتم: تو مگه ساعت یازده کلاس نداشتی؟ _ حالا یه دفعه هم که من می خوام نرم، تو به همه یادآوری کن. _ آخه برای چی؟ _ الان تو کجا می خوای بری؟ _ خونمون دیگه! _ نشد، تو میای خونه ی ما. الان اگه تو بری خونه تون، کی می خواد ازت مراقبت کنه. ولی اونجا مامان هست، خاله گلاب هست. بعد به خودش اشاره کرد و با غرور گفت: من هستم. _ فکر نمی‌کنم مهیار راضی بشه. _ راضیش می کنم. موبایلش رو برداشت و شماره‌ای رو گرفت. _ به کی زنگ می زنی؟ _ به مامان. تنها کسی که می تونه مهیار رو راضی کنه. گوشی رو کناره گوشش گذاشت. _ الو، سلام مامان. _ مامان، به مهیار زنگ بزن، بگو بهار رو بیاره خونه ی خودمون. الان بهار بره خونه ی خودشون، باید پاشه کار خونه بکنه. کسی هم نیست مواظبش باشه. _ پسرت رو نمیشناسی؟ اخلاق نداره آدم باهاش حرف بزنه. _ بهار خوبه. _ مهیار رفته دارو هاش رو بگیره. _ باشه. _ خداحافظ. گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت: امشب خونه مایی. چیزی نگفتم. خودم دوست داشتم که اونجا باشم. خونه حوصله ام سر می رفت. چند دقیقه بعد مهیار به کیسه‌های دارو وارد شد. سر تا پای هر دومون رو از نظر گذروند. به مهسان طولانی تر نگاه کرد. کنجکاو شدم و سرم رو چرخوندم. روسریش رو بیش از حد سفت کرده بود. چشم غره ای بهش رفتم و به گره روسریش اشاره کردم. وقتی که دیدم اهمیتی نمی ده، جلو رفتم و خودم روسری رو براش درست کردم. _ قرار نیست خفه بشی، فقط کافیه درست سر کنی. _ والا به خدا از ترسم، یه وقت می زنه مثل پریا، دهنم رو پرخون می کنه. با یادآوری پریا د قرار ملاقاتی که مدعیش بود، اخمهام توهم رفت. دروغ گفته بود. مطمئن بودم دروغ گفته، ولی چرا دلم شور می زد. سوار ماشین شدیم. بابا مهدی هم با ما همراه شد. خیلی خسته بود و توی ماشین خوابش برد. بعد از گذر خیابان ها، بالاخره به خونه رسیدیم. خاله گلاب خونه رو پر از بوی دلچسب اسفند کرده بود. حس خوبی داشتم. چقدر خوبه که آدم یه خانواده داشته باشه، که دوستش داشته باشند. کنارشون احساس امنیت کنه، وقتی خوشحالی باهات بخندند، وقتی ناراحتی باهات همدردی کنند. برای عوض کردن لباس مجبور بودم به طبقه ی بالا برم. مهیار خیلی آروم پشت سرم حرکت می‌کرد. دستش رو دوطرف نرده ها گذاشته بود و مثل یه دیوار پشت سرم راه می اومد. پویا هم چند تا پله جلوتر بود. دلم می‌خواست یه کم مهیار رو اذیت کنم. پا شل کردم و دستام رو روی سرم گذاشتم. به کسری از ثانیه دو طرف پهلوم رو گرفت. نگران بهم نگاه کرد، وقتی لبخندم رو دید، چشم غره ای نثارم کرد و ولم کرد. چند بار دیگه هم این کار رو کردم و همین عکس العمل رو نشون داد، با تفاوت اینکه به جای چشم های نگران، با لبخند نگاهم می کرد. نزدیک اتاق رسیدیم که برگشتم و خیلی جدی بهش گفتم: شما چی می خوای دنبال دختر مردم راه افتادی؟ فاصله ات رو حفظ کن آقای محترم. ابروهاش بالا پرید و با تعجب و کمی لبخند گفت: از این کار ها هم بلدی؟ _ از چه کاری حرف می زنید شما. عقب بایستید و شان خودتون رو حفظ کنید. کمیسر تا پای من رو نگاه کرد و با چشم های ریز شده نگاهم کرد و گفت: شانم رو حفظ کنم؟ سری تکون دادم و خواستم چیزی بگم که یه دفعه تو هوا معلق موندم. هینی گفتم محکم گردنش رو چسبیدم. _چی شد خلع سلاح شدی؟ دستم رو روی سرم گذاشتم. _ آخ، یه دفعه بلندم کردی. سرم درد گرفت. آروم و نگران زمین گذاشتم و لب زد: معذرت می خوام، نمی دونستم اینطوری می شی. سرم رو بالا گرفتم و یریع وارد اتاق شدم و در رو قفل کردم و گفتم: کی خلع سلاح شد، من؟ آقای محترم برو دنبال ناموس خودت. دو تا ضربه به در زد و گفت: باشه من رو گول می زنی، بالاخره که دستم بهت می رسه. صداش شاد بود. دیگه استرس نداشت. _ الان این تهدید بود. _ بله، تهدید بود. در رو باز کردم وبا به چشم نگاهش کردم. _دلت میاد من رو تهدید کنی؟ در رو هل داد و اومد داخل و گفت: هر کی بهار رو تهدید کنه، روزگارش زمستونی می شه. من رو تو آغوشش کشید و بوسه ای به پیشونیم زد. به چشم کبودم نگاهی کردو لب زد: می دونی چقدر من رو ترسوندی؟ نگاهی به چشم های فرشته ی کوچولوی مراقبمون انداختم و لب زدم: پویا داره نگاه می کنه. ازم فاصله گرفت و به پویا نگاهی کرد. _واقعا نمی دونم ناراحت باشم که با ننه ات نرفتی، یا خوشحال باشم؟
جهان در فنجانی قهوه کنار کسی که دوسش داری خلاصه می‌شود...❤️🌱   ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
فقط خداست که خطا نمیکند... همه انسان ها گاهی خطامیکنند.. بیاییم به هم فرصت عذرخواهی بدهیم‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💙❤️ ♥️♥️♥️♥️♥️
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت429 مهبد یه کمی ‌اونجا موند. بعد با یه عذرخواهی کوچیک رفت. مهیار لحظه ی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 هر دو لباس عوض کردیم. لباس های پویا رو هم خودش عوض کرد. چند ساعتی توی اتاق موندیم. پویا خیلی خسته بود و زود خوابش برد. کنار مهیار نشستم. وقتی کنارش بودم، آرومش داشتم. مخصوصا وقتی تو حصار دست هاش غرق می‌شدم. این غرق شدن رو دوست داشتم و دلم نمی‌خواست کسی برای نجاتم اقدام کنه. بعد از اون همه تنش، واقعاً به این آرامش نیاز داشتم. اینقدر تو اتاق موندیم، تا برای ناهار صدامون ‌زدند. از آغوشش جدا شدم و خودم رو توی آینه نگاه کردم. دور تا دور چشمم و قسمتی از پیشونیم، بنفش شده بود. روسری رو با احتیاط روی سرم انداختم و با مهیار از اتاق خارج شدیم. روی پله ها بودیم که صدای بلند مهسان به گوشمون رسید. _ دختره ی پرو. از صبح که از خواب بیدار می شه، روزش رو با بیشعوری شروع می کنه، تا شب. چی با خودش فکر می کنه؟ _ مهسان بس کن! این صدای بابا مهدی بود که جدی و محکم حرف می‌زد. _ دارم دروغ می گم بابا. وقتی می بینه وجودش، بهار رو آزار می‌ده، مهیار رو اذیت می کنه، غلط می کنه زنگ می زنه حال بهار رو می پرسه. نباید بهش می گفتی عزیزم، قربونت برم، حالش خوبه. باید بهش می گفتی حال بهار به تو چه ربطی داره! _ بهت می گم بس کن. _ برای چی بس کنم؟ شما طرف کی هستی؟ طرف دختر و پسرت و عروست، که وجود این دختر آزارشون می‌ده، یا طرف دختر خواهرت که هشت سال همه رو گذاشته سرکار که مثلا من الان کانادام؟ _ مهسان، پریا از این خونه زخم خورده. _ نه بابا، زخم نخورده، زخم زده. اینقدرها هم بچه نبودم، یادمه که مهیار براش چه کارهایی می کرد، ولی شما هم یه بار از خودتون پرسیدید، چرا یه دفعه همون مهیار عاشق، زد زیر همه چی؟ معلوم نیست چه غلطی کرده که خودش رو از چشم عشقش انداخته. به مهیار نگاه کردم. تعجب کرده بود، ولی خوشحال بود. _ حالا تو از کی تا حالا طرف مهیار شدی؟ _ مهیار برادرمه. هیچ وقت نمیام بفروشمش به دختر بی شرمی مثل پریا. به سالن رسیده بودیم، هنوز متوجه حضور ما نشده بودند. هر دو روی مبلی با فاصله نشسته بودند و به هم نگاه می کردند. بابا مهدی، از حاضر جوابی دختر کوچیکش کلافه بود و مهسان، پر از حرص و عصبانیت. _ مهسان! _ بی شرمه دیگه بابا. بلند شده اومد تو مهمونی پاگشای بهار، تو چشمش نگاه می کنه بهش می گه، کتایون که رفت سلیقه ی مهیار رو هم با خودش برد. این یعنی چی؟ یه آدم باشعور، برمی گرده به دختری که بیست و چهار ساعت هم نیست عقد کرده، جلوی شوهرش، اینجوری می گه. اگه بهار جوابش رو نداده بود که خودم اینجا دارش می زدم. بعد هم بلند شده با اون لباسهای افتضاحش نشسته جلوی مهیار، هی ادا و اصول می ریزه. اگه اینها اسمش بی شرمی نیست، پس چیه؟ اگه من از این کارها بکنم، نمیای بزنی تو گوشم؟ _ اگه همین الان بس نکنی، بلند می شم می زنم تو گوشت. مهسان ساکت شد و فقط نگاه کرد. _ چی کار می کردم؟ زنگ زده حال بهار رو پرسیده، بگم چرا زنگ زدی؟ دیگه زنگ نزن! مهسان از جاش بلند شد و گفت: آره، همین رو می گفتی. می گفتی بی جا می کنی حال عروس من رو می پرسی. می گفتی غلط می کنی بلند می شی میای بیمارستان که باعث بشی دوباره نفسش بگیره. با این حرفش سریع به طرف مهیار نگاه کردم، چشمهاش گرد شده بود و به مهسان نگاه می کرد. سرچرخوند و با اخم به من گفت: پریا اومده بود بیمارستان؟ آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم: فقط حالم رو پرسید، عیادت کرد. _ عیادت کرد و تو حالت بد شد. دلم می‌خواست راستش رو بگم، ولی عرقی که روی پیشونیش نشسته بود، منعم می‌کرد. مطمئنا عکس العملی که بعد از تایید من نشون می داد، باعث ناراحتی پدرش می‌شد. بابا مهدی در حق من خیلی لطف کرده بود و من این رو نمی خواستم. استرس و اضطراب رو برای هیچ کدوم از اعضای این خونه نمی خواستم. _ چند دقیقه بعد از اینکه اون رفت اون طوری شدم. تو گفتی که پریا برات مهم نیست، پس برای منم اهمیتی نداره. دروغ نگفته بودم. واقعا چند دقیقه بعد از رفتن پریا حالم بد شده بود. مشکوک نگاهم کرد. برگشتم به مهسان نیم نگاهی کردم و تو همون نگاه کوتاه، در واقع ازش کمک خواستم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت430 هر دو لباس عوض کردیم. لباس های پویا رو هم خودش عوض کرد. چند ساعتی ت
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهسان جلو اومد و روبه‌روی مهیار ایستاد و گفت: داداش مهیار، برنامه‌ای برای این پریا بریزم که یادش بمونه که هیچ وقت نباید از خط قرمزهای مهسان رد بشه. همیشه یادش بمونه که برادر مهسان، یعنی خود مهسان. زن داداش مهسان، یعنی خود مهسان. بعد رو به من کرد و گفت: هنوز اون روی من رو ندیده این پریا. همه به مهسان نگاه می‌کردیم. مهیار ناباورانه تر از همه به خواهرش نگاه می کرد. هیچ کس انتظار این طرفداری و حمایت رو ازش نداشت. با صدای مهری خانم که همه رو به آرامش دعوت می‌کرد و می‌خواست که برای صرف ناهار به آشپزخونه بریم. مهیار و پدرش نگاهی به هم کردند و به طرف آشپزخونه رفتند. به مهسان نگاه کردم. لبخندی به من زد و گفت: عجب دیالوگ سنگینی گفتم، خودم از خودم انتظار نداشتم. _ یعنی الان نمایش بازی کردی؟ _ نه بابا، دیدم داره حالش بد می شه، تو هم به دست و پا افتادی، گفتم حواسش رو پرت کنم. _ چقدر تو راحت می تونی اینکار رو بکنی. من همون موقع خودم رو می بازم. _حالا بیا بریم ناهار بخوریم، بعد یه فکری برای پریا می‌کنیم. ناهار رو کنار هم خوردیم. مهیار لبخند نمی‌زد، ولی خوشحال بود. تو این یک ماه، این قدر به حالت ها و رفتارهاش مسلط شده بودم، که راحت متوجه بشم که الان خوشحاله. می خواستم برای جمع کردن میز کمک کنم، که اجازه ندادند. به ناچار رفتم و کنار مهیار نشستم. من آدم مغروری نبودم و هیچ وقت این حس رو دوست نداشتم، ولی نشستن کنار این مرد، حس غرور بهم می داد، طوری که به این حس افتخار می کردم و وجودش اذیتم نمی کرد. بابا سر حرف رو باز کرد و از بوشهر از مهیار پرسید. از حرفهایی که مهیار می‌زد، مشخص شد تو نصف روزی که اونجا بوده، هیچ کاری انجام نداده و لحظه آخر هم فیضی رو قال گذاشته و به تهران برگشته. دیگه یادم اومده بود، فیضی کیه. استاد خشکی که تو همون دانشگاهی که من درس می خوندم، درس می داد. تصور چهره ی عصبانیش، بعد از اینکه متوجه غیبت مهیار شده، باعث می شد به لب هام خنده بیاد. بابا مهدی حسابی کلافه بود و معلوم بود که عصبانیش رو در مقابل مهیار داره کنترل می‌کنه. اما مهیار حق به جانب نشسته بود و فقط یه جمله گفت.( نمی تونستم ببینم زنم گوشه ی بیمارستان باشه و من برم دنبال کارهام.) من اصلا راضی نبودم که بخاطر من کارش رو رها کنه، ولی این جمله رو دوست داشتم. این جمله یعنی بهار، تو برام اهمیت داری. بابا مهدی گوشی تلفن رو برداشت و از جمع خارج شد و به گوشه ی دیگه ای از سالن رفت و به شماره های مختلف زنگ می زد و صحبت می‌کرد. بالاخره تماس های بابا تموم شد و گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به پسرش گفت: مهیار، من برای اینکه این شرکت رو راه بندازم و سرپا نگهش دارم، به هر کس و ناکسی رو انداختم. پس آبروی من رو نبر. این دفعه رو درستش کردم، ولی دفعه بعد معلوم نیست چی بشه. می دونم الان چند هفته است که روزها کلا دو ساعت بیشتر تو شرکت نیستی، اگه ماه عسل هم رفته بودی تا حالا تموم شده بود. از فردا بچسب به کارت. پشت به ما کرد و به طرف پله‌ها رفت. _کسی بیدارم نکنه. دیشب اصلا نخوابیدم. مهیار به رفتن پدرش نگاه می کرد و بعد رو به من گفت: همه اش تقصیر توعه. _ من؟ چرا من؟ _ چون من دائم حواسم پیش توعه. نمی تونم تو کارم تمرکز کنم، وقتی کنارتم خیالم راحته، ولی وقتی ازت دورم، همش دارم به این فکر می کنم که الان حالت خوبه، داری چیکار می کنی، غذا خوردی، سالمی! _یه موبایل براش بخر، دائم باهاش حرف بزن و ازش گزارش بگیر. این طوری هم به کارت می رسی، هم از حال بهار خبر داری. فکر کن این اتفاقی که اینجا براش افتاد، تو خونه خودتون می افتاد.کی می خواست بهش کمک کنه، وقتی هیچ راه ارتباطی اون خونه نداره. هر دو به مهسان نگاه کردیم، که این حرف رو می‌زد.
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت گذر زمان رو حس می‌کردم، ولی دقیق نمی‌دونستم چقدر گذشته، شاید یک ربع، شا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از جاش بلند شد و گفت: -امشب شب خوبته، شب خوب و آخر. قدم اول رو برداشت. -کار ... کار حسن ... نقاش بود. ایستاد. یکم نگاهم کرد و نشست. تو چشمهام زل زد و گفت: -حسن نقاش که می‌گفت کار بابات بود. -اون ...اون پول بابامم خورد... بعدم همه چی رو ... همه چی رو انداخت گردنش. صورتم رو لمس کرد و گفت: -یه پسر بچه بودم، اینقدر زدنم که هم شلوارمو خیس کردم، هم دیگه نا نداشتم بلند شم. بابامو بسته بودن، بابام گریه می‌کرد می‌گفت ولش کنید، کار من نبوده، مادر بدبختم ضجه میزد و یه عوضی گرفته بودش که سمت من نیاد. وقتی دیدن از زدن من چیزی نصیبشون نمی‌شه، رفتن سراغ مادرم. تن لختش تو چوب و سنگ و خاک افتاده بود و اونا... دستش رو گذاشت زیر گلوم، به ستون چسبیدم. فشار دستش بیشتر شد و گفت: -من دیدم، منو نبردن یه جای دیگه، گذاشتن ببینم، مادرم از گریه بیحال شده بود، بابام نفسش در نمی‌اومد... مثل الان تو. به خس خس افتادم. نفس کشیدنم سخت شده بود و اون هر لحظه فشارش رو بیشتر می‌کرد. یهو رهام کرد. دم عمیقی از هوا گرفتم. طول کشید تا نفس کشیدنم عادی شد و اون تمام مدت فقط نگاهم می‌کرد. -راحته برات اینجوری مردن. خیلی راحته. یکم نگاهم کرد و گفت: - میدونی چطوری ولمون کردن، یکی خبر آورد که اصغر امیری مدارکو پیدا کرده از خونمون. دندون‌هاش رو به هم فشار داد و گفت: -بابام اینو نشنید ولی من شنیدم که اصغر پیدا کرده. از زندان واسم پیغام فرستاد که تا حالا چی کارا کرده و انتقام از کیا گرفته، فقط مونده بابای تو و ... سیما. کارم که با شما تموم شه، میرم صحرا رو برمیدارم میبرم یه حا که تا ابد حسرتش بمونه به دل سیما. از جاش بلند شد و گفت: -فکر نکن با آوردن اسم حسن نقاش متحول میشم، اگه اون کیمیا، اون شب، تو اون شیشه کوفتی چیزی نمی‌ریخت، کارم با تو همون شب تموم شده بود و تا امروز زنده نمی‌موندی که بخوای اسم حسن نقاشو بیاری. اونم می‌خواست مثلا انتقام خواهرشو بگیره و سحرو فراری بده... کیمیا شانس آورد که اون آرش احمق غیرت کرد و کشتش، خیلی شانس آورد. چند قدمی ازم فاصله گرفت و گفت: -می‌گم واست شام بیارن، خوب بخور، نخوری می‌گم بریزن تو حلقت، نمی‌خوام فردا ضعف داشته باشی و نتونی تکون بخوری، میخوام دست و پا زدنتو بابات ببینه. صدای پاهاش هر لحظه دورتر شد و خود کثافتش هم تو تاریکی محو شد. این طناب که باز بشو نبود، پس به بالا نگاه کردم و مشغول دعا شدم. -خدایا کمک کن، هم به من، هم به خواهرام، هم به بابام.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از جاش بلند شد و گفت: -امشب شب خوبته، شب خوب و آخر. قدم اول رو برداشت
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به رو به روم خیره بودم، نه اینکه چیز خاصی توجهم رو به خودش داده باشه، نه، از سر ناچاری به اون نقطه خیره بودم. با خدا کلی حرف زده بودم، درد دل کرده بودم. کلی صلوات فرستاده بودم، چند تایی هم قل‌هوالله خونده بودم و حالا هیچ کاری نداشتم غیر از انتظار برای معجزه. تکونی به دستهای دردناکم دادم. چند ساعتی بود به این ستون نسبتا پهن بسته شده بودند. کمرم خشک شده بود، تکیه به ستون سیمانی و نشستن روی زمین سرد، همه استخونهام رو به تق تق انداخته بود. دم عمیقی از هوا گرفتم و رو به بالا گفتم: -یه بار برای من معجزه ... جمله‌ام کامل نشده بود که دستی دهنم رو چسبید. ترسیدم، قلبم تو لحظه ایستاد و وقتی به تپش افتاد تند تند به سینه‌ام کوبید. نفسم رو حبس کردم. -هیس! حدقه چشم‌هام رو به سمت صدا چرخوندم و با دیدن مردی که نگاهم می‌کرد به آنی اشک تو چشمهام جمع شد. مهراب...مهراب اومده بود. انگشتش رو روی بینیش گذاشت. -هیس! سرش رو تکون داد و من هم سرم رو آروم تکون دادم. دستش رو آهسته برداشت و من به آنی اشک حلقه زده توی چشمهام پایین افتاد. سرش رو به گوشم نزدیک کرد و خیلی خیلی آهسته گفت: -آروم، باشه! سرم رو ریز تکون دادم. به پشت ستون رفت. گره طناب رو باز کرد. دستم آزاد شد. همونطور که فکر می‌کردم خشک شده بودند. کمی از کتف و آرنج حرکتشون دادم. به خودکاری که تو این چند ساعت حسابی آزارم داده بود و حالا گیره‌اش به کشباف آستینم گیر کرده بود نگاه ‌کردم. قصدم جدا کردن خودکار بود که دست مهراب زیر بازوم نشست. کمک کرد تا بایستم. به راه ورودی نگاه کرد و با حرکت دستش بهم فهموند که همونجا بمونم. تا در ورودی رفت. به بیرون از انبار سرک کشید. به سمتم اومد و آروم گفت: -همه‌اشون رفتن، فقط دو تا اینجان، یکیشون رفت تو خونه ته باغ، یکیشونم این اطرافه، ولی الان نیست. تو فقط دنبالم بیا. احتمالا به خاطر اطمینان به اینکه کسی اون اطراف نبود، احتیاط رو کنار گذاشته بود و به آرومی قبل حرف نمی‌زد. دستم رو کشید. -بیا. استخونهام درد می‌کرد ولی الان وقت ناله نبود. به دنبالش راه افتادم. به در که رسید اول به اطرافش نگاه کرد. به من اشاره کرد که دنبالش برم. خودش از انبار خارج شد و من پشت سرش رفتم. به انتهای دیوار رسیدیم، به دیوار تکیه داد. قصدش سرک کشیدن به پشت دیوار بود، به من نگاه کرد و انگشتش برای هیس گفتن خشک شد و چشمش پشت سرم موند. از شکل نگاهش وحشت کردم و ترسیده به عقب برگشتم. یه مرد پشت سرم بود، هنوز ما رو ندیده بود ولی برای پنهان شدن هم دیر شده بود. مرد سر بلند کرد و به محض دیدنمون ظرف یک بار مصرف غذا توی دستش رو به گوشه‌ای پرت کرد و به سمت من اومد. مهراب دستم رو کشید. خودش جلو اومد و با مرد درگیر شد. مشت به هم پرتاب می‌کردند، مرد یه چاقوی ضامن دار از جیبش بیرون آورد و به سمت مهراب حمله کرد. درگیریشون بالا گرفت. چی کار باید می‌کردم؟ به اطرافم نگاه کردم. یه چوب بلند اون طرف مهراب بود، ولی تا به اون می‌رسیدم... درگیری شدید شد. باید همین الان یه کاری می‌کردم. خودکار آویز شده به آستین لباسم رو کشیدم. از آستینم جدا شد. به مردی که زیادی به مهراب چسبیده بود نزدیک شدم و با تمام قدرتم خودکار رو جایی میون گردن و کتفش فرو کردم. حرکتم با صدا همراه بود، صدایی که باعث شد زورم بیشتر بشه. مرد از حرکت ایستاد. به سمتم برگشت. دستش رو به سمت خودکار برد. چاقو و دست خونیش نگاهم رو به خودش معطوف کرد.
تخفیف وی‌ای‌پی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀 حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا. هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه. قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن ‌واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علی‌کرم 6277601241538188 و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی @baharedmin57 📌در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت431 مهسان جلو اومد و روبه‌روی مهیار ایستاد و گفت: داداش مهیار، برنامه‌ا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهیار خواست چیزی بگه که تلفن خونه زنگ خورد. مهسان گوشی رو برداشت. _ الو، سلام. _ ممنون. تو خوبی؟ ماهک خوبه؟ _ بهار اینجاست. حالش هم خوبه. _ پس شام بیا. _ باشه. سلام برسون. خداحافظ. مهسان تماس رو قطع کرد و رو به من گفت: مهگل بود. حالت رو پرسید. می خواست بیاد عیادتت، منم از شام دعوتش کردم. لبخندی زدم و به مهیار نگاه کردم. اخم هاش تو هم بود و به میز رو به روش خیره شده بود. اینکه الان، برای چی و چرا اخم کرده بود، برام کاملا مشخص بود. وقتی که قراره مهگل برای شام بیاد، یعنی با شوهرش میاد. مردی که مهیار ازش متنفره. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. مهسان با گوشی موبایلش بازی می‌کرد و مهیار همچنان تو اخم بود. می دونستم ممکنه چی ازم بخواد و دلم نمی‌خواست این سری کوتاه بیام. بالاخره سکوت رو شکست و اسمم رو صدا کرد. نگاهش کردم و منتظر موندم تا حرفی رو که می دونستم چیه، بهم بگه. _ می دونی که مهگل تنها نمیاد. دوست ندارم به علیرضا غیر از سلام چیز دیگه ای بگی. آب دهنم رو قورت دادم و به مهسان نگاه کردم. حواسش به موبایلش بود. نگاهی به مهیار کردم. اولین باری بود که می خواستم باهاش مخالفت کنم و یه کم سخت بود، ولی باید می تونستم. _ حالا در رابطه با این موضوع با هم حرف می زنیم. اخم هاش بیشتر تو هم رفت. خیره و عمیق نگاهم کرد. _ اون وقت این یعنی چی؟ صداش محکم و جدی بود؛ بدون هیچ انعطافی. لبم رو گاز گرفتم و با چشم به مهسان اشاره کردم. نگاهم رو دنبال کرد و ثانیه ای به مهسان نگاه کرد و سریع بلند شد و گفت: پاشو بیا. ته دلم خالی شده بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به مهسان نگاه کردم. محو گوشی بود و از دنیای اطرافش کاملا غافل. انگشت هاش تند تند روی صفحه جابجا می‌شدند. این بار تنها بودم و نمی تونستم از کسی کمک بگیرم. _ بیا دیگه. با صدای دوباره مهیار که از سمت در سالن من رو خطاب قرار داده بود، بلند شدم و به طرف حیاط رفتم. توی حیاط ایستاده بود. دستاش رو توی جیب شلوارش کرده بود و با اخم به من نگاه می کرد. چند قدم بهش نزدیک شدم. نمی دونستم از کجا شروع کنم، پس فقط نگاهش کردم. دنبال بهترین کلمات توی مغزم می گشتم، ولی همه شون رفته بودند. پس لب باز کردم و هرچی که به ذهنم می‌رسید، گفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت432 مهیار خواست چیزی بگه که تلفن خونه زنگ خورد. مهسان گوشی رو برداشت.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 _ببین، چیزی رو که تو... از من می خوای، یه کم... یه کم غیرعادیه! من... نمی تونم... _ تو نمی‌تونی چی؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. _ اون داره برای عیادت من میاد و تو از من می‌خوای فقط بهش سلام کنم. این کار از ادب به دوره. اینکه به احوال پرسی یا تعارف کسی جواب رسمی بدی، فکر نمی‌کنم ایرادی... _ایرادش رو من مشخص می کنم، نه تو. توی حرفم پریده بود و انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفته بود. تهدیدآمیز نگاهم می کرد. _ تو یک کلمه با علیرضا حرف بزن، ببین من باهات... حرفش رو نصفه گذاشت و به صورت من خیره شد. نفس هاش سنگین شده بودند. انگشتش رو جمع کرد و دستش رو انداخت. نگاهش رو از من گرفت و به طرف باغچه رفت و لبش نشست. سرش رو توی دستهاش گرفت و به موزاییک های حیاط خیره شد. چند دقیقه ای همون جا ایستادم و از پشت سر نگاهش ‌کردم. دروغه اگه بگم نترسیده بودم، ولی فکرم رو به کار انداختم. از یه راه دیگه باید وارد می شدم. رفتم و کنارش نشستم. به نیم رخش نگاهی کردم، یه سیگار خاموش گوشه ی لبش گذاشته بود. همه تمرکزم رو روی کلماتم جمع کردم و لب زدم: -تو اگه از من بخوای همین الان لال بشم و دیگه با کسی حرفی نزنم، قسم می خورم تا اجازه ندادی لب باز نکنم. علیرضا عددی نیست که بخوام به خاطرش اعصاب تو خودم رو به هم بریزم، یا با مردی که به خاطر من کارش رو اون سری ایران رها کرد و برگشت تهران، بحث کنم. مطمئن باش آرامش زندگیم رو به هم نمی زنم، به خاطر امسال علیرضا. اما... لب هام رو به هم فشردم. با گوشه ی چشم بهم نگاه می کرد. توی مغزم دنبال کلمه های مناسب می گشتم. جمله هایی که بتونه بیشترین تاثیر رو داشته باشه. _ علیرضا تو چشم پدر و مادرت و مهگل، آدم موجهیه. اگه من به احوالپرسی و تعارفش جواب ندم، در واقع برای من بد می شه. می‌شه سرکوفت، تو سر خواهرت که دختری که برای داداش پیدا کردی، آداب معاشرت بلد نیست. حالا بماند که بعدا می شم نقل خونه عمه‌ات و میوفتم سر زبون پریا. پدر و مادرت هم بعدا می گن، این عروس ما شعور چقدر پایینه، که دامادمون به خاطر اون اومد اینجا و اون فقط یه سلام خشک و خالی کرد. سیگار خاموش رو از گوشه‌ی لبش بیرون کشیدم و ادامه دادم: باز هم هر کاری تو بگی من انجام می دم. اگه تو بگی نه، حرف هیچکس برام مهم نیست. در حال حاضر تنها کسی که برای من اهمیت داره، فقط تویی. صاف نشست و عمیق نگاهم کرد. _ واقعا تنها کسی که برات مهمه، منم؟ _ شک نکن. عمیق‌تر نگاهم کرد. محو سیاهی چشم هایی مثل شبش بودم. از کنارم بلند شد و سیگار رو از دستم گرفت. _ فقط یه سلام و احوالپرسی معمولی، نبینم محو حرفهاش بشی. لبخندی به پیروزیم زدم و گفتم: چشم. از چشمی که گفتنم، متعجب شد، ولی به روی خودش نیاورد.
عزیزان دراین ماه یه شهادت امام حسن عسگری علیه السلام🖤 رو داریم و سه جشن امامت امام زمان عج الله💖 و میلاد با سعادت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله والسلام💖 و امام جعفر صادق علیه اسلام 💖 رو داریم🍃🌸🍃 به همین مناسبتها ما در نظر داریم که برای این چهار مناسبت مراسم برگزار کنیم و هیچ منبع در آمد و یا خییری که بهمون کمک کنه نداریم اجرتون با حضرت محمد صلی الله علیه وآله والسلم و ائمه معصومین. هر چقدر که درحد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید. ان شاالله خیر دنیا و آخرت نصیبتون شود🤲 🙏🌹 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
هدایت شده از بهار🌱
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629