eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت424 بسته قرص رو به طرفش گرفت و دوباره گفت: آستینت رو بزن بالا. مهیار
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 صبح با صدای در چشم هام رو باز کردم. کسی به در ضربه می زد. به مهیار نگاه کردم، خواب بود. خودم رو آماده می‌کردم تا کلمه بفرمایید رو بگم، که در باز شد و مهسان وارد اتاق شد. خیلی رعایت کرده بود که چند دقیقه صبر کرده بود و بعد وارد شده بود. توی یه سینی پلاستیکی سه تا ماگ بزرگ که از همه شون بخار غلیظی بلند می‌شد، گذاشته بود. _ بیداری؟ _ آره، بیا تو. هر چند که الان تو اتاقی. فاصله اش رو با من پر کرد. _صبح بخیر. برات قهوه آوردم. _ صبح تو هم بخیر. دیشب کجا خوابیدی؟ _ بابا من رو برد تو اتاق خودش. دیشب هم یه مریض بد حال داشتند. چند دفعه حالش بد شد. بابا هم هی رفت و اومد. نذاشت بخوابم که. نگاهی به گره محکم روسریش و موهایی که حتی یک تارش هم معلوم نبود، کردم و خیلی آروم گفتم: قرار نشد عادی رفتار کنی؟ _ من که خیلی عادیم. با سر اشاره ای به روسریش کردم و گفتم: تو همیشه روسری رو این شکلی سر می کردی؟ _ خب دیشب قاطی بود. دیدم به تو که چیزی نمی گه، با تمام عصبانیتش داره بهت ابراز عشق می کنه. از ترسم که یه دفعه نپره بهم، این کار رو کردم. الان هم که داشتم می اومدم اینجا، آثار ترس دیشب هنوز تو دلم بود. اشاره ای به سینی کرد و گفت: قهوه ات رو بردار، برم مهیار رو هم بیدار کنم، یه قهوه بخوره. الان دکتر میاد برای ویزیت. ماگ قهوه رو برداشتم و با لبخند تشکر کردم. سینی رو روی میز گذاشت و کنار تخت مهیار نشست. _ داداش، داداش مهیار. به آنی چشمهام گرد شد. مهسان هیچ وقت مهیار رو اینطور صدا نمی‌کرد! با تعجب صداش کردم. برگشت و گفت: چیه؟ بزار بیدارش کنم دیگه! دوباره به سمت مهیار برگشت و دستش رو روی بازوش گذاشت و گفت: داداش مهیار، داداش جون، برادرم. این چرا اینطوری می کنه؟ مگه قرار نبود عادی باشه؟ مهیار تکونی خورد و لای چشمش رو باز کرد. دیگه برای تذکر دیر شده بود. مهسان آروم از جاش بلند شد و خیلی مودب گفت: داداش مهیار، صبح شده، برات قهوه آوردم. نمی دونستم بخندم یا عصبانی باشم. مهیار نگاهی به اطراف کرد و سریع نشست و به طرف من برگشت. کمی به من نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. _ سلام، صبح بخیر. سری تکون داد و جواب سلامم رو داد. مهسان هم سلامی کرد و خیلی مودب به فنجون قهوه اشاره کرد. مهیار کمی مشکوک به مهسان نگاه کرد و گفت: تو حالت خوبه؟ _ چطور مگه؟ _ کی تا حالا تو به من گفتی داداش؟ _ خیلی وقته این تصمیم رو دارم که از امروز شروع کردم. تمام تلاشم رو می کردم که خنده ام رو کنترل کنم، که بی فایده بود. مهسان رو به من با همون ادب قبلی لب زد: بهار جان، قهوه ات رو بخور. فنجون قهوه رو برداشت و گفت: من می رم بیرون، قهوه ام رو بخورم، که مزاحم شما هم نباشم. با اجازه! در حالی که روسریش رو چک می کرد، از در خارج شد. مهیار رفتنش رو با چشم دنبال کرد و رو به من گفت: سر تو خورده به پله چرا این اینجوری شده. شونه ای بالا دادم که گفت: یعنی تو خبر نداری چه برنامه‌ای ریخته؟ _ داشت بهت احترام می ذاشت. چینی به گوشه ی چشمش داد و گفت: مهسان و احترام؟ اگه بگی مهسان و یه زبون دراز، یا مهسان و کلی لوس بازی، مهسان و کلی جواب توی آستین، مهسان و خراب کاری، قابل قبول تره. _ خیلی دوست داره، شاید نتونه به زبون بیاره. نفس عمیقی کشید و ماگ قهوه رو از روی میز برداشت. _ حالت چطوره؟ جاییت درد نمی کنه؟