بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت431 مهسان جلو اومد و روبهروی مهیار ایستاد و گفت: داداش مهیار، برنامها
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت432
مهیار خواست چیزی بگه که تلفن خونه زنگ خورد. مهسان گوشی رو برداشت.
_ الو، سلام.
_ ممنون. تو خوبی؟ ماهک خوبه؟
_ بهار اینجاست. حالش هم خوبه.
_ پس شام بیا.
_ باشه. سلام برسون. خداحافظ.
مهسان تماس رو قطع کرد و رو به من گفت: مهگل بود. حالت رو پرسید. می خواست بیاد عیادتت، منم از شام دعوتش کردم.
لبخندی زدم و به مهیار نگاه کردم. اخم هاش تو هم بود و به میز رو به روش خیره شده بود.
اینکه الان، برای چی و چرا اخم کرده بود، برام کاملا مشخص بود.
وقتی که قراره مهگل برای شام بیاد، یعنی با شوهرش میاد. مردی که مهیار ازش متنفره.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت. مهسان با گوشی موبایلش بازی میکرد و مهیار همچنان تو اخم بود.
می دونستم ممکنه چی ازم بخواد و دلم نمیخواست این سری کوتاه بیام.
بالاخره سکوت رو شکست و اسمم رو صدا کرد. نگاهش کردم و منتظر موندم تا حرفی رو که می دونستم چیه، بهم بگه.
_ می دونی که مهگل تنها نمیاد. دوست ندارم به علیرضا غیر از سلام چیز دیگه ای بگی.
آب دهنم رو قورت دادم و به مهسان نگاه کردم. حواسش به موبایلش بود. نگاهی به مهیار کردم. اولین باری بود که می خواستم باهاش مخالفت کنم و یه کم سخت بود، ولی باید می تونستم.
_ حالا در رابطه با این موضوع با هم حرف می زنیم.
اخم هاش بیشتر تو هم رفت. خیره و عمیق نگاهم کرد.
_ اون وقت این یعنی چی؟
صداش محکم و جدی بود؛ بدون هیچ انعطافی. لبم رو گاز گرفتم و با چشم به مهسان اشاره کردم.
نگاهم رو دنبال کرد و ثانیه ای به مهسان نگاه کرد و سریع بلند شد و گفت: پاشو بیا.
ته دلم خالی شده بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به مهسان نگاه کردم. محو گوشی بود و از دنیای اطرافش کاملا غافل. انگشت هاش تند تند روی صفحه جابجا میشدند.
این بار تنها بودم و نمی تونستم از کسی کمک بگیرم.
_ بیا دیگه.
با صدای دوباره مهیار که از سمت در سالن من رو خطاب قرار داده بود، بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.
توی حیاط ایستاده بود. دستاش رو توی جیب شلوارش کرده بود و با اخم به من نگاه می کرد.
چند قدم بهش نزدیک شدم. نمی دونستم از کجا شروع کنم، پس فقط نگاهش کردم.
دنبال بهترین کلمات توی مغزم می گشتم، ولی همه شون رفته بودند. پس لب باز کردم و هرچی که به ذهنم میرسید، گفتم.
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت432 مهیار خواست چیزی بگه که تلفن خونه زنگ خورد. مهسان گوشی رو برداشت.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت433
_ببین، چیزی رو که تو... از من می خوای، یه کم... یه کم غیرعادیه! من... نمی تونم...
_ تو نمیتونی چی؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
_ اون داره برای عیادت من میاد و تو از من میخوای فقط بهش سلام کنم. این کار از ادب به دوره. اینکه به احوال پرسی یا تعارف کسی جواب رسمی بدی، فکر نمیکنم ایرادی...
_ایرادش رو من مشخص می کنم، نه تو.
توی حرفم پریده بود و انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفته بود. تهدیدآمیز نگاهم می کرد.
_ تو یک کلمه با علیرضا حرف بزن، ببین من باهات...
حرفش رو نصفه گذاشت و به صورت من خیره شد. نفس هاش سنگین شده بودند.
انگشتش رو جمع کرد و دستش رو انداخت.
نگاهش رو از من گرفت و به طرف باغچه رفت و لبش نشست.
سرش رو توی دستهاش گرفت و به موزاییک های حیاط خیره شد.
چند دقیقه ای همون جا ایستادم و از پشت سر نگاهش کردم.
دروغه اگه بگم نترسیده بودم، ولی فکرم رو به کار انداختم.
از یه راه دیگه باید وارد می شدم.
رفتم و کنارش نشستم. به نیم رخش نگاهی کردم، یه سیگار خاموش گوشه ی لبش گذاشته بود.
همه تمرکزم رو روی کلماتم جمع کردم و لب زدم:
-تو اگه از من بخوای همین الان لال بشم و دیگه با کسی حرفی نزنم، قسم می خورم تا اجازه ندادی لب باز نکنم. علیرضا عددی نیست که بخوام به خاطرش اعصاب تو خودم رو به هم بریزم، یا با مردی که به خاطر من کارش رو اون سری ایران رها کرد و برگشت تهران، بحث کنم. مطمئن باش آرامش زندگیم رو به هم نمی زنم، به خاطر امسال علیرضا. اما...
لب هام رو به هم فشردم. با گوشه ی چشم بهم نگاه می کرد.
توی مغزم دنبال کلمه های مناسب می گشتم.
جمله هایی که بتونه بیشترین تاثیر رو داشته باشه.
_ علیرضا تو چشم پدر و مادرت و مهگل، آدم موجهیه. اگه من به احوالپرسی و تعارفش جواب ندم، در واقع برای من بد می شه. میشه سرکوفت، تو سر خواهرت که دختری که برای داداش پیدا کردی، آداب معاشرت بلد نیست. حالا بماند که بعدا می شم نقل خونه عمهات و میوفتم سر زبون پریا. پدر و مادرت هم بعدا می گن، این عروس ما شعور چقدر پایینه، که دامادمون به خاطر اون اومد اینجا و اون فقط یه سلام خشک و خالی کرد.
سیگار خاموش رو از گوشهی لبش بیرون کشیدم و ادامه دادم:
باز هم هر کاری تو بگی من انجام می دم. اگه تو بگی نه، حرف هیچکس برام مهم نیست. در حال حاضر تنها کسی که برای من اهمیت داره، فقط تویی.
صاف نشست و عمیق نگاهم کرد.
_ واقعا تنها کسی که برات مهمه، منم؟
_ شک نکن.
عمیقتر نگاهم کرد. محو سیاهی چشم هایی مثل شبش بودم.
از کنارم بلند شد و سیگار رو از دستم گرفت.
_ فقط یه سلام و احوالپرسی معمولی، نبینم محو حرفهاش بشی.
لبخندی به پیروزیم زدم و گفتم:
چشم.
از چشمی که گفتنم، متعجب شد، ولی به روی خودش نیاورد.
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
#سلاموقتبخیر☘
عزیزان دراین ماه یه شهادت امام حسن عسگری علیه السلام🖤 رو داریم و سه جشن امامت امام زمان عج الله💖 و میلاد با سعادت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله والسلام💖 و امام جعفر صادق علیه اسلام 💖 رو داریم🍃🌸🍃
به همین مناسبتها ما در نظر داریم که برای این چهار مناسبت مراسم برگزار کنیم و هیچ منبع در آمد و یا خییری که بهمون کمک کنه نداریم اجرتون با حضرت محمد صلی الله علیه وآله والسلم و ائمه معصومین. هر چقدر که درحد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید. ان شاالله خیر دنیا و آخرت نصیبتون شود🤲 🙏🌹
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
هدایت شده از بهار🌱
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به رو به روم خیره بودم، نه اینکه چیز خاصی توجهم رو به خودش داده باشه، ن
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
این خون کی بود؟
به مهراب نگاه کردم.
چوبی رو که من نشون کرده بودم رو برداشت و تو یه حرکت محکم به سر مرد کوبید.
مرد افتاد.
مهراب چوب رو انداخت.
چشمم دنبال خون بود که مهراب روی شکمش خم شد.
به سمتش دویدم.
-آقا مهراب...آقا مهراب خوبی؟
کمی صاف شد.
چاقو خورده بود، جایی وسط شکمش چاقو خورده بود.
با صدایی گرفته به دیوار اشاره کرد.
-بریم.
-میتونی؟
قدمی برداشت و گفت:
-بریم.
با اینکه زخمی بود ولی سعی داشت سرعتش رو حفظ کنه.
از کنار اون دیوار شوم رد شدیم.
سرعتش بعد از چند قدم کم شد. دست به دیوار گرفت.
دستش رو گرفتم.
-به من تکیه بده.
از پیشنهادم استقبال کرد.
دست روی شونهام انداخت.
با هر قدمی که برمیداشتیم بیشتر روی شکمش خم میشد.
صدای سعید اومد.
یه اسم رو صدا میزد، چیزی شبیه شهباز یا شهاب.
مهراب ایستاد.
به انتهای باغ اشاره کرد.
-اون طرف...اونجا باغ فروغه... دیوارش نصفه است، میتونی ... بپری ازش... منو ول کن.
سرم رو به معنی نه تکون دادم.
نمیرفتم، عمرا نمیرفتم.
-بدون تو نمیرم.
قدم برداشتم و اون نیومد.
اخم کردم و گفتم:
-نمیرم بی تو.
به ساختمون سوله مانندی که تو چند قدمیمون بود نگاه کردم.
-بریم اونجا.
مجبورش کردم که باهام بیاد.
تا ساختمون رفتیم.
از در بزرگش رد شدیم.
اینجا اسطبل بود، یه اسطبل بزرگ با اتاقهایی برای اسبها.
انتهاش هم یه در دیگه بود.
تا وسطش رفتیم.
مهراب افتاد.
دیگه نمیتونست همراهم بیاد.
کنارش نشستم.
-تو رو خدا، پاشو، من بدون تو نمیرم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت این خون کی بود؟ به مهراب نگاه کردم. چوبی رو که من نشون کرده بودم ر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
چشمهای بستهاش رو باز کرد.
-جون من پاشو.
سخت نفس میکشید، خیلی سخت.
صدای سعید از بیرون در میاومد.
به رد خون روی زمین نگاه کردم.
قطعا با همین رد پیدامون میکرد.
به سختی تا یکی از اتاقهای مربوط به اسبها بردمش.
به دیوار تکیهاش دادم.
نفس نفس میزد.
به شکمش نگاه کردم، تمام لباسش خونی بود.
اشکهام پایین میاومد. نمی دونستم چی کار کنم.
-برو...سپیده...برو.
اشکم رو با پشت دستم پاک کردم.
-چند بار بگم، بی تو نمیرم.
بی جون هولم داد.
دهنش پر از خون شده بود.
-برو... الان...میاد.
صدای سعید از جلوی در بلند شد.
-من برام فرقی نداره تو زنده باشی یا مرده، میزارمت جلوی بابات و هر کاری دلم بخواد باهات میکنم.
به مهراب نگاه کردم، اگر سعید پیداش میکرد حتما میکشتش، باید حواسش رو پرت میکردم.
میرفتم و با کمک برمیگشتم.
سرم به گوشش نزدیک کردم.
-برمیگردم.
بی جون لبخند زد.
از جام بلند شدم.
آخرین نگاهم رو به مردی انداختم که رگ و پیام از اون بود.
من نمیترسیدم، من میتونستم، من یه زن قدرتمند بودم.
باید قدرتم رو نشون میدادم، این بار نه به خاطر خودم، به خاطر مردی که لحظه به لحظه بچگیم رو عکاسی کرده بود.
به خاطر مردی که برام شیر خشک و اسباب بازی و لباس میفرستاد.
به خاطر مردی که روز جشن شکوفهها از پشت دیوارها من رو یواشکی نگاه میکرد.
به خاطر مردی که قصدش پدری کردن بود برای من.
از در بیرون رفتم.
با حرص به سعید که وسط سالن ایستاده بود و به رد خون نگاه میکرد خیره شدم، با دیدنم تعجب کرد.
به پشت سرم نگاه کردم، در اون طرف سوله باز بود.
برگشتم و با تمام توانم شروع به دویدن کردم.
صدای پای سعید رو میشنیدم، پشت سرم میاومد.
رجز میخوند، تهدید میکرد ولی من فقط میدویدم.
تو تاریکی به انتهای باغ خیره بود.
این ملک پونزده هزار متر وسعت داشت و انگار تمام پونزده هزار مترش جاده شده بود برای رسیدن من به انتهاش.
در حال دویدن به عقب نگاه کردم.
سعید تو ده قدمیم بود.
پام به یه چیزی گیر کرد و افتادم.
فرصتم برای بلند شدن کم بود، بلند شدم ولی با لگدی که از پشت به رون پام خورد نقش زمین شدم.
پام به شدت درد گرفت.
با ناله دستم رو به سمت پام بردم و همزمان چرخیدم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت چشمهای بستهاش رو باز کرد. -جون من پاشو. سخت نفس میکشید، خیلی سخت.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
سعید جلوم ایستاده بود.
چاقوی ضامن دار اون مردک دستش بود.
جلو اومد و من خودم رو روی زمین به عقب کشیدم.
-گفتم که، برام فرق نداره زنده باشی یا مرده، آش و لاش باشی یا سالم، من کارمو میکنم.
یه قدم دیگه به سمتم اومد ولی بعد از اومدن یه صدای فریاد، یهو ایستاد و چند لحظه بعد افتاد.
سایه پشت سرش جلو اومد.
نرگس بود.
بیل توی دستش آماده زدن تو سر سعید بود ولی سعید هیچ حرکتی نمیکرد.
از شوک و ترس سر جام خشک شده بودم.
نرگس بیل رو پایین آورد و به طرفم اومد.
-عزیزم...خوبی؟
نگاهش تا دستم اومد، دستم خونی بود، وای، مهراب.
-مهـ...مهراب...مهراب...
از جام بلند شدم.
-مهراب، نرگس مهراب...
به سمت اسطبل دویدم.
زمین خوردم و بلند شدم.
از همون در خروجی واردش شدم.
تا جای مهراب خودم رو رسوندم.
سرش روی شونهاش افتاده بود.
-مهراب...گفتم برمیگردم، مهراب.
سرش رو بالا اوردم.
رنگش زرد بود.
جیغ زدم:
- نرگس!
نرگس جلوی در به مهراب خیره بود.
شالش رو از سرش کشید و کنار مهراب نشست.
کتش رو کنار زد و شال رو روی جای زخم فشار داد.
مهراب رو صدا میزدم و التماس میکردم که نمیره.
نرگس موبایلش رو بیرون آورد. صدای دویدن اومد.
نرگس فریاد زد:
-اینجاییم نوید... زنگ بزن اورژانس.
نوید جلوی در ایستاد.
هاج و واج به منی که به پهنای صورتم اشک میریختم و مهراب غرق خون نگاه کرد.
نرگس موبایلش رو به سمت نوید گرفت.
-شماره گرفتم، آدرس بده بهشون.
نوید موبایل رو گرفت و گفت:
-الان ...پلیسم تو راهه.
نوید موبایل رو کنار گوشش گذاشت.
اشکهای نرگس هم مثل من میریخت ولی اون به خودش مسلط بود.
دستم رو توی دست مهراب گذاشتم.
-تو رو خدا زنده بمون، جون من زنده بمون، مهراب چشماتو باز کن، یه دفعه فقط..
صدای آژیر پلیس اومد. دست مهراب برای لحظهای زیر دستم تکون خورد.
به خدا قسم که تکون خورد، خیالات نبود. رویا نبود، واقعا تکون خورد.
-نرگس... نرگس
به نرگس نگاه کردم.
-زنده است... زنده است دستمو فشار داد...به خدا فشار داد... دستمو فشار داد.
نرگس فقط نگاهم میکرد و من بی اختیار این جمله رو تکرار میکردم.
نکنه خیال بوده، نکنه...
به مهراب نگاه کردم. زنده بمون.
-تو رو خدا زنده بمون.
Ehsan Khajeh Amiri - Taavaan.mp3
6.59M
تو این نقطه از زندگی مرگهم
نـمـیتـونـه از مـن بـگیــره تو رو
مهراب❤️
تخفیف ویایپی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀
حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا.
هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه.
قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
📌در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت433 _ببین، چیزی رو که تو... از من می خوای، یه کم... یه کم غیرعادیه! من.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت434
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-باید برم جایی. چند ساعت دیگه برمی گردم. پاشو برو تو، یکم استراحت کن.
لبخندم جمع شد، آب دهنم رو قورت دادم.
یاد قراری افتادم که پریا ازش حرف می زد.
قلبم ناآروم شروع به زدن کرد.
ایستادم و گفتم:
-کجا می ری؟
با تعجب نگاهم کرد. هیچ وقت ازش از این دست سوال ها نپرسیده بودم.
_ با کسی قرار دارم.
_ با کی قرار داری؟
یه تای ابرویش رو بالا داد و یه کم نگاهم کرد.
_ فقط بگو طرف زنه یا مرده.
چشم هاش شیطون شدند و با یه لبخند کج، لب باز کرد، که زودتر گفتم:
-اصلاً تو این یه مورد جنبه ندارم، پس با هام شوخی نکن، که تو شب گریه میکنم.
دستهایش رو بالا آورد و گفت:
باشه، باشه. طرف مرده. یه نفر رو گذاشته بودم که زاغ سیاه یکی رو چوب بزنه. الان می رم ازش گزارش بگیرم.
چشم هام گرد شد.
_ کار خطرناکی نکنی!
سری تکون داد و گفت:
- نگران نباش. حواسم هست. دارم دنبال دزد انبارم می گردم. اونی که داره برام زیرآبی می ره. یه سر نخ هایی هم پیدا کردم.
حرفش رو پذیرفتم. چاره ای نداشتم. مهیار رفت و من سا لن بر گشتم، ولی دلم شور می زد.
می دونستم مهیار دروغ نگفته و حتما با همون مردی که می گفت قرار داشته، ولی حرف های پریا تو جاده مغزم رژه می رفت.
به خودم دلداری میدادم، تا یه حدی آروم می شدم ولی باز با این جمله، که نکنه رفته باشه تا عشق قدیمیش رو ملاقات کنه، آزار می دیدم.
اینکه نکنه لوندی های پریا حس های قدیمی و مردونه مهیار رو دوباره زنده کنه.
قلبم نا آروم میزد. مهسان متوج متوجه اضطرابم شده بود، ولی من چیزی بهش نگفتم.
غروب بود که مهیار برگشت. بیجهت ازش حرص داشتم.
خیلی سعی می کردم آروم باشم و چیزی نگم، که آرامش هردومون رو به هم بخوره، تا حد خیلی زیادی هم موفق بودم.
نیم ساعت بعد از بازگشت مهیار، زنگ خونه به صدا در اومد و مهگل و ماهک وارد خونه شدند، علیرضا نبود.
مهگل با همه احوال پرسی کرد. ماهک با تعجب به کبودی چشم من نگاه می کرد.
مهسان از خواهرش پرسید:
-پس شوهرت کجاست؟
_ علیرضا معذرت خواهی کرد و گفت، که یه مشکلی پیش اومده، باید بره به اون برسه.
_ مشکلش پریاست؟
مهگل به مهسان نگاه کرد و چیزی نگفت. مهسان ادامه داد:
-خوب چرا پریا، ارغوان رو تحویل باباش نمی ده، که اینقدر استرس نداشته باشه. تو این ماه این دفعه دومه که سامان پیداش کرده، تا کی می خواد قائم موشک بازی کنه؟ یا به خاطر بچه، با بابای بچه کنار بیاد. یا به قانون احترام بزاره و کاری رو بکنه، که ازش خواسته شده.
مهگل باز هم چیزی نگفت. باید بعدا از مهسان بپرسم، که از کجا این موضوع رو فهمیده.
به مهیار نگاه کردم، هیچ عکس العمل خاصی نشون نمی داد.
کنترل تلویزیون توی دستش بود و کانالها رو جابهجا میکرد.
یک ساعت گذشت. مهگل مثل همیشه شاد نبود.
دائم به گوشی موبایلش نگاه میکرد، انگار منتظر تماس بود.
با فیلم سینمایی قشنگی که تلویزیون نشون می داد، سرگرم بودم. لحظه ای اطرافم رو نگاه کردم، مهیار نبود.
به ساعت نگاه کردم. وقت داروهام بود. لیوان آبی برداشتم و به طبقه بالا رفتم.
تا خواستم در رو باز کنم، صدای مهگل از توی اتاق می اومد.
دستم رو که می رفت، تا در نیمه باز اتاق رو هول بده، خشک کرد.
_ مهیار تو ازدواج کردی، حواست رو بده به زندگیت. کاری به پریا نداشته باش.
_ من حواسم به زندگیم هست.
همین چند تا جمله کافی بود، که افکار منفی مثل یه تیر از مرکز مغزم رد بشه.
مهگل چی می گفت؟ مهیا چه کاری به پریا می تونه داشته باشه؟
از در فاصله گرفتم و به دیوار روبه روی اتاق تکیه دادم.
آروم کنار دیوار سر خوردم. صداها رو نا واضح می شنیدم، ولی این جمله رو شنیدم.
_ اینکه سامان نمی تونه زن و زندگیش رو جمع کنه، به من چه ربطی داره.
دیگه چیزی نشنیدم.
فقط نوری که توی صورتم خورد و چهره نگران مهگل، و بعد ضربه هایی که به صورتم می خورد.
پلک زدم و اطرافم رو تازه دیدم. نگاهم به نگاه مهیار نگران گره خورد.
_ خوبی؟ بهار! بهار؟
_ تو... با... پریا... چی...کار... داری؟
این کلمات من بود که منقطع و به سختی از دهنم خارج میشد.
حالا دیگه نگاه مهیار نگران نبود، متعجب بود.
یه کمی نگاهم کرد. گونه ام گرم شد.
دستم رو بالا آوردم و روی گرمای ایجاد شده کشیدم و اشک گرم روی صورتم رو پاک کردم و سرد به لب های مهیار خیره شدم.
مهیار نفسش رو سنگین بیرون داد و بعد از نگاه تیزی که به مهگل کرد، گفت:
- مهگل فکر می کنه، من جای پریا رو به سامان گفتم، ولی من اصلا نمی دونم اون کجاست.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت434 به ساعتش نگاه کرد و گفت: -باید برم جایی. چند ساعت دیگه برمی گردم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت435
حرف هاش رو باور کردم. خودم دوست داشتم که باور کنم. اینطوری راحت تر بودم.
بدون توجه به حضور مهگل دستهام رو دوره گردنش انداختم و لب زدم:
-من اصلاً تو این مورد، آدم با جنبه ای نیستم.
کمی ازم فاصله گرفت. زیر بازوم رو گرفت. از جام بلند شدم و به این فکر می کردم که مهیار حتما راست می گه.
کارهایی که پریا کرده، در مقابل غیرتی که مهیار داشت نابخشودنی بود. پس نباید اینقدر افکار منفی داشته باشم.
به کمک مهیار و لیوان آبی که مهگل دستم داد. داروهام رو خوردم. خنکی آب حالم رو بهتر کرده بود. مهگل بعد از اینکه مطمئن شد که حالم خوبه، رفت. مهیار کنارم نشست و گفت:
- واقعاً فکر کردی من ممکنه برگردم سمت پریا؟
آروم بهش لم دادم.
_ خب من نمی دونم بین تو و پریا چی گذشته، تو هم گفتی که نپرسم.
_ آره، نپرس. دوست ندارم ذهنت رو با کارهایی که اون کرده، مسموم کنم. فقط این رو بدون که داستان مهیار و پریا دیگه تموم شده. خط آخر این قصه، وقتی نوشته شد، که کلاغه به خونش رسید و آخرین لحظه فهمید، که نزدیک بوده، یه کلاه گشاد تا آخر عمر سرش بره.
به خاطر گناه تجسس، تو خاطراتش، می فهمیدم که مهیار چی می گه.
دستش رو دور کمرم انداخت. چند دقیقه بدون هیچ حرفی تو همون وضعیت بودیم. ازش جدا شدم و یه کم نگاهش کردم.
_ اگه یه روز بفهمی که من بهت دروغ گفتم، یا چیزی رو ازت مخفی کردم، چیکار می کنی؟
_بهتره هیچ وقت این کار رو نکنی، چون واقعا نمی دونم که چی کار می کنم.
از کنارم بلند شد و من به درب ورودی خاطرات مهیار فکر می کردم، که الان دست مهسان بود. دست دراز کرد و دستم رو گرفت و گفت: پاشو بریم پایین. وقت شامه.
کنارش ایستادم و باهاش همقدم شدم. با گوشه ی چشم نگاهش می کردم.
نه، با اون همه خاطرات تلخ، مهیار نمیتونخ هیچ وقت کنار پریا قرار بگیره. نباید حرفهای پریا روم تاثیر بزاره.
با ورودم به طبقه ی پایین متوجه میثم شدم، که به جمع ما اضافه شده بود. سلام و احوالپرسی کردم. مهیار به عموش هم حساس نبود و این رو خیلی راحت از رفتار بی تفاوتش فهمیدم.
شام رو خوردیم. هرچند من فقط بازی کردم و چشم غره های مهیار هم هیچ تاثیری نداشت. اشتها نداشتم و به زور نمی تونستم بخورم.
بعد از شام تو آشپزخونه موندم و به مهسان و مامان مهری کمک کردم. مامان اصرار میکرد که برم و کنار مهیار بشینم.
ولی رفتن کناره مهیار یعنی اینکه باید کلی غرغر رو تحمل می کردم، که چرا غذا نخوردم. پس همون جا موندم.
ولی بالاخره کارهای آشپزخانه تموم شد و باید به سالن برمیگشتیم. بابا و میثم یک گوشه ای نشسته بودند و با هم صحبت می کردم. بابا مهدی بیشتر تو فکر بود و میثم بیشتر حرف میزد.
مهسان با ماهک و پویا بازی میکرد و مهگل و مهبد با هم مشغول صحبت بودند. مهیار هم تنها به تلویزیون خیره شده بود.
کنارش نشستم. حدسم درست بود. نشستن کنارش، یعنی شنیدن کلی غرغر.
_برای چی بهت اشاره میکنم غذات رو بخور، محل نمی زاری.
_ اشتها نداشتم.
_ من و تو برمی گردیم خونه دیگه.
به تلویزیون نگاه می کردم و سعی میکردم حرف های گاه و بیگاهش رو کنار گوشم، نشنیده بگیرم.
با شنیدن اسمم از زبون مهگل به طرفش سر چرخوندم.
_ بهار جان شما یک ترم مرخصی داشتی دیگه. به نظرم درس هات رو مرور کن، که برای این ترم که می ری، عقب نمونی.
ناخودآگاه چشمم به طرف مهیار چرخید. نگاهش به دهن مهگل بود. با شکل نگاهش تمام بدنم یخ کرد.
_ چی می گی تو مهگل؟
شنیدن این جمله از زبون مهیار، تاییدی بود رو تمام شک های من.
مهیار از شرطی که من برای ازدواج گذاشته بودم بی اطلاع بود و این سوال مثل ویز ویر مگس دور سرم می چرخید، که چرا، کسی چیزی بهش نگفته.
مامان مهری رو به مهیار گفت: در رابطه با دانشگاه بهار حرف می زنه دیگه.
مهیار به من نگاه کرد. آب دهنم رو قورت دادم.
_ دانشگاه؟ تو مگه تو دانشجویی؟
نمی دونستم چی جواب بدم. به هر مشقتی که بود، لب باز کردم و گفتم: مگه... نمی دونستی؟
این بهترین جمله ای بود، که تو اون لحظه به ذهنم میرسید.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت435 حرف هاش رو باور کردم. خودم دوست داشتم که باور کنم. اینطوری راحت تر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت436
مهیار سر چرخوند و هاج و واج به جمعیت توی خونه نگاه کرد و روی مادرش ثابت موند.
_ مامان تو می دونستی؟
_ پسرم، همه می دونستیم.
_ پس چرا کسی چیزی به من نگفته؟
مهیار هنوز متعجب بود. هنوز تو حالت بهت مونده بود و خیلی آروم حرف می زد.
_ چرا نگفتیم! اون روز که از شیراز برگشتیم، تو اومدی اینجا، بابات همون شب بهت گفت. تو هم قبول کردی.
مهیار از جاش بلند شد و رو به پدرش که با فاصله از ما نشسته بود و حواسش اصلا نبود، کرد و گفت: بابا، مامان چی می گه؟ مهگل چی می گه؟ چرا همه می دونند؛ غیر از من.
صداش کمی بلندتر شده بود.
بابا مهدی از جاش بلند شد و گفت: چی رو همه می دونند؟
_ اینکه بهار دانشجوعه!
بابا مهدی و میثم به هم نگاهی کردند. میثم بلند شد و به طرف مهیار اومد و گفت: بیا بریم بیرون، با هم حرف بزنیم.
_ کجا بیام عمو، زنم اینجا نشسته، می گه می خوام برم درس بخونم. اونوقت تو می خوای من رو ببری بیرون؟
میثم دست مهیار رو گرفت، که مهیار با یه حرکت دستش رو از دست عموش بیرون کشید و با فریاد گفت: فکر کردی، من با بیرون رفتن خر می شم!
_ مهیار جان، کسی نمی خواد تو رو خر کنه. فقط می خوایم تو آرامش حرف بزنیم.
_ چه آرامشی عمو؟ توی این دنیا هیچ کس آرامش من رو نمی خواد. همه می خوان یه جوری ازم بگیرنش. خسته شدم از بس که دنبال این آرامش دویدم، ولی الان دیگه نمی زارم کسی ازم بگیرش.
رو به من کرد و با همون صدای بلند فریاد زد: پاشو می ریم خونه.
با دادی که زد، بغضم ترکید و رودخونهی چشمهام جاری شد.
نگاهش روی اشک هام بود. یه قدم به طرفم اومد، کمی خودم رو عقب کشیدم.
_ فکر نکن اشک ریختن تاثیری تو این تصمیم داره. تو زن منی و زن من حق نداره درس بخونه. نه الان، نه هیچ وقت دیگه.
دیوار آمال و آرزو هام، ذره ذره جلوی چشمهام خراب میشد و پایین می ریخت.
چشمهای مرد عصبانی روبهروم هیچ انعطافی نداشت. با فریادی که زد، از جام بلند شدم.
_ می گم پاشو بریم خونه.
نگاهم رو سریع و التماس وار به بابا مهدی دادم.
بابا جلو اومد و گفت: بهار، امشب اینجا می مونه.
_ برای چی باید اینجا بمونه؟ برای اینکه مغزش رو پر کنی از همون چیزهایی که مغز دخترت رو پر کردی؟
_ پسرم، این تنها شرط بهار، برای ازدواجش بود.
_ پس چرا به من چیزی نگفتید؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت436 مهیار سر چرخوند و هاج و واج به جمعیت توی خونه نگاه کرد و روی مادرش
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت437
پدرش آروم جواب داد:
- گفتیم، مگه می شه نگفته باشم! مگه میشه تنها شرطی رو که بهار گذاشته برای ازدواج بهت نگفته باشم. بعدم، مگه تو من رو وکیل خودت نکردی و نگفتی هر چی بگی و هر کاری بکنی، قبول دارم؟ حالا چی شده که میزنی زیرش؟
مهیار لجبازانه گفت:
- من هیچی یادم نمیاد.
میثم فاصلهاش رو با مهیار پر کرد و گفت:
- مهیار جان، تا حالا شده حرفی رو که بهت میزنم، به ضررت باشه؟ پس حرفهام رو گوش کن و بیا بریم اون طرف، با هم حرف میزنیم.
- همین جا بگو عمو.
میثم آرنج مهیار رو گرفت و گفت:
-تو بیا اونجا، آروم با هم حرف میزنیم.
مهیار با عموش هم قدم شد و دورترین گوشه سالن، روی یکی از صندلیهای پذیرایی نشست و میثم یه صندلی رو دقیقاً روبهروی مهیار گذاشت و آروم آروم شروع به حرف زدن کرد.
مهسان به طرفم اومد. کنار گوشم گفت:
-بریم بالا؟
بهش نگاه کردم و لبهام رو به هم فشردم. با دستمالی که توی دستش بود، سیل اشکم رو پاک کرد و گفت:
-بابا درستش میکنه، اینطوری گریه نکن.
بازوم رو گرفت و به طرف پلهها کشید. به اطراف نگاه کردم و پویا رو ندیدم.
-پویا کجاست؟
- صدای مهیار که بالا رفت، مهبد بردش بالا.
پلهها رو با هم بالا میرفتیم که با فریادی که مهیار زد، زانوم شل شد.
-عمو، مگه تو نگفتی به خودت فرصت زندگی بده؟ مگه نگفتی سعی کن دوستش داشته باشی؟ خب دوستش دارم، براش میمیرم. از هر کسی هر چیزی بیشتر دوستش دارم. نمیام دو دستی به جایی تقدیمش کنم که ازش بگیرش. بهار مال منه و مال منم میمونه. نزدیک هیچ دانشگاهی هم نمیشه.
پا تند کردم و پلهها رو با سرعت بالا رفتم. صدای مهیار تو کل خونه پیچید.
-بهار، حاضر شو میریم خونه.
وارد اتاق شدم. گریه میکردم. کار دیگهای از دستم بر نمیاومد. مهسان پشت سرم وارد اتاق شد.
به طرف کمد رفتم و مانتوی آویز شدهام رو برداشتم. هنوز صدای فریادهای گاه و بیگاه مهیار از پایین میاومد. مهسان مانتو رو از دستم گرفت.
- بابا نمیزاره امشب از اینجا بری.
-مهیار پایین وایساده، داد میزنه می!گه حاضر شو. نرم، عصبانیتر میشه.
خواستم مانتو رو از دستش بگیرم که نداد. بی خیال شدم و بقیه وسایل رو جمع کردم.
مهسان از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با پدرش به اتاق اومدند.
نگاهم که به بابا مهدی افتاد. شدت اشکهام بیشتر شد. بابا فاصلهاش رو باهام پر کرد. تو همون حالت گفتم:
- شما به من قول دادی، تضمین کردی!
-پای حرفم هستم. فقط ممکنه یه کم طول بکشه.
-اون موقعی که داشتید، تضمین میکردید، نگفتید ممکنه طول بکشه.
فقط نگاهم کرد.
-چرا بهش نگفتید؟
- تو هم فکر میکنی من نگفتم؟
با چشمهای خیسم فقط نگاهش کردم.
-مهیار امیدی به این ازدواج نداشت. به حرفهای ما اهمیت نمیداد. من فکر میکنم اون موقعی که من و مادرش داشتیم براش توضیح میدادیم، حواسش جای دیگهای بوده و اصلا حرفهای ما رو نشنیده. تنها چیزی که اون موقع میگفت این بود، که شما وکیلی و هرچی بگی من قبول دارم و چیزی هم برام مهم نیست.
سرم رو پایین انداختم. دستم رو روی صورتم گذاشتم. نفهمیدم چی شد که تو آغوش پدرانهاش فرو رفتم.
- این جوری گریه نکن دخترم، من تضمین کردم و پای حرفم هستم.
سرم رو از سینه اش فاصله دادم و به صورتش نگاه کردم.
-چه جوری؟ اون اگه اجازه نده من نمیتونم جایی برم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت437 پدرش آروم جواب داد: - گفتیم، مگه می شه نگفته باشم! مگه میشه تنها
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت438
-مگه میتونه اجازه نده! پدرش حرف زده و ریش گرو گذاشته. فقط ممکنه یه کم طول بکشه. میتونی صبر کنی؟
- ولی من فقط یه ترم مرخصی دارم.
- اون با من. فقط تا وقتی که مهیار رو راضی کنم که بره پیش روانپزشک، باهاش مدارا کن.
حرفهاش تا یه حدی آرومم کرد. سری تکون دادم و از آغوشش جدا شدم. مانتوم رو از مهسان گرفتم، که دستش روی دستم نشست.
-نمیخواد حاضر شی، امشب اینجا میمونی.
- آخه گفت که حاضر شم.
- رفت بیرون.
دلم یه دفعه شور افتاد و ناخودآگاه لب زدم:
-با اون حالش؟
لبخند زد و گفت:
- نگرانشی؟
چیزی نگفتم، که ادامه داد:
- میثم دنبالش رفت.
اشکهام رو پاک کرد. مانتو رو از دستم گرفت و گره روسری رو باز کرد و گفت:
- برو یه کم بخواب.
لبهام رو به هم فشردم و به چشمهاش خیره شدم.
-مهیار اگه تا دو سه ساعته دیگه خونه نیومد، مونده پیش میثم. پس نگرانش نباش.
مانتو رو به مهسان داد و یه کم نگاهم کرد و رفت.
مهسان مانتو رو سر جاش آویزون کرد. روی تخت نشستم. حرفهای بابا آرومم کرده بود، ولی ته دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
مهیار کجا رفت؟ آینده تحصیلیم چی میشد؟ عاقبت آرزوهام، به کجا میکشید؟
هق هق نمیکردم، ولی ابر چشمهام رو هم نمیتونستم کنترل کنم.
با لیوان آبی که جلوی صورتم قرار گرفت، سر بلند کردم. مهسان با همدردی نگاهم میکرد.
_گ* دوباره حالت بد میشه، اینجوری نکن.
لیوان آب رو ازش گرفتم. چند جرعه ازش خوردم.
-پویا میخواست بیاد پیشت. به مهبد گفتم یه کم نگهش داره. بیچاره اسب شده بود، بهش سواری میداد.
مهسان حرف میزد و سعی میکرد حال و هوام رو عوض کنه، ولی من تمام حواسم پیش سوالاتم بود.
دو ساعتی گذشت و من یه کم آروم شدم.
مهسان رو به زور به اتاقش فرستادم. رفتم و پویا رو هم از مهبد تحویل گرفتم.
تو این مدت، مهبد، حسابی خسته شده بود. پویا هم خسته شده بود.
یه تشک وسط اتاق پهن کردم و پویا رو روی تخت و خودم روی تشک خوابیدم.
این قدر که گریه کرده بودم، چشمهام درد میکرد و وقتی می بستمشون، به سختی بازشون میکردم.
خماری خواب، کلافم کرده بود، ولی نمیتونستم بخوابم.
بالاخره خوابم برد. وقتی چشمهام رو باز کردم، تو بغل مامانم بودم.
یه دختر کوچولو شده بودم و تو دستهای ظریف مادرم محو. موهای روشنش روی صورتش ریخته بود و به من لبخند میزد. برام لالایی میخوند و بهم میگفت که دوستم داره.
بهش گفتم که خستهام، نمیتونم، کم آوردم.
من رو بوسید و گفت:
- دختر من،خیلی قویتر از این حرفها ست.
با سنگینی جسمی روی پهلوم، چشمهام رو باز کردم. همهاش خواب بود. مادرم بعد از دوازده سال به خوابم اومده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت438 -مگه میتونه اجازه نده! پدرش حرف زده و ریش گرو گذاشته. فقط ممکنه یه
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت439
سرم رو از روی بالش برداشتم و به جسم سنگین روی پهلوم نگاه کردم.
عطر سرد مهیار تو مشامم پیچید. غلتی زدم و با چشمهای بازش روبه رو شدم.
برگشته بود و کنارم خوابیده بود. انگار منتظر بود چیزی بگم، ولی من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.
سرم رو کنار سرش روی بالش گذاشتم و چشمهام رو بستم. همین که حالش خوب بود و برگشته بود، خیالم رو راحت میکرد.
صبح از خواب بیدار شدم. سرجام نشستم و نگاهی به قیافه غرق در خوابش کردم. حرفها و کارهای دیشبش برام کاملاً قابل پیش بینی بود و من میدونستم.
پس چرا الان اینقدر دلخور بودم؟
یه کمی نگاهش کردم و پتو رو کنار زدم. هوای اتاق کمی سرد بود. پتوی کنار رفته رو روی پدر و پسر مرتب کردم و بعد از درست کردن سر و وضعم از اتاق خارج شدم.
فضای خونه خیلی سنگین بود. صدای صحبت و زمزمه و تق تق خوردن ظروف به هم از آشپزخونه میاومد.
همونجا روی مبل نشستم. دلم نمیخواست با کسی روبرو بشم. هر چند که اجتناب ناپذیر بود.
صدای مهسان رو از پشت سرم شنیدم، ولی سرم رو نچرخوندم و همونطور به میز روبروم خیره بودم.
-جوابم رو چرا نمیدی؟ خوبی؟
مهسان اومد و کنارم نشست.
- مهیار ممنوع الخروجت کرده، با من قهری؟
- حوصله ندارم.
-میخوای صبحونهات رو بیارم همین جا؟
چیزی نگفتم.
- یه چیزی میخوام بهت بگم، جیگرت حال بیاد.
سوالی نگاهش کردم.
-جای پریا رو من به سامان گفتم.
چشم هام گرد شد و خیره به مهسان نگاه کردم.
-تو چیکار کردی؟
تکیه اش رو روی مبل درست کرد و خونسرد گفت:
- گفتم که یه کاری میکنم، بفهمه مهسان کیه؟ البته خودش هنوز نمیدونه کار من بوده.
- شماره سامان رو از کجا آوردی؟
- از موبایل پریا. همون موقع که جریان شناسنامهها رو فهمیدم، شماره رو هم برداشتم، با خودم گفتم شاید احتیاج بشه.
چشمکی زد و آروم گفت:
-که شد.
-جای پریا رو از کجا پیدا کردی؟
- چند روز پیش زیر زبون پروانه رو کشیدم. پروانه رو هم تو یه مهمونی دیدم. طفلی پروانه خیلی ساده است. اصلا شبیه خواهر و برادرش نیست.
متعجب نگاهش میکردم.
-چیه؟ پریا اگه سرش به کار خودش گرم باشه، حواسش از تو و مهیار پرت میشه. تازه باید انتقام کارهایی که سر داداشم درآورده رو هم یه جوری ازش بگیرم.
پا روی پا انداخت و مغرورانه گفت:
- در ضمن، کلی چیز دیگه هم فهمیدم.
- چی؟
- اگه قول بدی، دختر خوبی باشی و اینطوری بیحال نباشی، بهت میگم.
-بیحال بودنم، اصلا دست خودم نیست.
نمایشی فکری کرد و گفت:
-باشه، بهت میگم. به امید اینکه بهتر بشی.
لبی تر کرد و به طرفم کامل چرخید.
- پریا، از سامان جدا شده. درخواست طلاق هم، مال پریا بوده. حق حضانت ارغوان هم تا هفت سالگی به پریا داده شده. به شرط اینکه محل زندگیش یه جایی باشه که هفتهای یک بار سامان بتونه دخترش رو ببینه. پریا هم اول قبول کرده، ولی خب ارغوان سال دیگه هفت ساله میشه و پریا هم شصتش خبردار میشه، که سامان داره برنامهریزی میکنه که ارغوان رو با خودش ببره آلمان. به پریا هم میگه برگرد سر زندگیت، با هم میریم، ولی پری قبول نمیکنه. یه روز همه ارغوان رو برمیداره و یواشکی میاد اینجا و قایم موشک بازیش با سامان شروع میشه.
-سامان بدون اجازه پریا نمیتونه ارغوان رو ببره.
- بی اجازه کی میتونه. هزار تا راه هست. پریا هم میدونه که سامان چه جور آدمیه.
-ولی اینا دو ماه هم نیست که از هم جدا شدند و این همه اتفاق!
- پریاست دیگه. وقتی عشق پاکه داداش من رو اونجوری مچاله میکنه، باید جوابش رو هم این جوری پس بده دیگه!
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سعید جلوم ایستاده بود. چاقوی ضامن دار اون مردک دستش بود. جلو اومد و
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
تو نزدیکترین نقطه به در ورودی اتاق عمل ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
این آهنگ تو مغزم اکو میشد و رهام نمیکرد.
همونی که مهراب برام خونده بود.
همونی که بعد از سه سال دست به ساز شد و جلوی دوستانش برام خوند.
(جوونیم رفته، صدام رفته دیگه، گل یخ توی دلم جوونه کرده ...)
سرم رو به دیوار تکیه دادم و مهتابی سفید بیمارستان رو نگاه کردم و لب زدم:
-آخ مهراب...این چی بود خوندی که الان من اینجوری آتیش بگیرم.
چند باری نفس پر بغضم رو بیرون دادم و دوباره به در خیره شدم.
آمبولانس لعنتی طول کشید تا رسید.
مهراب رو به این بیمارستان منتقل کردند و خیلی سریع به اتاق عمل بردند.
دکترش حتی برامون توضیح نداد که چی شده، چیکار کردند، چی کار میکنند، اصلا امیدی هست.
اون هم مثل بقیه کادر درمانش فقط دوید.
اونها به تندی قدم برمیداشتند و با هر قدمشون آتیش دل من رو هم بیشتر میکردند.
منی که تا دیروز مهراب رو نمیپذیرفتم و الان برای زنده بودنش دعا میکردم.
(تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم...)
شعر لعنتی توی مغزم به این مصرع رسید و حلقه خشک شده اشک تو چشمهام دوباره جوونه زد.
به نرگس که کنارم ایستاه بود نگاه کردم و گفتم:
-چرا هیچ کس نمیاد بهمون بگه اون تو چه خبره؟
سرعت رشد اشک زیاد بود و با پلکی که زدم جاری شد.
رد خشک شده اشک تو صورت نرگس هم دیده میشد، ولی اون تقریبا آروم شده بود و من نمیتونستم.
آروم شده بود و فقط به من نگاه میکرد.
آروم شده بود، ولی حس توی چشمهاش اونم وقتی که به من زل میزد دوستانه نبود، هر چند خودش آروم بود.
-میاد یکی بالاخره.
به انتهای راهرو نگاهی انداخت و گفت:
-نوید کجا رفت؟
نگاهم رو ازش گرفتم و لب زدم:
-چه میدونم!
بی اهمیت به سنگینی نگاهش روی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم.
-بشین روی صندلی.
اهمیتی به پیشنهادش ندادم و زانوهام رو بغل گرفتم.
شعر توی مغزم به اینجا رسید.
(وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره)
از میون زانوهام به خط قرمز ورود ممنوع اتاق عمل خیره شدم.
نور، به من میگفت تو نوری و من نمیخوام تو اون نوری باشی که هدر میره، تو باید رنگین کمون بشی، راه رو روشن کنی.
نفس کم آوردم و سرم رو از روی زانوم بلند کردم و همراه بازدمی که بیرون میدادم بلند گفتم:
-چرا ولم کردی مهراب، چرا؟
سرم رو آروم به دیوار کوبیدم و لب زدم:
-چرا؟
نرگس از بالا نگاهم میکرد.
باز شدن در اتاق عمل، من رو از جام پروند.
پرستار نگاهی به من و نرگس انداخت.
قصدش رد شدن از ما بود که نرگس گفت:
-چطوره؟
پرستار ایستاد و گفت:
-توکلتون به خدا، چاقو خورده به معدهاش، دکتر داره تلاشش رو میکنه.
از کنارمون رد شد.
نرگس دنبالش دوید و من همونجا روی زمین ولو شدم.
معده؟
دست روی معدهام گذاشتم.
اینجاش چاقو خورده بود.
اون به خاطر من زخمی شده بود، به خاطر من چاقو خورده بود، حتی تو آخرین لحظههای هوشیاریش به خاطر من از خودش گذشت، همون موقع که دست بیجونش رو روی سینه من فشار داد و گفت برو.
اشکم دوباره جوشید.
اگر میمرد!
نوید از انتهای راهرو بهم نزدیک شد.
اومد و کنارم زانو زد.
دستش به سمت زانوی پاره شده و خونین شلوارم رفت.
احتمالا موقع زمین خوردنم پاره شده بود و زخم.
-دست نزن بهم، نحسی من میگیرت.
دستش تو هوا خشک شد و نگاهش تو چشمهای بغض دارم موند.
دستش رو به سمت صورتم آورد و اشکم رو پاک کرد.
صورتم رو کشیدم و گفتم:
-میگم من نحسم، برو.
اخم آلود گفت:
-کجا برم؟ برم سوار هواپیما بشم...
اشکم پایین اومد و خودم با کف دستم پاکش کردم و گفتم:
-شانس آوردی اون موقع باهام قهر بودی، وگرنه شاید نحسیم دامن گیرت شده بود و تو هم سوار اون هواپیما میشدی.
گونه اشکیم رو به شونهام کشیدم و گفتم:
-هر کی بهم نزدیک میشه نحسی میگیرش، جلالو یادته، بهم نزدیک شد و افتاد رو تخت بیمارستان و رفت تو کما. خودت... یادت نیست، همون اول کاری دندهات شکست، چاقو خوردی؟
به اتاق عمل اشاره کردم و گفتم:
- اینم از مهراب.
با بغضی که کامل ترکیده بود لب زدم:
-اینی که دکتره میگفت، این سطح هوشیاری چیه نوید؟
کمی ساکت موند و گفت:
- کی گفته تو نحسی؟ اینو از کجا پیدا کردی؟
-جلال...
حرفم رو برید:
-جلال انتخاب خودش بود. به خاطر اون کارش هم از خواهرت پنجاه میلیون تومن پول گرفت. پول گرفت که خرج عمل خواهرش کنه و ...خب حالا خرج خودش شد ولی براش بد نشد که، این آشنایی و برو بیا باعث شد که مهراب خرج دوا درمون خواهرش رو بده. دختره الان داره راه میره.
نگاهم رو ازش گرفتم، اون دختر جوون خواهرش نبود، دخترش بود.
حرفم رو نزدم.
چه فرقی داشت که نوید، نسبت اون دختر رو با جلال بدونه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تو نزدیکترین نقطه به در ورودی اتاق عمل ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-منم تاوان عشقم رو دادم خوشگلم. زورم بهشون نرسید ولی شماره پلاکی که من دادم به پلیس، باعث شد ماشین جلال رو پیدا کنن و به موقع شر سعیدو کم کنن، وگرنه حتما جلال الان مرده بود. چون سعید به کسی رحم نمیکنه، مخصوصا جلال که بهش نارو هم زده بود...اینا از نحسی تو نیست.
نگاهش کردم.
-پس از چیه؟
-بد روزگار.
-این بد روزگار چرا باید دامنگیر اونایی که بشه که نزدیک من میشن؟ مامان الهام مرد، بابام معتاد شد، زنی که منو به دنیا آورد لتبد فهمید من چیم که ولم کرد و رفت. مهرابم چون منو ول کرد که سالم موند، شانس اورد افتاد زندان وگرنه الان مرده بود، الانم که بهم نزدیک شد...ببینش.
هق هقم بلند شد و گفتم:
-اگه بمیره...
-اینا چیه میگی تو؟
دستش رو روی دستم گذاشت.
-اصلا من دوست دارم نحسی تو منو بگیره، چون نحسیت مبارکه، اسم تو اومد تو زندگیمون، مامانم تونست ارثیهاش رو پس بگیره. جلالم پای خواهرش خوب شد. مهرابم...
مکثی کرد و گفت:
-مهراب با دنیا اومدن تو، مَرد شد. راهی که خودش در پیش داشتو اگر ادامه میداد، تهش میشد جلال یا حتی بدتر، شاید حتی اسفندیار.
اشکی رو که پوست صورتم رو قلقلک میداد با دست گرفتم و منتظر به نوید خیره شدم.
-اینا رو خودش برام گفت، میگفت هیچ کس حریفم نمیشد، تو دعوا درست کردن و قلدری تو محله و کوچه یکه تاز بودم. یهو با یکی میوفتادیم سر لج، اکیپ جمع میکردم و میرفتم طرفو عاصی میکردم. اینقدر مدرسه رو پیچونده بوده که به عنوان دانشآموز ترک تحصیلی بهش نگاه میکردن. هیچ کس حریفش نبود، همیشه یه شاکی داشته، خودشم که دنبال دردرسر... تو که دنیا میای، بار مسئولیتت روی دوشش بوده، کاری هم ازش بر نمیاومده. میگه نشستم با خودم فکر کردم، اگه بشم یه لات بیسوادِ عوضی، بعد چطوری بهش بگم باباشم، روم نمیشه. اینه که میره درسشو ادامه میده، میره سر یه کار نیمه وقت، سربازی میره... میگه همه مونده بودن چی شد مهراب یهو سر به راه شد. حتی وقتی با نرگس دوست میشه به خاطر تو بوده. میبینه که نرگس به بچهها داره درس میده، باهاشون مهربونه، توجهش بهش جلب میشه و بعد بهش نزدیک میشه و اون عشق به وجود میاد. قصدش ازدواح با نرگس بوده که تو رو بیاره پیش خودش و یه زنی هم برات مادری کنه که مثل مامان خودت، الهام، مهربون باشه.
چشمهام دوباره از اشک پر شد و گفتم:
-ولی الان یه چاقو زدن بهش که معدهاشو پاره کرده، اون دکتره گفت سطح هوشیاری...
-گفت باید بعد از جراحی سطح هوشیاریش رو بسنجیم.
-تو دهنش پر از خون بود نوید...
-خوب میشه.
-اگه نشه! الان سه ساعته...
اخم کرد و از جاش بلند شد. دستم رو کشید.
-پاشو. یه چیزیت بشه روی این زمین سرد، من بعدا جواب مهرابو چی بدم.
بازوم رو گرفت و گفت:
-همین جوریش از دستم شکاره، منو باهاش در ننداز.
مجبورم کرد که روی نیمکت، کنار نرگس بشینم.
نگاهش کردم، کی برگشته بود.
بغض داشت ولی گریه نمیکرد، برعکس من که تمام صورتم از اشک خیس بود.
دستهام رو لای پاهام گذاشتم.
نوید رو به روم ایستاد و به دیوار تکیه زد.
-میخوای یکم نامزدت رو ببر بیرون که هوا بخوره.
این جمله نرگس بود که رو به نوید میگفت. نامزدت رو یه جوری خاصی ادا کرد یا من اینطوری حس کردم؟
نوید نگاهم کرد و من خیلی سریع گفتم:
-خوبه همین جا.
نرگس ساکت شد و نوید هم اصراری نکرد.
پرستاری که رفته بود و به ما پیشنهاد توکل به خدا رو داده بود، با سرعت از جلومون رد شد و وارد اتاق عمل شد.
پاهام رو تکون میدادم و تو دلم خدا خدا میکردم که پرستار از اتاق عمل بیرون اومد. ایستادم.
نرگس هم ایستاد.
-چطوره؟
پرستار جواب نرگس رو نداد. نگاهی به جمعمون انداخت و گفت:
-اقوامش کسی اینجا هست؟
من جلو رفتم.
-بله.
-نسبتت باهاش چیه؟
-دخترشم.
سر نرگس تیز به سمتم چرخید. پرستار گفت:
-گروه خونیت چیه؟
نوید گفت:
-چه گروه خونیای نیازه؟
-آ مثبت.
من جلوتر رفتم و گفتم:
من آ منفیم، میشه؟
پرستار سرش رو تکون داد و گفت:
-دنبالم بیا.
از کنارم رد شد و به اون سمت سالن رفت.
چرخیدم، نرگس با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد و من بی اهمیت به نگاهش دنبال پرستار دویدم.
تخفیف ویایپی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀
حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا.
هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه.
قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
📌در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
خانوادهای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.خیری هزینهی عمل جراحی و بستری در بیمارستان رو پرداخت کردن ولی برای هزینههای اقامت به مشکل برخوردن.
به خیرهی ما درخواست کمک دادن
هرکس اندازهی توانش به این خانواده کمک کنه. که شب رو تو خیابون نمونن
از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست.
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳زهرا لواسانی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه گروه جهادی👇👇🌷 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a عزیزان فیش رو حتما ارسال کنید که ما صدقات رو از دیگر پولهایی که برای کارهای خیر جمع آوری میشه جدا کنیم در ضمن صدقات شما در راه: بسته های معیشتی و کمک هزینه بیماران و نیازهای نیازمندان مصرف خواهد شد🙏🌹
بهار🌱
خانوادهای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.خیری هزینهی عمل جراحی و بست
عزیزان این خانواده چشم امیدشون به شماست
یا علی بگید گوشهی خیابون نمونن
ان شاالله هیچ وقت درمونده نشید🤲