eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دست پشتم گذاشت. به طرف تخت هومن هدایتم کرد و لب زد: -تو کاری به این چیزها نداشته باش، عمریه دارم باهاشون کار می‌کنم بازم می‌تونم. مکثی کرد و گفت: -ولی جنابعالی بهتره بهم بگی با اون مرتیکه توی حیاط، چی بهم می‌گفتید. ایستادم، ایستاد. برگشت و گفت: -قضیه این آزمایش چیه، گلی گلی که می‌گفت منظورش اون گلی خانمه که پیش مادر صفا تو اتاق سرایداریه؟ چرا با تو بحث می‌کرد؟ حدسم اشتباه بود، بابا بی‌خیال نشده بود. شونه بالا دادم و گفتم: -گلی دوستمه، اینم شوهرش بود. داره جدا می‌شه، شوهرش شاکیه! مشکوک نگاهم کرد. باور نکرده بود. -بعد خواهر منه؟ اون وقت این ماجرای آزمایش چیه؟ چرخیدم و نگاهم به یه زن حامله افتاد. امیدوار بودم اون قضیه خواهر و برادری یادش بره. سریع داستان ساختم و گفتم: -آزمایش بارداری. شوهرش می‌گه اون حامله‌است و گلی می‌گه نیستم. سر چرخوند. نگاهم به زن حامله رو شکار کرد و گفت: -باز تو رفتی تو کار کی دخالت کردی؟ باید یکم از هوچی گری استفاده می‌کردم، فقط یکم. -بابا ول کن این حرفها رو، هومن مریضه. این قضیه کرون چی بود که گفتی؟ هومن کی رفلاکس داشته که من خبر نداشتم! به تخت هومن نگاه کرد. دستم رو خونده بود. به قول خودش من رو حفظ بود و این اداها روش تاثیری نداشت. -قضیه گلی اینجا تموم نمی‌شه، باید توضیح بدی. حالا دوست داری اینجا، دوست نداری تو راه تهران. حتی تا خونه هم صبر می‌کنم. تو بردن من به تهران حسابی مصمم بود. قدمی به طرف تخت برداشت. یهو برگشت و کمی پر حرص گفت: -آخرین باری که تو کار کسی دخالت کردی، کارمند شرکت من رو حسابی شاکی کردی. بهت گفتم سرت تو کار و زندگی دیگران نباشه. با اخم و طلبکار گفتم: -بابا من فقط زنش رو راهنمایی کردم و گفتم بره درخواست عسر و هرج بده. مرتیکه اون همه حقوق می‌گرفت بعد خرج خونه زندگیش نمی‌کرد و معلوم نبود چه غلطی می‌کرد. منم کپی فیش حقوقی شوهرش رو از حسابداری گرفتم و دادم بهش و گفتم چی کار کنه. حقش بود، اصلا هم پشیمون نیستم. از کنار بابا رد شدم و مستقیم به طرف هومن رفتم. خواب بود. پرستار سِرُم رو از دستش بیرون آورده بود. لب تخت نشستم. هنوز ظهر نشده بود و این همه اتفاق. به بابا نگاه کردم، هکر حرفه‌ای سراغ داشتم ولی تا نمی‌گفت برای چی می‌خواد امکان نداشت صفا رو توی درد سر بندازم. ممکن بود پول خوبی از این کار گیرش بیاد، پولی که دیگه وام نبود و لازم نبود برش گردونه. با این اوضاع اقتصادی خودش و مادرش شاید این کار براش بهترین گزینه بود. بابا دستی لای موهای هومن کشید و آروم صداش زد. هومن چشم‌هاش رو باز کرد. -پاشو، پاشو بریم بابا جان. برادرم نای بلند شدن نداشت.
🌘🌘 از آرش جدا شدیم. آرش به خونه همسایه رفت و من و بیتا به خونه سیمین. جمعیت زیادی توی خونه نبود و فقط اقوام راه دور حضور داشتند. نگاهی به جمعیت انداختم و ترجیح دادم از مامان دور بمونم. نه حوصله خوشحالیش رو داشتم و نه سین جیم شدنم. مستقیم به اتاق مهمون طبقه پایین رفتم و لب تخت نشستم. مینا واقعا داری چی کار می کنی، کوتاه اومدی؟ من کی کوتاه اومدم؟ فقط یکم فرصت خواستم برای فکر کردن. خب این یعنی چی؟ همون کوتاه اومدن دیگه. بهش چراغ سبز نشون دادی! همین کار رو کرده بودم. خوشحالی آرش هم دقیقا به خاطر همین بود. آرش گفته بود که دیگه با نوشین هیچ رابطه‌ای نداره و همه چیز بینشون تموم شده. مینا می‌تونی با اون صحنه‌ای که دیدی کنار بیای؟ می‌تونی با رابطه ارش با نوشین هر چند کم کنار بیای؟ به خاطر همین ازش وقت خواستم، که فکر کنم. ولی قبلش باید حساب فرهنگ رو می‌رسیدم. پسره احمق! رفیق دزده و شریک قافله است. با خودش چی فکر کرده که معرف نوشین شده؟ سرم رو توی دستم گرفت. چشم هام درد می کرد. اینقدر که گریه کرده بودم به زور می‌تونستم بازشون کنم. روی تخت دراز کشیدم که در اتاق باز شد و مامان وارد اتاق شد و کنارم نشست. -چی شد مادر؟ حرف زدی باهاش؟ -نگو که بیتا چیزی بهت نگفته؟ -فقط گفت آرش با ما برگشت، خوشحالم بود. -مامان، بزار یکم بخوابم. -عزیزم، من مادرم، دلم طاقت نمیاره. بگو چی گفتین بهم. با شنیدن صدای ضعیف فرهنگ وه از سالن می اومد سریع نشستم. اخمی کردم و از جام بلند شدم. شالم رو مرتب کردم و کیف دستیم رو برداشتم و به سرعت به سالن رفتم. چشم چرخوندم و کنار آشپزخونه پیداش کردم. به طرفش رفتم. مشغول صحبت با مادرش بود. نزدیک‌تر که رفتم متوجه شدم که در مورد تعداد مهمونها و سفارش شام صحبت می‌کنند. متوجه حضورم شد و نگاهم کرد. -چیزی احتیاج داری؟ دندون هام رو بهم فشار دادم و نگاهی به جمعیت کردم. جاش نبود که حرفم رو بزنم. -باهات کار دارم. ولی اینجا نه، بریم بیرون. فرهنگ سری تکون داد و رو به مادرش گفت: -مامان، پس مطمئن شو چند نفرن به من بگو. سلاله سر تکون داد و فرهنگ با اشاره به من به طرف خروجی سالن حرکت کرد. دنبالش رفتم. توی خیاط هم شلوغ بود. بدون اینکه به فرهنگ چیزی بگم مستقیم به طرف کوچه رفتم و یه گوشه خلوت پیدا کردم. برگشتم و تو چشم هاش زل زدم. -گاهی فکر می‌کنم که چرا سلاله خانم با اون همه کمالاتش اسم فرهنگ رو برای تو انتخاب کرد؟ -چی شده مگه؟ باید چی می‌زاشت؟ -بیشعور، بی فرهنگ! چشم‌هاش گرد شد. -عه، عروس خاله! -تو با خودت چی فکر کردی که نوشینو لقمه گرفتی برای ارش؟ خیره نگاهم کرد. -بگو دیگه! چه دشمنی با من داشتی؟ کیفم رو بلند کردم محکم وسط سینه‌اش کوبیدم. یه کم به عقب رفت و من با صدای بلند تری گفتم: -من همیشه به چشم برادر به تو نگاه کردم. بعد توی کثافت این کارو در حقم کردی! کیفم رو دوباره به سینه اش کوبیدم. -بی فرهنگ تر از تو هم پیدا می‌شه؟ بی چشم و روتر از تو هم پیدا می‌شه؟ گریه‌ام گرفته بود. دیگه حال خودم رو نمی فهمیدم. فقط با کیف به سر و صورت فرهنگ می‌کوبیدم و بد و بیراه می گفتم. کیف سنگین شد. فرهنگ کیف رو ازم گرفت. نفسم سنگین شده بود. فرهنگ نگران بهم نگاه کرد. -مینا ... مینا خوبی؟ بازوم رو گرفت و من همونجا وسط کوچه نشستم. سرم سنگین شده بود. چشم هام دو دو می‌زد. فرهنگ رهام کرد و یک دقیقه بعد با بابا برگشت. بابا به طرفم دوید. -مینا جان خوبی؟ جوابی نمی‌تونستم بدم . لبهام سنگین شده بود. کمکم کرد تا بلند شم و من رو به طرف عروسک نقره‌ایم برد. -می‌برمش دکتر. به سختی لب زدم: -نمی‌خواد... بابا...خوبم. -رنگ و روت مثل گچ سفید شده. ریموت ماشین رو زد و در جلو رو باز کرد و من نشستم. چند دقیقه بعد توی درمونگاه بودیم. فشارم پایین بود. بهم سرم زدند.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت436 نگار با لبخند از لای در بابا رو نگاه کرد و گفت: -من کی زیر حرفم زدم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگار روسریش رو از آویزی که پشت در نصب کرده بودیم، برداشت و روی سرش کشید. برگشت و کمی نگاهم کرد و گفت: - گذاشتمش ته کمد دیواری، طبقه دوم، سمت چپ. بگردی پیداش می‌کنی. دفتر و کتاب و حسین رو برداشتم. نگار گفت: -بزارشون یه جا دم دست نباشه، تا بعد بیاییم درستش کنیم. سرم رو به معنی باشه تکون دادم. صدای مهراب و حسین از توی هال می‌اومد. نگار رفت و من به کمد دیواری خیره شدم. اگر موبایل رو پس می‌دادم، معلوم نبود کی بتونم یکی مثل اون بخرم. حتی نمی‌تونستم به مهراب بگم این رو قبول می‌کنم به شرط اینکه پولش رو بگیره. چون نه سر کار می‌رفتم و نه خانواده‌ام شرایط پرداخت این پول رو داشتند. کاری هم که نگار می‌گفت معلوم نبود کی به سوددهی برسه و یه پولی دستم بیاد. از طرفی هم نمی‌تونستم اون موبایل رو بپذیرم. مخصوصا اینکه هنوز دلیلی برای این همه لطف به ذهنم نرسیده بود، البته غیر از همونی که نگار گفته بود. از جام بلند شدم و به سمت کمد دیواری رفتم. دفتر و کتاب حسین رو ته کمد چپوندم و از همونجایی که نگار گفته بود، موبایل رو پیدا کردم. یه روسری روی سرم انداختم و یه مانتو هم به تن کردم. موبایل رو دم دست گذاشتم و بی موبایل از در خارج شدم. مهراب هنوز سر پا بود. داشت با تارا بازی می‌کرد. به تارا که بغل حسین بود می‌گفت بیا بغلم و تارا بر و بر نگاهش می‌کرد و هیچ واکنشی نشون نمی‌داد. مهراب لپش رو آروم می‌کشید که سلام کردم. نگاهش به سمت کشیده شد و با دیدنم لبخند زد. جواب سلامم رو داد و گفت: -خوبی؟ قدمی به طرفم برداشت و قبل از اینکه به من برسه توی آشپزخونه رو نگاه کرد و گفت: -نگار خانم، من نمی‌مونم. نگار گفت: -چیز قابلی نیست، دارم چایی می‌زارم. -ممنون، پایین خوردم، یه چیزی از تو کتابخونه می‌خواستم، اونو اومدم ببرم. تو نزدیکیم ایستاد و گفت: -ما رو نمی‌بینی خوشی؟ جواب این چی عبارت می‌شد دقیقا؟ که خوشم یا نیستم. جوابی نداشتم پس با یه لبخند ریز و سر سنگین زدم و گفتم: -شما خوبید؟ -راستش رو بگم تا برسم اینجا نه، دلیلشم مشکلات جدید و این خواهر و برادر زیادی سمجه که بهم گیر دادن. ولی الان که اومدم اینجا بهتر شدم. باز هم نمی‌دونستم چی بگم. کلا من تو احوال پرسی و جواب دادن به جملات اینطوری زیادی ضعیف بودم. مهراب مکثی کرد و گفت: -قفله درش؟ سر تکون دادم و اون نگاهم کرد. یکمی که گذشت، گفت: -خب، نمی‌ری کلیدشو بیاری؟ -ها؟ خندید و گفت: -کلید. حسین گفت: -تو جیب شلوارشه، از خودش جداش نمی‌کنه که. مهراب برگشت تا به حسین نگاه کنه. ابروهام بالا پریدند، کلید کتابخونه رو می‌خواست. چرا من وقتی این مرد نزدیکم بود اینطوری می‌شدم. مهراب گفت: -پس معلومه گنجمو به آدم درستش سپردم. به پهلو شدم و کلید رو از جیبم بیرون کشیدم. مهراب که برگشت کلید رو به طرفش گرفتم. -بفرمایید. کلید رو گرفت. از کنارم رد می‌شد که آروم گفت: -بیا کارت دارم. به حسین که حواسش به تارا بود نگاه کردم و بعد به نگار که آرنجش رو به اپن تکیه داده بود. اینقدر آروم گفته بود که کسی نشنیده بود، مطمئنم. برگشتم، اول به مهرابی که داشت کلید رو توی در می‌چرخوند نگاه کردم و بعد به اتاقی که موبایل رو توش گذاشته بودم. بهترین موقعیت بود برای دادن اون موبایل. به طرف اتاق رفتم و موبایل توی جعبه‌ی مشما پیچ شده رو برداشتم و به طرف کتابخونه رفتم. چند تقه به در زدم و وارد اتاق شدم. مهراب پشت میز ایستاده بود و داشت برگه‌های روی میز رو دسته می‌کرد. سرش رو برای لحظه‌ای بالا گرفت و به کارش ادامه داد. قدمی به سمتش برداشتم، خم شد و توی کمد میز رو نگاه می‌کرد. -درو ببند. برگشتم. نگار داشت حسین رو با خودش می‌برد. بی خیال در به نزدیک میز که شدم گفت: -چرا موبایل رو فعال نکردی؟ بسته سیاه مشمایی رو روی میز گذاشتم، صاف ایستاد و برگه‌ها رو روی میز گذاشت. به بسته مشما پیچ شده روی میز نگاه کرد و بعد نگاهش تا چشم‌هام بالا اومد. کمی نگاهم کرد و لب زد: -خب؟ -نمی‌تونم قبولش کنم. سرش رو تکون داد و شروع کرد برگه‌ها رو جابه‌جا کردن. داشت لای برگه‌ها دنبال چیزی می‌گشت. پیداش نکرد و مشغول دسته کردن برگه‌ها شد، اونم به طرز وسواس گونه و دقیق. از کارش که فارغ شد و نگاهم کرد و گفت: -چرا؟ شونه بالا دادم و پرسیدم: -چرا چی؟ به بسته اشاره کرد. -چرا نمی‌تونی قبولش کنی؟ -چون قیمتش خیلی بالاست و من نمی‌تونم از پس پرداختش بر بیام. -این هدیه است، قرار نیست تو پولش رو بدی. -چرا باید شما به من هدیه بدید؟ -چون تو دوستمی و من می‌خوام اینو بهش بدم. -دوستا هم وقتی می‌خوان بهم هدیه بدن، دنبال یه مناسبتی می‌گردن، الان این هدیه گرون قیمت، بی مناسبت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت436 مهیار سر چرخوند و هاج و واج به جمعیت توی خونه نگاه کرد و روی مادرش
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 پدرش آروم جواب داد: - گفتیم، مگه می شه نگفته باشم! مگه می‌شه تنها شرطی رو که بهار گذاشته برای ازدواج بهت نگفته باشم. بعدم، مگه تو من رو وکیل خودت نکردی و نگفتی هر چی بگی و هر کاری بکنی، قبول دارم؟ حالا چی شده که می‌زنی زیرش؟ مهیار لجبازانه گفت: - من هیچی یادم نمیاد. میثم فاصله‌اش رو با مهیار پر کرد و گفت: - مهیار جان، تا حالا شده حرفی رو که بهت می‌زنم، به ضررت باشه؟ پس حرفهام رو گوش کن و بیا بریم اون طرف، با هم حرف می‌زنیم. - همین جا بگو عمو. میثم آرنج مهیار رو گرفت و گفت: -تو بیا اونجا، آروم با هم حرف می‌زنیم. مهیار با عموش هم قدم شد و دورترین گوشه سالن، روی یکی از صندلی‌های پذیرایی نشست و میثم یه صندلی رو دقیقاً روبه‌روی مهیار گذاشت و آروم آروم شروع به حرف زدن کرد. مهسان به طرفم اومد. کنار گوشم گفت: -بریم بالا؟ بهش نگاه کردم و لبهام رو به هم فشردم. با دستمالی که توی دستش بود، سیل اشکم رو پاک کرد و گفت: -بابا درستش می‌کنه، اینطوری گریه نکن. بازوم رو گرفت و به طرف پله‌ها کشید. به اطراف نگاه کردم و پویا رو ندیدم. -پویا کجاست؟ - صدای مهیار که بالا رفت، مهبد بردش بالا. پله‌ها رو با هم بالا می‌رفتیم که با فریادی که مهیار زد، زانوم شل شد. -عمو، مگه تو نگفتی به خودت فرصت زندگی بده؟ مگه نگفتی سعی کن دوستش داشته باشی؟ خب دوستش دارم، براش می‌میرم. از هر کسی هر چیزی بیشتر دوستش دارم. نمیام دو دستی به جایی تقدیمش کنم که ازش بگیرش. بهار مال منه و مال منم می‌مونه. نزدیک هیچ دانشگاهی هم نمی‌شه. پا تند کردم و پله‌ها رو با سرعت بالا رفتم. صدای مهیار تو کل خونه پیچید. -بهار، حاضر شو می‌ریم خونه. وارد اتاق شدم. گریه می‌کردم. کار دیگه‌ای از دستم بر نمی‌اومد. مهسان پشت سرم وارد اتاق شد. به طرف کمد رفتم و مانتوی آویز شده‌ام رو برداشتم. هنوز صدای فریادهای گاه و بیگاه مهیار از پایین می‌اومد. مهسان مانتو رو از دستم گرفت. - بابا نمی‌زاره امشب از اینجا بری. -مهیار پایین وایساده، داد می‌زنه می!گه حاضر شو. نرم، عصبانی‌تر می‌شه. خواستم مانتو رو از دستش بگیرم که نداد. بی خیال شدم و بقیه وسایل رو جمع کردم. مهسان از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با پدرش به اتاق اومدند. نگاهم که به بابا مهدی افتاد. شدت اشک‌هام بیشتر شد. بابا فاصله‌اش رو باهام پر کرد. تو همون حالت گفتم: - شما به من قول دادی، تضمین کردی! -پای حرفم هستم. فقط ممکنه یه کم طول بکشه. -اون موقعی که داشتید، تضمین می‌کردید، نگفتید ممکنه طول بکشه. فقط نگاهم کرد. -چرا بهش نگفتید؟ - تو هم فکر می‌کنی من نگفتم؟ با چشمهای خیسم فقط نگاهش کردم. -مهیار امیدی به این ازدواج نداشت. به حرف‌های ما اهمیت نمی‌داد. من فکر می‌کنم اون موقعی که من و مادرش داشتیم براش توضیح می‌دادیم، حواسش جای دیگه‌ای بوده و اصلا حرف‌های ما رو نشنیده. تنها چیزی که اون موقع می‌گفت این بود، که شما وکیلی و هرچی بگی من قبول دارم و چیزی هم برام مهم نیست. سرم رو پایین انداختم. دستم رو روی صورتم گذاشتم. نفهمیدم چی شد که تو آغوش پدرانه‌اش فرو رفتم. - این جوری گریه نکن دخترم، من تضمین کردم و پای حرفم هستم. سرم رو از سینه اش فاصله دادم و به صورتش نگاه کردم. -چه جوری؟ اون اگه اجازه نده من نمی‌تونم جایی برم.