#پارت494
بابا نگاه از من گرفت و متاسف سر تکون داد.
-تو با این پسره، دقیقا دارید چی کار میکنید.
و بلافاصله اضافه کرد:
-میخوام ببینم چقدر با هم هماهنگید. چون اونم یه چیزهایی گفته.
حالا چه خاکی به سرم میریختم. صفا چی گفته بود؟ حالا باید چی کار میکردم؟
-نگفتی! منتظرم.
صفا همیشه راستش رو میگفت. دیگه اینقدر گیج نیست که بیاد و به پدرم همه چیز رو بگه.
-برای یه شرکتی کار میکنم که میخواست...
لبهام رو بهم فشردم و کمی فکر کردم و گفتم:
-نمیتونم بهت بگم. چون شما یه شرکت بزرگ ساختمون سازی داری، شرکتهای بزرگ همیشه پروژههای کوچیک و شرکتهای کوچیک رو بلعیدهان.
نمیخوام برنامهای که چهار پنج نفر شبانه روز براش زحمت کشیدند رو با حرف پدر دختری خراب کنم.
ولی الان برای اینکه بتونم کارم رو داشته باشم باید با همکارم صحبت کنم، چون یکی داره روی پروژهی ما پولشویی میکنه.
با بالای چشم نگاهم کرد و گفت:
-خیلی خب، پس مطمئن باشم که رابطه تو با اون پسره صفا، فقط همکاریه.
ایستاد. برگهای از جیبش بیرون کشید. به برگه نگاه کردم.
اینکه برگه دفترچه یادداشت خودم بود. برگه تا شده رو بالا گرفت و گفت:
-پس واسه خودش این نامه رو نوشته و سایه سایه کرده، درسته؟
آخ صفا، صفا! چرا حواست رو جمع نمیکنی؟
برگه رو پایین گرفت و نزدیکم شد. تو چشمهام خیره شد و گفت:
-بهت گفتم لیاقتت خیلی بیشتر از این پسره است. یه بار خودت رو با بهرام بردی زیر سوال، این بار دیگه نمیزارم.
خواست از کنارم رد بشه که گفتم:
-چی نوشته توی اون برگه؟
ایستاد.
-نوشته بهش زنگ بزنی.
نمیدونستم دقیقا توی اون برگه چی نوشته ولی اخم کردم و محکم گفتم:
-باید کار رو باهاش هماهنگ کنم. احتمالا توی اون برگه هم همین رو نوشته.
برگه رو به طرفم گرفت.
-ببین.
واقعا داشت نامه صفا رو بهم میداد. با حفظ سنگینی و متانتی که داشت خفهام میکرد، برگه رو گرفتم. تاش رو باز کردم. چند خطی نوشته بود.
(بهت گفته بودم رنگ آبی رو دوست دارم. ازم دلیل خواستی و اون موقع تو اینقدر با شوق حرف میزدی که من هیچ دلیلی نداشتم. ولی الان یه دلیل براش پیدا کردم.
آبی رو دوست دارم چون رنگ دریاست. توی آب دریا، نور خورشید سایه ایجاد نمیکنه، آینه ایجاد میکنه. اگر سایه من هم خودش رو توی آب ببینه، سایهای نمیبینه، خودش رو میبینه.
یک بار باید سایه رو با خودم ببرم وسط دریا، اون موقعی که دریا آرومه. به سایه بگم به آب نگاه کنه و ببینه چه ابریشمی تو وجودش نهفته است. فکر کنم اون موقع ارزش آبی دریا هم بیشتر بشه، چون عکس سایه من توش افتاده.
بهم زنگ بزن، خیلی نگرانت هستم.)
لبخند زدن و نزدن، اونم جلوی پدرم، مسئله این بود.
نگاه از برگه گرفتم. بابا نبود. کی رفته بود؟
نیشم باز شد. برگه رو به خودم چسبوندم. چشمهام رو بستم و نفسم رو با ذوق بیرون دادم.
لب تخت نشستم و بارها و بارها نامه رو خوندم.
به اطرافم نگاه کردم. حالا چطوری بهش زنگ میزدم؟
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت771
بنفشه لیوانهای چای رو برداشت و به آشپزخونه رفت.
رفتنش رو با چشم دنبال کردم و گفتم:
-حسام، یه سوال ازت بپرسم، راست و حسینی جواب بده.
نگاهم کرد و من ادانه دادم:
-از وقتی فریبا رفته مشهد، چند بار بهت زنگ زده. تو چند بار زنگ زدی؟
نگاهم میکرد و حرفی نمیزد و من برای کمک کردن بهش لب زدم:
-یه بار؟ دوبار؟
باز هم چیزی نگفت. نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم:
-مهیار ساعت هفت، هفت و ربع از خونه میره بیرون، به محض اینکه میرسه شرکت زنگ میزنه. تا برگرده، چهار تا پنج بار شایدم بیشتر، یا اون زنگ میزنه و پیام میده، یا من. قدم به قدم ما گزارش حال هم رو داریم. جلسه داشته باشه، قبلش یا پیام میده، یا زنگ میزنه که مثلا یه ساعت گوشبم رو سایلنته، کلاس داشته باشم، قبلش پیام میدم که تا ساعت فلان نمیتونم جوابت رو بدم. می،خوام بدونم الان که فریبا ازت این همه دوره، چند بار به هم زنگ زدید؟
نگاهش رو گرفت. جام رو عوض کردم تا نزدیکش باشم و آروم گفتم:
-حسام، اگر یکی دوبار زنگ زده، یعنی تو و زنت دارید دچار طلاق عاطفی میشید. یعنی ازت داره دل میکنه، شاید به خاطر بچهاش کنارت بمونه، ولی دیگه علاقهای بهت نداره.
از بین تو و فریبا، اونی که عاشق شد تو بودی، خوب یادمه به حامد میگفتی فکر کردی یک کلمه به طرف گفتی دوست دارم تمومه. دوست دارم مسئولیت میاره.
بالاخره زبونش باز شد و گفت:
-لابد همهاش هم تقصیر مامانمه!
-نه، تقصیر اون نیست، تقصیر توعه. تویی که نمیتونی مدیریت کنی. نه مادرت رو، نه همسرت رو.
همیشه فکر میکردم تو به عمو رفتی، ولی الان میبینم نرفتی، عمو زندگی دو تا زن رو مدیریت کرد، ولی تو نمیتونی. اگر فکری برای زندگیت نکنی، فریبا رو از دست میدی.
با حضور بنفشه، ساکت شدم. لبخند زدم و گفتم:
-این شیرینیها با چایی خیلی میچسبه، نیلوفر ماشالا خیلی هنر داره.
نفسش رو سنگین بیرون داد و من آروم گفتم:
-شیرین کن دهنت رو، ایشالا یه شروع خوب باشه این شیرینی برای همهامون.
دست روی صورتش کشید و لیوان چای رو از توی سینی برداشت. بنفشه گفت:
-داداش، درخت خرمالوشون، هنوز چند تا خرمالو داره، میای برام بچینی.
حسام نگاهم کرد، درخت خرمالو برای حسام یادآور بیهوشی فریبا بود، وقتی که میخواست میزان عشق همسرش رو بسنجه.
-چایی بخوریم، میرم میچینم برات.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
#پارت495
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
سقف رو آسمونی میدیدم که پر از ابرهای سفید پنبهای شده بود.
من سوار یکیش بودم و صفا سوار اون یکی و با هم میون پونیهای بالدار پرواز میکردیم.
پونیها برامون رنگین کمان میکشیدند و ما از روشون سر میخوردیم.
از آسمون روی سرمون گل میریخت و فریدون اسرایی برامون شعر آهای خوشگل عاشق رو میخوند.
نگاه از رویاهای کارتونی شکلم گرفتم و دوباره به برگه نگاه کردم.
(یک بار باید سایه رو با خودم ببرم وسط دریا)
از دریا خوشم نمیاومد ولی با صفا حتما یک بار میرفتم.
یکم از ساحل دور میشدیم و با هم...
-ابریشم!
لبخند زدم. صفا داشت صدام میزد، بهم میگفت ابریشم.
-ابریشم!
این که صفا نبود. سریع نشستم.
صدای بابا بود. داشت از توی سالن صدام میزد
خودم رو جمع و جور کردم و ایستادم.
-بله، اومدم.
یه بار دیگه نامه رو نگاه کردم. نوشته بود بهم زنگ بزن.
باید یه فکری میکردم.
نامه رو تا کردم و توی جیب شلوارم گذاشتم.
باید حموم میرفتم و این لباسهای داغون رو عوض میکردم.
به طرف سالن کوچیک خونه رفتم. بابا نگاهم کرد و گفت:
-پیتزا سرد بشه اینجا مایکرویو نداریم.
لبخند زدم و به طرف بقیه رفتم.
هومن آخرین تکه از پیتزاش رو توی دهنش میگذاشت.
به من نگاه کرد و گفت:
-تو اشتهات میکشه همه اون پیتزا رو بخوری؟
سر تکون داد.
نا امید به مبل تکیه داد.
پیتزام روی مبل بود.
برش داشتم و کنار برادرم که پر حسرت به جعبه پیتزای من نگاه میکرد لبخند زدم.
الان رو ابرها بودم و فکر کنم میتونستم چند تا تیکه از این پیتزا رو بهش بدم.
به بابا نگاه کردم. با همون مرد جدید و ناشناس برای من، داشتند صحبت میکردند.
حرف پول بود و سرمایهگزاری.
نگاهم رو به هومن دادم. با سر اشاره کردم که جلوتر بیاد.
سرش رو نزدیکم کرد. آروم گفتم:
-یه موبایل میخوام. همین الان.
سرش رو عقب کشید. به کیان و سیا نگاه کرد.
سرش رو آروم تکون داد.
با چشم و ابرو بهش اشاره کردم و با شکل نگاهش بهم فهموند که حله.
لبخند زدم. در جعبه رو باز کردم و کمی به طرفش گرفتم.
بی رو در بایستی تکهای برداشت.
با اینکه زمان زیادی هم نبود که با هم بودیم و تقریبا نیمی از زمان نوجوونیم رو صرف آزارش کرده بودم و باقیش رو هم پیش مادرم بودم ولی الان خوب حرف هم رو میفهمیدیم.
احتمالا معجزه خون نصفه نیمهی مشترکمون بود.
اولین تکه پیتزا رو برداشتم. گوشم به حرفهای مرد ناشناس بود.
-تعجبم از اینه که افشار اصلا وارد این کار نشده. با اینکه شرایطش رو داشته ولی کاملا خودش رو کشیده کنار.
افشار؟
همون خواستگار زبون دراز من؟
آخرین خرفش هنوز تو گوشم بود.
(ما ازدواج اول شما رو ندید گرفتیم و...)
مردک بوزینه با اون پسر گوسالهاش!
انگار التماسشون کرده بودم که بیان خواستگاریم.
بابا گفت:
-احتمالا یه گیر و گوری داره که نمیخواد فعلا کسی بفهمه.
صدای هومن نگاهم رو به طرف خودش کشید.
آروم کنار گوشم گفت:
-کت بابا رو ببین.
بهش نگاه کردم.
بابا وقتی اومد کت نداشت!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پونی: اسبهای کوچولوی کارتونی، اسب کوچولوها
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
#پارت496
اشارهاش رو گرفتم و رسیدم به جا کفشی جلوی در و کتی که روش بود.
هومن گفت:
-موبایل احتمالا توی اونه.
به اطرافم نگاه کردم.
بهم ریختگی اطراف بهانه خوبی بود برای دسترسی به اون کت.
پیتزا رو با هومن خوردیم.
مثل یه ابریشم سر به راه بلند شدم.
جعبههای پیتزا رو جمع کردم و توی یه کیسه زباله ریختم.
بلند گفتم:
-کی این زبالهها رو میبره بیرون.
بابا مشکوک نگاهم کرد.
ته چشمهاش این جمله بود، من جای تو بودم یه حموم میرفتم، زباله خشک توی خونه رو میذاشتم صبح.
تو جواب نگاه مشکوک بابا گفتم:
-خیلی دور و برمون بهم ریخته است.
پرونده توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
-بزار فردا صبح.
سر تکون دادم و شروع به جمع کردن لباسها و پارچههایی که احتمالا قبلا ملافه روی مبلها بود، کردم.
هومن بلند شد.
مثلا میخواست کمکم کنه.
کت بابا رو برداشت.
لبخند زدم و با ذوق هر دومون به طرف اتاق خواب رفتیم.
هومن زودتر از من وارد اتاق شد.
دنبالش رفتم.
لباسها و ملافهها رو گوشهای کُپه کردم و به طرف هومنی که کت بابا رو زیر و رو میکرد رفتم.
موبایل توی کت بود. نیش هر دومون تا بنا گوش رفته بود.
همون موبایلی بود که جلوی در آپارتمان آپادانا ازم گرفته بود.
هومن موبایل رو به من داد و مشغول وارسی کت شد و گفت:
-پس گوشی من کو؟
صفحه رو روشن کردم. رمز بهش داده بود.
-هومن، اون رو ولش کن، این رمز داره.
کت رو روی تخت رها کرد و گفت:
-ببینم، پینه یا رمز خطی؟
گوشی رو به طرفش گرفتم. نگاهی به صفحه انداخت و گفت:
-پینه. پونزده، پنجاه و سه رو امتحان کن.
گوشی رو جلوی صورتم گرفتن و شماره پیشنهادی هومن رو گرفتم.
امیدی نداشتم ولی در کمال تعجب باز شد.
سریع وارد آیکون تلفن شدم و صفحه کلید رو لمس کردم.
شماره صفا رو گرفتم. امیدوار بودم که سریع گوشی رو جواب بده.
با بوق سوم جواب داد.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت772
چای و شیرینی رو خورد و بلند شد. همراه بنفشه با باغ رفت.
آثار مهمونی دیشب هنوز گوشه گوشه خونه دیده میشد.
نمیدونم تلقین بود یا واقعا اینقدر سنگین و تنبل شده بودم.
از پنجرهای که پردهاش رو کنار زده بودم تا نور روز اول زمستون رو توی خونهام دعوت کنم به حسام و بنفشه نگاه میکردم.
بنفشه بیخیال ناراحتی حسام بالا و پایین میپرید. حرکاتش نشون میداد که خودش دوست داره از درخت بالا بره ولی میترسه.
روی مبل سه نفره دراز کشیدم و زمزمه کردم:
-خدایا، یه کاری کن زندگی حسام درست شه.
موبایلم زنگ خورد. تو همون حالت درازکش موبایل رو برداشتم.
طبق انتظارم مهیار بود. تماس رو وصل کردم.
-جانم!
-جانت بی بلا، عزیزم. چه خبر؟
-هیچی، حسام میخواست بره، نذاشتم، گفتم بمونه حالا فردا بره.
-بهار، آماده باش، بعد ازظهر قراره یه جایی بریم.
-کجا؟
-حالا بهت میگم. تو فقط گوش به زنگ باش.
باشهای گفتم و قطع کردم. هنوز موبایل رو سر جاش نذاشته بودم که درباره زنگ خورد.
مهسان بود.
-الو، سلام.
-سلام خانم بی معرفت.
-باز چی شده؟
-نمیتونستی مهیار رو راضی کنی، شب یلدا اونجا بمونه؟
نشستم.
-تو که برادرت رو میشناسی. بعدم دیشب اومدیم خونه، عمو میثم اومد و نیلوفر و خواهرش.
-پس تنها نبودید؟ بابا میخواست دیشب بیاد دنبالتون، حالا شاید امروز بیاد یه سر بزنه. شاید بعد از ظهر.
-باسه، برنانهاتون دیشب چطور بود، به خوبی خوشی تموم شد؟
-هی، بد نبود، ولی مثل هر سال نبود. خانواده شادی بودند، یه جور معذب بودیم، البته ما زود بلند شدیم رفتیم خونه پدر سبحان. اونجا باز بهتر بود. ما که داشتیم میرفتیم، مهگل اومد. شادی خیلی خوشحال بود و هی سراغ تو رو میگرفت و میگفت بهار کجاست. مامان بهش گفت جایی دعوت داشتند، تو هم همین رو بگو اگه پرسید.
-باشه، ایشالا همیشه خوش باشید.
کمی خوش و بش کردیم و بعد تلفن رو قطع کردم. صدایی از بنفشه و حسام نبود، اولش بی خیال بودم ولی تجسم خاطره افتادن فریبا دلم رو به شور انداخت و از جام بلند شدم.
از پنجره چیزی مشخص نبود، پس به حیاط رفتم.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
رمان بهار💞💞💞
#پارت773
اطرافم رو نگاه کردم. بنفشه لب خوض نشسته بود و جلوش پر بود از خرمالو و پوست خرمالو.
یه جفت دمپایی پوشیدم و به سمتش رفتم. نگاهم کرد و گفت:
-خرمالو میخوری؟
به تعداد زیاد خرمالوهای خورده شده نگاه کردم و گفتم:
-زیاد نخوردی؟
-نه، چرا زیاد؟
به اطرافم نگاهم کردم. دنبال حسام میگشتم.
-حسام کو؟
-رفت کوچه.
لبخند زد و با یه چشمک گفت:
-فکر کنم دلش برای فریبا تنگ شده، چون یه بار که رفتم سرک بکشم دیدم داشت با اون حرف میزد. میگفت عزیزم مراقب خودت باش.
لبخند زدم و کنارش نشستم.
-گوش وایسادن کار بدیه.
-نه اینکه خودت کم گوش وایمیسی.
خندیدم. راست میگفت، عادت بدی بود و ترکش سخت. از بچگیم عادت کرده بودم.
-برم دلت برام تنگ نمیشه؟
لبخندم به حسرت تبدیل شد.
-چرا نمیشه، ولی نمیزارم حسام با این همه خستگی امشب رانندگی کنه. باشه صبح زود.
ورود حسام به حیاط نگاهم رو به طرف خودش کشید. یه لبخند ریز روی لبش بود. جلو اومد.
به خرمالوها نگاه کرد و طلبکار گفت:
-بنفشه، همه رو خوردی؟
بنفشه به خرمالوهای مونده نگاه کرد و گفت:
-دو تاش مونده، یکیش رو تو بخور، یکیو من.
حسام هر دو تاش رو برداشت و گفت:
-پاشو روتو کم کن.
بنفشه کمی به خرمالوهای توی دست حسام نگاه کرد. ایستاد و یکیش رو قاپ زد و فرار کرد.
کمی عقب تر ایستاد و گفت:
-بازم رو درخت هست، من نمیتونم بچینم ولیتو میتونی.
خندهام گرفته بود. من که هیچ وقت جرات همچین کاری نداشتم، چون من با پسرعموم طرف بودم و بنفشه با برادرش.
حسام کمی به بنفشه و بعد من نگاه کرد و لب حوض نشست.
-این به کی رفته این جوری شده.
قیافهاش که کپی مامان آفرین بود ولی اخلاقش نه.
جوابی ندادم. حسام گفت:
-شوهرت کی میاد؟
-بعد از ظهر. کارش داری؟
سر تکون داد و گفت:
-یه چک دارم دست علیرضا، میخوام وساطت کنه حالا نقدش نکنه.
-اگه پول کم آوردی من دارما.
-نه، پول هست، منتها دست مردمه. از اونها بگیرم، میریزم به حساب.
-خب من بهت میدم، هر وقت مردم دادند، بده به من، ولی مهیار رو با علیرضا روبهرو نکن.
حسام نگاهم کرد و گفت:
-ممکنه طول بکشهها. شاید یکی دو ماه.
-یکی دو ماه؟ همچین گفتی طول میکشه من داشتم به سال فکر میکردم.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
رمان بهار
#پارت775
به هر شکلی که بود، بنفشه رو توی آشپزخونه کشوندم. روی صندلی نشستم و گفتم:
-بنفشه یه کاری بگم میتونی انجام بدی؟
-چه کاری؟
-یه جوری حسام رو بکش مثلا طبقه بالا، پدرشوهرم اومده با مهیار حرف بزنه، به خاطر دیشب که یهو از خونهاشون زدیم بیرون. جلوی حسام نمیتونه.
یکم فکر کرد و گفت
-حله، الان میبرمش بالا.
از آشپزخونه بیرون رفت. کمی به آشپزخونه بهم ریختهام نگاه کردم. مور مورم میشد که بلند شم و مرتبش کنم ولی به خاطر توصیههای دکتر، سر جام نشستم و منتظر موندم تا ببینم بنفشه چی کار میکنه.
چند دقیقه بعد صدای بنفشه رو از طبقه بالا شنیدم.
-داداش حسام...داداش! یه دقیقه میای؟
صدای حسام رو نشنیدم، حتما رفته بود. آروم به طرف سالن رفتم. مهیار و بابا تنها بودند.
لبخند زدم و وارد سالن شدم. بهتر بود منم اینجا نباشم. ولی کجا میرفتم؟ پله ضرر داشت.
پس مستقیم به طرف اتاق رفتم، یه پالتو پوشیدم. مقصدم حیاط بود، میشد پویا رو بهانه کنم.
تا وسط سالن رفتم که صدای بابا رو شنیدم.
-بهار جان، بابا کجا میری؟
-حیاط، میرم ببینم پویا چی کار میکنه.
-یه دقیقه بشین، حالا میری.
به مهیار نگاه کردم. مهیار موبایلش رو کنار گذاشت و گفت:
-بابا، میدونم اومدی چی بگی. پس بزار همین اول جوابت رو بدم. من دیشب صلاح ندونستم که زن و بچهام اونجا باشن، اومدیم خونهامون و جشن چله رو با عمو و خانوادهاش گذروندیم.
-چرا؟
-چون نمیخواستم زن حاملهام اونجا بمونه و غصه یه چیزهایی رو بخوره.
بابا به من نگاه کرد و گفت:
-بابا جان، تو غصه چیزی رو میخوری؟
مهیار گفت:
-بابا، از اون هر چی بپرسی میگه خوبه، عالیه، بهتر از این نمیشه، ولی من که احمق نیستم. بهار زنه، درسته شرایط ازدواج ما یه جوری بود که شاید با مال مهبد و مهسان فرق داشت، ولی خیلی کارها میشد کرد که اینقدر متفاوت نباشه. نمیگم تقصیر کسیه ولی نمیخواستم بمونم اونجا و هی به خودم تف و لعنت بفرستم که چرا میشد یه کارهایی رو بکنم و نکردم.
نمیدونستم بمونم یا برم، این پا و اون پا کردم و آهسته و بدون صدا به طرف در خروجی حرکت کردم.
لب حوض نشستم و دو طرف پالتو رو بهم رسوندم. به ساختمون خونه نگاه کردم.
مهیار یه موضوع جدید پیدا کرده بود که تو راس اخبار خانوادهاش باشه.
به حلقه توی دستم نگاه کردم. روزی که این حلقه رو میخریدم، از ضعف زیاد سر گیجه گرفته بودم.
لبخند زدم. ترک موتور نشسته بودم و از ترس اینکه نکنه بیوفتم محکم به مهیار چسبیده بودم.
اون روز برام فرقی نداشت که حلقه توی دستم چه مدلی باشه ولی خوب یادمه که وقتی مهسان برای خرید حلقه رفته بود، تمام روز رو تو فکر بودم.
نه حسادت کرده بودم، نه غبطه خورده بودم، شرایط من فرق داشت، فقط نمیدونم اون روز چرا اینقدر فکر کردم.
اما وقتی حلقه شادی با اون نگینهای الماسش رو دیدم، هیچ اتفاقی برام نیوفتاد، یعنی نه ناراحت شدم و نه خوشحال.
حتی برای ست یلدا و جشنی که برای شادی گرفته بودند هم هیچ احساسی نداشتم. فقط مهیار حساس شده بود.
صدای بهار گفتن بنفشه از بالکن طبقه دوم نگاهم رو بالا کشید.
از پشت نردهها برام دست تکون داد. جوابش رو با تکون دادن دستم دادم.
-حسام کجاست؟
نگاهی به پشت سرش کرد و گفت:
-نشسته اون تو.
و بعد با احتیاط گفت:
-صداشون بالا میادا!
نگاه از بنفشه گرفتم. دیگه با صدا که نمیتونستم کاری کنم. بزار بشنوه.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
رمان بهار💞💞💞
#پارت776
از نشستن خسته شده بودم، احیانا بحث بالا گرفته بود که من رو فراموش کرده بودند.
دلم میخواست به اتاقم برگردم و روی تخت دراز بکشم ولی واقعا حوصله شنیدن بحثهاشون رو نداشتم.
بابا مهدی سعی داشت انسجام خانوادهاش رو حفظ کنه و مهیار مثل همیشه سرکش بود و حرف خودش رو میزد.
این بار هم موضوع بحث بهار بود، بهاری که توقعی نداشت ولی تو نود درصد مواقع موضوع بحث بود، چه زمانی که خودش حضور داشت، چه زمانی که نداشت.
صدای بهار گفتن ممهیار از جلوی در نگاهم رو از موزاییکهای تق و لق حیاط گرفت.
-جانم!
-اینجا چرا نشستی، اونم تو این سرما.
-خیلی هم سرد نیست.
-پاشو بیا تو، کارت دارم.
دلم میخواست بگم نمیام، الان میخواهی هی بگی بهار مگه این رو دوست نداشتی، بعد من جواب داده و نداده به پدرش بگه دیدی دوست داشت و ما نکردیم، ولی نمیشد، مرد مقابلم مهیار بود، نمیرفتم به زور میبردم.
از جام بلند شدم و به طرف در سالن رفتم. جلوی در منتظرم موند. نزدیکتر که شدم گفت:
-اگه سرما بخوری، من چی کار کنم تو این شرایط؟ برای چی اومدی تو سرما نشستی؟
-اینقدری هم سرد نیست.
پا تو سالن گذاشتم. بابا مهدی بهم لبخند زد و آروم گفت:
-عروس خانم، کجا رفتی یهو؟
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم و نشستم. مهیار کنارم نشست. دست روی بینیم گذاشت و گفت:
-میگه سرد نیست، ببین چه سرخ شده دماغش.
بابا گفت:
-به خاطر بارداری، طبعش عوض شده، اینا طبیعیه.
بابا گفت:
-دخترم، اگر ما در مورد تو قصوری ازمون سر زده، من عذر میخوام.
لب گزیدم و گفتم:
-بابا این چه حرفیه آخه، همیشه شما به من لطف داشتید.
-شوهرت میگه ما باید برای تو کارهایی میکردیم که به دلت نمونه، مثلا میگه شما که مهمونی گرفتید بعد از عقد ما، خب یه لباس عروسم تنش میکردید که ما چهار تا عکس داشته باشیم. من روخیهام داغون بود، به بهار که یه دختر جوون بود فکر نکردید که ممکنه آرزوش باشه.
نمیتونم بگم پوشیدن اون لباس سفید برام جذابیت نداشت، اما دیگه گذشته بود و نشده بود.
-مهم نیست، دیگه گذشته.
مهیار گفت:
-نه دیگه، مهمه. چهار روز دیگه اون بچه دنیا بیاد، نمیگه شما چرا چهار تا عکس و فیلم از عروسیتون ندارید.
لبخند زدم و گفتم:
-خب الان کاریش نمیشه کرد، شرایط رو توضیح میدیم و اونم حتما درک میکنه.
-نه دیگه، اون درک نمیکنه. من تصمیم گرفتم که یه لباس عروس برای تو بگیرم و با یه جشن کوچولو، برات جبران کنم.
کمی متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-اصلا...نمیشه.
-چرا؟
-بی خیال مهیار، بهمون میخندن بعد از چهار سال، فقط مونده من با به بچه تو شکمم لباس عروس بپوشم.
-غلط کرده کسی بخنده.
به بابا مهدی نگاه کردم، امکان نداشت زیر بار این حرف برم. بعد از چهار سال زندگی چه فکرهایی میکرد این مرد!
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
رمان بهار💞💞💞
#پارت777
بابا لبخند زد و گفت:
-تو چی کار به حرف دیگران داری، ببین چی خودت رو خوشحال میکنه.
-بابا، بحث خوشحالی من نیست، بحث سر کاریه که باید تو عرف باشه، من اون موقع خودم نخواستم جشن عروسی داشته باشم، چون عموم تازه فوت شده بود، الانم میگم نه، چون زشته، مردم چی میگن!
مهیار گفت:
-مردم حرف زیاد میزنن، اصلا من خودم دلم میخواد یه بار دیگه لباس دامادی بپوشم.
روی مبل جا به جا شد و گفت:
-بهار، من میخوام بدونم اگر یه کاری رو به نفر انجام نداد، نباید جای جبران داشته باشه. عزیزم، چهار روز دیگه اون بچه دنیا میاد، میگه ننه بابای من چرا با هم دو تا عکس از عروسیشون ندارن.
-چرا نداریم؟ ما کلی عکس داریم با هم، از همون مهمونی و ولیمه بعد از عقدمون، منم لباسم سفید بود.
دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
-اون که حساب نیست.
-چرا نیست! هر کسی یه جور ازدواج میکنه، قرار نیست همه یه مدل باشند، همونا رو نشون میدیم بهش.
اخم کرد و به مبل تکیه داد.
بابا گفت:
-پسرم، باید خودش دوست داشته باشه.
صدای مهیار بالا رفت.
-دوست داره بابا، میدونم که درست داره، ولی دلش میخواد من همیشه عذاب بکشم.
من گفتم:
-عذاب چی مهیار جان، آخه هر چیزی وقتی داره.
مهیار نگاهم کرد و گفت:
-آره وقت داره، مثل نماز، ولی اگه یکی به هر دلیلی نمازش رو نخوند، خدا گفته میتونی قضاش رو بخونی، خدا با اون خداییش جای جبران گذاشته، که عذاب وجدان نداشته باشی، بعد بندهاش نمیزاره.
-چرا همه چیزو قاطی میکنی عزیزم؟
بابا گفت:
-حالا تو این چهار سال چرا بهش فکر نکردی؟
مهیار ایستاد و با همون صدای اوج گرفته گفت:
-چون حواسم به یه خرابکاری دیگهام بود، داشتم اونو درست میکردم.
و بعد با قدمهای تند به طرف اتاق خواب رفت. به بابا نگاه کردم. بابا لبخند زد و گفت:
-کوتاه بیا، یه جشن خودمونی میگیریم.
به اتاق خواب نگاه کردم. همه کارهاش همین طوری بود، یا باید حرف اون میشد، یا باید حرف اون میشد.
من که میدونم ته این قهر و غیظ چیا هست، اول و آخرش کار خودش رو میکرد. بابا گفت:
-دارم تصورت میکنم تو لباس عروس.
لبخند زدم و گفتم:
-بابا، تو رو خدا، شما دیگه کوتاه بیا.
-چه اشکالی داره.
فکری کرد و گفت:
-تو آشناهام مزون دار سراغ ندارم. ولی یکی هست، هر وقت میرم بیمارستان، از جلوش رد میشم. به فضای خونه نگاه کرد و گفت:
-تو همین خونه میگیریم جشن رو.
این پدر و پسر حرفهاشون رو زده بودند.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت778
با همون لبخند ریزی که به خاطر شیطنت برق چشمهای بابا روی لبم نشسته بود گفتم:
-پس تصمیم گرفته شده.
بابا خندید. روی مبل جابهجا شد و گفت:
-دخترم. من پسرم رو میشناسم، وقتی یه چیزی تو ذهنش بره، شروع میکنه به بزرگ کردن اون چیز. الان فکر میکنه برای تو، اون موقعی که باید به کارهایی میکرده، نکرده.
-خب شرایطش رو نداشتیم.
-نه، ربطی به شرایط نداره، مثلا میتونست برای خواستگاریش باشه، یا وقتی از شیراز اومدی یه استقبال درست ازت بکنه، یا حداقل برای خرید حلقه...
با دستم اشاره کردم که صبر کنه و سربع گفتم:
-ببخشید بابا میون حرفت ... ولی اینا دیگه گذشته، مگه میشه زمان رو برگردوند که مثلا مهیار برای خواستگاری بیاد شیراز، یا مثلا برای حلقه و چه میدونم جشن و چیزهای دیگه یه جور دیگه رفتار کرد؟
-نمیشه، ولی اون دوست داره جبران کنه،
لبخند زد و ادامه داد:
- و اگر نتونه، یا تو نزاری، میدونی که عواقبش چیه.
نفسم رو بیرون فوت کردم. به اتاق خواب اشاره کردم و لب ردم:
-بله میدونم.
بابا بلند خندید و گفت:
-یه جشنه دیگه، بزار اگر اینطوری خوشحاله، این کار رو بکنه. مردم حرف زیاد میزنن، آدم عاقل باید چیزی که به صلاحشه رو عمل کنه.
-اون وقت الان صلاح چیه، که من لباس عروس بپوشم؟
-که یه کاری کنی شریک زندگیت، احساس خوبی داشته باشه. همونجوری که اون به روش خودش میخواد تو احساس خوبی داشته باشی.
به در اتاق خواب نگاه کردم و بعد به بابا. تقریبا تسلیم شده بودم. کاش مهیار هم مثل پدرش میتونست حرف بزنه، همهاش میخواد با قلدری حرفش رو به کرسی بشونه.
بابا گفت:
-راستی دخترم، مهری گفت من اصلا قصد نداشتم برای بهار چیزی کم بزارم، فقط اون روزها همین کارهایی که انجام دادم، به عقلم میرسید.
لبخند زدم و گفتم:
-چه حرفیه بابا، شما و مامان مهری جز خوبی در حق من کاری نکردید. شماها پدر و مادر منید، این حرفها رو میزنید من شرمنده میشم.
-حالا مهری...
با خروج مهیار از اتاق خواب حرف بابا نصفه موند. لباس عوض کرده بود و بدون نگاه به من به طرف در خروجی میرفت. قهر کرده بود و این اولین واکنشش به مخالفت من بود.
صداش زدم.
-مهیار.
جوابم رو نداد. نزدیک در رسید، باید سریع عمل میکردم وگرنه از دسترسم خارج میشد. پس رفتم سراغ اصل مطلب و گفتم:
-قبوله.
ایستاد. نگاهم کرد و من دوباره گفتم:
-قبوله.
سویچ ماشین رو از این دست به اون دستش داد. با کمی مکث و برای توضیح بیشتر گفتم:
-اون جشنی که میگی قبوله.
لبخند زد و به طرفم اومد.
-پس هر کاری بگم میکنی دیگه!
-نه هر کاری، چند تا شرط دارم.
مبل رو دور زد و کنارم نشست و گفت:
-چه شرطی؟
-اول اینکه شلوغش نمیکنی.
دست روی چشمهاش گذاشت و برداشت.
- دوم اینکه لباسی که قراره من بپوشم رو خودم انتخاب میکنم و تو دخالت نمیکنی.
اخم کرد.
-من کی دخالت کردم تو انتخاب لباس تو.
چپ چپ نگاهش کردم. به همه چیز من دخالت میکرد و حالا میگفت کی!
خودش رو به اون راه زد و گفت:
-باشه، بعدی!
-یه عالمه مهمون دعوت نمیکنی، توی همین باغم جشن میگیریم.
کمی فکر کرد.
-با تعداد مهمونها موافقم، ولی سر سیاهه زمستون، صندلی بچینم و ملت رو بنشونم توی سرما؟
راست میگفت. به بابا نگاه کردم. بابا گفت:
-جاش با من، خوبه؟
لبخند زد و گفت:
-شلوغش نمیکنم.
چارهای نبود. به عنوان موافقت لبخند زدم. رو به مهیار گفتم:
-اگر اینطوری احساس خوبی پیدا میکنی، باشه، فقط مهم اینه که شلوغش نمیکنیم، اسم جشن رو هم نمیزاریم جشن عروسی، میگیم جشن بارداریه، از این جشنهایی که الان مد شده.
لبخند زدم و با ابروی بالا داده گفتم:
-اینجوری کلی هم هدیه جمع میکنیم برای کوچولومون.
دست انداخت پشت سرم و صورتم رو به طرف خودش کشوند و گونهام رو محکم بوسید.
-نوکرتم هستم.
وای! این چرا اینطوری کرد جلوی پدرش.
خجالت زده به بابا نگاه کردم. از این کارها هیچ وقت نمیکرد.
بابا خنده پت و پهنی زد. مهیار که متوجه نگاهم شد، خندید و گفت:
-عیبی نداره، بابا محرمه.
گوشه لبم رو گاز گرفتم.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت779
ژورنال رو ورق زدم و به عکس پر چین لباس عروس نگاه کردم.
-این یه جوری نیست؟
دیگه داشتم کلافه میشدم. به شماره صفحه نگاه کردم، سی و پنج. خوبه گفته بودم که نباید تو انتخاب لباس دخالت کنه و این نظر سی و پنجمش بود.
با گوشه چشم نگاهش کردم. نگاهم رو که دید به مبل تکیه داد و گفت:
-بله، من دخالت نمیکنم.
خواستم ژورنال رو ورق بزنم که دوباره سرش رو جلو آورد. ژورنال رو بستم و گفتم:
-بعدا یه نگاه بهش میندازم.
ژورنال رو برداشت و گفت:
-جلوی من انتخاب کن.
-مدلی که من میخوام توشون نیست.
-تو که تا آخرش نگاه نکردی!
-سر فرصت نگاه میکنم.
بدون توجه به خواست من، ژورنال رو ورق زد و روی یه عکس انگشت گذاشت و گفت:
-این خوبهها.
ورق زد و روی یه مدل دیگه کمی استوپ کرد و گفت:
-اینم خوبه، ولی خیلی گل داره، میشه بگیم گلهاش رو برداره.
لیوان چایم رو برداشتم و جرعهای نوشیدم. مهیار نگاهم کرد و گفت:
-چرا لج میکنی، بیا انتخاب کن دیگه!
کمی نگاهم کرد و گفت:
-این مزونیه، چون آشنای مهگل بود ژورنالهاش رو داد بیارم خونه، فردا صبحم باید ببرم بدم، بیا انتخاب کن، نمیخوام با این شرایطت ببرمت این مزون اون خیاطی.
-تمرکز ندارم، در کل هم یه مدل تلفیقی میخوام بگم برام بدوزه.
ژورنال رو بست. لیوان چایش رو برداشت و گفت:
-پسرعموت کی رفت؟
-غروب رفت. تو و بابا مهدی که رفتید بیرون، هر چی هم اصرار کردم نموند.
به لحظه رفتنش کمی فکر کردم، حسابی دمق بود، بنفشه گفت که همه حرفهای مهیار و پدرش رو شنیده. من خودم هم نمیدونستم دقیقا چی گفتند ولی بنفشه میگفت، که مهیار از شکل عروسی و ازدواجم، تا هدایایی که میشد بگیرم و نگرفتم گفته و با احترام همه تقصیرها رو گردن گرفته و قصدش جبرانه.
-به بابا گفتم تا بهار شکمش بیرون نیومده، جشن رو بگیریم، گفت امروز میره و با اون سالنی که گفته حرف میزنه.
-مهیار، قرارمون بود که شلوغش نکنیما.
-من خودمم دلم نمیخواد شلوغش کنم.
مکثی کرد و گفت:
-یه گوسفندم بگیریم. نظرت چیه؟
لبخند زدم. معنی لبخندم رو گرفت و گفت:
-شلوغش نمیکنم، یه گوسفنده دیگه!
یکم فکر کرد و گفت:
-بگم به مهبد آتیش بازی راه بندازه، آبشار و اینام بگیره.
اول و آخر کار خودش رو میکرد. نگاهم کرد. لبخندم رو که دید گفت:
-بهار، اذیت نکن دیگه، میخوام خاطره انگیز باشه.
-فشفشه خاطره انگیزه؟
انگشتش رو به طرفم گرفت و با ذوق گفت:
-آفرین، فشفشه هم خوبه.
موبایلش رو برداشت و گفت:
-بزار تا یادم نرفته زنگ بزنم به مهبد.
در حال گرفتن شماره گفت:
-به حسام هم میگفتی که حتما بیان جشن.
نگاهم کرد و لب زد:
-گفتی؟
-نه، نگفتم. اینقدر عجلهای رفت که اصلا فرصت نکردم.
-بی معرفت یه خداحافظی هم نکرد.
-به دل نگیر، یکم فشار عصبی روشه.
با الویی که گفت، مکالمهامون تموم شد. ایستاد و مشغول حرف زدن با مهبد شد.
از فرصت استفاده کردم. لیوان چای رو روی میز گذاشتم و ژورنال رو برداشتم. یعنی چی که نمیذاشت خودم انتخاب کنم.
تند تند ورق میزدم که مدلی توجهم رو جلب کرد. از آستینهای کوتاه کلوشش خوشم اومده بود، تازه پفش هم زیاد نبود.
-تزییناتش کمه. اگه اونو بگیم زیاد کنه، خوب میشه.
برگشتم. پشت سرم ایستاده بود و داشت به صفحه نگاه میکرد.
همزمان هم جواب مهبد رو میداد و هم به کار من دخالت میکرد.
ژورنال رو بستم. اینطوری نمیشه، باید زنگ بزنم مهسان بیاد، اون از پس برادرش خوب بر میاومد.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
رمان بهار💞💞💞
#پارت780
به جلد ژورنال خیره بودم.
اگر به مهسان میگفتم که بیاد، حتما بعش برمیخورد، که چطور اون نظر بده، من نه.
آخه مهسان اگه نظر بده، ابتکار عمل رو از من نمیگیره، ولی تو میگیری.
سنگینی نگاه مهیار رو حس میکردم و به مکالمهاش گوش میدادم.
-مهبد، مگه من ندارم! تو از همونجا بگو من برات کارت به کارت میکنم. میخوام یه آتیش بازی معرکه باشه.
-میارم جلوی در خونه خودم.
عکس روی جلد ژورنال توجهم رو جلب کرد، چرا از اول این رو ندیده بودم.
لبخند زدم و با دقتتر به عکس نگاه کردم.
پف زیادی نداشت. بالاتنهاش نسبت به باقی لباسهای عروس کمی بلند تر بود. کمی هم دنباله داشت.
عاشق آستینهای سه ربع و کمی کلوشش شدم.
تزیینات لباس تمام حاشیه دار بود و حالت گیپوری داشت.
.
یقهاش هم گرد بود و باز.
به تور روی سرش نگاه کردم، اونم حاشیه دار بود و بلند، هر چند من قرار نبود تور بزارم. فقط یه تاج باریک.
مهیار سر جاش نشست و رو به مخاطب پشت خط که برادرش بود گفت:
-شماره گوسفندیه رو هم برام بفرست.
-می دونم خودش می،فریته، میخوام بزرگ باشه.
-میخوام خودم بهش تاکید کنم.
با همون لبخند ریزی که روی لبهام بود گفتم:
-سلام برسون.
سلامم رو رسوند و قطع کرد. موبایل رو کنارش گذاشت.
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
-مهیار، عملا گولم زدیا، گفتی شلوغش نمیکنی.
لبخند زد و گفت:
-شلوغ چیه بابا، یه جشنه دیگه، ارکستر گفتم و یه گوسفند و آتیش بازی. مهمون زیاد دعوت نمیکنیم ولی کیفیت کار رو میبریم بالا.
مکثی کرد و گفت:
-از شیراز به نظرت کسی میاد؟
-چرا نیان؟ من دعوتشون میکنم، فقط تاریخش جوری باشه که تعطیلات باشه.
سر تکون داد و دست به طرف ژورنال دراز کرد و گفت:
-بهار چهار تا لباس عروسه دیگه، چقدر قر میای میخوای انتخاب کنی. اصلا بده خودم انتخاب کنم.
ژورنال رو از دسترسش خارج کردم.
-شما قرار بود دخالت نکنی دیگه!
دستش رو کشید و با صدای مظلوم گفت:
-نظر میخوام بدم.
اگر کسی، دقیقا توی همین لحظه، از در این خونه تو میاومد و این صدای مظلوم رو میشنید، حس میکرد که چقدر من زن بدجنسی هستم که اجازه نمیدم همسرم حتی یه نظر بده.
ولی من مهیار رو خوب میشناختم. کافی بود فقط کمی شل بگیرم تا لباس رو به سلیقه خودش تن من کنه.
ژورنال رو جلو بردم و گفتم:
-انتخاب کردم.
دست روی عکس روی جلد گذاشتم و لب زدم:
-این.
به عکس نگاه کرد و گفت:
-این لباس مجلسیه، لباس عروس نیست که.
ابرو بالا دادم و گفتم:
- کجا لباس مجلسیه، بعدم ببین، دختره تاج گذاشته، تور داره روی سرش. لباس عروسه، بعدم قرار شد این جشنمون، جشن بارداری باشه.
-اولا که این زنه همین جوری این تاج و تور رو گذاشته که عکس بگیره، وگرنه این چرا از کمر دامنش چین نخورده. بعدم، من این جشن رو دارم میگیرم جای جشن عروسی، حالا تو هر چی دوست داری اسمشو بزار. پس باید لباس عروس بپوشی.
-اول اینکه، این لباسه، مدلش خاصه، دوما اینکه ما قرارمون چیز دیگهای بود، یادته که؟
کمی به عکس نگاه کرد و گفت:
-تزیینش کم نیست؟
-نه.
نگاه از دختر روی جلد گرفت و به من خیره شد.
-صبر کن تصورت کنم تو این لباس.
لبخند زد و گفت:
-نه، خوشم اومد. همین خوبه.
ژورنال رو کنار گذاشت و موبایلش رو برداشت.
-بزار زنگ بزنم مهگل، بپرسم چطوری باید سفارش بدیم اینو.
عملا اسم جشنی که قرار بود جشن بارداری باشه و رو با صورت کاملا نامحسوسی عوض کرده بود.
اعتراض من رو پیچوند و جواب نداد.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت781
کارهای جشن یکی بعد از دیگری درست میشد. مهبد نمونه آتیش بازی و ترقههاش رو برامون به نمایش گذاشت.
باورم نکردنی بود، رفتار مهبد در مقابل فشفهها مثل یه پسربچه بود تا یه مرد بالغ.
با مهیار برای نهایی کردن لباس رفتیم. با کلی مشقت و مقاومت و سر سختی رنگ لباسم رو نباتی سفارش دادم.
قرار شده بود که پشتش رو بندینک و بند بزنه که اگر اذیت شدم بتونم تنگی و گشادی لباس رو کنترل کنم.
تور هم نخواستم که البته در مقابل خواست مهیار کلی مقاومت کردم، اعتقاد داشت که باید برای لباسم تور پشت سر سفارش بدم ولی یه تاج پرنسسی خواستم.
هماهنگی آرایشگاه پای مامان مهری بود. یواشکی مهیار و البته خودم، یه عکس ازم گرفت تا به آرایشگر نشون بده.
اعتراض من هم برای اینکه ازم عکس نگیره بی فایده بود.
بابا مهدی سالن رو هماهنگ کرده بود. میگفت که یه سالن کوچیکه.
توی سالن خونه نشسته بودم و به صفحه موبایلم خیره بودم. به عکسهایی که دوستانم به اشتراک گذاشته بودند نگاه میکردم.
خاله گلاب توی آشپزخونه مشغول بود، اینقدر مهیار سر گرفتم خدمتکار بد قلقی کرده بود که قرار شده بود خاله گلاب هفتهای سه بار به خونمون بیاد.
مهسان کنارم نشست و گفت:
-به نظرت امیر حسین و پویا، هیچ وقت میتونند مثل دو تا آدم متمدن کنار هم زندگی کنند؟
لبخند زدم و موبایل رو رها کردم.
-دعواشون سر چی بود حالا؟
نفسش رو بیرون فوت کرد و گفت:
-یه تراش جرثقیلی.
هنوز با اون تراش ما برنامه داشتیم. مونا توصیه کرده بود که حساس نشیم. مهسان ادامه داد:
-گولشون زدم. حالا امیر کوتاه اومده، پویا رو نمیشد جمع کرد... حالا که فعلا آرومن.
پا روی پا انداخت.
-به شیراز زنگ زدی دعوتشون کنی؟
-آخه هنوز تاریخ به من نگفتن.
-هفته دیگهاست، بهت نگفتند؟
کمی به مهسان نگاه کردم و مهسان گفت:
-گفتند، حتما تو حواست نبوده، همون موقع که بابا گفت سالن گرفتن، تاریخم داد. امروزم مهیار رفته کارتها رو بگیره، گفتم برای شیراز که نمیشه کارت فرستاد، زنگ بزن همینطوری، یا عکس کارتها رو براشون بفرست.
اخم کردم و گفتم:
-قرار کارت دعوت مگه داشتیم؟
شونه بالا داد و گفت:
-نمیدونستی؟
لب تر کرد و گفت:
-سه شد که! نگو به مهیار، بزار خودش بگه بهت.
پشت پلک نازک کردم و گفتم:
-قرارمون یه جشن خودمونی بود آخه!
ملتمس نگاهم کرد و گفت:
-نگو بهش، باشه، حوصله ندارم بهم غر بزنه.
با بلند شدن جیغ امیر حسین سریع ایستاد و بلند گفت:
-باز چی شد؟
به موبایلم که روی میز رها شده بود نگاه میکردم. بابا میگفت باید اجازه بدم که شریک زندگیم حس خوبی داشته باشه، پس من چی، قرار بود شریک باشیم، نه اینکه یکسره اون من رو سوپرایز کنه.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت782
اخمهام تو هم رفته بود و حالم حسابی گرفته شده بود. مهسان که مجدد صلح و صفا رو بین بچهها ایجاد کرده بود، کنارم نشست.
کمی نگاهم کرد و گفت:
-سگرمههاش رو ببینا! چت شد یهو؟
لبخندی زورکی زدم.
-چیزی نیست.
به پام ضربهای زد و گفت:
-جمع کن بابا، اگه سبحان بخواد برای من از این کارها بکنه، من دیگه راه نمیرم، پرواز میکنم...ضد حال نباش دیگه!
-حتی اگه بر خلاف خواست تو باشه؟
لبهاش رو غنچه کرد و یه تای ابروش رو بالا داد.
-نمیدونم، ولی خوشحال میشم.
توضیخش برای مهسانی که عاشق جشن بود کمی سخت بود ولی من دلم میخواست شریک لحظههای مهیار باشم، نه یه بله چشم گوی بدون نظر.
چشم باریک کردم، میدونستم چی کار کنم.
به مهسان نگاه کردم و گفتم:
-گفتی کارتها رو پخش کردن؟
سر تکون داد و گفت:
-اگه ناراحت نمیشی عکسش رو تشونت میدم.
-مگه داری عکسش رو؟
موبایلش رو از توی کیفش بیرون کشید و گفت:
-آره، صبر کن.
انگشتش شروع به حرکت روی صفحه کرد. گوشی رو به طرفم گرفت.
-ببین.
به عکس کارت نگاه کردم، یه کارت بود با یه دو تا قلب طلایی تو هم رفته و دو تا قلب کوچولوی جدا.
مهسان انگشتش رو روی صفحه کشید و گفت:
-اینم متنش.
صفحه رو بزرگ کردم و مشغول خوندنش شدم.
اون موقعی که تازه در عشق هم غرق میشدیم، نشد دعوتتون کنیم به جشنمون، ولی حالا که عشقمون داره ثمر میده، میخواهیم که هر دو جشن رو یک جا بگیریم. هم جشن عشق و هم جشن میوه عشق، تشریف بیارید، خوشحال میشیم.)
به اسم خودم و مهیار نگاه کردم و گوشی رو بهش پس دادم.
لبخند زدم و گفتم:
-میتونی به مهیار نگی که من قضیه کارت ها رو میدونم؟
سر تکون داد.
-قول بده.
طلبکار نگاهم کرد و من گفتم:
-شرمنده مهسان، ولی گاهی دست خودت نیست، قول بده من خیالم راحت شه.
پشت پلک نازک کرد.
-قول میدم.
گوشیم رو برداشتم و شماره مهیار رو گرفتم. با اولین بوق جواب داد.
-جان دل، بهار خانم یاد ما کرده.
نمیشد که به این لخن پر از ذوق جوابی سرد داد.
-ما که همیشه به یاد شماییم.
-جانم، کاری داشتی؟
-کجایی؟
-شرکت، یه ساعت دیگه خونهام.
-راستش من الان داشتم فکر میکردم، به اینکه ما که همه کاری برای این جشن کردیم، نظرت چیه کارتم پخش کنیم.
برای چند ثانیه صدایی نیومد و بعد مهیار گفت:
-خیلی هم عالیه.
صداش اون ذوق رو نداشت. این تازه اولش بود. لبخندی بدجنس به نقشهام زدم و گفتم:
-انگار خوشت نیومد. از وقتی که گفتی جشن این اولین درخواست منه، دلم میخواد کارت جشن رو خودم انتخاب کنم
-نه اتفاقا، خوشحال شدم. فکر خوبیه.
هنوز صداش به ذوق اولیه برنگشته بود.
-پس بیا بعد از ظهر بریم یه جا سفارش بدیم.
-باشه.
خداحافظی کردم و گوشی رو پایین کشیدم. مهسان خیره خیره نگاهم میکرد. لبخند زدم و گفتم:
-وقتی مجبور بشه دو بار دو بار کارت دعوت بده به مردم، یاد میگیره به خواست زنش احترام بزاره، یا حداقل بهم بگه میخواد چی کار کنه.
-نکن با داداشم از این کارها.
لبخند زد و گفت:
-ولی فکرت بدجنسانه ترین فکر قرنه
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت789
تو جایگاه نشستیم. مهیار پرسید:
-خسته که نیستی؟
سر بالا انداختم و گفتم:
-فقط یکم.
-میخوای بگم مامان یه حایی رو ردیف کنه که بری یکم دراز بکشی.
-نه عزیزم. بشینم خستگیم در میره
با استشمام بوی اسفند به زنی که با سینی و منقل جلو میاومد نگاه کردم.
اسفند رو دور سرمون چرخوند و توی زغال کوبید.
مهیار دست توی جیبش کرد و شادباشی به زن داد و گفت:
-یه لیوان اب میوه طبیعی برای همسرم لطف میکنید بیارید. خیلی خسته شده.
زن چشمی گفت و رفت.
کم کم فرمایشات فیلم بردار شروع شد. ولی با اخطار مهیار و اینکه فهمید من باردارم کوتاه اومد.
چند دقیقه بعد مهیار رفت. من موندم و کلی مهمون که عدهای موافق جشن ما بودند و عدهای مخالف.
به هر حال کاری بود که انجام شده بود.
با نزدیک شدن فریبا به جایگاه لبخند زدم. وسط جایگاه ایستاد و اول برام دست زد. بعد کنارم نشست و گفت:
-دختر تو چقدر ماه شدی؟ بترکه چشم اونی که نمیتونه ببینه.
-ممنون، چرا دیشب نیومدید خونه ما، رفتید هتل؟
-بابا یه دفعه اومدیم لاکچری زندگی کنیما، حالا هر کی میرسه میگه چرا.
سرش رو کج و کوله کرد. داشت شینیون موهاش رو نشون میداد.
-ببین خوب شدم؟
-عالی.
چشمک زد و گفت:
-دارم میرم امشب دلبری. مخصوصا اینکه یه اتاق جدا برای خودمون گرفتیم.
بعد ابروهاش رو بالا داد و گفت:
-از وقتی رفتم مشهد و برگشتم، اصلا اخلاق حسام از این رو به اون رو شده. البته هنوز همون جوری اخمو هست ولی یه کارهایی میکنه قبلا نمیکرد. مثلا همین هتل اومدنمون.
چشمهاش رو تابی داد و گفت:
-راستش رو بخوای پیشنهاد من بود، گفتم مشهدم نتونستم برم هتل، خیلی دلم میخواد برم. یهو سر ماشین رو کج کرد سمت هتل، وگرنه داشتیم میاومدیم خونه شما. مامانشم غر غر که پولت اضافه کرده. حسامم گفت فریبا یه دفعه دلش هتل خواسته.
لبهاش رو جمع کرد و گفت:
-بعد رسیدیم هتل. مامانش گفت یه اتاق بگیر، یه جوری با هم کنار میاییم. بعد حسام رفت، دو تا اتاق گرفت و گفت، یکیش مال من و فریبا، عمه و شما و بنفشه هم یه اتاق. بعدم گفت اتاق شما بزرگتره.
چشمک زد و گفت:
-منو میگی، دلم میخواست وسط هتل برقصم.
خودش رو تکون داد و گفت:
-حالا قرهام رو نگه داشتم برای اینجا.
نفسش رو آروم بیرون داد و گفت:
-نمیدونی بهار، اینقدر تو حرم امام رضا دعا کردم که همه چیز درست شه. فکر کنم جوابم رو داد. اینقدر نذر و نیاز کردم.
دستم رو گرفت و با همون شور اولیه گفت:
-وقتی بنفشه اوند گفت کاش میرفتیم آرایشگاه، من اصلا باورم نمیشد حسام این کار رو بکنه. زنگ زد به اون فامیلتون، علیرضا، گفت خانمم و خواهرم میخوان برای امشب آماده بشند، منتها اینجا رو نمیشناسند، اون بنده خدا هم گوشی رو داد به خانمش و اونم آدرس داد. زرین بانو فهمید ما میخواهیم بریم آرایشگاه، به انواع و اقسام بیماریها در لحظه مبتلا شد. عمه هم گفت برید، من پیشش میمونم. نامرد به عمه میگفت تو پیری، جون نداری، باید یه جوون پیش من بمونه. خسامم گفت، من اینارو بزارم، برمیگردم. جوونم، حواسم بهت هست.
با چشم به انتهای سالن اشاره کرد و گفت:
-الانم رفته اون ته و هی به من میگه همین جا بشین، فیلم میگیرن ازت، شوهرت بدش میاد.
به اطراف اشاره کرد و گفت:
-کو فیلم بردار، بلند شه خبر میده دیگه!
برای فریبا خوشحال بودم. مهگل جلو اومد و دست فریبا رو گرفت.
-پاشو ببینم، این همه خوشگل کردی بشینی اینجا، پاشو بیا وسط.
به شادی مهگل لبخند زدم. نگاهم کرد و گفت:
-تو فعلا معذوریت داری، قراره من با کوچولوی تو عمه بشم. حواست باید حسابی بهش باشه.
فریبا بهم اشاره کرد و گفت:
-بقیهاش رو بعدا میگم برات
چشمکی زد و به جمع زنان رقصنده وسط سالن پیوست.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
رمان بهار💞💞💞
#پارت790
تب و تاب رقص و پایکوبی بین جوونترها و حتی مسن ترها حسابی داغ بود.
پیشخدمت برام آب پرتقال آورده بود و من جرعه جرعه مینوشیدم.
دروغ چرا، خیلی چیزهای این مهمونی به میل من نبود و قطعاً مراسم آتیش بازی امشب هم مثل همه کارهای مهیار گ، پر از اغراق و شلوغ بازی بود و قطعا با یکی دو تا ترقه و فشفشه حل و فصل نمیشد، ولی من خوشحال بودم.
با دیدن عمه که به همراه زنعمو به طرفم میاومدند، باقی لیوان آب میوه رو یهو سر کشیدم و لیوان رو روی میز روبهروم گذاشتم.
به احترامشون ایستادم. عمه دست روی شونهام گذاشت و لب زد:
- بشین عزیزدلم.
نشستم و تو همون حالت، با زنعمو سلام و احوالپرسی کردم.
عمه این طرفم و زنعمو هم اون طرفم نشستند.
زنعمو گفت:
-یکم دیر برات جشن گرفت، ولی سنگ تموم گذاشته.
عمه گفت:
-فکر کنم اگر اون سال اول جشن نگرفتند، به خاطر فرهاد بوده.
به من نگاه کرد و گفت:
- درسته؟
به تایید حرف عمه سر تکون دادم. عمه به زنعمو نگاه کرد و گفت:
- بعدم دیر نشده، هر وقت دلت خوشه جشن بگیر.
زنعمو نگاهش رو از من گرفته و لب زد:
- ایشالا خوشبخت بشه. حامد هم جشن نگرفت، رفتن سفارت عقد کردند و تموم. خیلی دلم میخواد یه جشن اینجوری براش بگیرم.
با اومدن اسم حامد ناخواسته به زن عمو خیره شدم. سریع به خودم اومدم و لبخند زدم و گفتم:
- ایشالا خوشبخت شه.
-ایشالا، ولی اونم عقل نداره، مگه آدم با یه زن سیاه و زغالی ،خوشبخت میشه؟
لبخند مصنوعیم پر کشید. به قیافه زرین خیره بودم که عمه گفت:
- چه ربطی داره زرین، خوشبختی مگه به رنگ پوسته.
زرین صاف نشست. متاسف سر تکون داد و گفت:
- نمیارش حداقل ببینیمش این عروس سیاه و فرفری رو. یه بار سر عروسی حسام اومد، اونم تنها. تازه هر وقتم میخواستیم ببینیمش، باید تو هر سوراخ سنبهای سرک میکشیدیم تا پیداش کنیم. بهش میگم این عروس رو بیاره ببینیمش، میگه اونجا حالش خوبه. انگار مثلا ما میخواهیم حالش رو بد کنیم.
یاد روزهای سختم با زرین افتادم. من مهیار خوشبخت و خوشحال بودم، ولی اون روزها مثل یه تلخی روی زندگیم خودنمایی میکرد. حلال کرده بودم، ولی هر بار با یادآوری سردرگمی و ترسم تو خیابونهای شیراز، نفسم میگرفت.
به زن عمو که تو صورتم خیره بود نگاه کردم. انگار دنبال واکنشهای من بود.
نگاهش رو به جمعیت روی سن داد و گفت:
- این فریبا هم بچهاش رو ول کرده و خودش رفته دنبال قر دادن.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
رمان بهار💞💞💞
#پارت721
پتو رو دور خودم پیچیدم و وارد حیاط شدم. کمی به درختان شکوفه زده نگاه کردم. صدای مهیار از پشت سرم بلند شد.
-بیا تو خانوم، سرده هنوز هوا.
چند قدم دیگه برداشتم و اکسیژن بهار رو به ریههام دعوت کردم.
صدای مهیار نزدیکتر شد.
-بیا تو سرما میخوری، ندیدی دکتر چی گفت، گفت مریض بشی هیچ دارویی نمیتونه بهت بده.
-اول اینکه پتو دورمه، بعدم، افسردگی بگیرم خوبه. بعدم هوای بهاره، آدم که نباید خودش رو از باد بهار بپوشونه.
لبخند زد و نزدیکتر شد. به لباس کمش اشاره کردم و گفتم:
-لباس خودت کمه، بعد به من که پتو پیچم میگی لباست کمه.
-من مردم، ولی تو دو نفری، یکی خودت، یکی هم دختر یکی یدونه من. یه کوچولو نگران توعم، به خروار نگران پونه خانم.
با ناراحتی نمایشی نگاهش کردم و گفتم:
-دختر هووی مادر شده دیگه.
-دختر بیجا میکنه، دختر باید همدم مادرش بشه و عزیز دل باباش.
به لب حوض اشاره کرد و گفت:
-حداقل بشین که خسته نشی.
کنارش نشستم و گفتم:
-فیلم اون جشن رو گرفتی؟
-نه، فردا میگیرم. امروز رفتیم سونو گرافی و بعدم ذوق خواهر دار شدن پویا رو داشتیم، وقت نشد. راستی، قرار شده مهسان بیاد و اون وسایل آتیش بازی که از جشن مونده بود رو ببره برای تولد پسرش. انگار دو سه هفته دیگه است.
چشمهام گرد شد.
-مگه چیزی هم از ازشون مونده.
خندید و سر تکون داد.
-دادم آقا پرویز قایمشون کنه که تو نبینی.
-مگه مهبد کیلویی وسیله گرفته که اون همه زدن و هنوزم مونده.
هنوز میخندید.
-اون شب کم مونده بود درختها آتیش بگیرن، چه خبر بود.
-بد شد مگه!
دستش رو دور کمرم انداخت و گفت:
-می خوای تا قبل از دنیا اومدن پونه، بریم تو اون آپارتمانی که خریدیم. اینجوری به مامان اینا هم نزدیکیم.
-اگر بگم نه، به خرفم گوش میدی، قهر نمیکنی، لجبازی نمیکنی، مجبورم نمیکنی.
اخم کرد.
- من این جوریم بهار، من کی تو رو مجبور کردم.
-هیچ وقت این کار رو نکردی، هیچ وقتا، مثلا جشن گرفته، همه چیز به نظر من شد، یا مثلا همون آپارتمان یا مثلا....
میون حرفم پرید
-خیلی خب، فهیمیدم. کافیه.
مکثی کرد و گفت:
-حالا چرا نمیای اونجا.
-اینجا باز تره، طبیعت داره، باغچه داره. تو آپارتمان عادت ندارم.
-آها...ولی اونجا نزدیکیم.
بی حوصله از جام بلند شدم و گفتم:
-برو هر کاری لازمه بکن، کارت بیار وسایلها رو جمع کن.
از پشت من رو گرفت. پتو از روی سرم افتاد. کنار گوشم گفت:
-هر چی تو بگی عشقم. اینجوری قهر نکن دلم میسوزه.
با گوشه چشم نگاهش کردم. لبخند زد و گفت:
-دوستت دارم، اندازه همه دنیا.
- منم دوستت دارم.
«پایان»
این دفعه دیگه واقعا پایان💞💞
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت267 تقریبا بهم چسبید و بلند گفت: -بشین عزیزم! عزیزم رو طوری گفت، که ع
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت268
چنگی به دامنم زدم. حالا جوابش رو چی بدم؟
این زن هدفش تحقیر من بود.
توی ذهنم دنبال یه جواب میگشتم که آقا مهدی به کمکم اومد و گفت:
-یه مشکلی براشون پیش اومده، نتونستند بیان. ما هم که عجله داشتیم، ولی فردا برای عقد میان.
سر بلند کردم و به آقا مهدی نگاهی کردم. محکم و جدی به خواهرش نگاه میکرد. من که میدونستم فردا هیچ کس از شیراز قرار نبود که بیاد، پس چرا آقا مهدی اینطوری گفت؟
دوباره حجم زیادی از خاطرات تلخ و شیرین به ذهنم هجوم آوردند و بغض توی گلوم جا گرفت. آروم بلند شدم و به طرف اتاق خواب رفتم. نگاهی به روتختی حریر و ساتنی که سلیقه مهسان بود کردم و روش نشستم.
سعی کردم بغضم رو کنترل کنم، اما فشار زیادش قطرههای اشک رو روی صورتم روون میکرد. قطرههای اشک رو با آستین لباسم پاک میکردم و بی هدف به لوازم آرایش جلوی آینه خیره بودم.
یه دفعه در باز شد. فکر کردم ممکنه مهسان یا مهگل باشند. اما اشتباه میکردم، مهیار بود. خیلی آروم در رو بست و وارد اتاق شد. صورتم رو برگردوندم. اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
-کاری داشتید؟
سرم رو به طرفش چرخوندم. به دیوار تکیه داده بود و به من نگاه میکرد. با کمی تاخیر گفت:
- پس دل نازکی هم جزو خصوصیاتته!
چیزی نگفتم. اومد کنارم نشست.
-الان به خاطر حرفهای عطی ناراحتی، یه ساعت پیش برای چی گریه میکردی؟
-یعنی مهگل نگفت؟
سر تکون داد و گفت:
_چرا، ولی من باورم نمیشه که یه دختر عمو، به خاطر پسرعموش اینطوری گریه کنه. میخوام بدونم جریان چیه؟
-جریانی نیست.
صداش جدی شد.
-پس چرا اونطوری گریه میکردی؟
باید یه چیزی میگفتم که بیخیال بشه.
-حسام و حامد فقط پسرعموهای من نیستند، برادرهام هستند.
-به من گفتند، تو دو تا پسرعمو داری، حرفی از برادر نزدند.
-پس حتما بهتون گفتند که من با دو تا پسرعموهام، توی یه خونه و با هم مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم. اگه حسام نبود، من خیلی اتفاقهای بد برام میافتاد. حتی شاید الان زنده نبودم. ولی من وقتی داشتم می اومدم اینجا حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم.
- چرا خداحافظی نکردی؟
-چون که زن عموم بعد از مرگ عموم میخواست من رو از اون خونه دور کنه. میدونست پسرهاش نمیزارند. از نبودنشون استفاده کرد.
-پس مجبور شدی به ازدواج؟
- نه اینکه شما به دلخواه خودتون بوده!
کمی نگاهم کرد و گفت:
- چرا زن عموت از تو خوشش نمیاومد؟
تو چشمهاش زل زدم و گفتم:
-چون که مامانم بعد از فوت بابام، زن شوهرش شد.
سر تکون داد. چند ثانیهای ساکت شد و گفت:
-عمه عطی دلش از جای دیگهای پره. روزی که مامان تو رو بهم معرفی کرد، من همه چیز رو سپردم به خودش. حتما یه چیزی توی تو دیده. پس اینکه فردا کسی از اعضای خانوادهات باشند یا نباشند، مهم نیست. مهم فقط خودتی. من هم که شرایط تو رو میدونم.
خیره به هم نگاه کردیم. من به سیاهی چشم هاش و اون ... نمیدونم به چی!
دستش رو بالا آورد و رد اشک رو از روی صورتم پاک کرد، بعد با صدایی که هیچ حسی توش نبود لب زد:
-گریه نکن.
همین؟ گریه نکن! یعنی نمیتونست یه کم با احساستر باشه؟
نباید انتظاری داشته باشم، چون عشقی در کار نبود. هر دومون از سر اجبار کنار هم بودیم و اگر اون الان اینجا بود، میخواست مطمئن بشه چیزی بین من و حسام وجود نداشته.
پس همین گریه نکنِ بی احساس هم فکر میکنم که زیاد بود.
بلند شد و به طرف در رفت. هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که گفتم:
- چرا پریا رو نخواستی؟
نویسنده: #الف_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت268 چنگی به دامنم زدم. حالا جوابش رو چی بدم؟ این زن هدفش تحقیر من بود.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت269
صورتش رو نمیدیدم، ولی دستش رو هوا خشک شد.
چند لحظهای تو همون حالت بود، ولی بالاخره دستش رو پایین آورد و به دستگیره رسوند و گفت:
-هیچ وقت در مورد این موضوع کنجکاوی نکن. پریا از زندگی من رفته. ازدواج کرده و بچه داره. پس لازم نیست بهش فکر کنی. من اگر پریا رو میخواستم، الان کنارم بود.
در رو باز کرد و رفت. چرا مهیار به هیچ کس در مورد پس زدن پریا توضیح نداده بود؟
چند دقیقه بعد از مهیار، من هم به سالن برگشتم.
با وجود اصرارهای زیاد زرین خانوم برای اینکه شام رو همون جا بمونیم، ولی بالاخره برگشتیم.
هوا بغض داشت، مثل چشمهای من. فقط فرقش این بود که اون گاهی میبارید، ولی من خودم رو کنترل میکردم.
هوای اتاق خفه بود و نمیتونستم اونجا بمونم. روسری رو روی سرم محکم کردم و به حیاط رفتم. روی صندلی آهنی تراس نشستم. سرمای آهن به تنم کمی نفوذ کرد. ولی اهمیتی ندادم.
به بارش نمنم بارون نگاه میکردم. یاد خداحافظی تلخم با خونه عمو افتادم. اون روز هم بارون میاومد.
با حس وجود سایهای رو سرم چشم از قطره های بارون گرفتم و سر چرخوندم. مهسان بود. کمی نگاهم کرد، روی صندلی روبروی من نشست و گفت:
-دلت گرفته؟
سر تکون دادم. نفسی عمیق کشید و گفت:
- مهگل گفت که چی شده. چرا یه زنگ نمیزنی خونه عموت تا با پسرعموت حرف بزنی و آروم شی!
-نمی تونم. یه چیزهایی هست که نمیتونم بگم. شاید یه روز بهت گفتم، ولی الان اصلا نمیتونم. به خونه عموم اصلا نمیتونم زنگ بزنم.
-به خونه نمی،تونی زنگ برنی، خب چرا زنگ نمیزنی به موبایلش تا باهاش حرف بزنی؟ اینطوری خیالت هم راحت میشه.
- شماره اش رو حفظ نیستم. توی گوشیم بوده، که اون هم قبل از این که بیام اینجا شکسته.
-شماره تو حافظه گوشی ذخیره بوده یا تو سیمکارت؟
سوالی نگاهش کردم که گفت:
-می،تونی سیم کارتت رو بندازی تو گوشی من.
لبخندی زدم و ایستادم.
- واقعاً؟
- خب، آره.
خوشحالم به دنبالش راه افتادم و به اتاقم رفتم. مهسان هم چند دقیقه بعد، گوشی به دست وارد اتاق شد.
خوب شد که هر دو تا چمدون رو با جهیزیه نبرده بودم. چمدون رو باز کردم. مشغول گشتن شدم. یادم میاد زن عمو قطعات شکسته موبایل رو تو کیسه مشمایی ریخته بود و تو وسایلم گذاشته بود.
کیسه مشمایی رو پیدا کردم. گرهاش رو باز کردم و قطعات شکسته شده موبایل رو بیرون ریختم، ولی هرچقدر گشتم، سیمکارت نبود.
کجا میتونست باشه؟ ناامیدانه دوباره گشتم، ولی سیم کارت رو پیدا نکردم.
یعنی زن عمو سیم کارت رو برداشته! قبلا که این کار رو کرده بود. این حرکتش یعنی فکر همه چیز رو کرده.
با وجود سیم کارت، حامد و حسام میتونستند با من ارتباط داشته باشند، ولی حالا دیگه نمیتونند.
نفس نفس میزدم. کلافه چند بار همه چیز رو زیر و رو کردم. میدونستم فایده ای نداره، ولی باز میگشتم.
مهسان پرسید:
- گمش کردی؟
سر بلند کردم و با چشمهای اشکی به مهسان نگاه کردم.
- نیست!
کمی فکر کرد و گفت:
-شماره خونه رو که حفظی، به خونه زنگ بزن.
با بیچارگی جواب دادم:
- نمیتونم، گفتم که!
کمی نگاهم کرد و گفت:
- زن عموت گوشی رو بهش نمیده؟
با تعجب و سوالی نگاهش کردم، که ادامه داد:
- فهمیدنش خیلی هم کار سختی نبود، اینکه اون نخواد که تو با پسرهای جوونش در ارتباط باشی، یا بخواد تو رو از اونها دور کنه. فقط دلیلش رو نمیفهمم که باید یه سری کامل برام تعریف کنی.
سرم رو پایین انداختم.
راست میگفت، وقتی من از زنگ زدن به خونه عموم امتناع میکردم و دنبال شماره موبایل پسرعموم میگشتم، دقیقاً همین معنی رو میداد.
نفسم رو سنگین بیرون دادم، که یه دفعه مهسان گفت:
-یه فکری دارم. الان میام.
نویسنده: #الف_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت269 صورتش رو نمیدیدم، ولی دستش رو هوا خشک شد. چند لحظهای تو همون حال
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت270
از اتاق بیرون رفت و دوباره برگشت.
لب تخت نشست و در حالی که باتری موبایل رو جا میزد گفت:
- اسم یه دختری رو بگو که با پسر عموت آشنا باشه.
کمی فکر کردم و گفتم:
-فریبا، فریبا سپهری. از کارمندهای فروشگاهشه.
به صفحه موبایلش خیره شد و گفت:
- شماره خونه رو هم بگو. من یه سیم کارت دیگه دارم. با اون زنگ میزنیم.
خواستم چیزی بگم که گفت:
-تو کاریت نباشه، فقط شماره رو بگو.
شماره رو گفتم و اون هم گرفت. به لبهای مهسان خیره بودم که با الو گفتنش ته دلم خالی شد.
-سلام، منزل آقای اعتمادی؟ ببخشید خودشون منزل تشریف ندارند؟
- من از کارمندهای فروشگاهشون هستم. بگید فریبا سپهری. کار مهمیه، حتماً باید باهاشون صحبت کنم.
با دست به من اشاره کرد. قلبم توی دهنم میزد. یعنی گوشی رو میده به حسام.
با صدای الو گفتن دوباره مهسان ته دلم لرزید.
- آقای اعتمادی! یه لحظه گوشی، یه نفر اینجا باهاتون کار داره.
گوشی رو به طرفم گرفت، با دستهای لرزون گوشی رو گرفتم. کنار گوشم گذاشتم و گفتم
- الو ... حسام!
از چشمهام اشک سرازیر شده بود این مرد چقدر برادرانه به من کمک کرد و من حتی یه خداحافظی ازش نکردم. با کمی مکث صدای حسام تو گوشی پبچید.
-بهار؟ تو بهاری دیگه! آره؟ خودتی؟
لرزش صدام رو کنترل کردم و گفتم:
- آره، خودمم.
- کدوم قبرستونی رفتی بی معرفت! یه هفته است کل شیراز و اصفهان رو دنبالت گشتم، پیدات نکردم. نگفتی اینطوری میری، من جواب حامد رو چی بدم. یه هفته است داره بال بال میزنه که میخوام با بهار حرف بزنم. هر دفعه یه جوری پیچوندمش. یکی در میون جواب تماسهاش رو نمیدم.
لرزش صداش رو حس میکردم. میدونستم الان چه عذابی رو داره تحمل میکنه.
- من حالم خوبه، جایی هم که هستم، خوبه. آدمهایی هم که اطرافم هستند، خوبند.
- بگو کجایی بیام دنبالت. این خونه وقتی تو نباشی، نفس کشیدن توش سخته.
- پسرعمو به زندگیت برس. خودت رو اسیر من نکن.
-یعنی چی خودت رو اسیر من نکن؟ مثل آدم بگو کجایی، لعنتی!
- حسام، من شوهر کردم. بخوامم دیگه نمیتونم برگردم.
- تو چه غلطی کردی؟
- من به تو گفتم، به حامد هم گفتم. هیچکدوم باور نکردید. اون بهم گفت دروغگو تو گفتی روانی. مجبور شدم. فقط اینکه برات یه نامه نوشتم. گذاشتم توی جیب کت سرمهایه. حتما بخون. شاید نتونم دیگه بهت زنگ بزنم.
-بهار مثل آدم بگو کجایی.
- پیش شوهرم و خانوادهاش. فقط یه جوری قضیه رو به حامد بگو، خیلی اذیت نشه.
- من که میدونم تو اینجوری میگی من دنبالت نگردم.
- تورو خدا دنبال من نگرد. زندگی خودت رو بکن. دیگه نمیتونم حرف بزنم. خداحافظ.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم. صدای بهار گفتنهای حسام رو از دور هم میشنیدم.
دستم رو رو آیکون قرمز گذاشتم و تماس رو قطع کردم و گوشی رو به طرف مهسان گرفتم.
مهسان هنوز موبایل رو نگرفته بود که صدای آهنگ گوشی بلند شد. نگاهی به صفحه انداخت.
- داره بهت زنگ میزنه.
همونطور که اشکهام رو پاک میکردم، گفتم:
-جواب نده. نمیخوام آدرسم رو داشته باشه.
انگشتش رو روی صفحه کشید و صدای موبایل قطع شد. سیم کارت رو از گوشی در آورد و گفت:
- آروم شدی؟
نویسنده: #الف_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت270 از اتاق بیرون رفت و دوباره برگشت. لب تخت نشست و در حالی که باتری م
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت271
به چشمهای مهربون مهسان نگاه کردم و با لبخند سر تکون دادم. تلاطم درونم کم شده بود ولی هنوز آرامش نداشتم.
توی ذهنم هزار تا فکر میاومد و میرفت.
الان که حسام خونه بود، می تونستم برگردم. ولی مطمئن بودم که زرین اجازه نمیداد که رنگ آرامش رو ببینم. نه من و نه پسرهاش.
بعد هم، این خانواده توی این هفته خیلی زحمت کشیده بودند و کلی هزینه کرده بودند.
آدرس رو هم به حسام نمیتونستم و نمیخواستم که بدم. چون حتما خودش یا حامد به اینجا میاومدند و من این رو نمیخواستم.
دلم میخواستم که اونها من رو فراموش کنند و به زندگی خودشون برسند.
شماره حسام رو هم نگرفتم، چون میترسیدم وسوسه بشم برای تماس باهاش و ترقیبش به اینکه دوباره دنبالم بگرده.
بهترین راه همین بود، بیخبری. بیخبری قطعا سخت بود، ولی آرامش میآورد. باید راهی رو که انتخاب کرده بودم، تا آخرش میرفتم.
با فکری که به سرم زد، بلند شدم. مهیار قرار بود همسرم باشه و باید همه چیز رو میدونست. همونطور که من تقریباً همه چیز رو در مورد اون میدونستم و محق بودم برای دونستن چیزهای بیشتر. آبی به صورتم زدم و به طبقه پایین رفتم.
به تلویزیون نگاه میکرد. با دیدن من و قیافه پف آلودم، متعجب به من نگاه کرد. رو به روش ایستادم و گفتم:
-باید باهاتون حرف بزنم.
بدون هیچ عکسالعملی بلند شد و به طرف حیاط رفت.
دنبالش رفتم و هر دو روی صندلیهای آهنی حیاط نشستیم. سردی آهن صندلی برای تن گُر گرفتهام، کمی خوشایند بود. مهیار گفت:
- میشنوم.
لب باز کردم و ماجرا رو خلاصه براش گفتم. فقط عشق بین خودم و حامد رو در حد یه خواستگاری نشون دادم و زیاد شلوغش نکردم.
از داستان کسرا هم چیزی تعریف نکردم. فقط گفتم که با آبروم تهدیدم کردند. نمیدونم چرا، ولی هرکاری کردم نتونستم چیزی در موردش بگم.
تمام مدت فقط گوش میداد. بدون هیچ عکس العملی، دست به سینه نشسته بود و به لبهای من خیره بود.
حرفهام که تموم شد، قلبم آروم گرفت. بهش نگاه کردم و منتظر بودم تا چیزی بگه، اما دریغ از کلامی.
نمیدونم چقدر گذشت، اما هر دو کنار نم نم بارون روی تراس، فقط به میز خیره شده بودیم.
سکوت رو مهیار شکست.
-کار خیلی خوبی کردی گفتی.
سر بلند کردم و به چشمهای بیش از حد سیاهش نگاه کردم. چشم توی صورتم چرخوند و ادامه داد:
-اگه بعدا میفهمیدم، معلوم نبود که چی کار ممکن بود بکنم. توی این یه هفته، دائم با خودم فکر کردم که تو، چطور حاضر شدی با مردی با شرایط من ازدواج کنی، و دائم این موضوع که حتماً یه اشکالی یه جا هست و حس اینکه مادرم در مورد تو اشتباه کرده، تمام وجودم رو میخورد.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- این پسر عموت که تصادف کرده بود و تو نگرانش بودی، همونی هست که ازت خواستگاری کرده؟
سرم رو به اطراف به معنی نه تکون دادم و گفتم:
-نه، حامد اصلاً شیراز نیست، عسلویه است.
کمی سکوت کرد.
نویسنده: #الف_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت277 حسین آقا رو به من کرد و خیلی آروم گفت: - دخترم، این تنها کاری بود
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت276
پارچه سفید رنگ ساتنی از بالای سرمون جمع شد. مهگل جعبههای قرمز رنگ حلقه رو جلوی چشممون گرفت.
اول مهیار حلقه رو توی دستم کرد و بعد من برای مهیار.
سر بلند کردم و به چشمهای مهیار نگاه کردم.
به من نگاه نمیکرد. حواسش به حلقه نقرهای رنگ توی انگشتش بود، انگشتهایی که هرکدومشون دو تا سه برابر انگشتهای من بودند.
لحظهای با هم چشم تو چشم شدیم، اگر لبخند میزد، حتما جوابش رو با لبخند میدادم ولی اون فقط نگاهم کرد.
با صدای مهگل که جام عسل جلوی هردومون گرفته بود، چشم از همدیگه برداشتیم. انگشتهای عسلیمون رو توی دهن هم گذاشتیم.
شنیده بودم که عروس انگشت داماد رو گاز میگیره یا پا روی پاش میذاره، اما من هیچ کدام از این کارها رو نکردم. حواسم بیشتر به آینده مبهمم بود.
تازه، با چه رویی این کارها رو میکردم!
پدرشوهر و مادرشوهرم با جعبه بزرگ سورمهای رنگی نزدیکمون شدند.
بعد از تبریک و روبوسی، مهری خانوم جعبه رو باز کرد و روبه روی من گرفت.
یه سرویس طلای سفید و زرد با طرحی خاص و زیبا. جعبه رو چرخوند و رو به جمعیت گرفت.
مهبد با دوربین کوچیک دستیش نزدیک جعبه شد. چطور متوجه نشدم، مهبد تمام مدت از ما فیلم میگرفت!
مهری خانوم دستبند سرویس رو به دستم انداخت و بعد از برداشتن یکی از گوشوارهها، دستش رو به سمت شال سفید رنگم برد.
کمی خودم رو عقب کشیدم که دست مهیار روی دست مادرش نشست و گفت:
-مامان، چیکار میکنی؟ بخواد بعدا خودش میندازه.
مهری خانوم لبخند زد. تسلیم حرف پسرش شد و گوشواره رو سر جاش گذاشت. جعبه رو به دستم داد و رفت.
به جعبه نگاه میکردم که صدای مهیار کنار گوشم نشست.
-نمیتونی خودت بگی به شالم دست نزن که من باید به جات حرف بزنم!
سر بلند کردم و به چشمهاش نگاه کردم. با اخم نامحسوسی به من خیره بود.
هنوز چند دقیقه از اینکه من همسرش شده بودم نگذشته بود و اون داشت من رو دعوا میکرد!
حداقل میتونست صبر کنه از پای خنچه عقد بلند شیم. به هر حال که من اجازه نمیدادم که مادرش شال رو از دور گردنم باز کنه.
باصدای مهگل سر چرخوندم. همراه با علیرضا و ماهک کنار من ایستاده بودند. بیخیال جواب دادن به مهیار شدم و به تبریکات علیرضا و مهگل پاسخ دادم.
در عرض نیم ساعت توی دستم پر شد از النگوهای طلایی رنگ و یکی دو تا هم انگشتر.
بالاخره از محضر بیرون اومدیم و به رستورانی که مهیار از قبل برای ناهار رزرو کرده بود، رفتیم.
خیلی دلم میخواست با تینا حرف بزنم، ولی مهیار ازم جدا نمیشد.
طوری دست من رو توی دستش گرفته بود که انگار اون پلیسه و منم دزدی کرده بودم.
بالاخره تو یه فرصت مناسب که مهیار مشغول صحبت با پدرش بود، خودم رو به تینا رسوندم و کنارش نشستم.
تینا با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
-بالاخره دل کندی از شاه دوماد؟
آروم جواب دادم:
- از دستش فرار کردم.
خندید و گفت:
-خب، تعریف کن ببینم، تو این هفته چه کارها کردی؟
-من کار خاصی نکردم. تو تعریف کن، اونجا چه اتفاقی افتاد، بعد از اینکه من رفتم. به حسام چی گفتند؟
#الف_علیکرم
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت329 چشمش به حریف فرضی رو به روش بود که احتمالا هیچ کس به جز علیرضا نمی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت330
لبخند زدم و نگاهم رو به اطراف دادم. وقتی ازم تعریف میکرد، دوست داشتم. ممنونی زیر لب گفتم و به طرف در چرخیدم.
دم در ایستادم و گفتم:
- تا شما یه دوش بگیری، من چایی دم میکنم.
صداش رو شنیدم که میگفت:
-اونوقت میگم اینجا پادگانه بدش میاد.
با همون لبخند راه پله رو رد کردم. نگاهم به پویا افتاد. رو به روی تلویزیون خوابش برده بود. امروز حسابی خسته شده بود. خوبه که عصرونه رو مفصل خورده بود.
بغلش کردم و روی تختش و توی اتاقش خوابوندمش. به آشپزخونه رفتم و یه لوبیا پلوی خیلی خوشمزه درست کردم. میز رو چیدم و مهیار رو صدا زدم. پشت میز نشستم و منتظر شدم تا بیاد.
پشت به در آشپزخونه نشسته بودم و نگاهم به تزییناتی بود که روی غذا انجام داده بودم که یهو گونهام گرم شد. کلیپس موهام از پشت سرم باز شد و موهای بلندم دورم ریخت.
سر چرخوندم و به مهیاری که کمی روی من خم شده بود، نگاه کردم.
با لبخندی که روی لبش بود گفت:
- با موهای باز قشنگتری.
کمر صاف کرد و میز رو دور زد. صندلی روبروی من رو بیرون کشید. جای بوسهاش رو روی صورت لمس کردم. اولین باری بود که مردی غیر از عموی خدابیامرزم من رو میبوسید.
حوله رو از دور گردنش برداشت و رو پشتی صندلی انداخت. بی توجه به شوکی که به من وارد کرده بود، دست لای موهای خیسش کشید و نشست.
-خب، ببینم خانم چه کرده.
هم برای من و هم برای خودش غذا کشید. البته برای من خیلی زیاد کشید و وقتی اعتراض کردم، خیلی جدی گفت که باید همهاش رو بخورم.
جوابش رو ندادم و در واقع اطاعت کردم.
نگاهم به دستهاش افتاد. دیگه نمیلرزیدند، رنگ صورتش هم دوباره به حالت اول برگشته بود.
اون حرف میزد و من گوش میدادم. سعی میکرد که من خوشحال باشم و فقط وقتی سرعت غذا خوردنم کم میشد کمی اخم میکرد و جدی میشد.
**
نویسنده: #الف_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت344 -حافظ آوردم با هم بخونیم. لبخندیزد و گفت: - آخرین باری که یه غزل
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت345
از حالت صداش و چهرهاش کمی ترسیدم، ولی به روی خودم نیاوردم. یه کم دیگه تو بغلش موندم و بعد در حالی که دستش دور کمرم بود و رهام نمیکرد، بلند شدیم و به اتاق خواب رفتیم.
تا وقتی که بیدار بود، اونقدر من رو محکم به خودش چسبونده بود که به سختی نفس میکشیدم.
اعتراض هم فایدهای نداشت، انگار اصلا صدام رو نمیشنید.
وقتی دستهاش شل شدند، متوجه شدم که خوابیده. خودم رو آروم ازش جدا کردم و سرم رو روی بالش گذاشتم و اینقدر به چهرهاش که موقع خواب، نه اخمی داشت و نه جدیتی، نگاه کردم تا خوابم برد.
صبح زودتر از مهیار از خواب بیدار شدم. کتری رو از آب پر کردم و میز صبحونه رو چیدم. روی صندلی نشستم و به کتری خیره شدم.
حرارت اجاق به کتری میخورد و باعث میشد که آب بخار بشه و بخار آب در کتری رو بلرزونه، درست مثل دست های مهیار که هر وقت عصبی میشد، میلرزیدند.
این حالت نمیتونست طبیعی باشه. مهیار یه مشکلی داشت، مشکلی که یا باید به دکتر اعصاب مراجعه میکرد یا به روانپزشک.
خب میثم متخصص مغز و اعصاب بود، یعنی تا حالا متوجه این حالتهای برادرزادهاش نشده بود. شاید دیشب میخواست سر حرف رو باز کنه، تا از مریضی مهیار حرف بزنه، ولی نتونسته.
کارتی رو که بهم داده بود رو هنوز داشتم. میتونستم بهش زنگ بزنم، اما تلفن خونه قطع بود. باید از مهیار میخواستم که وصلش کنه.
زیر کتری رو کم کردم و چایی رو دم. صدای در اتاق اومد. حتما مهیار بیدار شده.
نون رو توی سبد حصیری روی میز گذاشتم و دو تا چایی خوشرنگ ریختم.
چند دقیقه بعد مهیار وارد آشپزخونه شد. صبح بخیری گفتم و جوابم رو داد.
پشت میز نشست. عطر چایی رو بو کشید و لبخندی به من زد و گفت:
- از وقتی تو اومدی به این خونه، من صبحها، صبحونه خورده میرم سرکار.
- قبلا نمیخوردی؟
- وقت نمیکردم. باید پویا رو بیدار میکردم. صبحونه اش رو میدادم. پویا اذیت میکرد، خوابش میاومد. غذا نمیخورد. بعد کلی مصیبت داشتم سر لباس پوشوندنش، بعدش هم باید میبردمش پیش یکی میذاشتمش. حالا یا زری خانم، یا مامان، گاهی وقتها هم با خودم میبردمش. دیگه وقتی برای صبحونه خوردن من نمیموند.
چیزی نگفتم. در واقع دلم براش سوخت، ولی ترجیح دادم سکوت کنم.
- باید دوباره ورزش رو شروع کنم. خیلی وقته گذاشتمش کنار، بدنم داره از فرم میوفته. میتونی صبحها یه کم زودتر بیدارم کنی.
- باشه.
لقمه بزرگی که توی دستش بود و توش طبق چیزی که دیدم، پر از کره و مربا، به سمتم گرفت.
ازش گرفتم و تشکر کردم. لقمه رو توی دستم جابجا کردم و گفتم:
-راستی، قصد نداری تلفن خونه رو وصل کنی؟
بدون اینکه به من نگاه کنه، همونطور که لقمه دیگهای درست میکرد، گفت:
- تلفن میخوای چیکار؟
کمی تعجب کردم.
- خب، تلفن برای خونه لازمه. گاهی لازم میشه حال کسی رو بپرسی، از روزگار کسی خبر بگیری، گاهی کار ضروری پیش میاد.
بدون اینکه چشمش رو از لقمه توی دستش برداره، گفت:
- تو هر وقت خواستی با تلفن حرف بزنی، موبایل من هست.
- تو که همیشه نیستی.
سرش رو بلند کرد. کمی اخم چاشنی پیشونیش کرد و خیلی جدی گفت:
- دوست نداری جلوی من با کسی حرف بزنی؟ مگه من و تو با هم مسئله یواشکی داریم؟ یا شاید دوست نداری من بفهمم که با کی حرف زدی؟
کمی از شکل حرف زدنش جاخوردم.
- نه... ولی آخه...
با حفظ حالت قبلی، ولی جدیتر گفت:
- ولی و آخه نداره. هر وقت خواستی حال کسی رو بپرسی، یا از روزگار کسی خبر بگیری، موبایلم رو بهت می دم، هر چقدر دوست داشتی جلوی من حرف میزنی. اگر هم کار ضروری پیش اومد و اتفاقی افتاد و من نبودم به زری خانوم میگی. اونها تلفن دارند. البته اگه واقعا ضروری بود. خودت هم تو خونه شون نمیری، میگی زری خانوم خودش زنگ بزنه.
نویسنده: #الف_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت374 مرد جوون رو به مهیار گفت: - سلام آقا مهیار. ببخشید، بچهها یه دفعه
رمان زیباب بهار 💝💝💝💝💝
#پارت375
ایستادم و اشکهام رو پاک کردم. آروم لای در اتاق رو باز کردم ولی با چیزی که دیدم شدت اشکهام بیشتر شد.
پویا پشت در اتاق نشسته بود . زانوهاش رو بغل کرده بود و آروم گریه میکرد. با دیدنم دستهاش رو به سمتم دراز کرد. بغلش کردم و توی اتاق بردمش و در رو بستم.
نمیدونستم خودم ساکت بشم یا پویا رو ساکت کنم. دستش رو دور گردنم حلقه کرده بود و خودش رو محکم به من چسبونده بود.
توی همون حالت روی تخت دراز کشیدم و پتویی روی هر دومون کشیدم و تو همون حالت خوابمون برد.
با حس حرکت چیزی روی صورتم، چشم باز کردم. یه کم طول کشید تا موقعیتم رو درک کردم و یادم اومد چه اتفاقی افتاده.
چشم چرخوندم و پویا رو دیدم که دستهای کوچولوش رو روی صورتم حرکت میداد و اسمم رو صدا میزد.
به صورت سفیدش که اشک حسابی کثیفش کرده بود، نگاه کردم.
- من گشنمه.
نگاهی به ساعت کردم. حق داشت که گرسنه باشه، وقت شام بود. سرجام نشستم. دیگه صدای کیسه بوکس تو فضا نمیپیچید.
رو به پویا گفتم:
- تو همین جا بمون، تا من برگردم. دنبال من نیا. باشه؟
سر تکون داد و باشهای گفت.
در اتاق رو باز کردم و توی سالن سر چرخوندم، نبود.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم.
چراغ رو روشن کردم. توی یخچال سوپ داشتیم، فقط کافی بود گرمش کنم.
هنوز زیر قابلمه رو روشن نکرده بودم که صداش از پشت سرم بلند شد.
- توی آشپزخونه چی میخوای؟
ته دلم خالی شد. برگشتم و گفتم:
- برای پویا... برای پویا...غذا گرم... می کنم.
به طرفم اومد. خودم رو کنار کشیدم و کمی هم جمع کردم. از کنارم رد شد و به طرف در پشتی رفت.
دستگیره رو چند بار بالا و پایین کرد. در رو از صبح قفل کرده بودم. لب باز کردم و گفتم:
- کلیدش ... رو یخچاله.
برگشت و نگاهم کرد.
- این در از کی قفله؟
- از... صبح.
یه کم نگاهم کرد.
- تو برو، من گرم میکنم و میارم.
اعتراضی نکردم. از آشپزخونه خارج شدم و کنار در ایستادم.
چند دقیقه بعد، با یه کاسه سوپ بیرون اومد و در آشپزخونه رو هم بست.
کاسه رو گرفتم و به طرف اتاق خواب رفتم.
پویا رو صدا کردم و با هم به اتاق خودش رفتیم. در رو هم پشت سرمون بستیم.
روی زمین نشستیم و من قاشق قاشق سوپ تو دهن پویا گذاشتم. پویا بهم خیره بود و بدون اینکه اذیت کنه، غذاش رو خورد.
با حرفی که زد به چشمهای گرد و روشنش خیره شدم.
-میخوای بری؟
- کجا؟
- خونهاتون.
چرا این بچه همیشه نگران رفتن منه؟
با بغض گفتم:
- نه، من هیچ جا نمیرم، خونه من الان اینجاست.
بلند شد و خودش رو توی بغل من جا کرد.
نویسنده: #الف_علیکرم
#کپی_حرام
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان