بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت267 تقریبا بهم چسبید و بلند گفت: -بشین عزیزم! عزیزم رو طوری گفت، که ع
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت268
چنگی به دامنم زدم. حالا جوابش رو چی بدم؟
این زن هدفش تحقیر من بود.
توی ذهنم دنبال یه جواب میگشتم که آقا مهدی به کمکم اومد و گفت:
-یه مشکلی براشون پیش اومده، نتونستند بیان. ما هم که عجله داشتیم، ولی فردا برای عقد میان.
سر بلند کردم و به آقا مهدی نگاهی کردم. محکم و جدی به خواهرش نگاه میکرد. من که میدونستم فردا هیچ کس از شیراز قرار نبود که بیاد، پس چرا آقا مهدی اینطوری گفت؟
دوباره حجم زیادی از خاطرات تلخ و شیرین به ذهنم هجوم آوردند و بغض توی گلوم جا گرفت. آروم بلند شدم و به طرف اتاق خواب رفتم. نگاهی به روتختی حریر و ساتنی که سلیقه مهسان بود کردم و روش نشستم.
سعی کردم بغضم رو کنترل کنم، اما فشار زیادش قطرههای اشک رو روی صورتم روون میکرد. قطرههای اشک رو با آستین لباسم پاک میکردم و بی هدف به لوازم آرایش جلوی آینه خیره بودم.
یه دفعه در باز شد. فکر کردم ممکنه مهسان یا مهگل باشند. اما اشتباه میکردم، مهیار بود. خیلی آروم در رو بست و وارد اتاق شد. صورتم رو برگردوندم. اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
-کاری داشتید؟
سرم رو به طرفش چرخوندم. به دیوار تکیه داده بود و به من نگاه میکرد. با کمی تاخیر گفت:
- پس دل نازکی هم جزو خصوصیاتته!
چیزی نگفتم. اومد کنارم نشست.
-الان به خاطر حرفهای عطی ناراحتی، یه ساعت پیش برای چی گریه میکردی؟
-یعنی مهگل نگفت؟
سر تکون داد و گفت:
_چرا، ولی من باورم نمیشه که یه دختر عمو، به خاطر پسرعموش اینطوری گریه کنه. میخوام بدونم جریان چیه؟
-جریانی نیست.
صداش جدی شد.
-پس چرا اونطوری گریه میکردی؟
باید یه چیزی میگفتم که بیخیال بشه.
-حسام و حامد فقط پسرعموهای من نیستند، برادرهام هستند.
-به من گفتند، تو دو تا پسرعمو داری، حرفی از برادر نزدند.
-پس حتما بهتون گفتند که من با دو تا پسرعموهام، توی یه خونه و با هم مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم. اگه حسام نبود، من خیلی اتفاقهای بد برام میافتاد. حتی شاید الان زنده نبودم. ولی من وقتی داشتم می اومدم اینجا حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم.
- چرا خداحافظی نکردی؟
-چون که زن عموم بعد از مرگ عموم میخواست من رو از اون خونه دور کنه. میدونست پسرهاش نمیزارند. از نبودنشون استفاده کرد.
-پس مجبور شدی به ازدواج؟
- نه اینکه شما به دلخواه خودتون بوده!
کمی نگاهم کرد و گفت:
- چرا زن عموت از تو خوشش نمیاومد؟
تو چشمهاش زل زدم و گفتم:
-چون که مامانم بعد از فوت بابام، زن شوهرش شد.
سر تکون داد. چند ثانیهای ساکت شد و گفت:
-عمه عطی دلش از جای دیگهای پره. روزی که مامان تو رو بهم معرفی کرد، من همه چیز رو سپردم به خودش. حتما یه چیزی توی تو دیده. پس اینکه فردا کسی از اعضای خانوادهات باشند یا نباشند، مهم نیست. مهم فقط خودتی. من هم که شرایط تو رو میدونم.
خیره به هم نگاه کردیم. من به سیاهی چشم هاش و اون ... نمیدونم به چی!
دستش رو بالا آورد و رد اشک رو از روی صورتم پاک کرد، بعد با صدایی که هیچ حسی توش نبود لب زد:
-گریه نکن.
همین؟ گریه نکن! یعنی نمیتونست یه کم با احساستر باشه؟
نباید انتظاری داشته باشم، چون عشقی در کار نبود. هر دومون از سر اجبار کنار هم بودیم و اگر اون الان اینجا بود، میخواست مطمئن بشه چیزی بین من و حسام وجود نداشته.
پس همین گریه نکنِ بی احساس هم فکر میکنم که زیاد بود.
بلند شد و به طرف در رفت. هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که گفتم:
- چرا پریا رو نخواستی؟
نویسنده: #الف_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت268 چنگی به دامنم زدم. حالا جوابش رو چی بدم؟ این زن هدفش تحقیر من بود.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت269
صورتش رو نمیدیدم، ولی دستش رو هوا خشک شد.
چند لحظهای تو همون حالت بود، ولی بالاخره دستش رو پایین آورد و به دستگیره رسوند و گفت:
-هیچ وقت در مورد این موضوع کنجکاوی نکن. پریا از زندگی من رفته. ازدواج کرده و بچه داره. پس لازم نیست بهش فکر کنی. من اگر پریا رو میخواستم، الان کنارم بود.
در رو باز کرد و رفت. چرا مهیار به هیچ کس در مورد پس زدن پریا توضیح نداده بود؟
چند دقیقه بعد از مهیار، من هم به سالن برگشتم.
با وجود اصرارهای زیاد زرین خانوم برای اینکه شام رو همون جا بمونیم، ولی بالاخره برگشتیم.
هوا بغض داشت، مثل چشمهای من. فقط فرقش این بود که اون گاهی میبارید، ولی من خودم رو کنترل میکردم.
هوای اتاق خفه بود و نمیتونستم اونجا بمونم. روسری رو روی سرم محکم کردم و به حیاط رفتم. روی صندلی آهنی تراس نشستم. سرمای آهن به تنم کمی نفوذ کرد. ولی اهمیتی ندادم.
به بارش نمنم بارون نگاه میکردم. یاد خداحافظی تلخم با خونه عمو افتادم. اون روز هم بارون میاومد.
با حس وجود سایهای رو سرم چشم از قطره های بارون گرفتم و سر چرخوندم. مهسان بود. کمی نگاهم کرد، روی صندلی روبروی من نشست و گفت:
-دلت گرفته؟
سر تکون دادم. نفسی عمیق کشید و گفت:
- مهگل گفت که چی شده. چرا یه زنگ نمیزنی خونه عموت تا با پسرعموت حرف بزنی و آروم شی!
-نمی تونم. یه چیزهایی هست که نمیتونم بگم. شاید یه روز بهت گفتم، ولی الان اصلا نمیتونم. به خونه عموم اصلا نمیتونم زنگ بزنم.
-به خونه نمی،تونی زنگ برنی، خب چرا زنگ نمیزنی به موبایلش تا باهاش حرف بزنی؟ اینطوری خیالت هم راحت میشه.
- شماره اش رو حفظ نیستم. توی گوشیم بوده، که اون هم قبل از این که بیام اینجا شکسته.
-شماره تو حافظه گوشی ذخیره بوده یا تو سیمکارت؟
سوالی نگاهش کردم که گفت:
-می،تونی سیم کارتت رو بندازی تو گوشی من.
لبخندی زدم و ایستادم.
- واقعاً؟
- خب، آره.
خوشحالم به دنبالش راه افتادم و به اتاقم رفتم. مهسان هم چند دقیقه بعد، گوشی به دست وارد اتاق شد.
خوب شد که هر دو تا چمدون رو با جهیزیه نبرده بودم. چمدون رو باز کردم. مشغول گشتن شدم. یادم میاد زن عمو قطعات شکسته موبایل رو تو کیسه مشمایی ریخته بود و تو وسایلم گذاشته بود.
کیسه مشمایی رو پیدا کردم. گرهاش رو باز کردم و قطعات شکسته شده موبایل رو بیرون ریختم، ولی هرچقدر گشتم، سیمکارت نبود.
کجا میتونست باشه؟ ناامیدانه دوباره گشتم، ولی سیم کارت رو پیدا نکردم.
یعنی زن عمو سیم کارت رو برداشته! قبلا که این کار رو کرده بود. این حرکتش یعنی فکر همه چیز رو کرده.
با وجود سیم کارت، حامد و حسام میتونستند با من ارتباط داشته باشند، ولی حالا دیگه نمیتونند.
نفس نفس میزدم. کلافه چند بار همه چیز رو زیر و رو کردم. میدونستم فایده ای نداره، ولی باز میگشتم.
مهسان پرسید:
- گمش کردی؟
سر بلند کردم و با چشمهای اشکی به مهسان نگاه کردم.
- نیست!
کمی فکر کرد و گفت:
-شماره خونه رو که حفظی، به خونه زنگ بزن.
با بیچارگی جواب دادم:
- نمیتونم، گفتم که!
کمی نگاهم کرد و گفت:
- زن عموت گوشی رو بهش نمیده؟
با تعجب و سوالی نگاهش کردم، که ادامه داد:
- فهمیدنش خیلی هم کار سختی نبود، اینکه اون نخواد که تو با پسرهای جوونش در ارتباط باشی، یا بخواد تو رو از اونها دور کنه. فقط دلیلش رو نمیفهمم که باید یه سری کامل برام تعریف کنی.
سرم رو پایین انداختم.
راست میگفت، وقتی من از زنگ زدن به خونه عموم امتناع میکردم و دنبال شماره موبایل پسرعموم میگشتم، دقیقاً همین معنی رو میداد.
نفسم رو سنگین بیرون دادم، که یه دفعه مهسان گفت:
-یه فکری دارم. الان میام.
نویسنده: #الف_علیکرم
#رمان
#بهار
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت269 صورتش رو نمیدیدم، ولی دستش رو هوا خشک شد. چند لحظهای تو همون حال
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت270
از اتاق بیرون رفت و دوباره برگشت.
لب تخت نشست و در حالی که باتری موبایل رو جا میزد گفت:
- اسم یه دختری رو بگو که با پسر عموت آشنا باشه.
کمی فکر کردم و گفتم:
-فریبا، فریبا سپهری. از کارمندهای فروشگاهشه.
به صفحه موبایلش خیره شد و گفت:
- شماره خونه رو هم بگو. من یه سیم کارت دیگه دارم. با اون زنگ میزنیم.
خواستم چیزی بگم که گفت:
-تو کاریت نباشه، فقط شماره رو بگو.
شماره رو گفتم و اون هم گرفت. به لبهای مهسان خیره بودم که با الو گفتنش ته دلم خالی شد.
-سلام، منزل آقای اعتمادی؟ ببخشید خودشون منزل تشریف ندارند؟
- من از کارمندهای فروشگاهشون هستم. بگید فریبا سپهری. کار مهمیه، حتماً باید باهاشون صحبت کنم.
با دست به من اشاره کرد. قلبم توی دهنم میزد. یعنی گوشی رو میده به حسام.
با صدای الو گفتن دوباره مهسان ته دلم لرزید.
- آقای اعتمادی! یه لحظه گوشی، یه نفر اینجا باهاتون کار داره.
گوشی رو به طرفم گرفت، با دستهای لرزون گوشی رو گرفتم. کنار گوشم گذاشتم و گفتم
- الو ... حسام!
از چشمهام اشک سرازیر شده بود این مرد چقدر برادرانه به من کمک کرد و من حتی یه خداحافظی ازش نکردم. با کمی مکث صدای حسام تو گوشی پبچید.
-بهار؟ تو بهاری دیگه! آره؟ خودتی؟
لرزش صدام رو کنترل کردم و گفتم:
- آره، خودمم.
- کدوم قبرستونی رفتی بی معرفت! یه هفته است کل شیراز و اصفهان رو دنبالت گشتم، پیدات نکردم. نگفتی اینطوری میری، من جواب حامد رو چی بدم. یه هفته است داره بال بال میزنه که میخوام با بهار حرف بزنم. هر دفعه یه جوری پیچوندمش. یکی در میون جواب تماسهاش رو نمیدم.
لرزش صداش رو حس میکردم. میدونستم الان چه عذابی رو داره تحمل میکنه.
- من حالم خوبه، جایی هم که هستم، خوبه. آدمهایی هم که اطرافم هستند، خوبند.
- بگو کجایی بیام دنبالت. این خونه وقتی تو نباشی، نفس کشیدن توش سخته.
- پسرعمو به زندگیت برس. خودت رو اسیر من نکن.
-یعنی چی خودت رو اسیر من نکن؟ مثل آدم بگو کجایی، لعنتی!
- حسام، من شوهر کردم. بخوامم دیگه نمیتونم برگردم.
- تو چه غلطی کردی؟
- من به تو گفتم، به حامد هم گفتم. هیچکدوم باور نکردید. اون بهم گفت دروغگو تو گفتی روانی. مجبور شدم. فقط اینکه برات یه نامه نوشتم. گذاشتم توی جیب کت سرمهایه. حتما بخون. شاید نتونم دیگه بهت زنگ بزنم.
-بهار مثل آدم بگو کجایی.
- پیش شوهرم و خانوادهاش. فقط یه جوری قضیه رو به حامد بگو، خیلی اذیت نشه.
- من که میدونم تو اینجوری میگی من دنبالت نگردم.
- تورو خدا دنبال من نگرد. زندگی خودت رو بکن. دیگه نمیتونم حرف بزنم. خداحافظ.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم. صدای بهار گفتنهای حسام رو از دور هم میشنیدم.
دستم رو رو آیکون قرمز گذاشتم و تماس رو قطع کردم و گوشی رو به طرف مهسان گرفتم.
مهسان هنوز موبایل رو نگرفته بود که صدای آهنگ گوشی بلند شد. نگاهی به صفحه انداخت.
- داره بهت زنگ میزنه.
همونطور که اشکهام رو پاک میکردم، گفتم:
-جواب نده. نمیخوام آدرسم رو داشته باشه.
انگشتش رو روی صفحه کشید و صدای موبایل قطع شد. سیم کارت رو از گوشی در آورد و گفت:
- آروم شدی؟
نویسنده: #الف_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت270 از اتاق بیرون رفت و دوباره برگشت. لب تخت نشست و در حالی که باتری م
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت271
به چشمهای مهربون مهسان نگاه کردم و با لبخند سر تکون دادم. تلاطم درونم کم شده بود ولی هنوز آرامش نداشتم.
توی ذهنم هزار تا فکر میاومد و میرفت.
الان که حسام خونه بود، می تونستم برگردم. ولی مطمئن بودم که زرین اجازه نمیداد که رنگ آرامش رو ببینم. نه من و نه پسرهاش.
بعد هم، این خانواده توی این هفته خیلی زحمت کشیده بودند و کلی هزینه کرده بودند.
آدرس رو هم به حسام نمیتونستم و نمیخواستم که بدم. چون حتما خودش یا حامد به اینجا میاومدند و من این رو نمیخواستم.
دلم میخواستم که اونها من رو فراموش کنند و به زندگی خودشون برسند.
شماره حسام رو هم نگرفتم، چون میترسیدم وسوسه بشم برای تماس باهاش و ترقیبش به اینکه دوباره دنبالم بگرده.
بهترین راه همین بود، بیخبری. بیخبری قطعا سخت بود، ولی آرامش میآورد. باید راهی رو که انتخاب کرده بودم، تا آخرش میرفتم.
با فکری که به سرم زد، بلند شدم. مهیار قرار بود همسرم باشه و باید همه چیز رو میدونست. همونطور که من تقریباً همه چیز رو در مورد اون میدونستم و محق بودم برای دونستن چیزهای بیشتر. آبی به صورتم زدم و به طبقه پایین رفتم.
به تلویزیون نگاه میکرد. با دیدن من و قیافه پف آلودم، متعجب به من نگاه کرد. رو به روش ایستادم و گفتم:
-باید باهاتون حرف بزنم.
بدون هیچ عکسالعملی بلند شد و به طرف حیاط رفت.
دنبالش رفتم و هر دو روی صندلیهای آهنی حیاط نشستیم. سردی آهن صندلی برای تن گُر گرفتهام، کمی خوشایند بود. مهیار گفت:
- میشنوم.
لب باز کردم و ماجرا رو خلاصه براش گفتم. فقط عشق بین خودم و حامد رو در حد یه خواستگاری نشون دادم و زیاد شلوغش نکردم.
از داستان کسرا هم چیزی تعریف نکردم. فقط گفتم که با آبروم تهدیدم کردند. نمیدونم چرا، ولی هرکاری کردم نتونستم چیزی در موردش بگم.
تمام مدت فقط گوش میداد. بدون هیچ عکس العملی، دست به سینه نشسته بود و به لبهای من خیره بود.
حرفهام که تموم شد، قلبم آروم گرفت. بهش نگاه کردم و منتظر بودم تا چیزی بگه، اما دریغ از کلامی.
نمیدونم چقدر گذشت، اما هر دو کنار نم نم بارون روی تراس، فقط به میز خیره شده بودیم.
سکوت رو مهیار شکست.
-کار خیلی خوبی کردی گفتی.
سر بلند کردم و به چشمهای بیش از حد سیاهش نگاه کردم. چشم توی صورتم چرخوند و ادامه داد:
-اگه بعدا میفهمیدم، معلوم نبود که چی کار ممکن بود بکنم. توی این یه هفته، دائم با خودم فکر کردم که تو، چطور حاضر شدی با مردی با شرایط من ازدواج کنی، و دائم این موضوع که حتماً یه اشکالی یه جا هست و حس اینکه مادرم در مورد تو اشتباه کرده، تمام وجودم رو میخورد.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- این پسر عموت که تصادف کرده بود و تو نگرانش بودی، همونی هست که ازت خواستگاری کرده؟
سرم رو به اطراف به معنی نه تکون دادم و گفتم:
-نه، حامد اصلاً شیراز نیست، عسلویه است.
کمی سکوت کرد.
نویسنده: #الف_علیکرم
#رمان
#بهار
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -پسر الهام مرد، الهام اگر میفهمید بچهاش مرده اونم میمرد، اینو خودت گ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
همه جا دوباره ساکت شده بود، حتی صداهایی که گاهی از طبقه دوم میاومد هم دیگه نمیاومد.
اتاق، سالن، طبقه بالا، حتی کوچه هم ساکت بودند ولی تو مغز من پر از صدا بود.
صدای جنجال، صدای مهراب که پشت سر هم بهم میگفت چیزی که من دارم و تو نداری.
تحمل موندن توی هال و شکل نگاههاش رو نداشتم که به اتاق خواب پناه آورده بودم.
لب تخت دایی و زندایی نشسته بودم و به حرفهای مهراب فکر میکردم، این یکی جسارتش رو داشت و حروم و حلال بچهام رو تو صورتم فریاد زد، بقیه حتما پشت سرم میگفتند.
آدمی نبودم که پشت حرف بمونم و جوابی تو آستینم نداشته باشم، اما این رک گویی مهراب شوک بدی بهم وارد کرده بود.
برای لحظهای عصبانیت کل وجودم رو گرفت.
مردک دیوانه برای همه کارهای خودش توجیه آورد و به من که رسید همه کارهام شد عیب و عار و همهاش رو تو صورتم کوبید.
من اگر رفتم با خواست پدرم بود، نمیرفتم مرگم حتمی بود.
اصلا یکی نیست بهش بگه تو خودت برای دختری که ادعای پدریش رو داری چی کار کردی که اینطور حق به جانب حرف میزنی؟
جوابی بهش میدادم که یادش بمونه که اینی جلوش ایستاده سحره، دختر اصغر مارمولک.
صدای تق تقی نگاهم رو به در اتاق خواب داد.
صدای در بود، در هال. محدثه اومدمی گفت و در رو باز کرد.
صدای سپیده عصبانیت لحظهایم رو پروند.
سلام کرده بود و داشت با محدثه خوش و بش میکرد.
صدای مهراب این بار اومد.
-بیا تو سپیده، کاری داری؟
آقای پدر! چه تحویلی هم میگرفت دخترش رو.
از لب تخت کنده شدم و تا دم در رفتم.
سپیده گفت:
-ممنون، اومدم دنبال سحر.
محدثه گفت:
-اومد مگه حسین؟
-نه، نیومده...
در اتاق خواب رو باز کردم، سپیده نگاهم کرد و با لبخند ادامه داد:
-سالار زنگ زد گفت با منه...قربونت برم، بچتو بردار بیا بریم بالا.
مخاطب قسمت دوم جملهاش من بودم. به سمت مهراب سر چرخوندم.
با اخم نگاهم میکرد.
به جهنم، اینقدر اخم کن تا بمیری.
-الان میام.
به سمتم اومد و گفت:
-وسایلت رو بده من، تو بچه رو بیار.
مهراب از جاش بلند شد. سپیده به سمت مهراب چرخید و گفت:
-تا یادم نرفته، عمه گفت برای ناهار همه تشریف بیارید بالا.
بچه رو برداشتم. صدای مهراب رو شنیدم.
-بستگی داره ناهار چی باشه.
جلوی در اتاق خواب بودم که سپیده گفت:
-نگار زحمتشو کشیده. زندایی کجاست؟
محدثه از همون جلوی در گفت:
-تو اتاقه، سرش درد میکرد، بهش میگم.
کیفم رو که کنار در اتاق ایستاده بود نشون سپیده دادم و گفتم:
-کیفم اونجاس.
کیف رو برداشت. صدای سفیده گفتن عمه از راه پله میاومد که کیف رو برداشت و سریع رفت.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت همه جا دوباره ساکت شده بود، حتی صداهایی که گاهی از طبقه دوم میاومد هم
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
باید خوددار میبودم. مهراب تو این یه مورد درست میگفت، سپیده ضعیف بود، اگر میفهمید حالش خراب میشد.
نمیخواستم آتیش بین خودم و مهراب رو فعلا شعله ور تر کنم تا به وقتش، ولی نه تا وقتی که مهراب آروم گفت:
-اون قربونت برمی که بهت گفت از سرت زیاد بود.
خودش خواست، میون درگاه در متوقف شدم.
محدثه خودش رو کنار کشید که من رد بشم ولی نشدم. لبهام رو به هم فشار دادم.
برگشتم و تو صورتش خوب نگاه کردم و گفتم:
-خواهرا زیاد قربون هم میرن، من و سپیده هم خواهریم، این دفعه اول نیست، دفعه آخرمونم نیست، چون ما خواهریم، همه هم اینو میدونن. فامیلیش تو شناسنامهاش امیریه، مثل فامیلی من. تو شناسنامهاش نوشته اسم پدر اصغر، مثل شناسنامه من. اسم مادرشم زده الهام، بازم مثل شناسنامه من.
اسم سپیده رو هم مامانم براش انتخاب کرد، بر اساس اسم من اسم سپیده رو انتخاب کرد، گفت اون سحره، اینو میزارم سپیده. مامان من بهش شیر داد.
به وقتش همو بغل میکنیم، برای هم درد دل میکنیم، از آرزوهامون میگیم، بازی میکنیم، نگران هم میشیم، با هم گریه میکنیم.
پوزخند زدم و گفتم:
- ولی تو چی؟ اسمت کجای زندگیشه؟ خودت کجاشی؟ براش یه غریبهای، یه غریبه نامحرم که ازت رو میگیره و برای اینکه صدات کنه ته اسمت آقا میزاره.
گردنم رو تاب دادم و گفتم:
-آقا مهراب!
با حرص نگاهم میکرد و من اضافه کردم:
-ولی به بابای من که بابای خودشم هست میگه بابا اصغر، اصغر آقا نهها، بابا اصغر، چون اون باباشه ولی تو نامحرمی.
اخمهای مهراب تو هم رفته بود. پوزخند زدم و گفتم:
-حالا قربون کی بره؟ من یا...
لبم رو کج کردم:
-تو...تو رو که اصلا حساب نمیکنه.
جلو اومد، قصدش حرف بار کردن بود که محدثه از من رد شد و دستش رو گرفت و آروم گفت:
-سپیده تو راه پله است.
مهراب ایستاد.
از در هال بیرون اومدم.
صدای سپیده از پاگرد میاومد، چیزی که محدثه چون جلوی در بود دیده بود. سر بالا گرفتم.
سپیده هم به بالا نگاه میکرد.
-چند تا بگیرم؟
-ده تا بسه.
عمه جوابش رو داده بود.
برگشت و از پلهها پایین اومد.
-کجا میری؟
-نونوایی، همیشه حسین میگرفت ولی الان نیست. زنگم میزنیم جواب نمیدن.
سرم رو تکون دادم و از کنارش رد شدم.
دو تا پله رو بالا رفته بودم که صدای مهراب اومد.
-سپیده، صبر کن، منم اون طرف کار دارم.
به عقب برگشتم.
به سمت سپیده دوید.
دلم نمیخواست همراهش بشه ولی بهونهای هم نداشتم. به رفتنشون نگاه کردم.
محدثه گفت:
-کاش بلیطه رو داده بودم بهشا...بیچاره دایی!
به محدثه نگاه کردم.
بیچاره دایی، بیچاره ما، بیچاره عمه، بیچاره سپیده، دایی تو چه جور بیچارگیای داره.
هیچ کدوم از این ها رو نگفتم، چون محدثه رفته بود و در رو هم بسته بود.
#عروسافغان
#آسیه_علیکرم
#رمان
رمان عروس افغان در ویآیپی تمام شد.
هزینه ورود به ویآیپی ۳۰ هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی هم اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ فراخوانِ مادر شهید#آرمان_علی_وردی برای حضور مردم در روز #پنجشنبه #۴مرداد ساعت ۱۶:۳۰ الی ۱۸:۳۰
ورزشگاه صد هــزار نفره آزادی
📌 خبر فوری سراسری
@fori_sarasari
خاطرت باشد؛
کسی را خواستی مجنون کنی،
زخم
قَدری بر دلش بُگذار،
مَرهَم بیشتر ...
👤#محمد_حسین_ملکیان
@baharstory
در حال پاک شدن
بچه هاااااااااااا رمان های این کانال همه شون براساس واقعیته هااااااا گفته باشم 🚶🏻♀قلمشون هم پاکه پاکه خیالتون رااااااااحت😉
https://eitaa.com/joinchat/2511536503C58432cdb47
۵۰۰
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت271 به چشمهای مهربون مهسان نگاه کردم و با لبخند سر تکون دادم. تلاطم درو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت272
از روی صندلی بلند شد. سرم رو بلند کردم تا چهرهاش رو خوب ببینم. آروم گفت:
-این که قبلا چی بین تو و پسرعموت گذشته، مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که بعد از عقد حتی اسمش رو هم از ذهنت پاک کنی.
-من همون موقع که صیغه محرمیت بین من و شما خونده شد، اسم حامد رو از ذهنم پاک کردم.
عمیق نگاهم کرد و گفت:
- الان اسمش رو بردی، ولی بعد از عقد، این رو هم نمیخوام بشنوم.
چه از خود راضی! لب باز کردم و گفتم:
-ولی شما خودت هم اسم دو تا زن توی زندگیت هست، که تو این یه هفته بارها من اسمش رو شنیدم، بعدا هم قطعا میشنوم، چون یکیشون مادر پویا ست و اون یکی دختر عمهاتون. پس این که من اسمش رو به این شکل پاک کنم، نمیشه. حامد مثل برادر منه، من با اون بزرگ شدم، کلی خاطره با هم داریم، دوست دارم خوشبخت باشه، خوشحال باشه.
لحظه به لحظه اخمش غلیظ تر میشد. یه کم ترسیدم، ولی خودم رو نباختم.
همونطور خیره بهش نگاه کردم. کمی روی صورتم خم شد و گفت:
- فردا ساعت ده صبح وقت محضر داریم، پس تا فردا ساعت ده صبح وقت داری اسم حامد رو از صفحه مغزت پاک کنی.
از کنارم رد شد و خواست به طرف سالن بره که گفتم:
-من با پسرعموم همین چند دقیقه پیش حرف زدم.
ایستاد. نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
- با کدومشون؟
- با حسام.
- همونی که تصادف کرده بود؟
-آره، ولی یادم رفت حالش رو بپرسم، فقط ازش خداحافظی کردم.
-به موبایلش زنگ زدی؟
-به خونه زنگ زدم. آدرسی هم از خودم بهش ندادم. نمیخوام که دنبالم بگرده.
نگاهم از رگهای متورم گردنش به مشتهای گره شدهاش کشیده شد.
میدیدم که لحظه به لحظه انگشتهاش محکمتر به هم فشرده میشند و رگهای سبز رنگ دستش که با این فشار بیشتر و بیشتر از زیر پوست سبزهاش بیرون میزدند، ولی چیزی نگفت و به طرف سالن رفت.
کمی حرصم گرفته بود. خودش یه بچه داره و هر دو تا زن قبلی زندگیش دائم جلوی چشمش هستند، اونوقت به من میگه اسم حامد رو هم نیار. مگه می شه؟
خب اینطور که معلومه به خصوصیاتی که تا حالا ازش شناختم، بیمنطقی رو هم باید اضافه کنم.
چند دقیقهای همون جا نشستم و به نمنم بارون که حالا کمی سریعتر شده بود، نگاه کردم.
دیگه احساس سنگینی روی قلبم نداشتم. جریان حامد رو برای مهیار گفته بودم و با حسام هم خداحافظی کرده بودم.
خیلی سبکتر شده بودم. باید یه کمی استراحت میکردم. فردا قرار بود وارد یه مرحله جدید از زندگی بشم. مرحلهای که نمیدونستم توش چی در انتظارمه!
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت272 از روی صندلی بلند شد. سرم رو بلند کردم تا چهرهاش رو خوب ببینم. آروم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت273
از پلههای طبقه دوم بالا میرفتم که صدای جیغ و فریادهای بی وقفه پویا رو شنیدم.
دنبال صدا رو گرفتم و پشت در اتاق مهبد متوقف شدم. گریه می کرد و می گفت:
- میخوام برم ... ولم کن.
صدای مهبد هم توی جیغ و داد پویا میاومد که میگفت:
-عموجان، صبر کن از فردا هر شب میری پیشش.
صدای عصبانی مهیار هم اومد.
- پویا دعوات میکنما. گفتم که نمیشه.
دعواش میکنه؟ اگر این دعوا نیست، پس چیه!
دلیلش برای خودم هم مبهم بود ولی نسبت به این بچه حس تعلق پیدا کرده بودم.
در اتاق رو زدم و منتظر موندم. صدای مهبد اومد.
- بفرمایید.
جوری که صدام برسه گفتم:
-آقا مهبد!
چند لحظه بعد در باز شد. به مهبد نگاه کردم و گفتم:
- چه خبره اینجا؟ چرا پویا گریه میکنه؟
مهبد از جلوی در کنار رفت. دو تا تشک وسط اتاق پهن کرده بودند و مهیار سعی میکرد که پویا رو کنترل کنه.
پویا با دیدن من از شدت دست و پا زدنش کم شد. نگاهی به مهیار و بعد مهبد انداختم و گفتم:
- چرا پویا گریه میکنه؟ چی میخواد؟
مهبد گفت:
-میخواد بیاد پیش تو، باباش اجازه نمیده. میگه مزاحم میشه.
نگاهم رو به مهیار دادم و گفتم:
- پویا چه مزاحمتی میتونه برای من داشته باشه!
پویا با زبون بچگانهاش گفت:
- مگه تو خودت نگفتی مامانم میشی؟
یکم خجالت کشیدم ولی به خودم مسلط موندم. نگاهی به مهیار و حالتی که هیچی ازش نمیفهمیدم، کردم و گفتم:
- آره، خودم گفتم.
پویا دستش رو محکم روی سینه مهیار زد و گفت:
- دیدی، دیدی خودش گفته!
دستم رو به سمتش دراز کردم و رو به مهیار گفتم:
- اگه اجازه میدید پویا بیاد پیش من.
مهیار دستش رو شل کرد. پویا خودش رو از بغل مهیار جدا کرد و به سمت من دوید.
مهبد با لودگی رو به برادرش گفت:
- بچه میخواد بره پیش مامانش، نمیزاره! تو چیکار داری که تو کار مادر و پسر دخالت میکنی. خوب شد ضایع شدی؟
ناخودآگاه چشمم سمت مهیار رفت، با چشم غره به مهبد نگاه میکرد. هنوز دو قدم بیشتر برنداشته بودم که مهبد گفت:
-راستی زن داداش! یه دقیقه صبر کن.
نگاهش کردم. سمت تختش رفت و یه پیرهن مردونه به طرفم گرفت و گفت:
-مامان سرش درد میکرد، قرص خورد خوابید. مهسان هم قهر کرده. پیرهن شوهرت اتو نکرده مونده. فردا هم که قراره دوماد بشه، دوماد چروک پروک هم که شگون نداره.
دست دراز کردم و پیراهن رو با لبخند گرفتم. سریع گفت:
-پس حالا که اون رو گرفتی پیرهن پسرت هم هست.
یه پیرهن کوچولو از روی تخت برداشت و به سمتم گرفت. پیرهن پویا رو گرفتم و به قیافه مضحکش نگاه کردم. معلوم بود بازم هست، پس منتظر موندم و گفتم:
- چیز دیگه ای هم هست؟
دستش رو نمایشی روی پیشونیش گذاشت و لب زد:
-آخه خجالت میکشم.
-خجالت از چی؟ اگه چیز دیگهای هم هست بگو.
-پس حالا که اینطوره، آره، پیرهن برادر شوهرت و همچنین شلوارش هم هست.
- پس هرچی هست، بیار اتاقم، با اتو و میزش.
مهیار فوری ایستاد و گفت:
-خودم میبرم.
مهبد تعارف گونه و لوند گفت:
-میبرم داداش.
مهیار خیلی جدی و بدون شوخی جواب داد:
- لازم نکرده!
لبخند نامحسوسی به غیرت مردونهاش زدم و به اتاقم رفتم. خوب بود که حداقل به این اندازه بهم حس داشت.
پویا رو روی تخت خوابوندم و پتویی روش کشیدم. چند دقیقه بعد مهیار وارد اتاق شد. چیزهایی رو که خواسته بودم برام آورده بود.
لب تخت نشست و به حرکات من خیره شد.
زیر نگاهش معذب بودم، ولی به خودم مسلط موندم. با صداش به طرفش برگشتم.
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت272 از روی صندلی بلند شد. سرم رو بلند کردم تا چهرهاش رو خوب ببینم. آروم
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت باید خوددار میبودم. مهراب تو این یه مورد درست میگفت، سپیده ضعیف بود، ا
#آسیه_علیکرم 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
پلهها رو بالا رفتم، بوی غذا کل راه پله رو برداشته بود و معده حساس من رو قلقلک میداد.
پا توی هال گذاشتم.
ثریا توی هال نبود، احتمالا به یکی از اتاقهای خواب نقل مکان کرده بود.
عمه به سمتم اومد.
لبخند زنان کیارش رو ازم گرفت و گفت:
-پدرسگ چه شِلک اصغرم شده!
به دختر کوچولویی که وسط هال ایستاده بود و به بچه توی بغل عمه نگاه میکرد، خیره شدم.
از قیافهاش مشخص بود که خوشش نیومده که عمه یه بچه دیگه رو تو بغلش گرفته.
اخم کرده بود و یه چیزی از دهنش آویزون بود.
یه بار سپیده از شباهت این بچه با خودش گفته بود.
با دقت تر نگاهش کردم.
جلوتر رفتم و گفتم:
-تو شکل کی هستی فسقلی؟
جلوش نشستم و نخ شیرینیای که تو دهنش بود رو ازش گرفتم.
با اخم کیارش رو نشونم داد و لب زد:
-نینی!
پوز خند زدم و گفتم:
-آره، نینیه... تو جزو محدود بچههایی هستی که قبل دنیا اومدنت خاله شدی و هی تند تند پشت سر همم خاله میشی.
خم شد و اسباببازیش رو از روی زمین برداشت و به سمت کیارش پرت کرد.
زورش اینقدری نبود که وسیله به کیارش برسه.
عمه گفت:
-حسود خانم، حالا خوبه همیشه از من فرار میکنیا.
-عمه این شکل کیه؟
-شلک سفیده، مو نمیزنه باهاش.
-سپیده اینقدر چشماش گرده؟
-بچه بود همین طوری بود، اینم بزرگ شه چشاش مث سفیده میشه.
از جام بلند شدم، ته دلم اعتقاد داشتم که مهراب زر زده.
-آلبوما رو کجا گذاشتید؟
چشمهاش رو برام گرد کرد و گفت:
-سر قبر عمهام! تو هم شدی مث اون پدر سگ که هی دنبال شلک و قیافهای؟ چپ میره راست میاد من شلک کیم...شلک سگ فرج، شلک شغال، شلک کره خر مش رجب!
لب و لوچه آویزونم رو کمی نگاه کرد و گفت:
-تو اون کمدهاست آلبوما، قبلشم زنگ بزن به شوعرت ببین کجا موندن، ناهار بخوریم، نخوریم.
بهار🌱
#آسیه_علیکرم 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت پلهها رو بالا رفتم، بوی غذا کل راه پله رو برداشته بود و معده حساس من
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به سمت اتاقی که عمه میگفت رفتم.
ثریا خواب بود، در کمد رو آهسته باز کردم.
بالا و پایین کمد پت و پهن دیواری رو نگاه کردم و آلبومها رو برداشتم.
روی زمین میگذاشتمشون که یه چیزی از بینشون افتاد.
برش داشتم.
عکس سپیده بود، وقتی که پنج شش ساله بود.
ولی چرا پاره شده بود!
انگار یکی این عکس رو از وسط یه عکس دیگه جدا کرده بود.
-چی کار میکنی؟
به ثریا که چشمهاش رو باز کرده بود نگاه کردم.
-بیدارت کردم؟
به سختی نشست و گفت:
-دلت برای قدیما تنگ شده که رفتی سراغ آلبوما؟
عکس بریده شده سپیده رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-این چرا پاره شده؟
ثریا با دقت نگاه کرد و بعد نچ گویان گفت:
-عمه پارهاش کرد. مال همون سیزده بدریه که با دایینا رفته بودیم بیرون.
-خب چرا پاره است؟
-این طرفش مهراب وایساده بود، اون طرفشم اون دختره که مهراب میخواستش، تو کتابخونهای که مهراب داده به سپیده پیداش کرد... میدونی، ما همه اولش فکر میکردیم مهراب سپیده رو میخواد، خب کاراش یه جوری بود دیگه. این عکسه رو هم عمه پیدا کرد، گفت مَرده اینو از قصد گذاشته لا کتابا که سپیده ببینه و هوایی شه. برداشت پارهاش کرد. بعدم رفت سراغ مهراب که تو سپیده رو میخوای یا نه این کارا چیع، اون بنده خدام گفته بود این چه حرفیه، بعدم ردیف کرد که سپیده و نوید به هم محرم شن.
سرش رو متاسف تکون داد و گفت:
-نویدم هیچ ایرادی نداره، اینقدرم این دختره خنگ ما رو میخواد که خدا میدونه... اول تابستونی بردش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد براش خرید، اول پاییزم اومد دنبالش، سپیدهی خنگ نرفت، به جاش مادرش اومد با یه هوار خرید... میگم دیگه چی میخوای خنگ خدا... با دست پس میزنه، با پا پیش میکشه.
وقتی هست تحویلش نمیگیره، وقتی نیست بال بال میزنه دور اون موبایل که چرا پیام نمیده، یعنی الان کجاست، چی کار میکنه...
سپیده مریض شده بود، پسره و مادرش ول نمیکردن در خونه ما رو. اون نوید بدبخت مریض شد، سپیده نشست پشت موبایل و ناخنشو خورد، ولی نرفت عیادت.
عمه هم هر کاری کرد فایده نداشت، آخرش بهش گفت خاک بر سرت...
سرش رو متاسف تکون داد و گفت:
-... سحر...دو ساعت گریه کرد، اینقدر که سالار برداشت بردش بیرون که هوا بخوره بلکه آروم شه. عملا زده به سرش.
-اینجوری نبود!
کمی نگاهم کرد.
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-شده دیگه!
رمان عروس افغان در ویآیپی تمام شد.
هزینه ورود به ویآیپی ۳۰ هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی هم اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81530
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت273 از پلههای طبقه دوم بالا میرفتم که صدای جیغ و فریادهای بی وقفه پوی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت274
-من دیگه به هیچ کدوم از زنهایی که توی زندگیم بودند فکر نمیکنم. پریا هفت سال پیش تموم شد و کتایون هم دو سال پیش. شاید جلوی چشمم باشند، ولی توی دلم یا ذهنم، نه. دوست ندارم تو هم دیگه به پسرعموت فکر کنی.
این حرفها باقی مونده تیر و ترکش صحبتهای من تو حیاط بود. اتو رو صاف روی میز گذاشتم و به طرفش چرخیدم و گفتم:
- من یه بار گفتم، پسر عموی من، برای من، همون موقعی تموم شد که با شما محرم شدم. اونا برای من فقط دو تا برادرند، همین!
ایستاد و به طرفم اومد. عمیق نگاهم کرد، اینقدر عمیق که خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. دست انداخت زیر چونهام و سرم رو بلند کرد و گفت:
-یه جوری بگو باور کنم. من توی زندگیم اینقدر شکست خوردم و شکسته شدم، که دیگه خیلی چیزها برام رنگش رو از دست داده. دیگه نمیتونم، دیگه طاقتش رو ندارم. اگه الان سرپام و هنوز دارم زندگی میکنم، فقط به خاطر پویا ست.
باید حرفی میزدم که قانع بشه.
-چه جوری بگم؟
- یه جوری که حرفت به دلم بشینه.
خیره نگاهش کردم. مکثی کرد و ادامه داد:
- پریا تو چشمهام نگاه میکرد و با احساس میگفت که دوستم داره، کتایون میگفت، غیر از من کسی رو نمیبینه، علیرضا هم تو جایگاه شریک، آتیش زد به همه زندگیم. توی اون شرکت کوفتی هم دائم برام زیرآبی میرند. دیگه حرف کسی رو باور نمیکنم، نمیتونم به کسی اعتماد کنم. تو یه جوری بگو که حرفت رو باور کنم.
با این حرفهاش دلم براش سوخت. مگه چند سالشه که این همه خیانت رو باید از اطرافیانش ببینه!
کمی فکر کردم، چطور باید با این مرد حرف میزدم که باورم کنه. لبم رو کمی ترک کردم و گفتم:
- شاید پریا و کتایون از همون اول ابراز عشق کرده باشند، ولی من هنوز چیزی نگفتم. منتظرم ببینم چی پیش میاد. ولی در حال حاضر برای اینکه شما خیالت راحت بشه، میتونم قسم بخورم به چیزایی که برام خیلی عزیزند.
همونطور خیره نگاهم میکرد. دستش رو از زیر چونهام برداشت. بعد از کمی مکث گفتم:
- به خاک پدر و مادرم! به روح عموم! حامد به عنوان یه خواستگار، برای من تموم شده و برای من، همیشه مثل یه برادر می مونه، درست مثل قبل از خواستگاریش، مثل حسام، مثل مهبد. درسته که هنوز هیچ علاقهای بین من و شما ایجاد نشده، ولی دوست ندارم حتی تو ذهنم یا دلم، به مردی که همسرم خیانت کنم.
کمی ازم فاصله گرفت. نگاهش رو بین چشمهام جابهجا میکرد. توی چشمهای من دنبال چی میگشت؟
دنبال حقیقت؟ خیانت؟ از چشمهام میخواست به دلم نفوذ کنه و داخلش رو ببینه؟ می خواست درستی حرفم رو از توی چشمهام جستجو کنه؟ نمیدونم!
بالاخره نگاهش رو گرفت و به طرف در رفت. احساساتم میگفت باید بیشتر خیالش رو راحت کنم.
- آقا مهیار!
ایستاد، ولی برنگشت. از پشت تماشاش کردم و گفتم:
- من هیچ وقت به حامد ابراز علاقه نکردم. هیچ وقت بهش نگفتم که دوسش دارم.
برگشت و نگاهم کرد. ادامه دادم:
- نمیگم هیچ حسی بهش نداشتم، ولی هیچ وقت بهش نگفتم دوسش دارم. این که من و اون با هم بزرگ شدیم درسته، ولی اون همیشه برای من یه مرد نامحرم بود، حتی با وجود اینکه تو یه خونه بزرگ شده بودیم.
نگاهش رو گرفت و همونطور که میرفت گفت:
- زود بخواب، فردا خواب نمونی.
رفت و من رفتنش رو با نگاهم بدرقه کردم. سر چرخوندم و با چشمهای گرد پویا مواجه شدم. لبخند زدم و گفتم:
-تو هنوز بیداری؟
روی تخت جا به جا شد و گفت:
-بابایی میخواد، تو دیگه نیای خونمون؟
شونه بالا دادم.
- نه، کی گفته؟
-خودش بهم گفت اگه نخوابی به بهار میگم دیگه نیاد خونمون.
لبخندم عمیقتر شد. با نیومدن من بچه رو تهدید کرده بود!
-پس بخواب، که اگه اومد، بگم خوابی، که بتونم بیام خونهاتون.
سریع روی تخت دراز کشید و پتو رو هم روی خودش کشید.
سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و به ماهی که کامل نبود نگاه کردم و لب به دعا برداشتم.
-خدایا به بزرگیت قسمت میدم، یه کاری کن من حامد رو کاملا فراموش کنم. دوست داشتم کنار حامد باشم، ولی نشد، تو نخواستی که بشه، وگرنه من اینجا نبودم. نمیخوام سومین زنی باشم که به این مرد خیانت میکنم. دوست نداشتم کارم به اینجا بکشه، ولی حالا که تا اینجا من رو آوردی خودت کمکم کن. کمکم کن بتونم مهیار رو دوست داشته باشم. بتونم کنارش خوشبخت باشم. بتونه کنارم خوشبخت باشه و آرامش رو حس کنه.
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت274 -من دیگه به هیچ کدوم از زنهایی که توی زندگیم بودند فکر نمیکنم. پری
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت275
خیلی آروم از پلههای محضر بالا رفتم. نگاهم به کفشهای سفیدم بود و حرکت پایین مانتوی بلندم.
از جلوی دفتر محضردار رد شدیم. به مرد روحانی داخل دفتر نگاهی انداختم. به ما نگاه نمیکرد و حواسش به دفتر و دستکش بود.
بعد از عبور از راهرویی باریک، وارد سالن بزرگتری شدیم.
به سفره عقد زیبایی که وسط سالن بود، نگاه کردم. پر از آینه و رنگهای براق بود. به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم و هر دو نشستیم.
همه خوشحال بودند و این از لبخندهای گاه و بیگاه شون مشخص بود. تنها کسانی که توی این اتاق لبخند نمیزدند، من و مهیار بودیم.
هیچ حسی نداشتم. احتمالا این بی حسی از مهیار به من سرایت کرده بود. بعد از نماز صبح از خدا کلی کمک خواسته بودم، برای فراموش کردن حامد و دوست داشتن مهیار.
یعنی میشد که یک روز، من، این مرد رو دوست داشته باشم.
مرد روحانی صدامون زد تا به دفترش بریم. کاری رو که میخواست، انجام دادیم.
به اندازه تمام عمرم امضا پای نوشتهها و برگههایی گذاشتم، که حتی متنشون رو هم نمیدونستم. فقط پشت سر هم امضا زدم. بالاخره تموم شد و خودکارهامون رو روی میز گذاشتیم.
مهیار دستش رو پشتم گذاشت و به طرف در هدایتم کرد. با این کارش یه حس عجیبی بهم دست داد.
نگاهی به چهره مردونهاش کردم. یعنی میتونستم به این مرد تکیه کنم؟ یعنی میتونستم به عنوان یه ستون، یه تکیه گاه، روش حساب کنم؟
دوباره به جایگاه عروس و داماد برگشتیم.
سعی کردم به حامد فکر نکنم، ولی چهرهاش مصرانه جلوی چشمم بود.
نگاهی به خانواده مهیار انداختم. همه اومده بودند. نگاه میثم پر از افسوس بود، مرد مجردی که تا همین چند هفته پیش، فکر میکردم اون خواستگارمه.
عطیه و پروانه هم بودند. عطیه با چشمهای نازک شده به من نگاه میکرد و پروانه خیلی مهربون، و مردی که مهیار، دایی احمد صداش میزد. احتمالا پدر پروانه و شوهر عطیه بود.
آقا مهدی با تلفن حرف میزد و انگار آدرس به کسی میداد. مرد روحانی وارد سالن شد.
آقا مهدی به سمتش رفت و چیزی تو گوشش گفت. مرد روحانی به ساعت اشاره کرد و آروم چیزی گفت که نشنیدم.
روحانی پشت میز نشست و گفت:
- چند دقیقه هم به خاطر شما.
_ کسی قراره بیاد؟
سر چرخوندم و به مهیاری که سرش رو کنار گوشم خم کرده بود و آروم این سوال رو میپرسید، نگاهی انداختم.
شونه بالا دادم و گفتم:
-نمیدونم.
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
دوستان
همونطور که میدونید امروز جمعهاست و روزهای جمعه و تعطیل هم پارت نداریم.
ولی چون دیروز من فراموش کردم دو پارت شب رو بزارم، الان گذاشتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت275 خیلی آروم از پلههای محضر بالا رفتم. نگاهم به کفشهای سفیدم بود و حرک
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت276
مهسان پارچه سفید ساتن تور دوزی شدهای توی دستش بود و مهگل دو تا کله قند که با تورهای سفید و صورتی تزیین شده بودند.
خوشحالترین فرد توی سالن مهری خانوم بود.
با سر و صدایی که توی راهرو پیچید، سر چرخوندم و به در راهرو نگاهی انداختم.
با چهره آشنایی که تو ورودی در ایستاده بود و با لبخند به من نگاه میکرد، این قدر متعجب شدم که ناخودآگاه ایستادم و زمزمه کردم:
-تینا؟
تینا جلوی چادر لبنانی رو روی سرش رو مرتب کرد و با لبخند به طرفم اومد.
نفهمیدم چطور قدمهای بینمون رو پر کردیم و تو آغوش هم رفتیم.
هر کس ما رو میدید، فکر میکرد خواهران گمشدهای بودیم که بعد از سالها به هم رسیدند.
من هیچ وقت با تینا خیلی صمیمی نبودم، شاید هم اطرافیان اجازه نمیدادند.
ولی حضور آشناش توی اون غربت و تنهایی واقعاً شیرین بود.
ازش جدا شدم و پرسیدم:
- با کی اومدی؟
- با سعید و بابا.
همینطور نگاهش میکردم که ادامه داد:
- راستش رو بخوای با سعید قهر کرده بودم. قصد هم نداشتم حالا حالاها آشتی کنم. اونم هی میرفت، هی میاومد، منت کشی.
تا اینکه بابا گفت که قراره تو رو عقد کنند.
گفت با پدر شوهرت در ارتباطه و اون خواسته که ما برای مراسمت بیاییم. اینها رو یواشکی به من گفت که مامانم نفهمه. گفت سعید رو راضی کنم با همدیگه بیایم. منم شرط گذاشتم برای سعید و باهاش آشتی کردم. البته مامانم نمیدونهها. فکر میکنه بابا مسافر تهران بهش خورده و من و سعید هم داریم میریم ماه عسل، مشهد. البته دروغ هم نگفتیم، مسافر بابا که ما بودیم و از اینجا هم قراره بریم شمال و بعد هم مشهد.
براش خوشحال بودم.
روز آخر از اطرافیانش به خاطر ازدواج با سعید ناراحت بود.
- پس رابطهات با سعید خوبه!
- با هم کنار میآیم، یه خورده اون، یه خورده من.
نگاهی به پشت سرم انداخت.
در حالی که ابرو بالا میداد، گفت:
-آقا دوماد ایشونند؟
نگاهم کرد و ادامه داد:
- از کجا پیداش کردی؟ یا بهتره بگم، چه داماد خوش شانسی که عروسی مثل تو گیرش اومده!
از کنارم رد شده و به طرف مهیار رفت.
سلامی کرد و تبریک گفت.
مهیار هم خیلی مودبانه جوابش رو داد.
با صدای سعید و حسین آقا برگشتم.
هر دو بهم لبخند زدند و تبریک گفتند.
به هر دو خوش آمد گفتم و تشکر کردم.
سعید از کنارم رد شد و با مهیار دست داد.
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت276 مهسان پارچه سفید ساتن تور دوزی شدهای توی دستش بود و مهگل دو تا کله
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت277
حسین آقا رو به من کرد و خیلی آروم گفت:
- دخترم، این تنها کاری بود که از دستم برات بر میاومد. من فهمیدم که زرین و لیلا دارند چیکار میکنند.
آقا مهدی، پدرشوهرت رو خیلی اتفاقی دیدم و همه چیز رو براش گفتم. اون هم گفت خودم هوای دخترم رو دارم.
آرومتر گفت:
-حالا واقعا حواسش بهت هست؟
پس حسین آقا همه چیز رو برای آقا مهدی تعریف کرده بود.
چطور به ذهن خودم نرسید!
تنها کسی که از زندگی من میتونست خبر داشته باشه و به دیگران بگه، همین مرد بود.
مردی که اخلاقش با همسرش زمین تا آسمون فرق داشت.
لب به تشکر باز کردم و گفتم:
-ممنون حسین آقا، کارهایی که آقا مهدی در حق من کرده، قابل گفتن نیست. خدا ایشالا سایهات رو بالای سر بچههات نگه داره. خدا ایشاله همیشه دلت رو شاد نگه داره.
لبخند زد و گفت:
-خوشبخت بشی! از ته دل این رو برات میخوام. من کار دیگهای از دستم برات بر نمیاد. لیلا مادر بچههای منه، نمیخوام ازم ناراحت باشه.
خوشحال بودم.
حالا دیگه از نظر عطیه بی کس و کار نبودم.
شاید کسانی که از شیراز اومده بودند خیلی هم با من رابطه نزدیک نداشتند ولی آبروی من رو خریده بودند.
بالاخره بعد از تعارفات و سلام و احوالپرسیهای معمول، همه نشستند.
مهسان و تینا پارچه ساتن رو بالای سرم نگه داشتند و مهگل در حالی که دو تا کله قند رو به هم میسابید، بالای سرم ایستاد.
قرآن رو برداشتم و نیت کردم و بازش کردم.
نگاهی به اولین آیه انداختم.
آیهای که مومنان رو به صبر و شکیبایی دعوت میکرد و در آخر نوید بهشت میداد.
با صدای مرد روحانی که از من برای خوندن خطبه عقد وکالت میخواست، دیگه فقط به آیههای قرآن نگاه میکردم.
ولی مغزم فرمان خوندن، یا حتی تجزیه و تحلیل معنی آیهها رو نمیداد.
فقط کلمه صبر جلوی چشمهام خودنمایی میکرد.
مرد روحانی دو بار از من وکالت خواسته بود و این بار سوم بود.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و با بلهای، به مرد روحانی وکالت دادم.
صدای کل و دست و سوت بلند شد و چند دقیقه بعد، مرد روحانی، بعد از وکالت گرفتن از مهیار، خطبه عقد رو خوند و من، رسمی، شرعی و قانونی، همسر مهیار گوهربین شدم.
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان