eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت263 متعجب‌تر از قبل پرسیدم: -مگه نماز خوندن پنهون کاری داره؟ مگه کار بد
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 دلم به شور افتاد و پرسیدم: - به این تلفن مربوط می‌شه؟ - آره عزیزم، مامان بود، می‌گفت که دیروز زنگ زده شیراز و تاریخ و ساعت عقد و آدرس رو داده. اما زن عموت گفته که... مثل اینکه... با نگرانی به مهگل خیره شدم و گفتم: - اتفاقی افتاده؟ - آره، پسرعموت تصادف کرده، بیمارستان بستریه. البته الان حالش خوبه و مشکلی نیست، ولی فردا نمی‌تونند که بیان. نتونستم خودم رو کنترل کنم و بغض این چند روزه یه دفعه ترکید. اشک مثل سیل از چشم هام جاری شد. دستم رو جلوی صورتم گرفتم. مهگل دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: - عزیزم، آروم باش. مهگل چی می‌گفت؟ چه می‌دونست تو دل من چه خبره؟ نمی‌تونستم آروم باشم. کاش یه خبری از حسام داشتم! کاش فقط چند کلمه می‌تونستم باهاش حرف بزنم، تا مطمئن بشم که خوبه! شاید هم زرین بانو از خودش در آورده، که فردا برای نیومدن بهانه‌ای داشته باشه. مهگل دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت: - آروم باش. بیا بریم تو اتاق. آروم دستش رو پشتم گذاشت و به طرف اتاق رفتیم. لب تخت نشستیم. مهگل سعی می‌کرد با حرفهاش آرومم کنه، ولی من دلم نمی‌خواست آروم بشم. باید تمام ناراحتی‌هام رو با اشکهام بیرون می‌ریختم. دلم می‌خواست تمام دلتنگی این یه هفته رو با همین اشکها خالی کنم. من فردا زن رسمی و قانونی مهیار می‌شدم و حتی یک نفر از دوستانم یا فامیلم حضور نداشتند. تنهایی و غریبی که می‌گن همینه دیگه! نفهمیدم کی وارد اتاق شد و یه لیوان آب به مهگل داد، ولی با چند جرعه از همون آب حالم یه کم بهتر شد. مهگل از کنارم بلند شد و گفت: - یه کم تنهات می‌ذارم. هنوز صدای بسته شدن در نیومده بود که صدای مهیار تو گوشم پیچید. مخاطبش مهگل بود. - چیکارش کردی؟ چرا اشکش رو در آوردی؟ مهگل با صدایی که تهش لبخند داشت، گفت: -اوهو! صبر کن قدم عروس خانم خشک بشه، بعد به خواهرت بپر. مهیار دوباره سوالش رو پرسید: -برای چی گریه می‌کنه؟ در بسته شد و صداها ضعیف‌تر. مهگل گفت: -بیا بریم بهت می‌گم. باورم نمی‌شد، گریه کردن من برای مهیار مهم بود. خب چرا پیش خودم نیومد؟ چرا از خودم نپرسید؟ شاید نیاز داشته باشم یه کم خودم رو لوس کنم. چند دقیقه‌ای بیشتر تنها نبودم و به این فکر می‌کردم که چقدر من خنگم که یه شماره رو نمی‌تونم حفظ کنم و چقدر خنگ ترم که شماره‌ها رو یه جا ننوشتم. شاید بتونم سیم کارتم رو بندازم تو یه گوشی دیگه و یه کم با حسام حرف بزنم. حرف بزنم؟ چی بگم؟ نمی‌گه بی‌معرفت چرا یه خداحافظی نکردی؟ کاش نامه رو پیدا کرده باشه! با باز شدن در، رشته افکارم پاره شد. مهسان بود. همونطور که به طرف من می‌اومد گفت: - بهار جونم! داری گریه می‌کنی؟ به قول خاله زری، روز جهاز برون شگون نداره. اشکات رو می‌ببینم دلم می‌گیره. کنارم نشست و بهم خیره شد. - آروم شدی؟ اگه آروم شدی پاشو بریم بیرون، همه نگرانت هستند. با صدای مهگل سر چرخوندم. -نگفتم بزار تنها باشه! مهسان گفت: -خوب نگرانش بودم. هم نگران بهار، هم نگران موهای داداشم. سوالی نگاهش کردم که گفت: - از وقتی تو اومدی توی این اتاق، اینقدر لای موهاش دست کشیده، که فکر کنم نصفش ریخته. گفتم نصف دیگه‌اش رو نجات بدم. به خاطر خودت، شوهر کچل خیلی هم جذابیت نداره. لبخند زدم و بلند شدم. نباید دیگران رو بیشتر از این نگران می‌کردم. از اتاق بیرون رفتم و آبی به صورتم زدم. مهیار توی حیاط، کنار درختی نشسته بود و به روبرو خیره شده بود. صدای بع‌بع گوسفندی رو شنیدم. باچشم‌هام دنبال صدا گشتم. کنار در ورودی حیاط به درختی گوسفندی پروار بسته بودند. این کارِ کسی نمی‌تونه باشه، غیر از آقا مهدی. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت264 دلم به شور افتاد و پرسیدم: - به این تلفن مربوط می‌شه؟ - آره عزیزم،
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 نگاه از حیاط گرفتم و روی مبلی نشستم. مهگل کنار گوشم گفت: -می‌تونی زنگ بزنی و حالش رو بپرسی. چی می‌گفتم؟ اون که از دل من خبر نداشت. آروم لب زدم: -الان نه، بعدا زنگ می‌زنم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به حسام فکر نکنم. به حیاط رفتم. حس کردم، مهیار با دیدنم می‌خواست که به سمتم بیاد. یه دفعه مهسان از پشت بغلم کرد و گفت: -بهار جونم، دیگه نبینم گریه کنی. ازم جدا شد و به صورتم نگاهی کرد. لبخند زد. _ بیا باهم قدم بزنیم. سر تکون دادم و باهاش هم قدم شدم. مهسان کج و کوله قدم برمی‌داشت. به اطرافش نگاه می‌کرد و حرف می‌زد: -ده دوازده سالم بود که از این جا رفتیم. من اصلا دوست نداشتم. - خونه خودتون که بزرگتره! _ آره خب، اونجا متراژ ساختمونش بزرگ تره، اما باغچه به این بزرگی و یه فضای باز مثل اینجا نداره که! نفس عمیقی کشید. همونطور راه می‌رفتیم و مهسان از بزرگی و باصفایی خونه حرف می‌زد که به ماشینی که مهیار وسط حیاط پارک کرده بود، رسیدیم. مهسان دستش رو با حسرت روی ماشین گذاشت و گفت: -عروسک خوشگلم، تا سال دیگه همین طوری با حسرت باید بهت نگاه کنم. رو به من کرد و گفت: -می‌دونی، بابای من خیلی مهربونه، ولی از اشتباه نمی‌گذره. سه ماه پیش که گواهینامه‌ام رو گرفت، گفت تا یه سال توقیفه. دوباره چند روز پیش که رانندگی کردم، سه ماهی که گذشته بود، پرید، یه سال از اول شروع شد. حالا شانس آوردم، رانندگی‌های یواشکیم با ماشین دوست‌هام رو نمی‌بینه. با حسرت گفتم: - برو خدا رو شکر کن. -که بابام سخت گیره؟ - که پدرت بالای سرته. کمی نگاهم کرد و گفت: -چرا همه‌اش می‌خوای حال آدم رو بگیری؟ لبخند زدم و گفتم: -ببخشید، ولی آدم یه وقت‌هایی قدر نعمتهایی که خدا بهش داده رو نمی‌دونه. ایشالا که سایه پدرت تا صد ساله دیگه بالای سرت باشه. قشنگـمعلوم بود که دنبال عوض کردن بحثه. سرش رو چرخوند و یه دفعه نگاهش به موتور سیاه رنگ مهیار افتاد. با هیجان گفت: -وای بهار! می‌دونی من یه سری چیکار کردم؟ سوالی نگاهش کردم که گفت: - هیچ کس خونه نبود. مهیار اومد موتورش رو گذاشت تو حیاط خونه ما. سویچش رو هم گذاشت تو خونه. من هم دیدم بهترین فرصته، یه کم سوارش شدم و دور حیاط چرخیدم. دلم طاقت نیاورد، یکی از لباس‌های مهبد رو پوشیدم و کلاه موتور سواری گذاشتم روی سرم و رفتم بیرون. با چشمهای گشاد، بهش خیره شدم. - کسی چیزی نفهمید؟ لبخندش جمع شد و گفت: - چرا، مهبد فهمید. یعنی موقعی که موتور رو می‌آوردم تو، دید. بهار، اینقدر دعوام کرد. تازه، بعدش هم کلی ازم سوء استفاده کرد. آب بیار، چایی بیار، جورابم رو بشور. ماساژم بده. خواستم چیزی بگم که صدای مهیار از پشت سرمون اومد. _ تو چیکار کردی؟ برگشتم و به قیافه ی متعجب و در عین حال عصبانی مهیار نگاه کردم. مخاطبش مهسان بود. با همون لحن ادامه داد: - کم تو خیابون از خودت سبک بازی در میاری، فقط مونده بود موتور سواری کنی! نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت265 نگاه از حیاط گرفتم و روی مبلی نشستم. مهگل کنار گوشم گفت: -می‌تونی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 مهسان صاف ایستاد و کمی خیره به مهیار نگاه کرد و گفت: -حال بهار خوب نبود، داشتم خالی می‌بستم از این حال و هوا در بیاد، وگرنه من موتور سواری بلد نیستم. مهیار چشم باریک کرد و گفت: - حالا معلوم می‌شه. چرخید تا به طرف ساختمون بره. همون موقع صدای زرین خانوم اومد، توی تراس ایستاده بود و به ما اشاره می‌کرد. - اون در رو باز کنید. آیفون خراب شده. مهیار برگشت و با چشم غره مهسان رو نگاه کرد و به طرف در رفت. مهسان آروم گفت: _ وای بهار، بدبخت شدم. مهیار با دو تا لیوان چایی و یه ماساژ کوتاه بیا نیست. تا آبروی من رو نبره ول کن نیست. نگاه از مهیار گرفتم و رو به مهسان گفتم: - حالا راست بود یا خالی بستی؟ - متاسفانه راست بود. با صدای تعارفات آقا مهدی و مهری خانم به طرف در سرچرخوندم. کمی جلوتر رفتم تا ببینم کی اومده. دو تا زن که نمی‌شناختمشون و علیرضا. علیرضا بچه به بغل به طرفم اومد و سلام و احوالپرسی کرد. ناخودآگاه نگاهم به طرف مهیار رفت. با اخم به من نگاه می‌کرد. سریع جوابش رو دادم و به طرف مهیار رفتم و کنارش ایستادم. می‌خواستم رفتارم در مقابل شوهر خواهرش رو ببینه. می‌دونستم که به علیرضا حساسه، نمی‌خواستم شر به پا کنم. با مهری خانوم و آقا مهدی سلام و احوالپرسی کردم. پویا از دور به من نگاه ‌کرد. هنوز ازم کمی خجالت می‌کشید. بهش اشاره کردم که جلو بیاد. صورتش رو بوسیدم و دستش رو گرفتم. دو زن غریبه به طرفم اومدند. مهری خانوم رو به دو زن گفت: این عروس خوشگلمون، بهاره. بعد رو به من در حالی که زن مسن‌تر رو نشون می داد، گفت: - ایشون زن داداش من هستند و البته خواهر ناتنی مهدی، مادرشوهر مهگل هم هستند، یعنی مادر علیرضا. زن به طرفم دست دراز کرد و گفت: -عطیه هستم. باهاش دست دادم و روبوسی کردم. یه حسی ته دلم گفت که روابط این زن با من دوستانه نیست. انگار از سر اجبار یا کنجکاوی به این خونه اومده بود. زن جوون‌تر به سمتم اومد و همونطور که به سمتم دست دراز می‌کرد، گفت: -من پروانه‌ام، دختر دایی مهیار و البته دختر عطیه خانوم. لبخند می‌زد. چهره‌ای معمولی داشت. آرایشی نکرده بود و پوشش مناسبی هم داشت. کمی شبیه علیرضا بود. باهاش دست دادم که مهیار دستش رو دور شونه من انداخت. نفسم رو سنگین بیرون دادم و همونطور که دست پویا رو گرفته بودم، همراه مهمون‌های تازه واردمون به طرف ساختمون رفتیم. به محض ورودمون به خونه، عطیه خانوم یا به قول مهیار، عمه عطی، مشغول وارسی وسایل خونه شد. تقریبا هر چیزی رو که می‌دید ایرادی روش می‌ذاشت و کم و کسری‌ها رو به رخ می‌کشید. کلافه شده بودم. بالاخره از آشپزخونه دل کند و وارد سالن شد. نگاهی به پرده های قدیمی خونه کرد و گفت: - قراره همین پرده‌ها اینجا باشند، یعنی روی جهیزیه‌ات پرده هم نداشتی؟ پرده‌ها رو مهری خانوم سفارش داده بود و چند روز بعد از عقد آماده می‌شدند. قبل از اینکه کسی دیگه‌ای جواب بده، گفتم: - من کلا با چیزهای قدیمی هیچ مشکلی ندارم، به نظرم خیلی هم زیبا هستند. اما اگر چشم شما به خاطر این پرده‌ها اذیت می‌شه، یه سری پرده جدید تهیه می‌کنم، هر وقت خواستید بیاید اینجا اعلام کنید، به خاطر شما عوضشون می‌کنم. همه ساکت شده بودند و به من و عطیه خانوم نگاه می‌کردند. نگاه عطیه خانوم بین من و مهیار کمی جابه جا شد و بدون اینکه چیزی بگه، روی مبل نشست. پروانه و مهری خانم هم کنارش نشستند. مهگل و زرین با لبخندی که سعی می‌کردند پنهانش کنند، به من نگاه کردند. کمی دل دل کردم و به مهیار نگاهی انداختم. انتظار داشتم عصبانی باشه، یا حداقل اخم کرده باشه، اما در کمال تعجب دیدم که اصلا ناراحت نیست. لبخند نمی‌زد، ولی انگار از کنایه‌ام به عمه‌اش اصلا بدش نیومده بود. دستش رو پشت من گذاشت و من رو به طرف مبل هدایت کرد. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت266 مهسان صاف ایستاد و کمی خیره به مهیار نگاه کرد و گفت: -حال بهار خوب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 تقریبا بهم چسبید و بلند گفت: -بشین عزیزم! عزیزم رو طوری گفت، که عطیه بشنوه، یا من اینجوری فکر کردم. مهری خانوم از کنار عطیه بلند شد و به طرف زرین خانوم رفت. علیرضا به طبقه بالا رفته بود. مهبد روی مبل کنار مهیار نشست و خیلی آروم باهاش مشغول صحبت شد. عطیه سرش رو تو گوش پروانه کج کرده بود و آروم حرف می‌زد. گوش‌هام رو تیز کردم تا ببینم چی می‌گند. این اخلاق گوش ایستادن قطعا اخلاق خوبی نبود ولی چه می‌شد کرد، می‌خواستم سر در بیارم. عطیه گفت: -همچین مهری عروسم عروسم می‌کرد، گفتم حالا چی هست. خدا وکیلی پریا خوشگل تر بود یا این؟ حالا کتایون سرتر بود. این چی؟ اینقدر لاغره فوتش کنی رفته. پروانه گفت: -مگه همه چیز به خوشگلیه؟ حتما دختره یه چیزی داشته که مهیار خوشش اومده دیگه. یه چیزی که پریا نداشت. -آمارش رو دارم. یکی دو ماهه حرف خواستگاریش اومده وسط. مهیار شب خواستگاریشم نرفته، اینا هم بلند شدند رفتند دختره رو از شیراز آوردند اینجا، که سر یه هفته عقدش کنند. مهری هم هی می‌شینه و پا می‌شه، می‌گه دختره تا حالا عروسی نکرده، اسم هیچ مردی روش نبوده. این هم اومده اینجا با یه مرد که قبلا یه بار عروسی کرده و یه بچه داره، با این جهاز ناقص زندگی کنه. این دختر یه ایرادی داره، یا یه ایرادی یه جای کار هست. حالا ببین من کی گفتم. بچه‌ام پریا، به خاطر این مردک بی لیاقت، چقدر گریه کرد. پریا؟ این زن مادر پریا بود؟ این یعنی اینکه پریا و علیرضا و پروانه با هم خواهر و برادر بودند. عطیه همچنان می‌گفت: - دیدی، دختره تو چشمهای من نگاه می‌کنه می گه به تو چه. هر چی گوشت تو تنش نداره، عوضش زبونش درازه، این پسره بی‌غیرت هم یه دونه نزد تو دهنش. -مامان، بس کن. خودت راه افتادی، از همه وسایل این دختر ایراد گرفتی، بعد انتظار داری اون هیچی نگه؟ - از این انتظار نداشتم، از اون پسره چشم سفید انتظار داشتم. حالا پریا رو پس زد، من که عمه‌اشم، زن دایی‌شم، مادر دومادشونم. نباید به زنش یاد بده، با من درست حرف بزنه. -مامان، این دختر فردا قراره زن عقدی و رسمی مهیار بشه، انتظار داری نامزدش رو جلوی همه سکه یه پول کنه. تو خودت بهتره احترام خودت رو نگه داری. -ببینم، اصلا خانواده‌اش کجان؟ چرا هیچ کدومشون اینجا نیستند؟ جهاز رو خانواده دختر می‌چینه، یه جای کار می‌لنگه. لبم رو گزیدم. با گوشه چشم نیم نگاهی به عطیه انداختم. کمی روی مبل جابه‌جا شد و خیلی محکم و بلند، خطاب به من گفت: - بهار خانوم، راستی چرا هیچ کدوم از اعضای خانواده‌ات اینجا نیستند؟ یعنی قراره فردا بدون اونا سر سفره عقد بشینی؟ نویسنده:
دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به عکس اشاره کرد و گفت: -یه روز اومد گفت، خانواده‌ام پیام فرستادن که
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ده دقیقه‌ای گذشت و همه ساکت بودند. صدایی که توی خونه بود فقط صدای وز وز یخچال بود و صداهایی که گاهی از راه پله می‌اومد. کسی که سلطنت این سکوت تلخ رو شکست محدثه بود. -الان ما چرا ماتم گرفتیم؟ از کنار من بلند شد و به سمت مادرش رفت. کنارش نشست و گفت: -چرا مامان؟ اگه دایی واقعا راستشو گفته باشه، سپیده تا حالا برای تو بچه الهام بوده، از این به بعد می‌شه بچه مهراب. رو به من اضافه کرد: -برای تو هم که خواهرته و خواهرتم می‌مونه، قرارم که نیست کسی بفهمه، پس این... -بحث این حرفا نیست. محدثه با این حرف مادرش ساکت شد. زن‌دایی به موبایلش خیره بود و حرف می‌زد. -شراره تو خونه ما رفت و آمد داشت، من زار و زندگیمو ول می‌کردم و بهش زنگ می‌زدم برو تمیز کن، اونم میومد و ... لبش رو به دندون گرفت و به دخترش خیره شد. -تو خونه من چه خبر می‌شده؟ چند بار من اومدم دیدم بابات هست، اونم ... داره ... می‌ره. بابات می‌گفت تازه رسیده، اونم می‌گفت کارم تموم شده. نگاهش رو به موبایلش داد و گفت: -اصلا از کجا معلوم سپیده دختر مهراب باشه و اون... محدثه با اخم گفت: -مامان ... بس کن این حرفا رو، چی داری می‌گی برای خودت! زن‌دایی لبهاش رو به هم فشار می‌داد و صورتش مثل یه لبوی پخته سرخ شده بود. محدثه همچنان می‌گفت: -تا کجاها رفت! سپیده شد خواهر من که انداختنش تو بغل عمه که بزرگش کنه، عمه هم دلش سوخته... -بسه محدثه...بسه! محدثه ساکت شد ولی کاملا مشخص بود کلی حرف پشت لبهاش گیر کرده. زندایی کمی به دخترش با اخم نگاه کرد و بعد صفحه موبایلش رو روشن کرد. محدثه به حرکت انگشت مادرش روی صفحه موبایل نگاه می‌کرد. زندایی گوشی رو کنار گوشش گذاشت. محدثه گفت: -دایی الان قاطیه، زنگ می‌زنی بهش که چی بشه؟ زن‌دایی اهمیتی به حرفهای محدثه نداد و یه بار دیگه هم شماره گرفت. اینقدر گرفت تا بالاخره مهراب جواب داد: -حرمت بزرگتر کوچیکتر و خواهر و برادری رو که گذاشتی کنار، حداقل اینقدر مرد باش و بگو دختری رو که ادعا می‌کنی بچته، حلال‌زاده است یا نه. زندایی منتظر جواب مهراب نموند. تماس رو قطع کرد و به من که هنوز کنار در اتاق خواب نشسته بود نگاه کرد. لبهام رو به دهنم کشیده بودم و منم به زن‌دایی نگاه می‌کردم. نگاه زن‌دایی تا زانوم رفت، جایی که من مانتو و قسمتی از شلوارم رو تو مشتم گرفته بودم و با تمام قدرتم فشار می‌دادم. یک ربع گذشت. صدای باز شدن در حیاط اومد و کوبیده شدنش. زن‌دایی به سمت در دوید. از چشمی توی راهرو رو نگاه کرد و بعد در رو باز کرد. روسری افتاده روی شونه‌هاش رو بالا کشید. محدثه ایستاد. به راهرو و زیر پله دید داشتم ولی زن‌دایی و محدثه جلوی دیدم رو گرفته بودند. محدثه گفت: -دایی بود؟ زن‌دایی سر تکون داد و گفت: -رفت زیر زمین. زندایی پاش رو از هال بیرون گذاشت و وارد راهرو شد. از جام بلند شدم. کیارش رو به اتاق خواب بردم. سر جاش خوابوندم. از اتاق بیرون می‌اومدم که مهراب پا توی سالن گذاشت. محدثه رو پس زد و رو به راهرو ایستاد. با دستش اشاره می‌کرد که بیا. حتما به زت‌دایی اشاره می‌کرد. این سکوت و این ایما اشاره‌ها هم احتمالا برای درز نکردن صدا به طبقه دوم بود. زن‌دایی وارد هال شد. قیافه هر دوشون حسابی سرخ و سیاه بود. مهراب در رو بست و کاغذی رو به سمت خواهرش گرفت. زن‌دایی با اخم به صورت مهراب زل زده بود. -بگیر دیگه، مگه مدرک نمی‌خواستی که ببینی دختر برادرت حلال زاده است یا حرومزاده، بگیر. وقتی که تعلل زندایی رو دید. برگه رو باز کرد و جلوی چشم‌هاش گرفت. -خوب تماشاش کن، با دقت بخونش. هر گوهی که باشم عوضی نیستم، که اگه می‌خواستم ترگل برگل تر از شراره زیر دست و پام ریخته بود. زندایی نگاهش رو از مهراب گرفت و روی اولین مبل نشست. زیر لب زمزمه کردم: -کثافت! زمزمه‌ام رو شنید که نگاهم کرد. پوزخند زد و لب زد: -کثافت... برگه رو به سمت من گرفت و گفت: -تو هم می‌خوای ببینی که مطمئن بشی؟ جلو اومد و برگه رو جلوی صورتم گرفت. عکس یه زن و یه مرد جوون روی اون برگه منگنه شده بود، ولی هیچ کدوم از نوشته‌هاش رو نخوندم. اخم‌هام رو تو هم بردم. برگه رو پس زدم و گفتم: -به چی افتخار می‌کنی که اینو دستت گرفتی و ... میون حرفم پرید: -به چیزی که من دارم و تو نداری. تو چشمهام بُراق شد و گفت: -به مدرکی که نشون میده بچه من پدر و مادرش به هم محرم بودن و با کثافت کاری بچه دار نشدن، چیزی که تو نداری. -حرف دهنتو بفهم. -حالا کثافت کیه؟ زندایی گفت: -اونی که بچه‌اشو میندازه گردن این و اون. برگه رو تا کرد و توی جیبش گذاشت. انگشتش رو به سمتش گرفت. نویسنده:
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت ده دقیقه‌ای گذشت و همه ساکت بودند. صدایی که توی خونه بود فقط صدای وز
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -پسر الهام مرد، الهام اگر می‌فهمید بچه‌اش مرده اونم می‌مرد، اینو خودت گفتی، یادته؟منم یه بچه رو دستم مونده بود که مادرش صیغه نامه رو گذاشته بود کنار قنداقش و رفته بود. چی کار می‌کردم با یه مادر رو به قبله‌ام... سه ماه قبل دنیا اومدنش کار پیدا کردم، گفتم زندگیمو میسازم، پول براشون خرج می‌کنم، شراره رو نگه می‌دارم. ولی یه ماه قبل دنیا اومدنش انداختنم بیرون. هجده سالم بود، کار نداشتم، مادرم رو قبله بود، آدم به درد بخور دورم نبود، آدمی که کمک کنه، نه درد بزاره رو دردم، چی کار می‌کردم؟ قبول می‌کردی کنار محدثه چند ماهه، دختر برادر بی تجربه‌اتم بزرگ کنی‌ یا زنگ می‌زدی مهران بیا این پسره‌ی گوساله رو جمش کن، اونم میومد با توپ پر که تو اضافه رو خدا انداخته به ما، که تف سر بالایی، که رو دستمون موندی... چی کار می‌کردم مهدیه؟ به من نگاه کرد و گفت: -با کاری که من کردم همه چی آروم موند، همه سر زندگیاشون موندن، آب از آب تکون نخورد ... اما کثافت اونیه که میره دنبال عشق و حال خودش و یه شهرو میریزه به هم. جلو رفتم و به خودم اشاره کردم. -من نرفتم دنبال عشق و حال خودم... صداش اوج گرفت. -چرا رفتی، رفتی و دختر منو انداختی تو هچل‌، تو بدبختی، تو چنگ یه مشت آدم عوضی. منه احمق فکر می‌کردم جاش خوبه، حالش خوبه، یه خانواده داره، کنارشون خوشه، من بپرم وسط زندگیش همه چیش رو به هم میزنم، بعد یهو تو همین خونه، روی همون مبل، مچ دست منو می‌چسبه که تو رو خدا نرو، تو رو خدا تنهام نزار ... نگاه میکنم میبینم همه تنش می‌لرزه، رنگش پریده، من خاک بر سرم هیچ کاری بلد نیستم براش بکنم... تو رفتی دنبال عشق حال خودت، سپیده رو انداختی تو یه بدبختی که تا آخر عمرش باهاش درگیره، چون هیچ وقت یادش نمیره که اون سعید بی پدر چی می‌خواست به سرش بیاره. چون جلوش آدم کشتن... نفس گرفت و گفت: -همه‌اشم به خاطر تو بود...حالا کثافت کیه؟ حرفی برای گفتن نداشتم. من... من... من... بغض تو گلوم پیچید، من چی؟ من چه بهونه‌ای داشتم؟ سپیده خواهرم بود و من نمی‌دونستم با رفتنم این بلاها سرش میاد. مهراب دست به کمر شد و به همه اعضای حاضر تو خونه نگاه کرد و گفت: -این ماجرا همین جا چال میشه، سپیده اگر بو ببره، حتی یه ذره، کاری می‌کنم نفس راحت کشیدن براتون بشه آرزو. سر این قضیه با هیچ احدی هم شوخی ندارم. نویسنده:
‌رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تمام شد. هزینه ورود به وی‌آی‌پی ۳۰ هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی هم اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81530
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت267 تقریبا بهم چسبید و بلند گفت: -بشین عزیزم! عزیزم رو طوری گفت، که ع
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چنگی به دامنم زدم. حالا جوابش رو چی بدم؟ این زن هدفش تحقیر من بود. توی ذهنم دنبال یه جواب می‌گشتم که آقا مهدی به کمکم اومد و گفت: -یه مشکلی براشون پیش اومده، نتونستند بیان. ما هم که عجله داشتیم، ولی فردا برای عقد میان. سر بلند کردم و به آقا مهدی نگاهی کردم. محکم و جدی به خواهرش نگاه می‌کرد. من که می‌دونستم فردا هیچ کس از شیراز قرار نبود که بیاد، پس چرا آقا مهدی اینطوری گفت؟ دوباره حجم زیادی از خاطرات تلخ و شیرین به ذهنم هجوم آوردند و بغض توی گلوم جا گرفت. آروم بلند شدم و به طرف اتاق خواب رفتم. نگاهی به روتختی حریر و ساتنی که سلیقه مهسان بود کردم و روش نشستم. سعی کردم بغضم رو کنترل کنم، اما فشار زیادش قطره‌های اشک رو روی صورتم روون می‌کرد. قطره‌های اشک رو با آستین لباسم پاک می‌کردم و بی هدف به لوازم آرایش جلوی آینه خیره بودم. یه دفعه در باز شد. فکر کردم ممکنه مهسان یا مهگل باشند. اما اشتباه می‌کردم، مهیار بود. خیلی آروم در رو بست و وارد اتاق شد. صورتم رو برگردوندم. اشک هام رو پاک کردم و گفتم: -کاری داشتید؟ سرم رو به طرفش چرخوندم. به دیوار تکیه داده بود و به من نگاه می‌کرد. با کمی تاخیر گفت: - پس دل نازکی هم جزو خصوصیاتته! چیزی نگفتم. اومد کنارم نشست. -الان به خاطر حرف‌های عطی ناراحتی، یه ساعت پیش برای چی گریه می‌کردی؟ -یعنی مهگل نگفت؟ سر تکون داد و گفت: _چرا، ولی من باورم نمی‌شه که یه دختر عمو، به خاطر پسرعموش اینطوری گریه کنه. می‌خوام بدونم جریان چیه؟ -جریانی نیست. صداش جدی شد. -پس چرا اونطوری گریه می‌کردی؟ باید یه چیزی می‌گفتم که بی‌خیال بشه. -حسام و حامد فقط پسرعموهای من نیستند، برادرهام هستند. -به من گفتند، تو دو تا پسرعمو داری، حرفی از برادر نزدند. -پس حتما بهتون گفتند که من با دو تا پسرعموهام، توی یه خونه و با هم مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم. اگه حسام نبود، من خیلی اتفاق‌های بد برام می‌افتاد. حتی شاید الان زنده نبودم. ولی من وقتی داشتم می اومدم اینجا حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم. - چرا خداحافظی نکردی؟ -چون که زن عموم بعد از مرگ عموم می‌خواست من رو از اون خونه دور کنه. می‌دونست پسرهاش نمی‌زارند. از نبودنشون استفاده کرد. -پس مجبور شدی به ازدواج؟ - نه اینکه شما به دلخواه خودتون بوده! کمی نگاهم کرد و گفت: - چرا زن عموت از تو خوشش نمی‌اومد؟ تو چشمهاش زل زدم و گفتم: -چون که مامانم بعد از فوت بابام، زن شوهرش شد. سر تکون داد. چند ثانیه‌ای ساکت شد و گفت: -عمه عطی دلش از جای دیگه‌ای پره. روزی که مامان تو رو بهم معرفی کرد، من همه چیز رو سپردم به خودش. حتما یه چیزی توی تو دیده. پس اینکه فردا کسی از اعضای خانواده‌ات باشند یا نباشند، مهم نیست. مهم فقط خودتی. من هم که شرایط تو رو می‌دونم. خیره به هم نگاه کردیم. من به سیاهی چشم هاش و اون ... نمی‌دونم به‌ چی! دستش رو بالا آورد و رد اشک رو از روی صورتم پاک کرد، بعد با صدایی که هیچ حسی توش نبود لب زد: -گریه نکن. همین؟ گریه نکن! یعنی نمی‌تونست یه کم با احساس‌تر باشه؟ نباید انتظاری داشته باشم، چون عشقی در کار نبود. هر دومون از سر اجبار کنار هم بودیم و اگر اون الان اینجا بود، می‌خواست مطمئن بشه چیزی بین من و حسام وجود نداشته. پس همین گریه نکنِ بی احساس هم فکر می‌کنم که زیاد بود. بلند شد و به طرف در رفت. هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که گفتم: - چرا پریا رو نخواستی؟ نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت268 چنگی به دامنم زدم. حالا جوابش رو چی بدم؟ این زن هدفش تحقیر من بود.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 صورتش رو نمی‌دیدم، ولی دستش رو هوا خشک شد. چند لحظه‌ای تو همون حالت بود، ولی بالاخره دستش رو پایین آورد و به دستگیره رسوند و گفت: -هیچ وقت در مورد این موضوع کنجکاوی نکن. پریا از زندگی من رفته. ازدواج کرده و بچه داره. پس لازم نیست بهش فکر کنی. من اگر پریا رو می‌خواستم، الان کنارم بود. در رو باز کرد و رفت. چرا مهیار به هیچ کس در مورد پس زدن پریا توضیح نداده بود؟ چند دقیقه بعد از مهیار، من هم به سالن برگشتم. با وجود اصرارهای زیاد زرین خانوم برای اینکه شام رو همون جا بمونیم، ولی بالاخره برگشتیم. هوا بغض داشت، مثل چشمهای من. فقط فرقش این بود که اون گاهی می‌بارید، ولی من خودم رو کنترل می‌کردم. هوای اتاق خفه بود و نمی‌تونستم اونجا بمونم. روسری رو روی سرم محکم کردم و به حیاط رفتم. روی صندلی آهنی تراس نشستم. سرمای آهن به تنم کمی نفوذ کرد. ولی اهمیتی ندادم. به بارش نم‌نم بارون نگاه می‌کردم. یاد خداحافظی تلخم با خونه عمو افتادم. اون روز هم بارون می‌اومد. با حس وجود سایه‌ای رو سرم چشم از قطره های بارون گرفتم و سر چرخوندم. مهسان بود. کمی نگاهم کرد، روی صندلی روبروی من نشست و گفت: -دلت گرفته؟ سر تکون دادم. نفسی عمیق کشید و گفت: - مهگل گفت که چی شده. چرا یه زنگ نمی‌زنی خونه عموت تا با پسرعموت حرف بزنی و آروم شی! -نمی تونم. یه چیزهایی هست که نمی‌تونم بگم. شاید یه روز بهت گفتم، ولی الان اصلا نمی‌تونم. به خونه عموم اصلا نمی‌تونم زنگ بزنم. -به خونه نمی،تونی زنگ برنی، خب چرا زنگ نمی‌زنی به موبایلش تا باهاش حرف بزنی؟ اینطوری خیالت هم راحت می‌شه. - شماره اش رو حفظ نیستم. توی گوشیم بوده، که اون هم قبل از این که بیام اینجا شکسته. -شماره تو حافظه گوشی ذخیره بوده یا تو سیم‌کارت؟ سوالی نگاهش کردم که گفت: -می،تونی سیم کارتت رو بندازی تو گوشی من. لبخندی زدم و ایستادم. - واقعاً؟ - خب، آره. خوشحالم به دنبالش راه افتادم و به اتاقم رفتم. مهسان هم چند دقیقه بعد، گوشی به دست وارد اتاق شد. خوب شد که هر دو تا چمدون رو با جهیزیه نبرده بودم. چمدون رو باز کردم. مشغول گشتن شدم. یادم میاد زن عمو قطعات شکسته موبایل رو تو کیسه مشمایی ریخته بود و تو وسایلم گذاشته بود. کیسه مشمایی رو پیدا کردم. گره‌اش رو باز کردم و قطعات شکسته شده موبایل رو بیرون ریختم، ولی هرچقدر گشتم، سیم‌کارت نبود. کجا می‌تونست باشه؟ ناامیدانه دوباره گشتم، ولی سیم کارت رو پیدا نکردم. یعنی زن عمو سیم کارت رو برداشته! قبلا که این کار رو کرده بود. این حرکتش یعنی فکر همه چیز رو کرده. با وجود سیم کارت، حامد و حسام می‌تونستند با من ارتباط داشته باشند، ولی حالا دیگه نمی‌تونند. نفس نفس می‌زدم. کلافه چند بار همه چیز رو زیر و رو کردم. می‌دونستم فایده ای نداره، ولی باز می‌گشتم. مهسان پرسید: - گمش کردی؟ سر بلند کردم و با چشمهای اشکی به مهسان نگاه کردم. - نیست! کمی فکر کرد و گفت: -شماره خونه رو که حفظی، به خونه زنگ بزن. با بیچارگی جواب دادم: - نمی‌تونم، گفتم که! کمی نگاهم کرد و گفت: - زن عموت گوشی رو بهش نمی‌ده؟ با تعجب و سوالی نگاهش کردم، که ادامه داد: - فهمیدنش خیلی هم کار سختی نبود، اینکه اون نخواد که تو با پسرهای جوونش در ارتباط باشی، یا بخواد تو رو از اونها دور کنه. فقط دلیلش رو نمی‌فهمم که باید یه سری کامل برام تعریف کنی. سرم رو پایین انداختم. راست می‌گفت، وقتی من از زنگ زدن به خونه عموم امتناع می‌کردم و دنبال شماره موبایل پسرعموم می‌گشتم، دقیقاً همین معنی رو می‌داد. نفسم رو سنگین بیرون دادم، که یه دفعه مهسان گفت: -یه فکری دارم. الان میام. نویسنده:
دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت269 صورتش رو نمی‌دیدم، ولی دستش رو هوا خشک شد. چند لحظه‌ای تو همون حال
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 از اتاق بیرون رفت و دوباره برگشت. لب تخت نشست و در حالی که باتری موبایل رو جا می‌زد گفت: - اسم یه دختری رو بگو که با پسر عموت آشنا باشه. کمی فکر کردم و گفتم: -فریبا، فریبا سپهری. از کارمندهای فروشگاهشه. به صفحه موبایلش خیره شد و گفت: - شماره خونه رو هم بگو. من یه سیم کارت دیگه دارم. با اون زنگ می‌زنیم. خواستم چیزی بگم که گفت: -تو کاریت نباشه، فقط شماره رو بگو. شماره رو گفتم و اون هم گرفت. به لبهای مهسان خیره بودم که با الو گفتنش ته دلم خالی شد. -سلام، منزل آقای اعتمادی؟ ببخشید خودشون منزل تشریف ندارند؟ - من از کارمندهای فروشگاهشون هستم. بگید فریبا سپهری. کار مهمیه، حتماً باید باهاشون صحبت کنم. با دست به من اشاره کرد. قلبم توی دهنم می‌زد. یعنی گوشی رو می‌ده به حسام. با صدای الو گفتن دوباره مهسان ته دلم لرزید. - آقای اعتمادی! یه لحظه گوشی، یه نفر اینجا باهاتون کار داره. گوشی رو به طرفم گرفت، با دستهای لرزون گوشی رو گرفتم. کنار گوشم گذاشتم و گفتم - الو ... حسام! از چشم‌هام اشک سرازیر شده بود این مرد چقدر برادرانه به من کمک کرد و من حتی یه خداحافظی ازش نکردم. با کمی مکث صدای حسام تو گوشی پبچید. -بهار؟ تو بهاری دیگه! آره؟ خودتی؟ لرزش صدام رو کنترل کردم و گفتم: - آره، خودمم. - کدوم قبرستونی رفتی بی معرفت! یه هفته است کل شیراز و اصفهان رو دنبالت گشتم، پیدات نکردم. نگفتی اینطوری می‌ری، من جواب حامد رو چی بدم. یه هفته است داره بال بال می‌زنه که می‌خوام با بهار حرف بزنم. هر دفعه یه جوری پیچوندمش. یکی در میون جواب تماسهاش رو نمی‌دم. لرزش صداش رو حس می‌کردم. می‌دونستم الان چه عذابی رو داره تحمل می‌کنه. - من حالم خوبه، جایی هم که هستم، خوبه. آدم‌هایی هم که اطرافم هستند، خوبند. - بگو کجایی بیام دنبالت. این خونه وقتی تو نباشی، نفس کشیدن توش سخته. - پسرعمو به زندگیت برس. خودت رو اسیر من نکن. -یعنی چی خودت رو اسیر من نکن؟ مثل آدم بگو کجایی، لعنتی! - حسام، من شوهر کردم. بخوامم دیگه نمی‌تونم برگردم. - تو چه غلطی کردی؟ - من به تو گفتم، به حامد هم گفتم. هیچکدوم باور نکردید. اون بهم گفت دروغگو تو گفتی روانی. مجبور شدم. فقط اینکه برات یه نامه نوشتم. گذاشتم توی جیب کت سرمه‌ایه. حتما بخون. شاید نتونم دیگه بهت زنگ بزنم. -بهار مثل آدم بگو کجایی. - پیش شوهرم و خانواده‌اش. فقط یه جوری قضیه رو به حامد بگو، خیلی اذیت نشه. - من که می‌دونم تو اینجوری می‌گی من دنبالت نگردم. - تورو خدا دنبال من نگرد. زندگی خودت رو بکن. دیگه نمی‌تونم حرف بزنم. خداحافظ. گوشی رو از گوشم فاصله دادم. صدای بهار گفتن‌های حسام رو از دور هم می‌شنیدم. دستم رو رو آیکون قرمز گذاشتم و تماس رو قطع کردم و گوشی رو به طرف مهسان گرفتم. مهسان هنوز موبایل رو نگرفته بود که صدای آهنگ گوشی بلند شد. نگاهی به صفحه انداخت. - داره بهت زنگ می‌زنه. همونطور که اشک‌هام رو پاک می‌کردم، گفتم: -جواب نده. نمی‌خوام آدرسم رو داشته باشه. انگشتش رو روی صفحه کشید و صدای موبایل قطع شد. سیم کارت رو از گوشی در آورد و گفت: - آروم شدی؟ نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت270 از اتاق بیرون رفت و دوباره برگشت. لب تخت نشست و در حالی که باتری م
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 به چشم‌های مهربون مهسان نگاه کردم و با لبخند سر تکون دادم. تلاطم درونم کم شده بود ولی هنوز آرامش نداشتم. توی ذهنم هزار تا فکر می‌اومد و می‌رفت. الان که حسام خونه بود، می تونستم برگردم. ولی مطمئن بودم که زرین اجازه نمی‌داد که رنگ آرامش رو ببینم. نه من و نه پسرهاش. بعد هم، این خانواده توی این هفته خیلی زحمت کشیده بودند و کلی هزینه کرده بودند. آدرس رو هم به حسام نمی‌تونستم و نمی‌خواستم که بدم. چون حتما خودش یا حامد به اینجا می‌اومدند و من این رو نمی‌خواستم. دلم می‌خواستم که اونها من رو فراموش کنند و به زندگی خودشون برسند. شماره حسام رو هم نگرفتم، چون می‌ترسیدم وسوسه بشم برای تماس باهاش و ترقیبش به اینکه دوباره دنبالم بگرده. بهترین راه همین بود، بی‌خبری. بی‌خبری قطعا سخت بود، ولی آرامش می‌آورد. باید راهی رو که انتخاب کرده بودم، تا آخرش می‌رفتم. با فکری که به سرم زد، بلند شدم. مهیار قرار بود همسرم باشه و باید همه چیز رو می‌دونست. همونطور که من تقریباً همه چیز رو در مورد اون می‌دونستم و محق بودم برای دونستن چیزهای بیشتر. آبی به صورتم زدم و به طبقه پایین رفتم. به تلویزیون نگاه می‌کرد. با دیدن من و قیافه پف آلودم، متعجب به من نگاه کرد. رو به روش ایستادم و گفتم: -باید باهاتون حرف بزنم. بدون هیچ عکس‌العملی بلند شد و به طرف حیاط رفت. دنبالش رفتم و هر دو روی صندلی‌های آهنی حیاط نشستیم. سردی آهن صندلی برای تن گُر گرفته‌ام، کمی خوشایند بود. مهیار گفت: - می‌شنوم. لب باز کردم و ماجرا رو خلاصه براش گفتم. فقط عشق بین خودم و حامد رو در حد یه خواستگاری نشون دادم و زیاد شلوغش نکردم. از داستان کسرا هم چیزی تعریف نکردم. فقط گفتم که با آبروم تهدیدم کردند. نمی‌دونم چرا، ولی هرکاری کردم نتونستم چیزی در موردش بگم. تمام مدت فقط گوش می‌داد. بدون هیچ عکس العملی، دست به سینه نشسته بود و به لب‌های من خیره بود. حرف‌هام که تموم شد، قلبم آروم گرفت. بهش نگاه کردم و منتظر بودم تا چیزی بگه، اما دریغ از کلامی. نمی‌دونم چقدر گذشت، اما هر دو کنار نم نم بارون روی تراس، فقط به میز خیره شده بودیم. سکوت رو مهیار شکست. -کار خیلی خوبی کردی گفتی. سر بلند کردم و به چشم‌های بیش از حد سیاهش نگاه کردم. چشم توی صورتم چرخوند و ادامه داد: -اگه بعدا می‌فهمیدم، معلوم نبود که چی کار ممکن بود بکنم. توی این یه هفته، دائم با خودم فکر ‌کردم که تو، چطور حاضر شدی با مردی با شرایط من ازدواج کنی، و دائم این موضوع که حتماً یه اشکالی یه جا هست و حس اینکه مادرم در مورد تو اشتباه کرده، تمام وجودم رو می‌خورد. کمی مکث کرد و ادامه داد: - این پسر عموت که تصادف کرده بود و تو نگرانش بودی، همونی هست که ازت خواستگاری کرده؟ سرم رو به اطراف به معنی نه تکون دادم و گفتم: -نه، حامد اصلاً شیراز نیست، عسلویه است. کمی سکوت کرد. نویسنده:
دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -پسر الهام مرد، الهام اگر می‌فهمید بچه‌اش مرده اونم می‌مرد، اینو خودت گ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 همه جا دوباره ساکت شده بود، حتی صداهایی که گاهی از طبقه دوم می‌اومد هم دیگه نمی‌اومد. اتاق، سالن، طبقه بالا، حتی کوچه هم ساکت بودند ولی تو مغز من پر از صدا بود. صدای جنجال، صدای مهراب که پشت سر هم بهم می‌گفت چیزی که من دارم و تو نداری. تحمل موندن توی هال و شکل نگاههاش رو نداشتم که به اتاق خواب پناه آورده بودم. لب تخت دایی و زن‌دایی نشسته بودم و به حرفهای مهراب فکر می‌کردم، این یکی جسارتش رو داشت و حروم و حلال بچه‌ام رو تو صورتم فریاد زد، بقیه حتما پشت سرم می‌گفتند. آدمی نبودم که پشت حرف بمونم و جوابی تو آستینم نداشته باشم، اما این رک گویی مهراب شوک بدی بهم وارد کرده بود. برای لحظه‌ای عصبانیت کل وجودم رو گرفت. مردک دیوانه برای همه کارهای خودش توجیه آورد و به من که رسید همه کارهام شد عیب‌ و عار و همه‌اش رو تو صورتم کوبید. من اگر رفتم با خواست پدرم بود، نمی‌رفتم مرگم حتمی بود. اصلا یکی نیست بهش بگه تو خودت برای دختری که ادعای پدریش رو داری چی کار کردی که اینطور حق به جانب حرف می‌زنی؟ جوابی بهش می‌دادم که یادش بمونه که اینی جلوش ایستاده سحره، دختر اصغر مارمولک. صدای تق تقی نگاهم رو به در اتاق خواب داد. صدای در بود، در هال. محدثه اومدمی گفت و در رو باز کرد. صدای سپیده عصبانیت لحظه‌ایم رو پروند. سلام کرده بود و داشت با محدثه خوش و بش می‌کرد. صدای مهراب این بار اومد. -بیا تو سپیده، کاری داری؟ آقای پدر! چه تحویلی هم می‌گرفت دخترش رو. از لب تخت کنده شدم و تا دم در رفتم. سپیده گفت: -ممنون، اومدم دنبال سحر. محدثه گفت: -اومد مگه حسین؟ -نه، نیومده... در اتاق خواب رو باز کردم، سپیده نگاهم کرد و با لبخند ادامه داد: -سالار زنگ زد گفت با منه...قربونت برم، بچتو بردار بیا بریم بالا. مخاطب قسمت دوم جمله‌اش من بودم. به سمت مهراب سر چرخوندم. با اخم نگاهم می‌کرد. به جهنم، اینقدر اخم کن تا بمیری. -الان میام. به سمتم اومد و گفت: -وسایلت رو بده من، تو بچه رو بیار. مهراب از جاش بلند شد. سپیده به سمت مهراب چرخید و گفت: -تا یادم نرفته، عمه گفت برای ناهار همه تشریف بیارید بالا. بچه رو برداشتم. صدای مهراب رو شنیدم. -بستگی داره ناهار چی باشه. جلوی در اتاق خواب بودم که سپیده گفت: -نگار زحمتشو کشیده. زن‌دایی کجاست؟ محدثه از همون جلوی در گفت: -تو اتاقه، سرش درد می‌کرد، بهش می‌گم. کیفم رو که کنار در اتاق ایستاده بود نشون سپیده دادم و گفتم: -کیفم اونجاس. کیف رو برداشت. صدای سفیده گفتن عمه از راه پله می‌اومد که کیف رو برداشت و سریع رفت.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت همه جا دوباره ساکت شده بود، حتی صداهایی که گاهی از طبقه دوم می‌اومد هم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 باید خوددار می‌بودم. مهراب تو این یه مورد درست می‌گفت، سپیده ضعیف بود، اگر می‌فهمید حالش خراب می‌شد. نمی‌خواستم آتیش بین خودم و مهراب رو فعلا شعله ور تر کنم تا به وقتش، ولی نه تا وقتی که مهراب آروم گفت: -اون قربونت برمی که بهت گفت از سرت زیاد بود. خودش خواست، میون درگاه در متوقف شدم. محدثه خودش رو کنار کشید که من رد بشم ولی نشدم. لب‌هام رو به هم فشار دادم. برگشتم و تو صورتش خوب نگاه کردم و گفتم: -خواهرا زیاد قربون هم می‌رن، من و سپیده هم خواهریم، این دفعه اول نیست، دفعه آخرمونم نیست، چون ما خواهریم، همه هم اینو می‌دونن. فامیلیش تو شناسنامه‌اش امیریه، مثل فامیلی من. تو شناسنامه‌اش نوشته اسم پدر اصغر، مثل شناسنامه من. اسم مادرشم زده الهام، بازم مثل شناسنامه من. اسم سپیده رو هم مامانم براش انتخاب کرد، بر اساس اسم من اسم سپیده رو انتخاب کرد، گفت اون سحره، اینو میزارم سپیده. مامان من بهش شیر داد. به وقتش همو بغل می‌کنیم، برای هم درد دل می‌کنیم، از آرزوهامون می‌گیم، بازی می‌کنیم، نگران هم می‌شیم، با هم گریه می‌کنیم. پوزخند زدم و گفتم: - ولی تو چی؟ اسمت کجای زندگیشه؟ خودت کجاشی؟ براش یه غریبه‌ای، یه غریبه نامحرم که ازت رو می‌گیره و برای اینکه صدات کنه ته اسمت آقا میزاره. گردنم رو تاب دادم و گفتم: -آقا مهراب! با حرص نگاهم می‌کرد و من اضافه کردم: -ولی به بابای من که بابای خودشم هست می‌گه بابا اصغر، اصغر آقا نه‌ها، بابا اصغر، چون اون باباشه ولی تو نامحرمی. اخم‌های مهراب تو هم رفته بود. پوزخند زدم و گفتم: -حالا قربون کی بره؟ من یا... لبم رو کج کردم: -تو...تو رو که اصلا حساب نمی‌کنه. جلو اومد، قصدش حرف بار کردن بود که محدثه از من رد شد و دستش رو گرفت و آروم گفت: -سپیده تو راه پله است. مهراب ایستاد. از در هال بیرون اومدم. صدای سپیده از پاگرد می‌اومد، چیزی که محدثه چون جلوی در بود دیده بود. سر بالا گرفتم. سپیده هم به بالا نگاه می‌کرد. -چند تا بگیرم؟ -ده تا بسه. عمه جوابش رو داده بود. برگشت و از پله‌ها پایین اومد. -کجا می‌ری؟ -نونوایی، همیشه حسین می‌گرفت ولی الان نیست. زنگم می‌زنیم جواب نمیدن. سرم رو تکون دادم و از کنارش رد شدم. دو تا پله رو بالا رفته بودم که صدای مهراب اومد. -سپیده، صبر کن، منم اون طرف کار دارم. به عقب برگشتم. به سمت سپیده دوید. دلم نمی‌خواست همراهش بشه ولی بهونه‌ای هم نداشتم. به رفتنشون نگاه کردم. محدثه گفت: -کاش بلیطه رو داده بودم بهشا...بیچاره دایی! به محدثه نگاه کردم. بیچاره دایی، بیچاره ما، بیچاره عمه، بیچاره سپیده، دایی تو چه جور بیچارگی‌ای داره. هیچ کدوم از این ها رو نگفتم، چون محدثه رفته بود و در رو هم بسته بود.
‌رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تمام شد. هزینه ورود به وی‌آی‌پی ۳۰ هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی هم اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81530
فرقی نمیکند بیست ساله هستید یا هشتاددساله؛ هر کس آموختن را متوقف کند پیر خواهد شد! هر کس پیوسته بیاموزد، جوان خواهد ماند. مهمترین چیز در زندگی، جوان‌ نگه‌داشتن ذهن است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♨️ فراخوانِ مادر شهید برای حضور مردم در روز ساعت ۱۶:۳۰ الی ۱۸:۳۰ ورزشگاه صد هــزار نفره آزادی 📌 خبر فوری سراسری @fori_sarasari
‏خاطرت باشد؛ کسی را خواستی مجنون کنی، زخم قَدری بر دلش بُگذار، مَرهَم بیشتر ... 👤 @baharstory
در حال پاک شدن بچه هاااااااااااا رمان های این کانال همه شون براساس واقعیته هااااااا گفته باشم 🚶🏻‍♀قلمشون هم پاکه پاکه خیالتون رااااااااحت😉 https://eitaa.com/joinchat/2511536503C58432cdb47 ۵۰۰
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت271 به چشم‌های مهربون مهسان نگاه کردم و با لبخند سر تکون دادم. تلاطم درو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 از روی صندلی بلند شد. سرم رو بلند کردم تا چهره‌اش رو خوب ببینم. آروم گفت: -این که قبلا چی بین تو و پسرعموت گذشته، مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که بعد از عقد حتی اسمش رو هم از ذهنت پاک کنی. -من همون موقع که صیغه محرمیت بین من و شما خونده شد، اسم حامد رو از ذهنم پاک کردم. عمیق نگاهم کرد و گفت: - الان اسمش رو بردی، ولی بعد از عقد، این رو هم نمی‌خوام بشنوم. چه از خود راضی! لب باز کردم و گفتم: -ولی شما خودت هم اسم دو تا زن توی زندگیت هست، که تو این یه هفته بارها من اسمش رو شنیدم، بعدا هم قطعا می‌شنوم، چون یکیشون مادر پویا ست و اون یکی دختر عمه‌اتون. پس این که من اسمش رو به این شکل پاک کنم، نمی‌شه. حامد مثل برادر منه، من با اون بزرگ شدم، کلی خاطره با هم داریم، دوست دارم خوشبخت باشه، خوشحال باشه. لحظه به لحظه اخمش غلیظ تر می‌شد. یه کم ترسیدم، ولی خودم رو نباختم. همونطور خیره بهش نگاه کردم. کمی روی صورتم خم شد و گفت: - فردا ساعت ده صبح وقت محضر داریم، پس تا فردا ساعت ده صبح وقت داری اسم حامد رو از صفحه مغزت پاک کنی. از کنارم رد شد و خواست به طرف سالن بره که گفتم: -من با پسرعموم همین چند دقیقه پیش حرف زدم. ایستاد. نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت: - با کدومشون؟ - با حسام. - همونی که تصادف کرده بود؟ -آره، ولی یادم رفت حالش رو بپرسم، فقط ازش خداحافظی کردم. -به موبایلش زنگ زدی؟ -به خونه زنگ زدم. آدرسی هم از خودم بهش ندادم. نمی‌خوام که دنبالم بگرده. نگاهم از رگ‌های متورم گردنش به مشت‌های گره شده‌اش کشیده شد. می‌دیدم که لحظه به لحظه انگشت‌هاش محکم‌تر به هم فشرده می‌شند و رگ‌های سبز رنگ دستش که با این فشار بیشتر و بیشتر از زیر پوست سبزه‌اش بیرون می‌زدند، ولی چیزی نگفت و به طرف سالن رفت. کمی حرصم گرفته بود. خودش یه بچه داره و هر دو تا زن قبلی زندگیش دائم جلوی چشمش هستند، اونوقت به من می‌گه اسم حامد رو هم نیار. مگه می شه؟ خب اینطور که معلومه به خصوصیاتی که تا حالا ازش شناختم، بی‌منطقی رو هم باید اضافه کنم. چند دقیقه‌ای همون جا نشستم و به نم‌نم بارون که حالا کمی سریع‌تر شده بود، نگاه کردم. دیگه احساس سنگینی روی قلبم نداشتم. جریان‌ حامد رو برای مهیار گفته بودم و با حسام هم خداحافظی کرده بودم. خیلی سبک‌تر شده بودم. باید یه کمی استراحت می‌کردم. فردا قرار بود وارد یه مرحله جدید از زندگی بشم. مرحله‌ای که نمی‌دونستم توش چی در انتظارمه!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت272 از روی صندلی بلند شد. سرم رو بلند کردم تا چهره‌اش رو خوب ببینم. آروم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 از پله‌های طبقه دوم بالا می‌رفتم که صدای جیغ و فریاد‌های بی وقفه پویا رو شنیدم. دنبال صدا رو گرفتم و پشت در اتاق مهبد متوقف شدم. گریه می کرد و می گفت: - می‌خوام برم ... ولم کن. صدای مهبد هم توی جیغ و داد پویا می‌اومد که می‌گفت: -عموجان، صبر کن از فردا هر شب می‌ری پیشش. صدای عصبانی مهیار هم اومد. - پویا دعوات می‌کنما. گفتم که نمی‌شه. دعواش می‌کنه؟ اگر این دعوا نیست، پس چیه! دلیلش برای خودم هم مبهم بود ولی نسبت به این بچه حس تعلق پیدا کرده بودم. در اتاق رو زدم و منتظر موندم. صدای مهبد اومد. - بفرمایید. جوری که صدام برسه گفتم: -آقا مهبد! چند لحظه بعد در باز شد. به مهبد نگاه کردم و گفتم: - چه خبره اینجا؟ چرا پویا گریه می‌کنه؟ مهبد از جلوی در کنار رفت. دو تا تشک وسط اتاق پهن کرده بودند و مهیار سعی می‌کرد که پویا رو کنترل کنه. پویا با دیدن من از شدت دست و پا زدنش کم شد. نگاهی به مهیار و بعد مهبد انداختم و گفتم: - چرا پویا گریه می‌کنه؟ چی می‌خواد؟ مهبد گفت: -می‌خواد بیاد پیش تو، باباش اجازه نمی‌ده. می‌گه مزاحم می‌شه. نگاهم رو به مهیار دادم و گفتم: - پویا چه مزاحمتی می‌تونه برای من داشته باشه! پویا با زبون بچگانه‌اش گفت: - مگه تو خودت نگفتی مامانم می‌شی؟ یکم خجالت کشیدم ولی به خودم مسلط موندم. نگاهی به مهیار و حالتی که هیچی ازش نمی‌فهمیدم، کردم و گفتم: - آره، خودم گفتم. پویا دستش رو محکم روی سینه مهیار زد و گفت: - دیدی، دیدی خودش گفته! دستم رو به سمتش دراز کردم و رو به مهیار گفتم: - اگه اجازه می‌دید پویا بیاد پیش من. مهیار دستش رو شل کرد. پویا خودش رو از بغل مهیار جدا کرد و به سمت من دوید. مهبد با لودگی رو به برادرش گفت: - بچه می‌خواد بره پیش مامانش، نمی‌زاره! تو چیکار داری که تو کار مادر و پسر دخالت می‌کنی. خوب شد ضایع شدی؟ ناخودآگاه چشمم سمت مهیار رفت، با چشم غره به مهبد نگاه می‌کرد. هنوز دو قدم بیشتر برنداشته بودم که مهبد گفت: -راستی زن داداش! یه دقیقه صبر کن. نگاهش کردم. سمت تختش رفت و یه پیرهن مردونه به طرفم گرفت و گفت: -مامان سرش درد می‌کرد، قرص خورد خوابید. مهسان هم قهر کرده. پیرهن شوهرت اتو نکرده مونده. فردا هم که قراره دوماد بشه، دوماد چروک پروک هم که شگون نداره. دست دراز کردم و پیراهن رو با لبخند گرفتم. سریع گفت: -پس حالا که اون رو گرفتی پیرهن پسرت هم هست. یه پیرهن کوچولو از روی تخت برداشت و به سمتم گرفت. پیرهن پویا رو گرفتم و به قیافه مضحکش نگاه کردم. معلوم بود بازم هست، پس منتظر موندم و گفتم: - چیز دیگه ای هم هست؟ دستش رو نمایشی روی پیشونیش گذاشت و لب زد: -آخه خجالت می‌کشم. -خجالت از چی؟ اگه چیز دیگه‌ای هم هست بگو. -پس حالا که اینطوره، آره، پیرهن برادر شوهرت و همچنین شلوارش هم هست. - پس هرچی هست، بیار اتاقم، با اتو و میزش. مهیار فوری ایستاد و گفت: -خودم می‌برم. مهبد تعارف گونه و لوند گفت: -می‌برم داداش. مهیار خیلی جدی و بدون شوخی جواب داد: - لازم نکرده! لبخند نامحسوسی به غیرت مردونه‌اش زدم و به اتاقم رفتم. خوب بود که حداقل به این اندازه بهم حس داشت. پویا رو روی تخت خوابوندم و پتویی روش کشیدم. چند دقیقه بعد مهیار وارد اتاق شد. چیزهایی رو که خواسته بودم برام آورده بود. لب تخت نشست و به حرکات من خیره شد. زیر نگاهش معذب بودم، ولی به خودم مسلط موندم. با صداش به طرفش برگشتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت272 از روی صندلی بلند شد. سرم رو بلند کردم تا چهره‌اش رو خوب ببینم. آروم
دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
ای کاش پَرسه زدن در خیال،درمانی برای دلتنگیها میشد... هیما🌱