#پارت271
💕اوج نفرت💕
_در رابطه با چی حرف میزنید?
_می خوام در رابطه با همسرت باهات صحبت کنم.
سرم رو پایین انداختم.
_دوست ندارم در رابطش حرف بزنم.
_خب از کابوست بگو.
به چشم هاش خیره شدم که ادامه داد:
_باید بدونم چه تصمیمی گرفتی.
_اون همسر من نیست.
تا قبل از امروز صبح تو فکر بودم به تهران برگردم. فرصتی بهش بدم. اما از وقتی فهمیدم که با من چیکار کردن و من رو به کجا رسوندن ازشون متنفرم.
_اشتباه نکن نگار. تو باید از یک نفر متنفر باشی. که مطمعنا همسرت نیست.
با ناراحتی گفتم:
_ میشه در رابطه باهاش صحبت نکنیم.
نگاهش رو به تشک داد
_الان باشه. ادامه نمیدیم. ولی فردا باید بگی.
_کاش فردا نشه.
عمیق نگاهم کرد.
_میدونم یکم سختته که با من کنار بیای. یا اجازه بدی تو تصمیمات مهم زندگیت دخالت کنم. ولی این رو بدون که من اومدم تا برات تصمیم بگیرم. اومدم نزارم دیگه به خواهرم سخت بگذره.
دلم پر بود و این حرف هاش باعث شد تا عصبانیت روز های اولی که به شیراز اومده بودم سراغم بیاد
_شما چه میدونید اونجا چی به سر من اومده.
دستش رو به صورتش کشید و گفت:
_خب بگو.
بغض کردم.
_از کجاش بگم. از تحقیرهاش از تنهایی هاش از حسرت هاش از دوری، بیکسی از سواستفاده، از ابراز عشق دروغی
یا از صیغه ی محرمیتی که فقط از سر اجبار بود.
_مطمعنی اجبار بود.
دلخور نگاهش کردم.
_به میل من نبود.
نشست و نفس سنگینی کشید.
_ولی اون همسرته.
اشک روی گونم ریخت.
_یه کاری کنید که نباشه.
_مشکل ما با مادرش و داییشه نه با خودش.
با نفرت گفتم:
_من میخوام ازشون شکایت کنم.
_حتما این کار رو میکنیم. ولی به اون ربطی نداره.
_علیرضا...
_جان دل علی رضا.
خیره نگاهش کردم. گذروندم خاطرات اون سالها از ذهنم ، داغ دلم رو تازه کرد اشک روی گونم ریخت.
_من خستم.
جلو اومد و سرم رو به سینش چسبوند.
_میدونم عزیزم. تو شاید با من غریبی کنی .ولی من تمام احساست رو میفهمم ودرک میکنم.تو همه چیزت شبیه مامانه.حرف زدنت بغض کردنت اشک ریختنت.
سرم رو با دست هاش گرفت و از از سینش فاصله داد.
_فقط امید وارم خندیدنت رو هم ببینم. چون دلم خیلی برای خندیدن مامان تنگ شده.
اون روز که اردلان خان زنگ زد رو قشنگ یادمه وقتی به عمو ارسلان گفت که تو زنده ای نفهمیدم خونمون جشنه یا عزا مامان هم میخندید هم گریه میکرد.
_بهش نمیگفتی بابا
نگاه معنی داری بهم انداخت.
_نه، من تقریبا چهارده ساله بودم که عمو ارسلان با مامان برگشتن پیش ما اوایل ازش بدم میومد ولی یکم که گذشت دیدم ادم خوبیه. اما هیچ وقت بهش نگفتم بابا.
از کابوست بگو.
سرم رو پایین انداختم. از هر راهی میخوام فرار کنم تا حرف اون روز ها رو نزنم یه میانبر پیدا میکنه.
_کابوس اون شب رو میبینم.
_کدوم شب?
کلافه گفتم:
_همون شب که کتکم زد.
اخم هاش تو هم رفت و صاف نشست.
_کی کتکت زد?
معلومه عمو اقا به خاطر علاقه ی شدید به احمدرضا قسمت های بد مربوط بهش رو موقع تعریف کردن برلش حذف کرده. تو چشم هاش خیره شدم الان بهترین وقته برای اینکه بهش بگم چرا دوست ندارم از احمدرضا حرف بزنم طلبکار گفتم:
_همسرم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
کپی حرام است
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت271
نگار نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
-منم دیپلمم رو به سختی گرفتم. راستش اصلا نمیخواستم بگیرم، چون سال آخر دبیرستان که بودم مامانم تصادف کرد و بعدم به رحمت خدا رفت.
آهسته لب زدم:
-خدا بیامرزش.
تشکر کرد و خدابیامرزی به مادرم داد و گفت:
-همون سال مجبور شدم بیام پیش مادربزرگم.
چند ماه تو خودم بودم، حالم خراب بود، از زمین و زمان شاکی بودم.
کارم شده بود گریه و زاری و حرف از بدبختی و ناامیدی.
کتاب رو بست:
-یه روز مادربزرگم اومد و کلی قرص ریخت جلوم، یه لیوانم آبم داد دستم، گفت بخور خودتو راحت کن.
ابرو بالا داد و با یه لبخند خاص ادامه داد:
-اصلا موندم که چرا مامان بزرگم یهو اینجوری شد. چون قبلش همهاش دلداریم میداد، بهم میگفت زندگی کن، همه چی خوب میشه.
بعد یهو اومد کلی قرص داد که بخور بلکه بمیری.
تازه فقط اون نبود، گفت اگه قرصا رو خوردی و نمردی، برو سر جاده پل هوایی هست، چشماتو ببند بپر پایین.
انگشت اشارهاش رو بالا آورد و لهجهاش رو کمی تغییر داد.
-کاری نداره ننه، زهلت نروه، دستَ بِنه ری تیلت و بپر اوطرف.
احتمالا این لهجه مادربزرگ مرحومش بود.
-میگفت کس و کارت مردن دیگه، پس تو هم برو بمیر. روی سنگ قبرتم میدم بزنن خَسِر الدنیا والاخره. پایینشم مینویسم یه بیچاره بدبخت و مفلوک.
تو چشمهای حسین کمی نگاه کرد و گفت:
-یکم تو همون حال ولم کرد و بعدش اومد و گفت راحتترین کار تو دنیا تسلیم شدنه ننه. بازنده بودن همیشه راحتترین کاره.
اگر میخوای قهرمان باشی، باید تا فرصت هست تلاش کنی. نشستن و گریه کردن و غصه خوردن مگه برات زندگی میشه. مگه پدر و مادرت زنده میشن اینجوری.
اینکه فقط نفس بکشیم و روزگار بگذرونیم که زندگی نیست، این فقط زنده بودنه. ما برای هر نفسی که میکشیم باید جواب پس بدیم.
دم عمیقی گرفت و گفت:
-حرفاش همون روز تاثیر نداشت ولی یواش یواش از جام بلند شدم. از بقیه عقب مونده بودم ولی خودمو رسوندم.
آرزوم بود برم ایتالیا و اونجا شیرینی پزی و آشپزی بخونم که خب، نشدنی بود. با خودم گفتم همین جا یاد میگیرم.
افتادم تو همین کار. دانشگاهی یاد نگرفتم ولی شیرینیام رو دست ندارن.
کتاب رو بالا گرفت و گفت:
-خودت باید بخوای، هدف باید داشته باشی حسین آقا.
سالار اگر بهت میگه درس بخون، چون خودشو میبینه. امروز نتونسته یه شغل خوب گیر بیاره واسه خاطر یه مدرک تحصیلی.
به حسین نگاه کردم.
در کمال تعجب گاردی نداشت.
این حرفها رو اگر من میگفتم، یا با داد و هوار ساکتم میکرد، یا مسخرهام میکرد.
هر چند من هیچ وقت اینطوری حرف نزده بودم.
مثلا میگفتم سالار برادر بزرگته، یا چه میدونم درس خوبه، باید درس بخونی، تقصیر خودته ولی این نگار...
حسین گفت:
-اخه چه هدفی؟ ته زندگی بچههای اصغر مارمولک چی میشه!
نگار لبخند زد و گفت:
-نقاشیهایی که بابات میکشه رو تا حالا دیدی؟
من دیده بودم، خیلی که بچه بودم دیده بودم.
نقاشیهای خیابونی بابا همیشه معرکه بود.
طوری روی دیوار کهنه نقش میزد که انگار با یه طبیعت واقعی روی دیوار طرفی.
حسین هم عکسهاش رو دیده بود، چون بعد از مامان دیگه اصغر آقا روی دیوار نقاشی نکرد.
حسین تو جواب نگار سرش رو ریز تکون داد و گفت:
-که چی؟
-هیچی، ولی این مسیری بود که بابات انتخاب کرد، که بشه اینی که هست، نخواست اصغر آقا نقاش باشه.
خواسته بیکیفیتترین موجود ممکن آفرینش خدا باشه.
تو میگی من خیلی هم مسلمون نیستم، باشه، ولی یکم که مسلمون هستی! خدا رو که قبول داری!
خدا بهت اختیار داده، میتونی بهترین کیفیت ممکن آفرینش خدا باشی، که خدا کیف کنه، بگه بهبه، چی آفریدم. میتونی هم راهی که بابات رفت و بری و تهش بشی حسین مارمولک به جای جناب امیری.
حسین به من نگاه کرد، منی که محو شکل حرف زدن نگار بودم.
تو خونه ما ته همه نصیحتها این بود که پدر سگ، وامونده، خاک تو سر، بتمرگ دو کلمه بخون تهش نشی لنگه بابات، نشی لاشی سر خیابون، ولی ته حرفهای نگار رسیده بود به خدا، به جناب امیری.
نه اینکه ما خدا رو قبول نداشته باشیم، اتفاقا داشتیم ولی شکل حرف زدنمون این نبود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت270 از اتاق بیرون رفت و دوباره برگشت. لب تخت نشست و در حالی که باتری م
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت271
به چشمهای مهربون مهسان نگاه کردم و با لبخند سر تکون دادم. تلاطم درونم کم شده بود ولی هنوز آرامش نداشتم.
توی ذهنم هزار تا فکر میاومد و میرفت.
الان که حسام خونه بود، می تونستم برگردم. ولی مطمئن بودم که زرین اجازه نمیداد که رنگ آرامش رو ببینم. نه من و نه پسرهاش.
بعد هم، این خانواده توی این هفته خیلی زحمت کشیده بودند و کلی هزینه کرده بودند.
آدرس رو هم به حسام نمیتونستم و نمیخواستم که بدم. چون حتما خودش یا حامد به اینجا میاومدند و من این رو نمیخواستم.
دلم میخواستم که اونها من رو فراموش کنند و به زندگی خودشون برسند.
شماره حسام رو هم نگرفتم، چون میترسیدم وسوسه بشم برای تماس باهاش و ترقیبش به اینکه دوباره دنبالم بگرده.
بهترین راه همین بود، بیخبری. بیخبری قطعا سخت بود، ولی آرامش میآورد. باید راهی رو که انتخاب کرده بودم، تا آخرش میرفتم.
با فکری که به سرم زد، بلند شدم. مهیار قرار بود همسرم باشه و باید همه چیز رو میدونست. همونطور که من تقریباً همه چیز رو در مورد اون میدونستم و محق بودم برای دونستن چیزهای بیشتر. آبی به صورتم زدم و به طبقه پایین رفتم.
به تلویزیون نگاه میکرد. با دیدن من و قیافه پف آلودم، متعجب به من نگاه کرد. رو به روش ایستادم و گفتم:
-باید باهاتون حرف بزنم.
بدون هیچ عکسالعملی بلند شد و به طرف حیاط رفت.
دنبالش رفتم و هر دو روی صندلیهای آهنی حیاط نشستیم. سردی آهن صندلی برای تن گُر گرفتهام، کمی خوشایند بود. مهیار گفت:
- میشنوم.
لب باز کردم و ماجرا رو خلاصه براش گفتم. فقط عشق بین خودم و حامد رو در حد یه خواستگاری نشون دادم و زیاد شلوغش نکردم.
از داستان کسرا هم چیزی تعریف نکردم. فقط گفتم که با آبروم تهدیدم کردند. نمیدونم چرا، ولی هرکاری کردم نتونستم چیزی در موردش بگم.
تمام مدت فقط گوش میداد. بدون هیچ عکس العملی، دست به سینه نشسته بود و به لبهای من خیره بود.
حرفهام که تموم شد، قلبم آروم گرفت. بهش نگاه کردم و منتظر بودم تا چیزی بگه، اما دریغ از کلامی.
نمیدونم چقدر گذشت، اما هر دو کنار نم نم بارون روی تراس، فقط به میز خیره شده بودیم.
سکوت رو مهیار شکست.
-کار خیلی خوبی کردی گفتی.
سر بلند کردم و به چشمهای بیش از حد سیاهش نگاه کردم. چشم توی صورتم چرخوند و ادامه داد:
-اگه بعدا میفهمیدم، معلوم نبود که چی کار ممکن بود بکنم. توی این یه هفته، دائم با خودم فکر کردم که تو، چطور حاضر شدی با مردی با شرایط من ازدواج کنی، و دائم این موضوع که حتماً یه اشکالی یه جا هست و حس اینکه مادرم در مورد تو اشتباه کرده، تمام وجودم رو میخورد.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- این پسر عموت که تصادف کرده بود و تو نگرانش بودی، همونی هست که ازت خواستگاری کرده؟
سرم رو به اطراف به معنی نه تکون دادم و گفتم:
-نه، حامد اصلاً شیراز نیست، عسلویه است.
کمی سکوت کرد.
نویسنده: #الف_علیکرم
#رمان
#بهار