رمان بهار💞💞💞
#پارت777
بابا لبخند زد و گفت:
-تو چی کار به حرف دیگران داری، ببین چی خودت رو خوشحال میکنه.
-بابا، بحث خوشحالی من نیست، بحث سر کاریه که باید تو عرف باشه، من اون موقع خودم نخواستم جشن عروسی داشته باشم، چون عموم تازه فوت شده بود، الانم میگم نه، چون زشته، مردم چی میگن!
مهیار گفت:
-مردم حرف زیاد میزنن، اصلا من خودم دلم میخواد یه بار دیگه لباس دامادی بپوشم.
روی مبل جا به جا شد و گفت:
-بهار، من میخوام بدونم اگر یه کاری رو به نفر انجام نداد، نباید جای جبران داشته باشه. عزیزم، چهار روز دیگه اون بچه دنیا میاد، میگه ننه بابای من چرا با هم دو تا عکس از عروسیشون ندارن.
-چرا نداریم؟ ما کلی عکس داریم با هم، از همون مهمونی و ولیمه بعد از عقدمون، منم لباسم سفید بود.
دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
-اون که حساب نیست.
-چرا نیست! هر کسی یه جور ازدواج میکنه، قرار نیست همه یه مدل باشند، همونا رو نشون میدیم بهش.
اخم کرد و به مبل تکیه داد.
بابا گفت:
-پسرم، باید خودش دوست داشته باشه.
صدای مهیار بالا رفت.
-دوست داره بابا، میدونم که درست داره، ولی دلش میخواد من همیشه عذاب بکشم.
من گفتم:
-عذاب چی مهیار جان، آخه هر چیزی وقتی داره.
مهیار نگاهم کرد و گفت:
-آره وقت داره، مثل نماز، ولی اگه یکی به هر دلیلی نمازش رو نخوند، خدا گفته میتونی قضاش رو بخونی، خدا با اون خداییش جای جبران گذاشته، که عذاب وجدان نداشته باشی، بعد بندهاش نمیزاره.
-چرا همه چیزو قاطی میکنی عزیزم؟
بابا گفت:
-حالا تو این چهار سال چرا بهش فکر نکردی؟
مهیار ایستاد و با همون صدای اوج گرفته گفت:
-چون حواسم به یه خرابکاری دیگهام بود، داشتم اونو درست میکردم.
و بعد با قدمهای تند به طرف اتاق خواب رفت. به بابا نگاه کردم. بابا لبخند زد و گفت:
-کوتاه بیا، یه جشن خودمونی میگیریم.
به اتاق خواب نگاه کردم. همه کارهاش همین طوری بود، یا باید حرف اون میشد، یا باید حرف اون میشد.
من که میدونم ته این قهر و غیظ چیا هست، اول و آخرش کار خودش رو میکرد. بابا گفت:
-دارم تصورت میکنم تو لباس عروس.
لبخند زدم و گفتم:
-بابا، تو رو خدا، شما دیگه کوتاه بیا.
-چه اشکالی داره.
فکری کرد و گفت:
-تو آشناهام مزون دار سراغ ندارم. ولی یکی هست، هر وقت میرم بیمارستان، از جلوش رد میشم. به فضای خونه نگاه کرد و گفت:
-تو همین خونه میگیریم جشن رو.
این پدر و پسر حرفهاشون رو زده بودند.
#الف_علیکرم
#کپی_حرام