بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت433 _ببین، چیزی رو که تو... از من می خوای، یه کم... یه کم غیرعادیه! من.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت434
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-باید برم جایی. چند ساعت دیگه برمی گردم. پاشو برو تو، یکم استراحت کن.
لبخندم جمع شد، آب دهنم رو قورت دادم.
یاد قراری افتادم که پریا ازش حرف می زد.
قلبم ناآروم شروع به زدن کرد.
ایستادم و گفتم:
-کجا می ری؟
با تعجب نگاهم کرد. هیچ وقت ازش از این دست سوال ها نپرسیده بودم.
_ با کسی قرار دارم.
_ با کی قرار داری؟
یه تای ابرویش رو بالا داد و یه کم نگاهم کرد.
_ فقط بگو طرف زنه یا مرده.
چشم هاش شیطون شدند و با یه لبخند کج، لب باز کرد، که زودتر گفتم:
-اصلاً تو این یه مورد جنبه ندارم، پس با هام شوخی نکن، که تو شب گریه میکنم.
دستهایش رو بالا آورد و گفت:
باشه، باشه. طرف مرده. یه نفر رو گذاشته بودم که زاغ سیاه یکی رو چوب بزنه. الان می رم ازش گزارش بگیرم.
چشم هام گرد شد.
_ کار خطرناکی نکنی!
سری تکون داد و گفت:
- نگران نباش. حواسم هست. دارم دنبال دزد انبارم می گردم. اونی که داره برام زیرآبی می ره. یه سر نخ هایی هم پیدا کردم.
حرفش رو پذیرفتم. چاره ای نداشتم. مهیار رفت و من سا لن بر گشتم، ولی دلم شور می زد.
می دونستم مهیار دروغ نگفته و حتما با همون مردی که می گفت قرار داشته، ولی حرف های پریا تو جاده مغزم رژه می رفت.
به خودم دلداری میدادم، تا یه حدی آروم می شدم ولی باز با این جمله، که نکنه رفته باشه تا عشق قدیمیش رو ملاقات کنه، آزار می دیدم.
اینکه نکنه لوندی های پریا حس های قدیمی و مردونه مهیار رو دوباره زنده کنه.
قلبم نا آروم میزد. مهسان متوج متوجه اضطرابم شده بود، ولی من چیزی بهش نگفتم.
غروب بود که مهیار برگشت. بیجهت ازش حرص داشتم.
خیلی سعی می کردم آروم باشم و چیزی نگم، که آرامش هردومون رو به هم بخوره، تا حد خیلی زیادی هم موفق بودم.
نیم ساعت بعد از بازگشت مهیار، زنگ خونه به صدا در اومد و مهگل و ماهک وارد خونه شدند، علیرضا نبود.
مهگل با همه احوال پرسی کرد. ماهک با تعجب به کبودی چشم من نگاه می کرد.
مهسان از خواهرش پرسید:
-پس شوهرت کجاست؟
_ علیرضا معذرت خواهی کرد و گفت، که یه مشکلی پیش اومده، باید بره به اون برسه.
_ مشکلش پریاست؟
مهگل به مهسان نگاه کرد و چیزی نگفت. مهسان ادامه داد:
-خوب چرا پریا، ارغوان رو تحویل باباش نمی ده، که اینقدر استرس نداشته باشه. تو این ماه این دفعه دومه که سامان پیداش کرده، تا کی می خواد قائم موشک بازی کنه؟ یا به خاطر بچه، با بابای بچه کنار بیاد. یا به قانون احترام بزاره و کاری رو بکنه، که ازش خواسته شده.
مهگل باز هم چیزی نگفت. باید بعدا از مهسان بپرسم، که از کجا این موضوع رو فهمیده.
به مهیار نگاه کردم، هیچ عکس العمل خاصی نشون نمی داد.
کنترل تلویزیون توی دستش بود و کانالها رو جابهجا میکرد.
یک ساعت گذشت. مهگل مثل همیشه شاد نبود.
دائم به گوشی موبایلش نگاه میکرد، انگار منتظر تماس بود.
با فیلم سینمایی قشنگی که تلویزیون نشون می داد، سرگرم بودم. لحظه ای اطرافم رو نگاه کردم، مهیار نبود.
به ساعت نگاه کردم. وقت داروهام بود. لیوان آبی برداشتم و به طبقه بالا رفتم.
تا خواستم در رو باز کنم، صدای مهگل از توی اتاق می اومد.
دستم رو که می رفت، تا در نیمه باز اتاق رو هول بده، خشک کرد.
_ مهیار تو ازدواج کردی، حواست رو بده به زندگیت. کاری به پریا نداشته باش.
_ من حواسم به زندگیم هست.
همین چند تا جمله کافی بود، که افکار منفی مثل یه تیر از مرکز مغزم رد بشه.
مهگل چی می گفت؟ مهیا چه کاری به پریا می تونه داشته باشه؟
از در فاصله گرفتم و به دیوار روبه روی اتاق تکیه دادم.
آروم کنار دیوار سر خوردم. صداها رو نا واضح می شنیدم، ولی این جمله رو شنیدم.
_ اینکه سامان نمی تونه زن و زندگیش رو جمع کنه، به من چه ربطی داره.
دیگه چیزی نشنیدم.
فقط نوری که توی صورتم خورد و چهره نگران مهگل، و بعد ضربه هایی که به صورتم می خورد.
پلک زدم و اطرافم رو تازه دیدم. نگاهم به نگاه مهیار نگران گره خورد.
_ خوبی؟ بهار! بهار؟
_ تو... با... پریا... چی...کار... داری؟
این کلمات من بود که منقطع و به سختی از دهنم خارج میشد.
حالا دیگه نگاه مهیار نگران نبود، متعجب بود.
یه کمی نگاهم کرد. گونه ام گرم شد.
دستم رو بالا آوردم و روی گرمای ایجاد شده کشیدم و اشک گرم روی صورتم رو پاک کردم و سرد به لب های مهیار خیره شدم.
مهیار نفسش رو سنگین بیرون داد و بعد از نگاه تیزی که به مهگل کرد، گفت:
- مهگل فکر می کنه، من جای پریا رو به سامان گفتم، ولی من اصلا نمی دونم اون کجاست.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت434 به ساعتش نگاه کرد و گفت: -باید برم جایی. چند ساعت دیگه برمی گردم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت435
حرف هاش رو باور کردم. خودم دوست داشتم که باور کنم. اینطوری راحت تر بودم.
بدون توجه به حضور مهگل دستهام رو دوره گردنش انداختم و لب زدم:
-من اصلاً تو این مورد، آدم با جنبه ای نیستم.
کمی ازم فاصله گرفت. زیر بازوم رو گرفت. از جام بلند شدم و به این فکر می کردم که مهیار حتما راست می گه.
کارهایی که پریا کرده، در مقابل غیرتی که مهیار داشت نابخشودنی بود. پس نباید اینقدر افکار منفی داشته باشم.
به کمک مهیار و لیوان آبی که مهگل دستم داد. داروهام رو خوردم. خنکی آب حالم رو بهتر کرده بود. مهگل بعد از اینکه مطمئن شد که حالم خوبه، رفت. مهیار کنارم نشست و گفت:
- واقعاً فکر کردی من ممکنه برگردم سمت پریا؟
آروم بهش لم دادم.
_ خب من نمی دونم بین تو و پریا چی گذشته، تو هم گفتی که نپرسم.
_ آره، نپرس. دوست ندارم ذهنت رو با کارهایی که اون کرده، مسموم کنم. فقط این رو بدون که داستان مهیار و پریا دیگه تموم شده. خط آخر این قصه، وقتی نوشته شد، که کلاغه به خونش رسید و آخرین لحظه فهمید، که نزدیک بوده، یه کلاه گشاد تا آخر عمر سرش بره.
به خاطر گناه تجسس، تو خاطراتش، می فهمیدم که مهیار چی می گه.
دستش رو دور کمرم انداخت. چند دقیقه بدون هیچ حرفی تو همون وضعیت بودیم. ازش جدا شدم و یه کم نگاهش کردم.
_ اگه یه روز بفهمی که من بهت دروغ گفتم، یا چیزی رو ازت مخفی کردم، چیکار می کنی؟
_بهتره هیچ وقت این کار رو نکنی، چون واقعا نمی دونم که چی کار می کنم.
از کنارم بلند شد و من به درب ورودی خاطرات مهیار فکر می کردم، که الان دست مهسان بود. دست دراز کرد و دستم رو گرفت و گفت: پاشو بریم پایین. وقت شامه.
کنارش ایستادم و باهاش همقدم شدم. با گوشه ی چشم نگاهش می کردم.
نه، با اون همه خاطرات تلخ، مهیار نمیتونخ هیچ وقت کنار پریا قرار بگیره. نباید حرفهای پریا روم تاثیر بزاره.
با ورودم به طبقه ی پایین متوجه میثم شدم، که به جمع ما اضافه شده بود. سلام و احوالپرسی کردم. مهیار به عموش هم حساس نبود و این رو خیلی راحت از رفتار بی تفاوتش فهمیدم.
شام رو خوردیم. هرچند من فقط بازی کردم و چشم غره های مهیار هم هیچ تاثیری نداشت. اشتها نداشتم و به زور نمی تونستم بخورم.
بعد از شام تو آشپزخونه موندم و به مهسان و مامان مهری کمک کردم. مامان اصرار میکرد که برم و کنار مهیار بشینم.
ولی رفتن کناره مهیار یعنی اینکه باید کلی غرغر رو تحمل می کردم، که چرا غذا نخوردم. پس همون جا موندم.
ولی بالاخره کارهای آشپزخانه تموم شد و باید به سالن برمیگشتیم. بابا و میثم یک گوشه ای نشسته بودند و با هم صحبت می کردم. بابا مهدی بیشتر تو فکر بود و میثم بیشتر حرف میزد.
مهسان با ماهک و پویا بازی میکرد و مهگل و مهبد با هم مشغول صحبت بودند. مهیار هم تنها به تلویزیون خیره شده بود.
کنارش نشستم. حدسم درست بود. نشستن کنارش، یعنی شنیدن کلی غرغر.
_برای چی بهت اشاره میکنم غذات رو بخور، محل نمی زاری.
_ اشتها نداشتم.
_ من و تو برمی گردیم خونه دیگه.
به تلویزیون نگاه می کردم و سعی میکردم حرف های گاه و بیگاهش رو کنار گوشم، نشنیده بگیرم.
با شنیدن اسمم از زبون مهگل به طرفش سر چرخوندم.
_ بهار جان شما یک ترم مرخصی داشتی دیگه. به نظرم درس هات رو مرور کن، که برای این ترم که می ری، عقب نمونی.
ناخودآگاه چشمم به طرف مهیار چرخید. نگاهش به دهن مهگل بود. با شکل نگاهش تمام بدنم یخ کرد.
_ چی می گی تو مهگل؟
شنیدن این جمله از زبون مهیار، تاییدی بود رو تمام شک های من.
مهیار از شرطی که من برای ازدواج گذاشته بودم بی اطلاع بود و این سوال مثل ویز ویر مگس دور سرم می چرخید، که چرا، کسی چیزی بهش نگفته.
مامان مهری رو به مهیار گفت: در رابطه با دانشگاه بهار حرف می زنه دیگه.
مهیار به من نگاه کرد. آب دهنم رو قورت دادم.
_ دانشگاه؟ تو مگه تو دانشجویی؟
نمی دونستم چی جواب بدم. به هر مشقتی که بود، لب باز کردم و گفتم: مگه... نمی دونستی؟
این بهترین جمله ای بود، که تو اون لحظه به ذهنم میرسید.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت435 حرف هاش رو باور کردم. خودم دوست داشتم که باور کنم. اینطوری راحت تر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت436
مهیار سر چرخوند و هاج و واج به جمعیت توی خونه نگاه کرد و روی مادرش ثابت موند.
_ مامان تو می دونستی؟
_ پسرم، همه می دونستیم.
_ پس چرا کسی چیزی به من نگفته؟
مهیار هنوز متعجب بود. هنوز تو حالت بهت مونده بود و خیلی آروم حرف می زد.
_ چرا نگفتیم! اون روز که از شیراز برگشتیم، تو اومدی اینجا، بابات همون شب بهت گفت. تو هم قبول کردی.
مهیار از جاش بلند شد و رو به پدرش که با فاصله از ما نشسته بود و حواسش اصلا نبود، کرد و گفت: بابا، مامان چی می گه؟ مهگل چی می گه؟ چرا همه می دونند؛ غیر از من.
صداش کمی بلندتر شده بود.
بابا مهدی از جاش بلند شد و گفت: چی رو همه می دونند؟
_ اینکه بهار دانشجوعه!
بابا مهدی و میثم به هم نگاهی کردند. میثم بلند شد و به طرف مهیار اومد و گفت: بیا بریم بیرون، با هم حرف بزنیم.
_ کجا بیام عمو، زنم اینجا نشسته، می گه می خوام برم درس بخونم. اونوقت تو می خوای من رو ببری بیرون؟
میثم دست مهیار رو گرفت، که مهیار با یه حرکت دستش رو از دست عموش بیرون کشید و با فریاد گفت: فکر کردی، من با بیرون رفتن خر می شم!
_ مهیار جان، کسی نمی خواد تو رو خر کنه. فقط می خوایم تو آرامش حرف بزنیم.
_ چه آرامشی عمو؟ توی این دنیا هیچ کس آرامش من رو نمی خواد. همه می خوان یه جوری ازم بگیرنش. خسته شدم از بس که دنبال این آرامش دویدم، ولی الان دیگه نمی زارم کسی ازم بگیرش.
رو به من کرد و با همون صدای بلند فریاد زد: پاشو می ریم خونه.
با دادی که زد، بغضم ترکید و رودخونهی چشمهام جاری شد.
نگاهش روی اشک هام بود. یه قدم به طرفم اومد، کمی خودم رو عقب کشیدم.
_ فکر نکن اشک ریختن تاثیری تو این تصمیم داره. تو زن منی و زن من حق نداره درس بخونه. نه الان، نه هیچ وقت دیگه.
دیوار آمال و آرزو هام، ذره ذره جلوی چشمهام خراب میشد و پایین می ریخت.
چشمهای مرد عصبانی روبهروم هیچ انعطافی نداشت. با فریادی که زد، از جام بلند شدم.
_ می گم پاشو بریم خونه.
نگاهم رو سریع و التماس وار به بابا مهدی دادم.
بابا جلو اومد و گفت: بهار، امشب اینجا می مونه.
_ برای چی باید اینجا بمونه؟ برای اینکه مغزش رو پر کنی از همون چیزهایی که مغز دخترت رو پر کردی؟
_ پسرم، این تنها شرط بهار، برای ازدواجش بود.
_ پس چرا به من چیزی نگفتید؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت436 مهیار سر چرخوند و هاج و واج به جمعیت توی خونه نگاه کرد و روی مادرش
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت437
پدرش آروم جواب داد:
- گفتیم، مگه می شه نگفته باشم! مگه میشه تنها شرطی رو که بهار گذاشته برای ازدواج بهت نگفته باشم. بعدم، مگه تو من رو وکیل خودت نکردی و نگفتی هر چی بگی و هر کاری بکنی، قبول دارم؟ حالا چی شده که میزنی زیرش؟
مهیار لجبازانه گفت:
- من هیچی یادم نمیاد.
میثم فاصلهاش رو با مهیار پر کرد و گفت:
- مهیار جان، تا حالا شده حرفی رو که بهت میزنم، به ضررت باشه؟ پس حرفهام رو گوش کن و بیا بریم اون طرف، با هم حرف میزنیم.
- همین جا بگو عمو.
میثم آرنج مهیار رو گرفت و گفت:
-تو بیا اونجا، آروم با هم حرف میزنیم.
مهیار با عموش هم قدم شد و دورترین گوشه سالن، روی یکی از صندلیهای پذیرایی نشست و میثم یه صندلی رو دقیقاً روبهروی مهیار گذاشت و آروم آروم شروع به حرف زدن کرد.
مهسان به طرفم اومد. کنار گوشم گفت:
-بریم بالا؟
بهش نگاه کردم و لبهام رو به هم فشردم. با دستمالی که توی دستش بود، سیل اشکم رو پاک کرد و گفت:
-بابا درستش میکنه، اینطوری گریه نکن.
بازوم رو گرفت و به طرف پلهها کشید. به اطراف نگاه کردم و پویا رو ندیدم.
-پویا کجاست؟
- صدای مهیار که بالا رفت، مهبد بردش بالا.
پلهها رو با هم بالا میرفتیم که با فریادی که مهیار زد، زانوم شل شد.
-عمو، مگه تو نگفتی به خودت فرصت زندگی بده؟ مگه نگفتی سعی کن دوستش داشته باشی؟ خب دوستش دارم، براش میمیرم. از هر کسی هر چیزی بیشتر دوستش دارم. نمیام دو دستی به جایی تقدیمش کنم که ازش بگیرش. بهار مال منه و مال منم میمونه. نزدیک هیچ دانشگاهی هم نمیشه.
پا تند کردم و پلهها رو با سرعت بالا رفتم. صدای مهیار تو کل خونه پیچید.
-بهار، حاضر شو میریم خونه.
وارد اتاق شدم. گریه میکردم. کار دیگهای از دستم بر نمیاومد. مهسان پشت سرم وارد اتاق شد.
به طرف کمد رفتم و مانتوی آویز شدهام رو برداشتم. هنوز صدای فریادهای گاه و بیگاه مهیار از پایین میاومد. مهسان مانتو رو از دستم گرفت.
- بابا نمیزاره امشب از اینجا بری.
-مهیار پایین وایساده، داد میزنه می!گه حاضر شو. نرم، عصبانیتر میشه.
خواستم مانتو رو از دستش بگیرم که نداد. بی خیال شدم و بقیه وسایل رو جمع کردم.
مهسان از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با پدرش به اتاق اومدند.
نگاهم که به بابا مهدی افتاد. شدت اشکهام بیشتر شد. بابا فاصلهاش رو باهام پر کرد. تو همون حالت گفتم:
- شما به من قول دادی، تضمین کردی!
-پای حرفم هستم. فقط ممکنه یه کم طول بکشه.
-اون موقعی که داشتید، تضمین میکردید، نگفتید ممکنه طول بکشه.
فقط نگاهم کرد.
-چرا بهش نگفتید؟
- تو هم فکر میکنی من نگفتم؟
با چشمهای خیسم فقط نگاهش کردم.
-مهیار امیدی به این ازدواج نداشت. به حرفهای ما اهمیت نمیداد. من فکر میکنم اون موقعی که من و مادرش داشتیم براش توضیح میدادیم، حواسش جای دیگهای بوده و اصلا حرفهای ما رو نشنیده. تنها چیزی که اون موقع میگفت این بود، که شما وکیلی و هرچی بگی من قبول دارم و چیزی هم برام مهم نیست.
سرم رو پایین انداختم. دستم رو روی صورتم گذاشتم. نفهمیدم چی شد که تو آغوش پدرانهاش فرو رفتم.
- این جوری گریه نکن دخترم، من تضمین کردم و پای حرفم هستم.
سرم رو از سینه اش فاصله دادم و به صورتش نگاه کردم.
-چه جوری؟ اون اگه اجازه نده من نمیتونم جایی برم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت437 پدرش آروم جواب داد: - گفتیم، مگه می شه نگفته باشم! مگه میشه تنها
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت438
-مگه میتونه اجازه نده! پدرش حرف زده و ریش گرو گذاشته. فقط ممکنه یه کم طول بکشه. میتونی صبر کنی؟
- ولی من فقط یه ترم مرخصی دارم.
- اون با من. فقط تا وقتی که مهیار رو راضی کنم که بره پیش روانپزشک، باهاش مدارا کن.
حرفهاش تا یه حدی آرومم کرد. سری تکون دادم و از آغوشش جدا شدم. مانتوم رو از مهسان گرفتم، که دستش روی دستم نشست.
-نمیخواد حاضر شی، امشب اینجا میمونی.
- آخه گفت که حاضر شم.
- رفت بیرون.
دلم یه دفعه شور افتاد و ناخودآگاه لب زدم:
-با اون حالش؟
لبخند زد و گفت:
- نگرانشی؟
چیزی نگفتم، که ادامه داد:
- میثم دنبالش رفت.
اشکهام رو پاک کرد. مانتو رو از دستم گرفت و گره روسری رو باز کرد و گفت:
- برو یه کم بخواب.
لبهام رو به هم فشردم و به چشمهاش خیره شدم.
-مهیار اگه تا دو سه ساعته دیگه خونه نیومد، مونده پیش میثم. پس نگرانش نباش.
مانتو رو به مهسان داد و یه کم نگاهم کرد و رفت.
مهسان مانتو رو سر جاش آویزون کرد. روی تخت نشستم. حرفهای بابا آرومم کرده بود، ولی ته دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
مهیار کجا رفت؟ آینده تحصیلیم چی میشد؟ عاقبت آرزوهام، به کجا میکشید؟
هق هق نمیکردم، ولی ابر چشمهام رو هم نمیتونستم کنترل کنم.
با لیوان آبی که جلوی صورتم قرار گرفت، سر بلند کردم. مهسان با همدردی نگاهم میکرد.
_گ* دوباره حالت بد میشه، اینجوری نکن.
لیوان آب رو ازش گرفتم. چند جرعه ازش خوردم.
-پویا میخواست بیاد پیشت. به مهبد گفتم یه کم نگهش داره. بیچاره اسب شده بود، بهش سواری میداد.
مهسان حرف میزد و سعی میکرد حال و هوام رو عوض کنه، ولی من تمام حواسم پیش سوالاتم بود.
دو ساعتی گذشت و من یه کم آروم شدم.
مهسان رو به زور به اتاقش فرستادم. رفتم و پویا رو هم از مهبد تحویل گرفتم.
تو این مدت، مهبد، حسابی خسته شده بود. پویا هم خسته شده بود.
یه تشک وسط اتاق پهن کردم و پویا رو روی تخت و خودم روی تشک خوابیدم.
این قدر که گریه کرده بودم، چشمهام درد میکرد و وقتی می بستمشون، به سختی بازشون میکردم.
خماری خواب، کلافم کرده بود، ولی نمیتونستم بخوابم.
بالاخره خوابم برد. وقتی چشمهام رو باز کردم، تو بغل مامانم بودم.
یه دختر کوچولو شده بودم و تو دستهای ظریف مادرم محو. موهای روشنش روی صورتش ریخته بود و به من لبخند میزد. برام لالایی میخوند و بهم میگفت که دوستم داره.
بهش گفتم که خستهام، نمیتونم، کم آوردم.
من رو بوسید و گفت:
- دختر من،خیلی قویتر از این حرفها ست.
با سنگینی جسمی روی پهلوم، چشمهام رو باز کردم. همهاش خواب بود. مادرم بعد از دوازده سال به خوابم اومده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت438 -مگه میتونه اجازه نده! پدرش حرف زده و ریش گرو گذاشته. فقط ممکنه یه
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت439
سرم رو از روی بالش برداشتم و به جسم سنگین روی پهلوم نگاه کردم.
عطر سرد مهیار تو مشامم پیچید. غلتی زدم و با چشمهای بازش روبه رو شدم.
برگشته بود و کنارم خوابیده بود. انگار منتظر بود چیزی بگم، ولی من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.
سرم رو کنار سرش روی بالش گذاشتم و چشمهام رو بستم. همین که حالش خوب بود و برگشته بود، خیالم رو راحت میکرد.
صبح از خواب بیدار شدم. سرجام نشستم و نگاهی به قیافه غرق در خوابش کردم. حرفها و کارهای دیشبش برام کاملاً قابل پیش بینی بود و من میدونستم.
پس چرا الان اینقدر دلخور بودم؟
یه کمی نگاهش کردم و پتو رو کنار زدم. هوای اتاق کمی سرد بود. پتوی کنار رفته رو روی پدر و پسر مرتب کردم و بعد از درست کردن سر و وضعم از اتاق خارج شدم.
فضای خونه خیلی سنگین بود. صدای صحبت و زمزمه و تق تق خوردن ظروف به هم از آشپزخونه میاومد.
همونجا روی مبل نشستم. دلم نمیخواست با کسی روبرو بشم. هر چند که اجتناب ناپذیر بود.
صدای مهسان رو از پشت سرم شنیدم، ولی سرم رو نچرخوندم و همونطور به میز روبروم خیره بودم.
-جوابم رو چرا نمیدی؟ خوبی؟
مهسان اومد و کنارم نشست.
- مهیار ممنوع الخروجت کرده، با من قهری؟
- حوصله ندارم.
-میخوای صبحونهات رو بیارم همین جا؟
چیزی نگفتم.
- یه چیزی میخوام بهت بگم، جیگرت حال بیاد.
سوالی نگاهش کردم.
-جای پریا رو من به سامان گفتم.
چشم هام گرد شد و خیره به مهسان نگاه کردم.
-تو چیکار کردی؟
تکیه اش رو روی مبل درست کرد و خونسرد گفت:
- گفتم که یه کاری میکنم، بفهمه مهسان کیه؟ البته خودش هنوز نمیدونه کار من بوده.
- شماره سامان رو از کجا آوردی؟
- از موبایل پریا. همون موقع که جریان شناسنامهها رو فهمیدم، شماره رو هم برداشتم، با خودم گفتم شاید احتیاج بشه.
چشمکی زد و آروم گفت:
-که شد.
-جای پریا رو از کجا پیدا کردی؟
- چند روز پیش زیر زبون پروانه رو کشیدم. پروانه رو هم تو یه مهمونی دیدم. طفلی پروانه خیلی ساده است. اصلا شبیه خواهر و برادرش نیست.
متعجب نگاهش میکردم.
-چیه؟ پریا اگه سرش به کار خودش گرم باشه، حواسش از تو و مهیار پرت میشه. تازه باید انتقام کارهایی که سر داداشم درآورده رو هم یه جوری ازش بگیرم.
پا روی پا انداخت و مغرورانه گفت:
- در ضمن، کلی چیز دیگه هم فهمیدم.
- چی؟
- اگه قول بدی، دختر خوبی باشی و اینطوری بیحال نباشی، بهت میگم.
-بیحال بودنم، اصلا دست خودم نیست.
نمایشی فکری کرد و گفت:
-باشه، بهت میگم. به امید اینکه بهتر بشی.
لبی تر کرد و به طرفم کامل چرخید.
- پریا، از سامان جدا شده. درخواست طلاق هم، مال پریا بوده. حق حضانت ارغوان هم تا هفت سالگی به پریا داده شده. به شرط اینکه محل زندگیش یه جایی باشه که هفتهای یک بار سامان بتونه دخترش رو ببینه. پریا هم اول قبول کرده، ولی خب ارغوان سال دیگه هفت ساله میشه و پریا هم شصتش خبردار میشه، که سامان داره برنامهریزی میکنه که ارغوان رو با خودش ببره آلمان. به پریا هم میگه برگرد سر زندگیت، با هم میریم، ولی پری قبول نمیکنه. یه روز همه ارغوان رو برمیداره و یواشکی میاد اینجا و قایم موشک بازیش با سامان شروع میشه.
-سامان بدون اجازه پریا نمیتونه ارغوان رو ببره.
- بی اجازه کی میتونه. هزار تا راه هست. پریا هم میدونه که سامان چه جور آدمیه.
-ولی اینا دو ماه هم نیست که از هم جدا شدند و این همه اتفاق!
- پریاست دیگه. وقتی عشق پاکه داداش من رو اونجوری مچاله میکنه، باید جوابش رو هم این جوری پس بده دیگه!
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سعید جلوم ایستاده بود. چاقوی ضامن دار اون مردک دستش بود. جلو اومد و
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
تو نزدیکترین نقطه به در ورودی اتاق عمل ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
این آهنگ تو مغزم اکو میشد و رهام نمیکرد.
همونی که مهراب برام خونده بود.
همونی که بعد از سه سال دست به ساز شد و جلوی دوستانش برام خوند.
(جوونیم رفته، صدام رفته دیگه، گل یخ توی دلم جوونه کرده ...)
سرم رو به دیوار تکیه دادم و مهتابی سفید بیمارستان رو نگاه کردم و لب زدم:
-آخ مهراب...این چی بود خوندی که الان من اینجوری آتیش بگیرم.
چند باری نفس پر بغضم رو بیرون دادم و دوباره به در خیره شدم.
آمبولانس لعنتی طول کشید تا رسید.
مهراب رو به این بیمارستان منتقل کردند و خیلی سریع به اتاق عمل بردند.
دکترش حتی برامون توضیح نداد که چی شده، چیکار کردند، چی کار میکنند، اصلا امیدی هست.
اون هم مثل بقیه کادر درمانش فقط دوید.
اونها به تندی قدم برمیداشتند و با هر قدمشون آتیش دل من رو هم بیشتر میکردند.
منی که تا دیروز مهراب رو نمیپذیرفتم و الان برای زنده بودنش دعا میکردم.
(تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم...)
شعر لعنتی توی مغزم به این مصرع رسید و حلقه خشک شده اشک تو چشمهام دوباره جوونه زد.
به نرگس که کنارم ایستاه بود نگاه کردم و گفتم:
-چرا هیچ کس نمیاد بهمون بگه اون تو چه خبره؟
سرعت رشد اشک زیاد بود و با پلکی که زدم جاری شد.
رد خشک شده اشک تو صورت نرگس هم دیده میشد، ولی اون تقریبا آروم شده بود و من نمیتونستم.
آروم شده بود و فقط به من نگاه میکرد.
آروم شده بود، ولی حس توی چشمهاش اونم وقتی که به من زل میزد دوستانه نبود، هر چند خودش آروم بود.
-میاد یکی بالاخره.
به انتهای راهرو نگاهی انداخت و گفت:
-نوید کجا رفت؟
نگاهم رو ازش گرفتم و لب زدم:
-چه میدونم!
بی اهمیت به سنگینی نگاهش روی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم.
-بشین روی صندلی.
اهمیتی به پیشنهادش ندادم و زانوهام رو بغل گرفتم.
شعر توی مغزم به اینجا رسید.
(وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره)
از میون زانوهام به خط قرمز ورود ممنوع اتاق عمل خیره شدم.
نور، به من میگفت تو نوری و من نمیخوام تو اون نوری باشی که هدر میره، تو باید رنگین کمون بشی، راه رو روشن کنی.
نفس کم آوردم و سرم رو از روی زانوم بلند کردم و همراه بازدمی که بیرون میدادم بلند گفتم:
-چرا ولم کردی مهراب، چرا؟
سرم رو آروم به دیوار کوبیدم و لب زدم:
-چرا؟
نرگس از بالا نگاهم میکرد.
باز شدن در اتاق عمل، من رو از جام پروند.
پرستار نگاهی به من و نرگس انداخت.
قصدش رد شدن از ما بود که نرگس گفت:
-چطوره؟
پرستار ایستاد و گفت:
-توکلتون به خدا، چاقو خورده به معدهاش، دکتر داره تلاشش رو میکنه.
از کنارمون رد شد.
نرگس دنبالش دوید و من همونجا روی زمین ولو شدم.
معده؟
دست روی معدهام گذاشتم.
اینجاش چاقو خورده بود.
اون به خاطر من زخمی شده بود، به خاطر من چاقو خورده بود، حتی تو آخرین لحظههای هوشیاریش به خاطر من از خودش گذشت، همون موقع که دست بیجونش رو روی سینه من فشار داد و گفت برو.
اشکم دوباره جوشید.
اگر میمرد!
نوید از انتهای راهرو بهم نزدیک شد.
اومد و کنارم زانو زد.
دستش به سمت زانوی پاره شده و خونین شلوارم رفت.
احتمالا موقع زمین خوردنم پاره شده بود و زخم.
-دست نزن بهم، نحسی من میگیرت.
دستش تو هوا خشک شد و نگاهش تو چشمهای بغض دارم موند.
دستش رو به سمت صورتم آورد و اشکم رو پاک کرد.
صورتم رو کشیدم و گفتم:
-میگم من نحسم، برو.
اخم آلود گفت:
-کجا برم؟ برم سوار هواپیما بشم...
اشکم پایین اومد و خودم با کف دستم پاکش کردم و گفتم:
-شانس آوردی اون موقع باهام قهر بودی، وگرنه شاید نحسیم دامن گیرت شده بود و تو هم سوار اون هواپیما میشدی.
گونه اشکیم رو به شونهام کشیدم و گفتم:
-هر کی بهم نزدیک میشه نحسی میگیرش، جلالو یادته، بهم نزدیک شد و افتاد رو تخت بیمارستان و رفت تو کما. خودت... یادت نیست، همون اول کاری دندهات شکست، چاقو خوردی؟
به اتاق عمل اشاره کردم و گفتم:
- اینم از مهراب.
با بغضی که کامل ترکیده بود لب زدم:
-اینی که دکتره میگفت، این سطح هوشیاری چیه نوید؟
کمی ساکت موند و گفت:
- کی گفته تو نحسی؟ اینو از کجا پیدا کردی؟
-جلال...
حرفم رو برید:
-جلال انتخاب خودش بود. به خاطر اون کارش هم از خواهرت پنجاه میلیون تومن پول گرفت. پول گرفت که خرج عمل خواهرش کنه و ...خب حالا خرج خودش شد ولی براش بد نشد که، این آشنایی و برو بیا باعث شد که مهراب خرج دوا درمون خواهرش رو بده. دختره الان داره راه میره.
نگاهم رو ازش گرفتم، اون دختر جوون خواهرش نبود، دخترش بود.
حرفم رو نزدم.
چه فرقی داشت که نوید، نسبت اون دختر رو با جلال بدونه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تو نزدیکترین نقطه به در ورودی اتاق عمل ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-منم تاوان عشقم رو دادم خوشگلم. زورم بهشون نرسید ولی شماره پلاکی که من دادم به پلیس، باعث شد ماشین جلال رو پیدا کنن و به موقع شر سعیدو کم کنن، وگرنه حتما جلال الان مرده بود. چون سعید به کسی رحم نمیکنه، مخصوصا جلال که بهش نارو هم زده بود...اینا از نحسی تو نیست.
نگاهش کردم.
-پس از چیه؟
-بد روزگار.
-این بد روزگار چرا باید دامنگیر اونایی که بشه که نزدیک من میشن؟ مامان الهام مرد، بابام معتاد شد، زنی که منو به دنیا آورد لتبد فهمید من چیم که ولم کرد و رفت. مهرابم چون منو ول کرد که سالم موند، شانس اورد افتاد زندان وگرنه الان مرده بود، الانم که بهم نزدیک شد...ببینش.
هق هقم بلند شد و گفتم:
-اگه بمیره...
-اینا چیه میگی تو؟
دستش رو روی دستم گذاشت.
-اصلا من دوست دارم نحسی تو منو بگیره، چون نحسیت مبارکه، اسم تو اومد تو زندگیمون، مامانم تونست ارثیهاش رو پس بگیره. جلالم پای خواهرش خوب شد. مهرابم...
مکثی کرد و گفت:
-مهراب با دنیا اومدن تو، مَرد شد. راهی که خودش در پیش داشتو اگر ادامه میداد، تهش میشد جلال یا حتی بدتر، شاید حتی اسفندیار.
اشکی رو که پوست صورتم رو قلقلک میداد با دست گرفتم و منتظر به نوید خیره شدم.
-اینا رو خودش برام گفت، میگفت هیچ کس حریفم نمیشد، تو دعوا درست کردن و قلدری تو محله و کوچه یکه تاز بودم. یهو با یکی میوفتادیم سر لج، اکیپ جمع میکردم و میرفتم طرفو عاصی میکردم. اینقدر مدرسه رو پیچونده بوده که به عنوان دانشآموز ترک تحصیلی بهش نگاه میکردن. هیچ کس حریفش نبود، همیشه یه شاکی داشته، خودشم که دنبال دردرسر... تو که دنیا میای، بار مسئولیتت روی دوشش بوده، کاری هم ازش بر نمیاومده. میگه نشستم با خودم فکر کردم، اگه بشم یه لات بیسوادِ عوضی، بعد چطوری بهش بگم باباشم، روم نمیشه. اینه که میره درسشو ادامه میده، میره سر یه کار نیمه وقت، سربازی میره... میگه همه مونده بودن چی شد مهراب یهو سر به راه شد. حتی وقتی با نرگس دوست میشه به خاطر تو بوده. میبینه که نرگس به بچهها داره درس میده، باهاشون مهربونه، توجهش بهش جلب میشه و بعد بهش نزدیک میشه و اون عشق به وجود میاد. قصدش ازدواح با نرگس بوده که تو رو بیاره پیش خودش و یه زنی هم برات مادری کنه که مثل مامان خودت، الهام، مهربون باشه.
چشمهام دوباره از اشک پر شد و گفتم:
-ولی الان یه چاقو زدن بهش که معدهاشو پاره کرده، اون دکتره گفت سطح هوشیاری...
-گفت باید بعد از جراحی سطح هوشیاریش رو بسنجیم.
-تو دهنش پر از خون بود نوید...
-خوب میشه.
-اگه نشه! الان سه ساعته...
اخم کرد و از جاش بلند شد. دستم رو کشید.
-پاشو. یه چیزیت بشه روی این زمین سرد، من بعدا جواب مهرابو چی بدم.
بازوم رو گرفت و گفت:
-همین جوریش از دستم شکاره، منو باهاش در ننداز.
مجبورم کرد که روی نیمکت، کنار نرگس بشینم.
نگاهش کردم، کی برگشته بود.
بغض داشت ولی گریه نمیکرد، برعکس من که تمام صورتم از اشک خیس بود.
دستهام رو لای پاهام گذاشتم.
نوید رو به روم ایستاد و به دیوار تکیه زد.
-میخوای یکم نامزدت رو ببر بیرون که هوا بخوره.
این جمله نرگس بود که رو به نوید میگفت. نامزدت رو یه جوری خاصی ادا کرد یا من اینطوری حس کردم؟
نوید نگاهم کرد و من خیلی سریع گفتم:
-خوبه همین جا.
نرگس ساکت شد و نوید هم اصراری نکرد.
پرستاری که رفته بود و به ما پیشنهاد توکل به خدا رو داده بود، با سرعت از جلومون رد شد و وارد اتاق عمل شد.
پاهام رو تکون میدادم و تو دلم خدا خدا میکردم که پرستار از اتاق عمل بیرون اومد. ایستادم.
نرگس هم ایستاد.
-چطوره؟
پرستار جواب نرگس رو نداد. نگاهی به جمعمون انداخت و گفت:
-اقوامش کسی اینجا هست؟
من جلو رفتم.
-بله.
-نسبتت باهاش چیه؟
-دخترشم.
سر نرگس تیز به سمتم چرخید. پرستار گفت:
-گروه خونیت چیه؟
نوید گفت:
-چه گروه خونیای نیازه؟
-آ مثبت.
من جلوتر رفتم و گفتم:
من آ منفیم، میشه؟
پرستار سرش رو تکون داد و گفت:
-دنبالم بیا.
از کنارم رد شد و به اون سمت سالن رفت.
چرخیدم، نرگس با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد و من بی اهمیت به نگاهش دنبال پرستار دویدم.
تخفیف ویایپی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀
حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا.
هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه.
قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
📌در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
خانوادهای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.خیری هزینهی عمل جراحی و بستری در بیمارستان رو پرداخت کردن ولی برای هزینههای اقامت به مشکل برخوردن.
به خیرهی ما درخواست کمک دادن
هرکس اندازهی توانش به این خانواده کمک کنه. که شب رو تو خیابون نمونن
از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست.
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳زهرا لواسانی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه گروه جهادی👇👇🌷 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a عزیزان فیش رو حتما ارسال کنید که ما صدقات رو از دیگر پولهایی که برای کارهای خیر جمع آوری میشه جدا کنیم در ضمن صدقات شما در راه: بسته های معیشتی و کمک هزینه بیماران و نیازهای نیازمندان مصرف خواهد شد🙏🌹
بهار🌱
خانوادهای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.خیری هزینهی عمل جراحی و بست
عزیزان این خانواده چشم امیدشون به شماست
یا علی بگید گوشهی خیابون نمونن
ان شاالله هیچ وقت درمونده نشید🤲
هدایت شده از بهار🌱
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و هق میزدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همهی تکههای آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم.
_ حرف بزن رویا!
تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد میزد.
_ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش اینجوری ما رو بیآبرو کردی!؟
تو همون اوج خشمش، دستش سمت گلدون شیشهای روی میز رفت و گلدون رو به سمت من نشونه رفت. دوباره از ترس دو دستم رو حائل صورتم کردم. به ثانیه نکشید که گلدون با دیوار نزدیک من برخورد کرد و باز صدای شکستنش، با صدای فریاد علی در هم پیچید.
_ کی رو دوست داری نمک به حروم؟
اینبار با ترس و عجز، بین هق هقم ناله زدم:
_ تو رو علی... تو رو...
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت439 سرم رو از روی بالش برداشتم و به جسم سنگین روی پهلوم نگاه کردم. عط
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت440
-خوب اگه سامان بهش گفته بیا سر زندگیت، چرا پریا برنمیگرده، به خاطر دخترش.
- سامان، زیادی سر و گوشش میجنبه. پریا زیاد مچش رو با این و اون گرفته. اولش که زن سامان میشه، قرار میشه برن ترکیه، بعد هم کانادا. ولی قبلش به خاطر خرابکاری پری خانوم، میرن نیشابور، پیش فامیلای سامان، که دیگه همون جا میمونند. پری هم که کلی فیس خارج رفتنش رو رفته بوده، دیگه روش نمیشه برگرده، یا بگه الان کجاست.
-یعنی هیچ کس نمیدونسته که کجاست.
چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- فکر کنم دایی میدونسته. ولی به کسی چیزی نمیگه.
چیزی نگفتم. زندگی پریا هیچ ربطی به من نداشت.
-حالا که من این همه چیزهای خوب برات تعریف کردم، پاشو بریم صبحونه بخور.
دستم رو روی گلوم گذاشتم و گفتم:
-یه چیزی مثل سنگ این جا گیر کرده و نمیزاره نفس بکشم. چه برسه به اینکه بخوام غذا هم بخورم.
صدای لش لش دمپایی که از سمت پله ها میاومد، باعث شد هر دو سر بچرخونیم.
مهیار در حالی که با انگشتش چشمش رو فشار میداد، از پله ها پایین اومد.
سریع نگاهم رو ازش گرفتم و به روبرو خیره شدم.
- همیشه دلم میخواست قهر کردن تو رو ببینم. فکر کنم دارم به آرزوم میرسم.
جواب مهسان رو ندادم. واقعا قهر بودم؟
صدای حرکت دمپایی روی زمین نزدیک تر شد. انگار هیچ صدای دیگهای اطرافم وجود نداشت.
صدا تو نزدیکیم قطع شد و صدای مهیار بلند شد.
- چرا بیدارم نکردی؟
نیم نگاهی به کنارم که صدا از اونجا میاومد کردم و اجازه ندادم که چشمم از کمرش بالاتر بره.
- صبح بخیر! نگفته بودی.
- روزهای قبل هم بهت نمیگفتم، ولی...
حرکتش رو حس کردم. از جلوم رد شد و دقیقا جای مهسان نشست. با چشم به اطراف نگاه کردم.
مهسان رفته بود. چطور متوجه نشده بودم؟
-... تو همیشه بیدارم میکردی.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
- به هرحال که تو دو ساعت بیشتر تو اون شرکت نیستی، حالا دو ساعت اول صبح یا دو ساعت نزدیک ظهر. الان هم که دیر نشده.
تلخ شده بودم و حس میکردم این تلخی مرهمیه برای دل شکستهام.
ای کاش دیشب اون همه آدم شاهد مخالفتش نبودند. به غرورم حسابی برخورده بود.
- الان باهام قهری، که نگاهم نمیکنی و اینطوری حرف میزنی؟
سر چرخوندم و تو چشمهاش خیره شدم. عمیق بهش نگاه کردم. وقتی با حسام دعوام میشد، طوری ازش متنفر میشدم که دلم میخواست، یه تریلی هیجده چرخ از روش رد شه، ولی در رابطه با مهیار اینطوری نبود، اصلا دلم نمیخواست اتفاقی براش بیوفته.
نگاهم رو ازش گرفتم. کمی خودش رو به من نزدیک کرد و گفت:
- الان چیکار کنم باهام آشتی کنی؟
با چیزی که به ذهنم رسید، تو چشمهاش خیره شدم و گفتم:
- ببرم دربند.
میدونستم که این کار رو نمیکنه.
- تو... دربند رو از کجا می شناسی؟
-سه سال اینجا زندگی کردم، درس خوندم.
درس رو با تأکید گفتم. نگاهش رو ازم گرفت و به رو به رو خیره شد. چند لحظهای گذشت. اخم کرده بود.
- پاشو بریم صبحونه بخور.
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت440 -خوب اگه سامان بهش گفته بیا سر زندگیت، چرا پریا برنمیگرده، به خاطر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت441
-من نمیخورم، اشتها ندارم.
- دیشب هم شام نخوردی.
لحنش تند شده بود. ایستاد.
-پاشو.
حرکتی نکردم و طلبکار نشسته بودم و به روبرو خیره بودم.
دستش رو زیر بازوم انداخت و بلندم کرد. بازوم رو رها کرد و تیز نگاهم کرد.
اون روش رو بالا آورده بودم.
_ بدون اینکه صدای من رو در بیاری، میشینی و صبحونه میخوری. فهمیدی؟
رو برگردوندم که مچ دستم رو گرفت و به سمت آشپزخونه کشید. همون موقع مهبد از در آشپزخونه بیرون اومد.
به آنی مچ دستم رو رها کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت.
حالا باید ادای زنی رو در می آوردم که زندگیش گل و بلبله. هرچند که مهبد همه چیز رو دیشب دیده بود، یا حداقل شنیده بود.
سلام بلندی کرد و با تعجب به وضعیت من و مهیار نگاه کرد و صبح بخیر آرومی گفت.
مهیار سری تکون داد و صبح بخیرش رو جواب داد. سلام آرومی زیر لب دادم و وارد آشپزخونه شدیم.
مامان مهری و بابا مهدی هر دو توی آشپزخونه بودند. مامان سرپا بود و میز رو مرتب میکرد. بابا هم آخرین لقمه هاش رو می خورد.
صبح بخیری گفتیم. ناراحتی و بی حسی توی صورتم موج میزد و مهیار سعی داشت که اون رو بی اهمیت جلوه بده.
به محتویات میز نگاه می کردم و سنگینی نگاه این زن و شوهر رو روی خودم حس می کردم.
فهمیده تر از این حرفها بودند که بخوان تو اینجور روابط خصوصی به وضوح دخالت کنند.
هر دو خیلی زود از آشپزخونه خارج شدند و من موندم و مهیار.
لیوان رو پر از شیر کرد و جلوم گذاشت. لقمه ای نه چندان بزرگ پیچید و به طرفم گرفت.
نگاهش کردم، با سر به لقمه ی توی دستش اشاره کرد.
از اخمش ترسیدم و لقمه رو گرفتم. امیدوار بودم نگاهش رو ازم بر داره، ولی اون منتظر مرحله بعد بود. پس باید می خوردمش.
گاز کوچکی به لقمه زدم و بعد از جویدنش به سختی قورتش دادم.
از این زورگوییش لجم گرفته بود، ولی مخالفت باهاش ممکن بود، صدای فریادش رو در بیاره و آبروریزی بیشتری راه بندازه.
پس با سنگ گیر کرده توی گلوم، باید مقابله میکردم.
تیکه بعدی رو خیلی سخت تر قورت دادم. لیوان شیر رو برداشتم و به سختی نصفش رو خوردم.
داشت لقمه ی بعدی رو می پیچید که گفتم:
- اگه برای منه، نمی خورم.
دست هاش از حرکت ایستادند و در عوض تیر نگاهش رو به سمتم پرتاب کرد.
لقمه رو روی میز گذاشت و به ضرب بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. خودش هیچی نخورد.
به میز و محتویاتش نگاه میکردم. چرا همیشه دوست داره حرف اون باشه؟ پس من چی؟ واقعا نمیتونستم بخورم و این کارش مصداق کلمه زورگویی بود.
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
خانوادهای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.خیری هزینهی عمل جراحی و بستری در بیمارستان رو پرداخت کردن ولی برای هزینههای اقامت به مشکل برخوردن.
به خیرهی ما درخواست کمک دادن
هرکس اندازهی توانش به این خانواده کمک کنه. که شب رو تو خیابون نمونن
از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست.
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳زهرا لواسانی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه گروه جهادی👇👇🌷 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a عزیزان فیش رو حتما ارسال کنید که ما صدقات رو از دیگر پولهایی که برای کارهای خیر جمع آوری میشه جدا کنیم در ضمن صدقات شما در راه: بسته های معیشتی و کمک هزینه بیماران و نیازهای نیازمندان مصرف خواهد شد🙏🌹
بهار🌱
خانوادهای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.خیری هزینهی عمل جراحی و بست
سلام
عزیزان این هم وطن ما پدر یک خونواده است نیاز به کمک ماها داره الهی هیچ وقت درمونده نشید خدا شاهده تا الان دو میلیون و دویست هزار تومان واریز شده و این پول خیلی کمه. بزرگواران دست این پدر بیمار رو به نیت پدرانتون بگیرید. اگر پدر از دست دادید شادی روحش و اگر پدرتون در قید حیاط هست برای سلامتیش در حد توانتون واریز کنید اجرتون با حضرت محمد صلی الله علیه واله والسلم
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت441 -من نمیخورم، اشتها ندارم. - دیشب هم شام نخوردی. لحنش تند شده بو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت442
چند دقیقهای همون جا نشستم. صدای مامان مهری از سالن اومد.
- حاضر شدی، صبحونه خوردی؟
و بعد صدای مهیار در جوابش گفت:
- آره، خوردم.
نخورده بود. باید یه کاری میکردم.
چرا؟ به من چه! میخواست خودش بخوره!
بهار خجالت بکش، اون تو رو خیلی دوست داره. تو چی؟ تو هم اون رو دوست داری؟
وقت این فکرها نبود. الان گرسنه میرفت. یه لقمه بزرگ از نون و پنیر و گردو درست کردم و به سالن رفتم.
مهسان نیمه آماده توی سالن ایستاده بود. به طرفش دویدم و لقمه رو بهش دادم و گفتم:
- مهسان، بدو. این رو بده به مهیار. بدو الان میره.
؛ خب، خودت بده.
-من نمیتونم. خواهش میکنم.
لقمه رو از دستم گرفت و با لبخندی پر معنی به طرف حیاط دوید. کنار پنجره سالن ایستادم و کمی پرده تور رو کنار زدم.
صدای مهیار گفتن مهسان رو میشنیدم. مهیار پشت سرش رو نگاه کرد. اول دستی تکون داد و دست مهسان رو پس زد.
نفهمیدم مهسان چی گفت که مهیار لقمه رو با لبخند گرفت و به پنجره نگاهی کرد.
پرده تور رو سریع انداختم. مهسان یک دقیقه بعد، به سالن برگشت. نگاهی به من کرد و گفت: ماموریت انجام شد. اول نمیگرفت، ولی وقتی گفتم تو دادی، گرفت.
تمام ماهیچههای بدنم شل شد.
-چرا گفتی من دادم؟
با خنده ریزی، زیر لب گفت:
- اول اینکه تو نگفتی نگو من دادم، دوم اینکه اگه اینجوری نمیگفتم، اون نمیگرفت.
لبهام رو به هم فشار دادم و خودم رو روی مبل انداختم. این حرکت عملاً منت کشی محسوب می شد.
هرچند که من قهر نبودم!
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت442 چند دقیقهای همون جا نشستم. صدای مامان مهری از سالن اومد. - حاضر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت443
نزدیک غروب بود. مهیار تماس گرفته بود و خواسته بود، آماده بشم که به خونه برگردیم.
وسایلم رو جمع کرده بودم و پویا رو هم آماده کرده بودم و حاضر و آماده روی مبل نشسته بودم و منتظر زندان بانی بودم، که قرار بود من رو به بندم منتقل کنه.
اصلاً دوست نداشتم به خونه برگردم، ولی چاره ای هم نداشتم. با به صدا در اومدن زنگ خونه، دست پویا رو گرفتم و ساک وسایلم رو هم برداشتم.
مهسان متوجه بی میلیم شده بود. کنارم ایستاد و گفت: میام بهت سر می زنم.
بدون اینکه نگاهش کنم، لب زدم: بگو میام ملاقاتت.
در جوابم چیزی نگفت. با خاله گلاب خداحافظی کردم و از مهسان خواستم از بقیه هم از طرف من خداحافظی کنه.
بالاخره سوار ماشین شدیم و بعد از طی خیابون ها و جاده ها به خونه برگشتیم.
پویا خودش از ماشین پیاده شده بود و توی حیاط می دوید. با بی حالی از ماشین پیاده شدم. حتی ساک وسایلم رو هم از صندلی پشتی برنداشتم. نیم نگاهی به باغچه ی پاییز زده ی پر از درخت کردم و برعکس بقیه روزها هیچ لذتی نبردم. حتی به پویا هم تذکر ندادم که لباس هاش رو کثیف نکنه.
مستقیم به اتاق خواب رفتم و مانتو و شالم رو از تنم در آوردم و روی تخت پرت کردم و به دیوار کرم رنگ اتاق خواب، خیره شدم.
هیچ برنامهای نداشتم. حتی نمی دونستم که باید غذا چی درست کنم. اصلاً چه فرقی میکرد؟ نفسم رو سنگین بیرون دادم، که صدای مهیار تو سالن پیچید و تا خواستم جواب بدم، در اتاق باز شد و مهیار با کلی خرید، وارد اتاق شد.
لبخند میزد؛ مثل تمام مسیر.
_ برات خرید کردم. یکی از اینها رو بپوش.
دوباره خرید کرده بود، بدون حضور من و برای من. روزهای اول خوشحال می شدم، ولی حالا با نگاه کردن به این بستهها حرص می خوردم.
مشماهای رنگی رو روی تخت گذاشت و از توی یکیش یه تیشرت لیمویی رنگ در آورد و گفت: فکر کنم این خیلی بهت بیاد. زود بپوش می خوام ببینم چه شکلی می شی.
می دونستم که اعتراض فایده ای نداره، ولی الان حس یه خروس جنگی رو داشتم که آماده حمله بود و باز هم به جای مهیار با درون خودم جنگیدم، و برای اینکه حرفی از دهنم در نیاد لبهام رو به هم فشردم.
از جام بلند شدم و لباس رو ازش گرفتم. نگاهی به طرح لباس انداختم و سری تکون دادم. خوشحال نبودم و این از صورتم کاملا مشخص بود.
مهیار هیچ واکنشی به لبخند زدن من نشون نمی داد، یا متوجه شده بود و خودش رو به اون راه زده بود، یا اینکه دیگه خوشحالی من برایش اهمیتی نداشت، که البته می دونستم اینطوری نیست.
از اتاق خارج شد، در حالی که در مورد رنگ پوست من و رنگ روشن لباس توی دستم نظر می داد.
با رفتنش لباسم رو با تیشرت لیمویی رنگ، عوض کردم و توی آینه به خودم نگاه کردم. نمی شد به سلیقه اش ایرادی گرفت.
واقعا بهم می اومد، ولی من رو خوشحال نکرده بود. شاید خودش با دیدنم حسابی خوشحال میشد.
خواستم از اتاق خارج بشم که در باز شد و مهیار با دست و صورت خیس وارد اتاق شد. با دیدنم لبخندی زد و کلی اظهار نظر کرد.
دلم میخواست به حرفهاش لبخند بزنم، ولی یه چیزی مانع می شد و جالب این بود که مهیار هم هیچ اعتراضی به چهره ی بی حس من نمی کرد. انگار که خودش رو برای این واکنشها آماده کرده بود.
لب تخت نشست و از من خواست که کنارش بشینم. کاری رو که خواسته بود، انجام دادم؛ دقیقا مثل یک عروسک کوکی فرمانبردار.
جعبه ای رو از جیبش درآورد و بازش کرد. یه دستبند خیلی زیبای طلایی رنگ از توش درآورد و خیلی با حوصله به دستم بست.
دروغ نمی تونم بگم، دستبند خوشحالم کرد، ولی عمر خوشحالیم همون چند دقیقه ی ابتدایی بود، و دوباره دیوار های خونه، برام حکم برج و باروی بلندی رو گرفت، که ورود به دنیای آزاد بیرون از اون، برام قدغن بود.
باید اعتراض میکردم، چون تنها کاری بود که می تونستم بکنم، ولی ازم خواسته شده بود که مدارا کنم و عادی برخورد کنم.
ولی آیا این عادیه که من در مقابل رفتار ارباب منشانه مهیار، فقط سکوت کنم و لبخند بزنم؟ مسلما نبود، اما باز هم حرف هام رو خوردم و چیزی نگفتم.
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -منم تاوان عشقم رو دادم خوشگلم. زورم بهشون نرسید ولی شماره پلاکی که من
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
آخرین خبر از اتاق عمل این بود که خطر رفع شده.
این خبر با تمام ابهاماتش ولی همهامون رو تا حدودی آروم کرده بود، همه رو به غیر از نوید که شاکی بود چرا از من با فشار کمتر از دوازده خون گرفتند.
- خیلیم پایین نبود، ده بود.
-یکی رو نجات بدن اون بکی بره تو کما؟
-غر نزن نوید، اضطرار بود دیگه، کم...
میون حرفم پرید:
-ولش کن، تو اون آبمیوه رو بخور، من از خودشون بعد میپرسم.
حوصله بحث نداشتم. ولی اگر اون خون رو نمیدادم، ممکن بود مهراب به کما بره.
پرستار گفت که درخواست دادند و خون توی راهه ولی تا برسه ممکنه دیر بشه.
راضی بودم.
حس میکردم دینم رو تا حدی به مردی که توی اون اتاق لعنتی با مرگ دست و پنجه نرم میکرد ادا کردم.
از خودم، از خونم براش مایه گذاشته بودم و این تا حدودی آرومم میکرد.
آروم کردنی که همراه با دلشوره بود، دلشورهای که بهم میگفت وجود مهراب برام مهمه.
بی میل به پاکت آبمیوه نگاه کردم.
من حواسم توی اون اتاق ورود ممنوع بود و نوید اصرار داشت که من این آبمیوه صنعتی رو بخورم.
ناخواسته نگاهم به سمت نرگس رفت.
کمی دورتر از من و نوید روی نیمکتی نشسته بود و به روبهروش زل زده بود. به نظر میرسید که تو فکره.
-بهش چیزی نگفتم...
به سمت نوید سر چرخوندم، جملهاش رو کامل کرد:
-پرسید تو چجوری دخترشی، منم گفتم برو از خودشون بپرس.
تو چشمهای سبز نوید که بدون قاب عینک نگاهم میکرد خیره موندم.
نرگس از کجا فهمیده بود، کی بهش گفته بود؟
چشمهام رو بستم، خودم گفته بودم.
یادم اومد.
چشمهام رو باز کردم و سنگین بازدمم رو بیرون فرستادم.
خودم جلوی نرگس به پرستار گفته بودم که دخترشم.
چشمهای گرد نرگس اون لحظه برام هیچ مفهومی نداشت، ولی الان ...
با چرخوندن سرم به نرگس نگاه کردم و زیر لب گفتم:
-نمیخواستم کسی بفهمه.
لب میگزیدم و به این فکر میکردم که چطور بهش بگم که این موضوع رازه. رازی که باید فعلا راز بمونه.
نمیخواستم عمه بفهمه، دق میکرد پیرزن.
اگر بابا میفهمید ممکن بود به این بهانه هر جور سو استفادهای بکنه.
با باز شدن در اتاق عمل و خروج مردی با لباس سبز، سر پا شدیم.
این مرد قطعا دکتر بود، دکتری که جواب خیلی از سوالتمون رو داشت.
نرگس کنارم ایستاد.
دکتر به جمعیت کممون نگاهی انداخت.
دست توی جیبش کرد و گفت:
- خطر رفع شده، بیمارتون یه مرد قویه، الانم خوبه. تو ریکاوریه و منتظریم به هوش بیاد.
من گفتم:
-الان خوبه خوبه؟ یعنی هیچ مشکلی نیست؟
لبخند زد و گفت:
-خوبه خوبه.
دوباره اشک تو چشمهام حلقه زد.
خوب خوب بود.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت آخرین خبر از اتاق عمل این بود که خطر رفع شده. این خبر با تمام ابهامات
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نمیدونم چرا ولی به نرگس نگاه کردم، شاید میخواستم حس خوب اشکآلودم رو باهاش به اشتراک بزارم.
نرگس کوتاه نگاهم کرد و از دکتر پرسید:
-نمیشه ببینیمش؟
دکتر به پرستار پشت سرش اشاره کرد و گفت:
-با ایشون هماهنگ کنید.
دکتر سبز پوش ازمون رد شد.
به پرستار نگاه کردیم.
پرستار جواب سوال نرگس رو داد:
-فعلا که نه، به هوش که بیاد منتقل میشه آیسییو، اونجا هم بستگی به شرایطش داره.
پرستار هم از کنارمون رد شد.
نوید به سمت دکتر دوید و وسط سالن بود که بهش رسید.
دکتر در حال راه رفتن جواب نوید رو میداد.
سنگینی نگاه نرگس، مسیر چشمهام رو عوض کرد.
تو چشمهام زل زده بود.
میدونستم چی میخواد بپرسه ولی الان وقت جواب دادن نبود.
نگاهم رو ازش گرفتم و روی نیمکتی که قبلا نشسته بودم، نشستم.
چشمهام رو بستم.
نگه داشتن بغض برای گلوم زیادی سخت بود.
طاقت نیاوردم و یهو زدم زیر گریه.
این گریه از غم نبود، از تموم شدن دلهره و اضطرابی بود که از غروب بهم وارد شده بود.
از تموم شدن نگرانی برای از دست دادن مردی که تو این یک سال اخیر زیادی تو زندگیم نقش داشت.
مردی که میخواست همه کیفش رو برام خالی کنه و دلیلش این بود که چون دوستشم.
مردی که یه کتابخونه کتاب بهم داده بود و میخواست که من بدرخشم.
مردی که دوستم بود و نبود.
همراهم بود و نبود.
خانوادهام بود و نبود.
پدرم بود و نبود.
آخ مهراب مهراب...
نرگس کنارم نشست و من بی توجه بهش فقط گریه میکردم.
گریهای که از غم نبود، ولی شاد هم نبود.
دست نرگس روی شونهام نشست.
انتظار هر کاری رو ازش داشتم غیر از اینکه بغلم کنه.
ولی اون بغلم کرد، دستهاش رو محکم دورم پیچید و من رو به خودش چسبوند.