eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
خانواده‌ای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.‌خیری هزینه‌ی عمل جراحی و بستری در بیمارستان رو پرداخت کردن ولی برای هزینه‌های اقامت به مشکل برخوردن. به خیره‌ی ما درخواست کمک‌ دادن هرکس اندازه‌ی توانش به این خانواده کمک کنه. که شب رو تو خیابون نمونن از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست. بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
زهرا لواسانی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی👇👇🌷 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a عزیزان فیش رو حتما ارسال کنید که ما صدقات رو از دیگر پولهایی که برای کارهای خیر جمع آوری میشه جدا کنیم در ضمن صدقات شما در راه: بسته های معیشتی و کمک هزینه بیماران و نیازهای نیازمندان مصرف خواهد شد🙏🌹
بهار🌱
خانواده‌ای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.‌خیری هزینه‌ی عمل جراحی و بست
سلام عزیزان این هم وطن ما پدر یک خونواده است نیاز به کمک ماها داره الهی هیچ وقت درمونده نشید خدا شاهده تا الان دو میلیون و دویست هزار تومان واریز شده و این پول خیلی کمه. بزرگواران دست این پدر بیمار رو به نیت پدرانتون بگیرید. اگر پدر از دست دادید شادی روحش و اگر پدرتون در قید حیاط هست برای سلامتیش در حد توانتون واریز کنید اجرتون با حضرت محمد صلی الله علیه واله والسلم
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت441 -من نمی‌خورم، اشتها ندارم. - دیشب هم شام نخوردی. لحنش تند شده بو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 چند دقیقه‌ای همون جا نشستم. صدای مامان مهری از سالن اومد. - حاضر شدی، صبحونه خوردی؟ و بعد صدای مهیار در جوابش گفت: - آره، خوردم. نخورده بود. باید یه کاری می‌کردم. چرا؟ به من چه! می‌خواست خودش بخوره! بهار خجالت بکش، اون تو رو خیلی دوست داره. تو چی؟ تو هم اون رو دوست داری؟ وقت این فکرها نبود. الان گرسنه می‌رفت. یه لقمه بزرگ از نون و پنیر و گردو درست کردم و به سالن رفتم. مهسان نیمه آماده توی سالن ایستاده بود. به طرفش دویدم و لقمه رو بهش دادم و گفتم: - مهسان، بدو. این رو بده به مهیار. بدو الان می‌ره. ؛ خب، خودت بده. -من نمی‌تونم. خواهش می‌کنم. لقمه رو از دستم گرفت و با لبخندی پر معنی به طرف حیاط دوید. کنار پنجره سالن ایستادم و کمی پرده تور رو کنار زدم. صدای مهیار گفتن مهسان رو می‌شنیدم. مهیار پشت سرش رو نگاه کرد. اول دستی تکون داد و دست مهسان رو پس زد. نفهمیدم مهسان چی گفت که مهیار لقمه رو با لبخند گرفت و به پنجره نگاهی کرد. پرده تور رو سریع انداختم. مهسان یک دقیقه بعد، به سالن برگشت. نگاهی به من کرد و گفت: ماموریت انجام شد. اول نمی‌گرفت، ولی وقتی گفتم تو دادی، گرفت. تمام ماهیچه‌های بدنم شل شد. -چرا گفتی من دادم؟ با خنده ریزی، زیر لب گفت: - اول اینکه تو نگفتی نگو من دادم، دوم اینکه اگه اینجوری نمی‌گفتم، اون نمی‌گرفت. لبهام رو به هم فشار دادم و خودم رو روی مبل انداختم. این حرکت عملاً منت کشی محسوب می شد. هرچند که من قهر نبودم!
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت442 چند دقیقه‌ای همون جا نشستم. صدای مامان مهری از سالن اومد. - حاضر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نزدیک غروب بود. مهیار تماس گرفته بود و خواسته بود، آماده بشم که به خونه برگردیم. وسایلم رو جمع کرده بودم و پویا رو هم آماده کرده بودم و حاضر و آماده روی مبل نشسته بودم و منتظر زندان بانی بودم، که قرار بود من رو به بندم منتقل کنه. اصلاً دوست نداشتم به خونه برگردم، ولی چاره ای هم نداشتم. با به صدا در اومدن زنگ خونه، دست پویا رو گرفتم و ساک وسایلم رو هم برداشتم. مهسان متوجه بی میلیم شده بود. کنارم ایستاد و گفت: میام بهت سر می زنم. بدون اینکه نگاهش کنم، لب زدم: بگو میام ملاقاتت. در جوابم چیزی نگفت. با خاله گلاب خداحافظی کردم و از مهسان خواستم از بقیه هم از طرف من خداحافظی کنه. بالاخره سوار ماشین شدیم و بعد از طی خیابون ها و جاده ها به خونه برگشتیم. پویا خودش از ماشین پیاده شده بود و توی حیاط می دوید. با بی حالی از ماشین پیاده شدم. حتی ساک وسایلم رو هم از صندلی پشتی برنداشتم. نیم نگاهی به باغچه ی پاییز زده ی پر از درخت کردم و برعکس بقیه روزها هیچ لذتی نبردم. حتی به پویا هم تذکر ندادم که لباس هاش رو کثیف نکنه. مستقیم به اتاق خواب رفتم و مانتو و شالم رو از تنم در آوردم و روی تخت پرت کردم و به دیوار کرم رنگ اتاق خواب، خیره شدم. هیچ برنامه‌ای نداشتم. حتی نمی دونستم که باید غذا چی درست کنم. اصلاً چه فرقی می‌کرد؟ نفسم رو سنگین بیرون دادم، که صدای مهیار تو سالن پیچید و تا خواستم جواب بدم، در اتاق باز شد و مهیار با کلی خرید، وارد اتاق شد. لبخند می‌زد؛ مثل تمام مسیر. _ برات خرید کردم. یکی از اینها رو بپوش. دوباره خرید کرده بود، بدون حضور من و برای من. روزهای اول خوشحال می شدم، ولی حالا با نگاه کردن به این بسته‌ها حرص می خوردم. مشماهای رنگی رو روی تخت گذاشت و از توی یکیش یه تیشرت لیمویی رنگ در آورد و گفت: فکر کنم این خیلی بهت بیاد. زود بپوش می خوام ببینم چه شکلی می شی. می دونستم که اعتراض فایده ای نداره، ولی الان حس یه خروس جنگی رو داشتم که آماده حمله بود و باز هم به جای مهیار با درون خودم جنگیدم، و برای اینکه حرفی از دهنم در نیاد لبهام رو به هم فشردم. از جام بلند شدم و لباس رو ازش گرفتم. نگاهی به طرح لباس انداختم و سری تکون دادم. خوشحال نبودم و این از صورتم کاملا مشخص بود. مهیار هیچ واکنشی به لبخند زدن من نشون نمی داد، یا متوجه شده بود و خودش رو به اون راه زده بود، یا اینکه دیگه خوشحالی من برایش اهمیتی نداشت، که البته می دونستم اینطوری نیست. از اتاق خارج شد، در حالی که در مورد رنگ پوست من و رنگ روشن لباس توی دستم نظر می داد. با رفتنش لباسم رو با تیشرت لیمویی رنگ، عوض کردم و توی آینه به خودم نگاه کردم. نمی شد به سلیقه اش ایرادی گرفت. واقعا بهم می اومد، ولی من رو خوشحال نکرده بود. شاید خودش با دیدنم حسابی خوشحال می‌شد. خواستم از اتاق خارج بشم که در باز شد و مهیار با دست و صورت خیس وارد اتاق شد. با دیدنم لبخندی زد و کلی اظهار نظر کرد. دلم می‌خواست به حرفهاش لبخند بزنم، ولی یه چیزی مانع می شد و جالب این بود که مهیار هم هیچ اعتراضی به چهره ی بی حس من نمی کرد. انگار که خودش رو برای این واکنش‌ها آماده کرده بود. لب تخت نشست و از من خواست که کنارش بشینم. کاری رو که خواسته بود، انجام دادم؛ دقیقا مثل یک عروسک کوکی فرمانبردار. جعبه ای رو از جیبش درآورد و بازش کرد. یه دستبند خیلی زیبای طلایی رنگ از توش درآورد و خیلی با حوصله به دستم بست. دروغ نمی تونم بگم، دستبند خوشحالم کرد، ولی عمر خوشحالیم همون چند دقیقه ی ابتدایی بود، و دوباره دیوار های خونه، برام حکم برج و باروی بلندی رو گرفت، که ورود به دنیای آزاد بیرون از اون، برام قدغن بود. باید اعتراض می‌کردم، چون تنها کاری بود که می تونستم بکنم، ولی ازم خواسته شده بود که مدارا کنم و عادی برخورد کنم. ولی آیا این عادیه که من در مقابل رفتار ارباب منشانه مهیار، فقط سکوت کنم و لبخند بزنم؟ مسلما نبود، اما باز هم حرف هام رو خوردم و چیزی نگفتم.
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -منم تاوان عشقم رو دادم خوشگلم. زورم بهشون نرسید ولی شماره پلاکی که من
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 آخرین خبر از اتاق عمل این بود که خطر رفع شده. این خبر با تمام ابهاماتش ولی همه‌امون رو تا حدودی آروم کرده بود، همه رو به غیر از نوید که شاکی بود چرا از من با فشار کمتر از دوازده خون گرفتند. - خیلیم پایین نبود، ده بود. -یکی رو نجات بدن اون بکی بره تو کما؟ -غر نزن نوید، اضطرار بود دیگه، کم... میون حرفم پرید: -ولش کن، تو اون آبمیوه رو بخور، من از خودشون بعد میپرسم. حوصله بحث نداشتم. ولی اگر اون خون رو نمی‌دادم، ممکن بود مهراب به کما بره. پرستار گفت که درخواست دادند و خون توی راهه ولی تا برسه ممکنه دیر بشه. راضی بودم. حس می‌کردم دینم رو تا حدی به مردی که توی اون اتاق لعنتی با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد ادا کردم. از خودم، از خونم براش مایه گذاشته بودم و این تا حدودی آرومم می‌کرد. آروم کردنی که همراه با دلشوره بود، دلشوره‌ای که بهم می‌گفت وجود مهراب برام مهمه. بی میل به پاکت آبمیوه نگاه کردم. من حواسم توی اون اتاق ورود ممنوع بود و نوید اصرار داشت که من این آبمیوه صنعتی رو بخورم. ناخواسته نگاهم به سمت نرگس رفت. کمی دورتر از من و نوید روی نیمکتی نشسته بود و به روبه‌روش زل زده بود. به نظر میرسید که تو فکره. -بهش چیزی نگفتم... به سمت نوید سر چرخوندم، جمله‌اش رو کامل کرد: -پرسید تو چجوری دخترشی، منم گفتم برو از خودشون بپرس. تو چشم‌های سبز نوید که بدون قاب عینک نگاهم می‌کرد خیره موندم. نرگس از کجا فهمیده بود، کی بهش گفته بود؟ چشمهام رو بستم، خودم گفته بودم. یادم اومد. چشم‌هام رو باز کردم و سنگین بازدمم رو بیرون فرستادم. خودم جلوی نرگس به پرستار گفته بودم که دخترشم. چشم‌های گرد نرگس اون لحظه برام هیچ مفهومی نداشت، ولی الان ... با چرخوندن سرم به نرگس نگاه کردم و زیر لب گفتم: -نمی‌خواستم کسی بفهمه. لب می‌گزیدم و به این فکر می‌کردم که چطور بهش بگم که این موضوع رازه. رازی که باید فعلا راز بمونه. نمی‌خواستم عمه بفهمه، دق می‌کرد پیرزن. اگر بابا می‌فهمید ممکن بود به این بهانه هر جور سو استفاده‌ای بکنه. با باز شدن در اتاق عمل و خروج مردی با لباس سبز، سر پا شدیم. این مرد قطعا دکتر بود، دکتری که جواب خیلی از سوالتمون رو داشت. نرگس کنارم ایستاد. دکتر به جمعیت کممون نگاهی انداخت. دست توی جیبش کرد و گفت: - خطر رفع شده، بیمارتون یه مرد قویه، الانم خوبه. تو ریکاوریه و منتظریم به هوش بیاد. من گفتم: -الان خوبه خوبه؟ یعنی هیچ مشکلی نیست؟ لبخند زد و گفت: -خوبه خوبه. دوباره اشک تو چشم‌هام حلقه زد. خوب خوب بود.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت آخرین خبر از اتاق عمل این بود که خطر رفع شده. این خبر با تمام ابهامات
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نمی‌دونم چرا ولی به نرگس نگاه کردم، شاید میخواستم حس خوب اشک‌آلودم رو باهاش به اشتراک بزارم. نرگس کوتاه نگاهم کرد و از دکتر پرسید: -نمی‌شه ببینیمش؟ دکتر به پرستار پشت سرش اشاره کرد و گفت: -با ایشون هماهنگ کنید. دکتر سبز پوش ازمون رد شد. به پرستار نگاه کردیم. پرستار جواب سوال نرگس رو داد: -فعلا که نه، به هوش که بیاد منتقل میشه آی‌سی‌یو، اونجا هم بستگی به شرایطش داره. پرستار هم از کنارمون رد شد. نوید به سمت دکتر دوید و وسط سالن بود که بهش رسید. دکتر در حال راه رفتن جواب نوید رو می‌داد. سنگینی نگاه نرگس، مسیر چشمهام رو عوض کرد. تو چشمهام زل زده بود. میدونستم چی می‌خواد بپرسه ولی الان وقت جواب دادن نبود. نگاهم رو ازش گرفتم و روی نیمکتی که قبلا نشسته بودم، نشستم. چشمهام رو بستم. نگه داشتن بغض برای گلوم زیادی سخت بود. طاقت نیاوردم و یهو زدم زیر گریه. این گریه از غم نبود، از تموم شدن دلهره و اضطرابی بود که از غروب بهم وارد شده بود. از تموم شدن نگرانی برای از دست دادن مردی که تو این یک سال اخیر زیادی تو زندگیم نقش داشت. مردی که می‌خواست همه کیفش رو برام خالی کنه و دلیلش این بود که چون دوستشم. مردی که یه کتابخونه کتاب بهم داده بود و میخواست که من بدرخشم. مردی که دوستم بود و نبود. همراهم بود و نبود. خانواده‌ام بود و نبود. پدرم بود و نبود. آخ مهراب مهراب... نرگس کنارم نشست و من بی توجه بهش فقط گریه می‌کردم. گریه‌ای که از غم نبود، ولی شاد هم نبود. دست نرگس روی شونه‌ام نشست. انتظار هر کاری رو ازش داشتم غیر از اینکه بغلم کنه. ولی اون بغلم کرد، دستهاش رو محکم دورم پیچید و من رو به خودش چسبوند.
تخفیف وی‌ای‌پی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀 حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا. هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه. قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن ‌واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علی‌کرم 6277601241538188 و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی @baharedmin57 📌در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت443 نزدیک غروب بود. مهیار تماس گرفته بود و خواسته بود، آماده بشم که به
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 تشکری کردم و از کنارش بلند شدم، که دستم رو گرفت. _ کجا؟ _ شام بزارم. _ نمی خواد. زنگ می زنم از بیرون سفارش می دم. _ آشپزی تنها تفریح من توی این خونه است، چرا می خوای ازم بگیریش؟ ضامن نارنجک ظرفیتم، داشت کشیده می‌شد. دستم رو رها کرد و نگاهم کرد. _ پس خودت رو خیلی اذیت نکن. یه چیز ساده درست کن. لج کرده بودم و با این حرفش دنبال پیچیده‌ترین دستور غذایی توی مغزم می گشتم، که البته به خاطر کمبود وقت چیزی غیر از ماکارونی به ذهنم نرسید. خوشبختانه آشپزخونه ی این خونه به سالن دید نداشته و باز نبود و میتونستم حرصم رو سر وسایل بیچاره ی آشپز خونه خالی کنم. قبل از اینکه از اتاق خارج بشم. بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: پویا رو بیار تو، سرما نخوره. توی تک‌تک کلماتی که می گفتم یه دنیا حرص خوابیده بود و من سعی می کردم که اصلاً بروزش ندم. گویا موفق هم نبودم و این رو از سکوت و سنگینی نگاهش می تونستم بفهمم. به آشپزخونه رفتم و مشغول کار شدم. سر و صدای پویا که دوست داشت توی حیاط بمونه، توجهم رو جلب کرد. صدای مهیار هم می اومد و من این جمله رو شنیدم. _ مامان بهار، امشب قاطیه، یه موقع جفتمون کتک میخوریم، پس سروصدا نکن. گفت باید پویا بیاد تو، پس بیا تو. پس می دونه من عصبانیم و حرص دارم و به روی خودش نمیاره! تا درست شد شام از آشپزخونه بیرون نرفتم و خودم رو با چیز های مختلف سرگرم کردم. شام رو کنار هم خوردیم. میز رو جمع کردم و به سنگینی نگاهش اهمیت ندادم. _ می خوای ماهواره بگیرم، روزها تو خونه حوصله ات سر نره. نیم نگاهی بهش انداختم. -نه. _چرا نه؟ کلی شبکه داره، هر کدوم هم یه چیزی نشون می‌ده. من اگه تا حالا نگرفتم، چون وقت نمی‌کردم نگاه کنم. دو تا دیش و سیم و بقیه چیزهاش هم تو زیرزمین هست، فقط یه ریسیور بگیرم. محکم و جدی گفتم: - گفتم که نه. به طرف در آشپزخونه قدم برداشتم، که مچ دستم رو گرفت. _ تو چته شده امشب؟ خواستم تا دستم رو از دستش در بیارم که انگشت هاش رو محکم تر کرد. _ بزار برم، من چیزیم نیست. _ بعد از ظهر رفتم این همه برات خرید کردم، حتی یه نگاه بهشون نکردی. عین برج زهرمار، از غروب تا حالا جلوی چشمم هی می‌ری هی میای. بعد می گه چیزیم نیست. مچ دستم رو به ضرب از دستش بیرون کشیدم و مثل خودش کمی تن صدام رو بلند کردم. _ آره، رفتی خرید کردی، ولی اینقدر برام ارزش قائل نشدی، که خودم رو ببری، اینقدر برات اهمیت نداشتم که نظرم رو بپرسی. _ یه بار دیگه هم گفتم، اون لباسا رو من قراره توی تنت ببینم، پس باید به سلیقه ی من باشه. - پس باید الان تو خوشحال باشی، چون برده ی کوچولوت لباسی رو که خواسته بودی پوشیده و اگر بخواهی هم می ره و بقیه اش رو هم می پوشه. اخمش غلیظ تر شد و گفت: -من کی به تو گفتم برده، که تو... _ نگفتی، ولی کارهات همین رو می گه. به سلیقه تو لباس بپوشم، از در خونه بیرون نرم. بی خیال درس خوندن بشم. از صبح تا شب خونه و زندگیت رو تمیز کنم و حواسم به پویا باشه. حتی با کی حرف بزنم و چه جوری حرف بزنم رو هم تو مشخص می کنی. پس من چی؟ نظر و سلیقه و غرور و شخصیت من چی؟ همه ی اراده و اختیار رو تو زندگی داری ازم می‌گیری، بعد ازم انتظار خوشحالی داری؟ تلفنی خونه رو وصل نمی‌کنی. الان دیگه بدبخت ترین آدمها هم موبایل دارند، ولی من چی؟ هر چی که تو دوست داشته باشی رو باید بگم عالیه، خوبه. چشمهام رو هم روی همه چیز هایی که خودم دوست دارم، ببندم. اگه این بردگی نیست، پس اسمش رو چی می ذاری؟ این همه زن دور و برت. کدومشون مثل من اجازه نداره تا سر کوچه بره؟ _ یعنی مشکل تو تا سر کوچه رفتنه؟ عمیق نگاهش کردم. چی می تونستم بگم به مردی که از همه جمله های من، همین یه جمله رو شنیده بود. صدام رو پایین آوردم. _ خودت خوب می دونی من دارم چی می گم. چرخیدم و به طرف اتاق خواب رفتم. کار درستی کردم؟ نمی دونم، ولی حس سبکی داشتم. چند دقیقه توی اتاق نشستم. دلم می خواست بدونم داره چیکار می کنه. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره از اتاق بیرون اومدم. پویا کنار مبل روی زمین نشسته بود و هیچ کاری نمی کرد. نفسم رو سنگین بیرون دادم و لب زدم: باز وسط دعوا من تو رو یادم رفت. از کی اینجا نشستی؟ جوابم رو نداد و فقط نگاهم کرد. بغلش کردم و به اتاقش رفتم. _ خوابت نمیاد؟ _ نه. _ پس هینجا بازی کن، برم ببینم بابا چی کار می کنه، باشه؟ سری تکون داد. دوباره به سالن برگشتم و به طرف پنجره رفتم. توی حیاط رو نگاه کردم. پشت به من لب حوض بزرگ حیاط نشسته بود. دود سفید رنگی از جلوی صورتش به هوا می رفت. حتما داشت سیگار می کشید...
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت444 تشکری کردم و از کنارش بلند شدم، که دستم رو گرفت. _ کجا؟ _ شام بزا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نگاهی به لباسهاش انداختم. یه تیشرت نازک تنش بود و یه شلوار گرمکن. _ حتما سرما می خوره. چیکار کنم؟ براش لباس گرم ببرم... الان تو عصبانی هستی، پس ژست عصبانیتت رو حفظ کن. آخه گناه داره، سردش می شه. وقتی خودش اینقدر عقل نداره، که تو این هوا با این لباس بیرون نره، پس بزار مریض شه. از پنجره فاصله گرفتم و دست به سینه روی مبل نشستم. _ به من ربطی نداره، ولی، آخه... چشمهام رو به هم فشردم و بلند شدم و به اتاق خواب رفتم. در کمدش رو باز کردم و اولین کتی رو که دیدم برداشتم. ژاکتی روی دوش خودم انداختم و شالی رو که روی تخت پرت کرده بودم روی سرم گذاشتم و به طرف در رفتم. تا به در سالن برسم، تو دلم آشوب بود. تمام حس های خوب و بد درونم، برای هم سنگر گرفته بودند، ولی با باز شدن در سالن و بعد هم خوردن هوای خنک پاییز تمام حس های بد کنار رفتند و فقط به مردی فکر می کردم که الان حتما سردش شده بود. هوا ابری بود و بوی بارون داشت. جلو رفتم و کت رو روی دوشش انداختم. سر بلند کرد و یه کم نگاهم کرد. نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به ته سیگار های روی زمین دادم. بیشتر از یه ربع از بحثمون نگذاشته بود و حدود ۱۰ تا فیلتر مچاله شده ی سیگار روی زمین افتاده بود. دوباره به صورتش نگاه کردم. دیگه به من نگاه نمی‌کرد. پاکت سیگار رو روی پاش دیدم. دست راست کردم و از روی پاش برش داشتم. خواست از دستم بگیره که سرعت من بیشتر بود. _ قرارمون دو تا سه نخ بود نه این همه، اونم تو یه ربع. _ چرا این کار ها رو می کنی؟ _ چیکار؟ _همین که نمی ذاری گرسنه برم بیرون. برام لباس گرم میاری یا اینکه دوست نداری سیگار بکشم و یه جوری می خوای بگی که برات مهمم؛ در حالی که ازم متنفری. _ من کی گفتم از تو متنفرم؟ _ یه ربع پیش. عمیق نگاهش کردم. نه به یه مرد بیست وهشت ساله، بلکه به پسر کوچولویی که به نظرم از پویا هم بچه تر اومد. _ من فقط اعتراض کردم، به حقوق انسانی که ازم سلب شده، همین. از تنفر و دوست داشتن حرفی زدم؟ _منم از برده بودن تو حرفی نزدم، ولی تو... دستم رو به معنای سکوت بالا آوردم. _ اون فرق داشت، بی خودی به هم ربطشون نده. پک عمیقی به سیگار توی دستش زد و گفت: بهار، تو، تو این خونه برده نیستی. من نمی خوام تو این خونه رو تمیز کنی، یا مواظب پویا باشی، یا حتی آشپزی کنی. فقط تو این خونه باش. همین، تنها چیزی که ازت می خوام همینه؛ بودنت تو این خونه. وقت هایی که هستم، یا حتی نیستم. _ مهیار، من پیشت می مونم تو همین خونه، یا هر جایی که تو اونجا باشی. اما با شرایطی که برام به وجود آوردی، انتظار خوشحالی ازم نداشته باش. _ خوشحالت می کنم، نمی زارم ناراحت بمونی. _ چطوری؟ _ بهش فکر می کنم. صورتش جدی شد و پک محکمی به سیگار توی دستش زد و فیلترش را روی زمین انداخت. رو به روم ایستاد. انگشتش رو به طرفم گرفت. _ فقط فکر درس خوندن و ادامه ی تحصیل رو از مغزت بیرون کن. من از هرچی دانشجو و دانشگاهه بدم میاد. _ آخه، من.... تکون به انگشتش داد و لحنش از قبل جدی تر شد. _ آخه، اما، اگه نداریم. در رابطه با این موضوع به هیچ عنوان کوتاه نمیام. شنیدی؟ گردنم رو کاملا صاف کردم و با سینه ی سپر شده، محکم و جدی گفتم: نه. از نه ی محکمم جا خورد و اخمش غلیظ تر شد و در حالی که با گوشه ی چشم من رو نگاه می کرد، گفت: بهتر شنیده باشی. روی صورتم کمی خم شد و اخمش غلیظ تر شد و گفت: لازم باشه کاری می کنم هم بشنوی، هم بفهمی. نفس های محکم و پر از حرصش به صورتم می خورد. طلبکارانه به صورتش خیره بودم. دونه های عرق روی پیشونیش خودشون رو به نمایش گذاشته بودند. جای بحث نبود. ممکن بود هر کاری بکنه. پس عقب نشینی کردم و سرم رو پایین انداختم. فعلاً چاره ای نداشتم، باید کوتاه می اومدم، ولی نه خیلی زیاد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت445 نگاهی به لباسهاش انداختم. یه تیشرت نازک تنش بود و یه شلوار گرمکن.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 هرچی مظلومیت داشتم، ریختم تو صورتم و یک قدم ازش فاصله گرفتم و لب حوض نشستم. سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم. آسمون جای من گریه اش گرفته بود. نم نم بارون، روی صورتم می خورد. _ پاشو بریم تو، سرما می خوری زیر بارون. _ بزار سرما بخورم. ژاکتی رو که دورم بود، کمی بیشتر به خودم چسبوندم و تا خواستم که خودم رو جمع کنم، بازوم کشیده شد و مجبور شدم دنبالش برم. صدای عصبیش کنار گوشم نشست. _ از وقتی سرت خورده به پله، چموش شدی. پا شل می کردم. ولی زورم بهش نمی رسید و اون هم من رو با خودش می کشید. _ ولم کن، خودم میام. کنار پله‌ها ایستاد و بازوم رو رها کرد. جای انگشتهاش، روی بازوم درد گرفته بود و ژاکت روی شونه هام کج شده بود. بازوم رو کمی ماساژ دادم و ژاکتم رو دستم گرفتم و با حرص وارد سالن شدم. دو روزی از اون شب گذشته بود و من دائم تو لج و لجبازی بودم و اون هم از موضعش کوتاه نمی‌اومد و جالب بود که با تمام اخم و تخم های من، مهیار باز هم خیلی زود به خونه می‌اومد و تمام بعدازظهرش رو با همسر اخمو و عصبانیش می گذروند. پویا هم متوجه عصبانیت من شده بود. خیلی کم دور و برم پیداش می شد و کمتر بهانه می گرفت. در کل مظلوم شده بود. دیروز اصلا باهاش بازی نکردم و چند باری هم خیلی جدی باهاش حرف زدم. عذاب وجدان گرفته بودم و تصمیم داشتم امروز یه کم باهاش بازی کنم و از دلش دربیارم. وضعیت من که فعلا قصد عوض شدن نداشت. نباید اعصاب اون طفل معصوم رو بهم می ریختم. بازی با پویا هم حال خودم و هم حال اون رو بهتر می‌کرد. به اتاقش رفتم. حتی اتاقش رو هم به هم نریخته بود. چشم هام رو روی هم گذاشتم و باز به خودم لعنت فرستادم. گوشه ای از اتاق نشسته بود و دوتا ماشین جلوش گذاشته بود و به جاشون حرف می زد. _ منم بازی می دی؟ لبخندی زد و ذوق زده از جاش بلند شد. _ آره، آره، بیا بازی کنیم. _ خب، چی بازی کنیم. سطل بزرگی از بلوک های رنگارنگ پلاستیکی رو به سختی جلو آورد و گفت: بیا خونه درست کنیم. سری تکون دادم و کنارش نشستم و مشغول درست کردن یه خونه شدم. _ مامان، خونه اش درم داشته باشه. دستهام از حرکت ایستاد. بهش نگاه کردم. این اولین باری بود که خودش، بدون تذکر مهیار، می‌گفت مامان. لبخندی زدم و دوباره به خودم لعنت فرستادم، به خاطر رفتار جدی دیروزم. دعواش نکرده بودم ولی محبتی هم در کار نبود. _پویا جان، ببخشید، ببخشید که دیروز باهات بازی نکردم و خوب باهات حرف نزدم. چشم های شگفت زده اش رو از خونه ی نیمه کاره من برداشت و گفت: عیب نداره، الان داری بازی می کنی دیگه. لبم رو به دندون گرفتم. کاش منم مثل تو می تونستم راحت فراموش کنم. صدای ماشین از توی حیاط به گوشم رسید. یعنی مهیار برگشته. به ساعت نگاه کردم. هر روز، از روز قبل چند دقیقه زودتر بر می گرده. اینطوری، فکر کنم تا چند ماه آینده اصلا سر کار نره. آخرین بلوک رو هم سر جاش گذاشتم و گونه ی پویا رو بوسیدم و به سالن برگشتم. با تمام عصبانیتم به استقبالش رفتم. در سالن رو باز کردم و بهش نگاه کردم. در بزرگ حیاط رو بسته بود و در حالی که برام دست تکون می داد، به طرف ماشین رفت. پشت چشمی نازک کردم و جوابی به حرکتش ندادم. یه چیزهایی از توی ماشین برداشت و وقتی که کمر صاف کرد و در ماشین رو بست، بسته ی قرمز رنگی توی دستش دیدم. خوب که نگاه کردم یه مکعب مستطیل کادو شده بود. باز رفته خرید کرده و می خواد با چیزی که خریده، در واقع خرم کنه. پوزخندی زدم و کنار در ایستادم و منتظر موندم تا برسه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت446 هرچی مظلومیت داشتم، ریختم تو صورتم و یک قدم ازش فاصله گرفتم و لب ح
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 _سلام. ابرویی بالا داد و جواب سلام بی حال من رو با انرژی داد. کیفش رو دستم داد. نسبت به کادوی توی دستش هیچ عکس العملی نشون ندادم. به طرف آشپزخونه می رفتم که با صداش متوقف شدم. _ کجا می ری؟ _ یه چیزی بیارم بخوری. _ نمی خواد چیزی بیاری. یه دقیقه بیا بشین. با بی میلی رفتم و کنارش جایی که اشاره می کرد، نشستم. جعبه رو به سمتم گرفت و امر به باز کردن کرد. نفسم رو سنگین بیرون دادم و جعبه ی کادو شده رو گرفتم و با حرص پوست روش رو پاره کردم. با دیدن عکس های روی جعبه حرکت دستم کند شد. سر بلند کردم و به لبخند مهیار نگاه کردم و با هیجان بقیه کاغذ رو پاره کردم. جعبه رو تو دستم کمی جابه جا کردم و ناباورانه درش رو باز کردم. موبایل برام خریده بود؛ یه موبایل با قاب سفید. نمی دونستم چی بگم. واقعا راضی شده بود، یا من داشتم خواب می دیدم؟ لبهام به خنده باز شده بود و گیج بودم. موبایل رو برداشتم و به صفحه ی یک دست سیاهش خیره شده بودم. _ روشنش کن، سیم کارت هم داره. لال شده بودم و نمی دونستم چه جوری تشکر کنم. شادی رو تو تک تک سلول های صورتم حس می‌کردم. این یه پیشرفت بزرگ محسوب می‌شد، برای مهیار و صد البته من. _ من...چیز...من...من... _ نمی خواد چیزی بگی، فقط دیگه اخمو نباش. خب، مهیار به هدفش که همون خر کردن من بود رسیده بود و من کوتاه اومده بودم و با این شیء کوچیک، از اون حالت اخم و عصبانیتم خارج شده بودم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نمی‌دونم چرا ولی به نرگس نگاه کردم، شاید میخواستم حس خوب اشک‌آلودم رو
🥀🥀🥀🥀🥀 باقی اشک‌هام رو تو بغل اون ریختم. کم کم دست من هم دور بدنش حلقه شد و حالا هر دومون تو آغوش هم بودیم. چند دقیقه تو همون حالت بودیم و آروم آروم از هم جدا شدیم. دستهاش روی بازوهام بود و خوب تو صورتم نگاه کرد، جز به جزء و با دقت. تلخ خندید. اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: -تو همون دختری هستی که از تخم مرغ شانسی درت آورده بود، چطور نفهمیدم؟ دوباره بغلم کرد و این بار کنار گوشم لب زد: -چطور نفهمیدم؟ چطور؟ قیافه‌ات آشنا بود و من نفهمیدم. ازش جدا شدم و گفتم: -چطور پیدام کردید؟ اشک‌هام رو پاک کرد و گفت: -با لوکیشنی که فرستادی برای مهراب. لوکیشن؟ ولی گوشیم که همراهم نبود! -گوشی من که افتاد از دستم. -حتما افتاده تو ماشین. وقتی چشم باز کردم دیدم روی زمینم، رفتم سراغ هما، داشت ناله می‌کرد، یه قرص زیر زبونی گذاشتم زیر زبونش و زنگ زدم نوید و گفتم بیاد. بعدم به ناصر زنگ زدم، ناصر کسی رو... میون حرفش پریدم و گفتم: -به اون نباید اعتماد کنی. نگاه نرگس خاص شد. دست روی تری مژه‌ام کشیدم. در واقع داشتم وقت می‌خریدم برای فکر کردن به درست و غلطِ، گفتن این موضوع به نرگس. با باز شدن در اتاق عمل، نگاهم به اون سمت کشیده شد. نرگس هم به عقب برگشت. مهراب رو داشتند به آی‌سی‌یو منتقل می‌کردند. ایستادم و خودم رو به تختی که هولش می‌دادند رسوندم. رنگ و روش زرد بود و چشم‌هاش بسته. پس مگه نباید به هوش می‌اومد، اینکه هنوز بی هوش بود! روبروی پرستاری که از آی‌سی‌یو بیرون می‌اومد ایستادم. -خانم. سرش رو بالا گرفت. با لبخند نگاهم کرد و گفت: -وضعیت عمومیش خوبه. -آخه دکترش گفت تو ریکاوری منتظرن که به هوش بیاد، ولی چرا هنوز بی‌هوشه، مگه همونجا به هوش نیومده. -نگران نباش، به هوش اومد، ولی خب اینو در نظر بگیر که به بدنش کلی اسیب رسیده، نزدیک چهار ساعت تو اتاق عمل بوده، کلی خون ازش رفته... میون حرفش پریدم: -مگه خون بهش ندادن؟ -چرا عزیزم، خونم بهش دادن، ولی خب ضعف عمومی و آثار مواد بیهوشی... دست روی بازوم گذاشت و گفت: -برادرت حالش خوبه. برادرم؟ پرستار رفت و من به رفتنش نگاه کردم. برادرم! مرد جوونی که توی بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود، برادرم نبود، ولی فایده توضیحش به اون پرستار چی می‌تونست باشه.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت باقی اشک‌هام رو تو بغل اون ریختم. کم کم دست من هم دور بدنش حلقه شد و حالا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از پشت شیشه نگاهش کردم. نگاه کردن به این صحنه برام سخت بود، چون من همیشه مهراب رو سر پا تصور می‌کردم، سر پا و با سینه سپر، با شونه‌هایی به عقب داده و گردنی کشیده و چشم‌هایی نافذ. نگاه کردنش روی تخت بیمارستان، اونم با این چشمهای بسته و کلی شلنگ و سیم سخت بود، نه، نه سخت نبود، دردناک بود، مخصوصا وقتی به این فکر می‌کردم که اون به خاطر من به این وضع دچار شده. نگاهم رو ازش گرفتم و قبل از اینکه به سمت نیمکت فلزی روبروم برم، به پنجره انتهای سالن نگاه کردم. هوا کاملا روشن شده بود. روی نیمکت نشستم و به پنجره آی‌سی‌یو خیره شدم. به هوش بیا...به هوش بیا. با نشستن کسی کنارم، نگاهم از اون پنجره گرفته شد. نرگس بود. بسته‌ای فویلی رو به سمتم گرفت و گفت: -بوفه‌اشون باز کرده بود. اینو فقط داشت، دادم گرمش کرد. میلی به خوردن نداشتم، ولی اگر نمی‌خوردم ممکن بود از حال برم. بسته رو کمی زیر و رو کردم و دوباره به پنجره خیره شدم. من همیشه از تغییر می‌ترسیدم. به قول عمه از جابه‌جا شدن جام هم وحشت داشتم و حالا منتظر به هوش اومدن بزرگترین تغییر زندگیم بودم. تغییری که اول باورش نمی‌کردم، بعد که باورش کردم، پسش میزدم، تا دیروز هم عصبانی بودم، ولی وقتی که به ستون بسته شده بودم و سعید دست روی گلوم گذاشته بود، از ته دلم از خدا خواستم که باشه، که معجزه‌ای رخ بده و بیاد. من وجود مهراب رو اون لحظه خواستم، اون لحظه بهش نیاز داشتم و ‌خواستم، ولی الان چی؟ الان چرا می‌خواستم که چشم باز کنه؟ دست نرگس روی شونه‌ام نشست. نگاهش کردم. -بسه گریه، خدا رو شکر که خوبه. گریه؟ درست می‌گفت، بغض کرده بودم. لبخندی مصنوعی زدم و برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: -نوید کجا مونده؟ -داشت به پلیس جواب میداد، حالا سراغ تو هم میان، احتمالا دیدن حالت خوب نیست که نیومدن. خدا رو شکر که نیومده بودند. نرگس به بسته فویلی اشاره کرد. -بازش کن، خوشمزه‌است. به اجبار مشغول باز کردنش شدم. ساندویچ بود با محتویات خاص. گازی ریز بهش زدم. بعید می‌دونستم بتونم قورتش بدم. -اولین بار که دیدمت، پنج شیش ساله بودی. نگاهش کردم. لبخند زد، لبخندی که تلخ بود، دستهاش رو جلوی دهنش قفل کرد و آرنج هر دو دستش رو به زانوش تکیه داد و گفت: -یه دختر کوچیک بودی، با موهای ژولی پولی، تو بغل مهراب، یه عروسکم سر و ته بغلت بود. نگاهم کرد، خندید و گفت: -پای عروسکه بالا بود، سرش پایین، حتی من عروسکو درست کردم تو بغلت، ولی یه دقیقه بعد دوباره سر و تهش کردی. صاف نشست و گفت: -می‌دونی چرا یادم مونده اینا؟ چون مهراب از صحنه به صحنه اون روز عکس گرفت. تو همه عکسا هم تو بودی. اینقدر که صدای من در اومد که گفتی بیا سیزده به درو با هم بگذرونیم، بعد یه بچه آوردی و همش ازش داری عکس می‌گیری، گفت حسودی نکن، این بند انگشتی رو من از تخم‌مرغ شانسی درش آوردم. گفتم مادرش کجاست که الان دو ساعته پیش توعه، گفت نمی‌دونم ولی تو می‌خوای مادرش باشی.
من یه دعایی میکنم شما آمین بگید اَللّهُمَ عَجِل لِوَلیّکَ الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاالله، یاالله، یاالله یا مجیب الدعوة المضطرین دریاب مضطری را که جز تو پناهی ندارد....🕊️ •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰
در پس هر رنجی خوشی‌ای خواهد دوید، راستی مگر بهار را ندیده‌ای؟! حَـنـآ🌱
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت447 _سلام. ابرویی بالا داد و جواب سلام بی حال من رو با انرژی داد. کیف
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 روبه‌روی مهسان نشسته بودم و سرم رو بین دستهام گرفته بودم. دلم می‌خواست موبایل سفید رو به روم رو با چکش تیکه تیکه کنم. - بهار، بس کن. داری خودت رو خیلی اذیت می‌کنی. سر بلند کردم و با حرص بهش نگاه کردم. - دارم خودم رو اذیت می‌کنم؟ رفته این موبایل رو برام خریده، منم خوشحال که این یه پیشرفته، ولی موبایلی که نه شارژ مکالمه داره، نه بسته اینترنتی، واقعا به چه دردی می‌خوره؟ هرچقدر هم آیکون و برنامه داشته باشه، فقط اسباب بازیه. _ حرص نخور. _ مهسان، شرایط من رو نداری که اینجوری می‌گی. من فکر نمی‌کنم تو حتی یه روز هم دووم بیاری تو این شرایط. روزی پنجاه بار زنگ می‌زنه. کجایی، چیکار می‌کنی، دو دقیقه پیش چیکار می‌کردی، پنج دقیقه بعد می‌خوای چیکار کنی، چرا بیش تر از سه تا بوق خورد تا جواب دادی. یه وقتهایی فکر می‌کنم اصلا تو اون شرکت، کار هم می‌کنه؟ اینکه همه‌اش حواسش تو خونه است. صاف نشستم و به مهسان که با تاسف به من خیره بود، نگاه کردم. _ دیروز بابا می‌گفت اگه اینجوری پیش بره باید شرکت رو جمع کنیم، چون نمی‌تونه هم حواسش به بیمارستان باشه، هم شرکت. مهیار تو اون یکی دو ساعتی هم که تو شرکته، یا داره با کارمندها دعوا می‌کنه، یا برای بقیه شرکت‌های دیگه خط و نشون می‌کشه. یه کمی بینمون به سکوت گذشت، که مهسان سکوت رو شکست و گفت: - خب، می‌تونی گوشی رو بزاری رو سکوت، بگی صداش رو نشنیدم. از هر ده تا تماسش، یکیش رو جواب بدی. نفس عمیقی و حرصیم رو بیرون دادم و به مهسان نگاهی کردم و پوز خندی به پیشنهادش زدم. _ یه روز خسته بودم، خواستم نیم ساعت بخوابم. موبایل تو آشپزخونه بود. منم رفتم تو اتاق خواب. پویا هم با مامانش رفته بود. وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم نزدیک دوازده تا تماس بی پاسخ دارم. کلا نیم ساعت نخوابیده بودم. شارژ هم نداشتم که زنگ بزنم. صبر کردم خودش زنگ بزنه. تا تماس رو وصل کردم، هرچی از دهنش در اومد بهم گفت. اصلا صبر نمی‌کرد توضیح بدم. داد می‌زد و بد و بیراه می‌گفت. تازه فکر می‌کنی تموم شد؟ یه ساعت بعدش خونه بود. کم مونده بود کتک بخورم. تا دو ساعت هم جرات نداشتم از اتاق بیرون بیام. مهسان چشم هاش رو گرد کرد و گفت: - دستش که بهت نخورد؟ _ نه، عصبانی بود، ولی حواسش بود. فقط زد در کمد رو داغون کرد. لبهاش رو به هم فشرد و چیزی نگفت. چند دقیقه دوباره توی سکوت بودیم، که گوشی زنگ خورد. نفسم رو سنگین بیرون دادم و تماس رو وصل کردم. _الو. _ خوبی عزیزم؟ _ یه ربع پیش حالم رو پرسیدی، خوب بودم. تو این یه ربع هم هیچ اتفاقی نیو‌فتاده. _ با مهسان چی می‌گفتید؟ _واقعا انتظار داری حرف‌هایی که با مهسان زدم رو، الان دونه دونه بگم؟ _ الان که نه، ولی وقتی برگشتم باید بگی. راستی، شام چی می‌خوای بزاری؟ _ چی می‌خوری؟ _ من بگم؟...صبر کن فکر کنم، بهت زنگ می‌زنم. _ باشه، پس منتظرم. خداحافظ. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو طبق معمول، من قطع کردم. مهسان خیره نگاهم می کرد. لبخند مرموزی روی لبش بود. _ یه سوال؟ چرا وقتی باهاش حرف می زنی، با این که کلافه ات کرده و ازش شاکی هستی، باز هم لبخند می زنی؟ گوشی رو روی میز گذاشتم و به مهسان نگاه کردم. _ الان داشتم لبخند می‌زدم؟ سر تکون داد و صدایی شبیه اهیم از گلوش خارج شد. صاف نشستم و کمی فکر کردم. _خب خوشم میاد دوستم داره. بهم فکر می‌کنه. ولی شکل دوست داشتنش، داره کلافه‌ام می‌کنه. نمی‌دونم تا کی، می‌تونم دووم بیارم. مهیار به خاطر من همه کار می‌کنه. ولی هر کاری خودش فکر کنه خوبه. رفته ماهواره خریده آورده وصل کرده. آخه من اهل ماهواره‌ام؟ گیتار خریده خودش بهم یاد بده، ولی من هیچ علاقه‌ای ندارم. چند روز پیش هم می‌گفت بیا بچه دار شیم. می‌خواد یه جوری من رو پا بند کنه و تو خونه نگهم داره، در رابطه با هر چیزی هم که مربوط به بیرون رفتن از خونه باشه، اگه حرف بزنم، بعدش حتما بحثمون می‌شه. _ می‌گم، شماره‌ات رو بده، گاهی من بهت زنگ بزنم. _باورت می‌شه بگم ندارم. _یعنی تو شماره خودت رو هم نمی‌دونی؟ سری تکون دادم و گفتم: - حتی یه سری بهش گفتم که شماره رو بده که من بدم به تو. اینقدر سرم داد کشید و خط نشون کشید، که به غلط کردن افتادم. بعدم رفت تو حیاط کلی سیگار کشید، تا صبح هم خوابش نمی‌برد. منم چون پویا ترسیده بود، هیچی نگفتم. موقع خواب هم می‌خواستم پیش پویا بمونم، اومد به زورر بردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت448 روبه‌روی مهسان نشسته بودم و سرم رو بین دستهام گرفته بودم. دلم می‌خ
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهسان دستم رو گرفت و گفت: - بابا و عمو، خیلی باهاش حرف زدند که بره پیش دکتر، ولی هنوز راضی نشده. می‌گه دیوونه نیستم. _ فکر کنم به زودی مجبور شید، من رو ببرید پیش روانپزشک. نفسش رو سنگین بیرون داد. _ بهار اینطوری حرف نزن. به خدا همه داریم، تلاش می‌کنیم. باید راضی بشه... زنگ موبایل حرف مهسان رو نصفه گذاشت. موبایل رو برداشتم و تماس رو وصل کردم. _ الو. _ بهار خانمی، خوبی؟ _ ممنون، نسبت به پنج دقیقه پیش فرقی نکردم، تو چطور؟ _ خدا رو شکر، تو که خوب باشی، من هم خوبم، هم خیالم راحته. _ فکرهات رو کردی؟ _ آره، قیمه. _ باشه، خداحافظ. تماس رو قطع کردم و ایستادم و به طرف آشپزخونه رفتم. صدای قدمهای مهسان رو پشت سرم می شنیدم. موبایل رو روی میز گذاشتم و سراغ فریزر رفتم. یه بسته گوشت از فریزر بیرون گذاشتم و به طرف در پشتی رفتم و از لای در به حیاط پشتی نگاه کردم. پویا با زری خانوم مشغول بازی بود، در رو دوباره بستم و روی صندلی رو به روی مهسان نشستم. _ بعد از اون قضیه داماد آقا پرویز، که اومد توی حیاط، نمی‌دونم چی به آقا پرویز گفته بود، که زری خانم یه چند وقتی با من سر سنگین بود. یه دفعه هم گفت که می‌خوان از این جا بلند شند و منتظرند که مستاجرشون خونه رو خالی کنه. منم شب به مهیار گفتم. صبر نکرد صبح شه، رفت در خونه شون. نشنیدم دارن چی می‌گن، ولی یه ساعت تو حیاط با آقا پرویز حرف زد. بعدش دوباره زرین خانم همون زرین خانوم سابق شد. مهسان اگه این پیرزن و پیرمرد از اینجا برند، من دیوونه می‌شم. دیگه عملا خود خود زندانه. از پشت میز بلند شدم و دوتا چایی ریختم و روی میز گذاشتم، که مهسان گفت: - دارم دنبال جای پریا می‌گردم، مهگل می‌دونه، ولی زیر زبون مهگل رو به سختی می‌شه کشید. ولی این دفعه یه جوری به سامان آدرس می‌دم، که نتونه فرار کنه. _ آدمی رو که غرق شده، هی سرش رو زیر آب می‌کنی. ولش کن. _ من با تحویل دادن ارغوان به سامان، هم زندگی خواهرم رو نجات می‌دم، هم برادرم رو، هم خود ارغوان رو، هم جون دایی رو. علیرضا بخاطر قلب باباش نمی‌زاره پریا بره خونه دایی احمد. سامان رو هم تهدید کرده که پاش رو اونجا نزاره. از وقتی پریا اومده تهران، زندگی مهگل مختل شده، چون علی رضا یا دنبال کارهای خواهرشه، یا کارهای باباش یا اینکه با سامان درگیره. اگر ارغوان برسه به باباش، هم مجبور نیست با مامانش از این سوراخ به اون سوراخ بره، هم سایه پدر بالا سرشه، همین که پریا مجبور می‌شه برگرده سر زندگیش، اینجوری همه نجات پیدا می‌کنند. _ چی بگم؟ فقط خودت رو تو دردسر نندازی! _ راستی، مامان گفت شب یلدا خونه ما وعوتید. _ شب یلدا کی می‌شه؟ _ سه شب دیگه. _ پاییز چقدر زود تموم شد. _ به تو خیلی خوش گذشته. پوزخند زدم. _ آره، خیلی! _ راستی، تینا هم زنگ زد. سلام رسوند. _ چیزی نگفت. زن عموم دیگه زنگ‌ نزد؟ _ تینا که چیزی نگفت، ولی زن عموت دو بار دیگه هم زنگ زد، ولی من سپردم که کسی آدرس و شماره ی تلفن بهش نده.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت449 مهسان دستم رو گرفت و گفت: - بابا و عمو، خیلی باهاش حرف زدند که بره
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهسان زیاد پیش من نموند و قبل از اومدن مهیار رفت. نیم ساعت بعد از رفتن مهسان، برادرش به خونه برگشت. باید خوشحال می‌بودم، به هر حال همسرم بود و می‌دونستم که خیلی دوستم داره، ولی با یادآوری سخت‌گیری‌های بی‌موردش اعصابم به هم می‌ریخت. به استقبالش رفتم. طبق معمول این روزها من رو بوسید و وارد خونه شد. براش چایی آوردم و کنارش نشستم. باید آماده می‌شدم که بازجویی پس بدم که به مهسان چی گفتم و چی شنیدم و اگر چیزی نمی‌گفتم باید منتظر عواقبش می‌موندم. حرف‌هایی که به مهسان زده بودم و ازش شنیده بودم، همه‌اش از خط قرمزهای مهیار بود و اگر می‌شنید، یه جنجال بزرگ داشتیم. این وضعیت رو پیش بینی کرده بودم و تو نیم ساعتی که تا اومدنش تنها بودم، کلی داستان از خودم ساختم. مهیار لب باز کرد و چیزی رو که ازش انتظار داشتم، ازم پرسید. -خب، تعریف کن ببینم، چیا گفتید؟ اجباراً تمام داستان هایی رو که از خودم ساخته بودم، تعریف کردم. عذاب وجدان داشتم، به خاطر دروغ‌هایی که می‌گفتم، ولی چاره‌ای هم نداشتم. داستان‌هام تموم شد و من یه نفس عمیق کشیدم و امیدوار بودم که باور کنه. چیزی نمی‌گفت و فقط گوش می‌داد. با یادآوری دعوت مهسان برای شب یلدا دوباره لب باز کردم. - راستی، سه شب دیگه، شب یلداست. مهسان گفت که مامانت دعوتمون کرده. چشمش رو از لیوان چایی گرفت و به من نگاهی کرد و گفت: -شب یلدا رو تو خونه خودمون می‌گیریم، سه تایی. از جوابی که گرفتم تمام بدنم شل شد. بق کرده بهش نگاه می‌کردم. یعنی برای رفتن به خونه پدر و مادرش هم باید التماسش کنم. -شب یلدا به دور هم بودنشه که قشنگه، وگرنه که ما همیشه سه تایی با هم هستیم. لیوان چایی رو روی میز گذاشت و با اخم کمرنگی رو به من گفت: -تو چرا دوست داری سر هر چیزی با من بحث کنی؟ حتما یه دلیلی داره که می‌گم نه. تمام التماسم رو توی چشمهام ریختم و گفتم: - خب، دلیلش رو به منم بگو. نگاهش رو از من گرفت و به کنترل تلویزیون که روی میز بود، خیره شد. -لازم نیست تو بدونی. دلم می‌خواست شب یلدا اونجا باشم. باید از یه راه دیگه وارد می‌شدم. اینجور نه گفتن‌هاش رو می تونستم آره کنم. پس باید تلاشم رو می‌کردم. روی مبل خودم رو سر دادم و بهش نزدیکتر شدم. دستم رو نوازش وار به طرف مخالف صورتش گرفتم و خیلی آروم به طرف خودم چرخوندم. خنده ریزی روی لب هام کاشتم و گفتم: - تو همیشه خودت می‌گی که من و تو زن و شوهریم و نباید چیز یواشکی داشته باشیم. پس این چیه که تو می‌دونی و من لازم نیست که بدونم. چشمکی هم در آخر حواله حرفهام کردم و منتظر موندم تا تیرش کارگر بشه. اخم هاش باز شدند و لبخندی زد و گفت: - این چی بود الان؟ کارم رو دوباره تکرار کردم و گفتم: - چشمک؟ ندیدی تا حالا؟ -ندیده بودم تو از این کارها بکنی! هر چی ناز داشتم و تو صدام ریختم و اسمش رو صدا زدم. لبخندش عمیق تر شد و کمی صورتش رو کج کرد و منتظر بقیه حرفم موند. - قبول کن بریم دیگه! -کجا؟ - شب یلدا، خونه مامان و بابات. -دوست داری بری؟ - خیلی. - بهش فکر می‌کنم. - نمی‌شه همین الان فکر کنی؟ مکثی کرد. - باشه، می‌ریم. فقط هر چی گفتم، باید قبول کنی. - هر چی تو بگی قبوله، فقط بریم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت450 مهسان زیاد پیش من نموند و قبل از اومدن مهیار رفت. نیم ساعت بعد از ر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 بالاخره بعد از شنیدن تمام شرط و شروط‌های مهیار مبنی بر اینکه نباید با علیرضا حرف بزنم و فقط یه احوال پرسی معمولی، نباید بلند بخندم، از زندگی خصوصیمون چیزی نگم، در رابطه با موبایل و شماره‌اش با کسی حرفی نزنم، حرف‌های دیگران رو در مورد دانشگاه رفتنم جدی نگیرم و کلی شرط ریز و درشت دیگه، قبول کرد که شب یلدا با بقیه اعضای خانواده‌اش همراه باشیم. خوشحال بودم و از لبخندم کاملا معلوم بود. لیوان چای رو توی سینی گذاشتم و نیم خیز شدم، که با چیزی که یادم اومد، دوباره سرجام نشستم. این یکی رو بعید می‌دونستم، قبول کنه. بعد یک کمی دل دل کردن، لب باز کردم. -می‌گم ... مهیار ... چیزه ... همانطور که کنترل تلویزیون رو برمی‌داشت، نیم نگاهی به من کرد و گفت: - دیگه چی شده؟ - راستش، چطوری بگم؟ من و تو الان دو ماه و نیمه که با هم ازدواج کردیم و من فقط همون اول یه دفعه رفتم آرایشگاه. نگاهش رو از تلویزیون روشن شده گرفت و به من داد. از بالا تا پایین صورتم رو خوب نگاه کرد. نکنه شب یلدا رو هم کنسل کنه. با دلهره ای که به دلم افتاد، سریع گفتم: - اگه دوست نداری، خب نمی‌رم. همینطوری خوبه اصلا. سینی رو برداشتم و ایستادم که گفت: - خودت بلد نیستی؟ صداش نرم بود. سر تکون دادم و زیر لب گفتم: - نه. کمی فکر کرد و گفت: - آرایشگاه زنونه؟ واقعا داشت رضایت می‌داد. ساکت ایستادم و چیزی نگفتم. موبایلش رو از توی جیبش در آورد و شماره‌ای رو گرفت. - الو، سلام مامان. -مامان، شما برای کارهای آرایشی‌تون کجا می‌رید؟ - بهار دیگه! - نه، مهسان نه، خودت. - فقط ساعت بده، من خودم می‌برم و میارمتون. -پس وقت بگیر، بعد بهم بگو. فقط مطمئن و معتبر باشه. -باشه، منتظرم. خداحافظ. گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت. از ترس اینکه نکنه پشیمون بشه، خیلی آروم و بی صدا به طرف آشپزخونه رفتم و با کمترین سر و صدا چند تا میوه شستم و گذاشتم و به سالن بر گشتم. با موبایل حرف می‌زد. - باشه، میام دنبالت. مامان فقط مطمئنه دیگه؟ - خیلی خب. خداحافظ. ظرف میوه رو روی میز گذاشتم و بهش خیره شدم. -برای فردا ساعت چهار بعد از ظهر مامان وقت گرفته. ساعت سه و نیم آماده باش، میام دنبالت. سر تکون دادم و سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم. خدایا، چی به سر من اومده که برای رفتن به یه آرایشگاه، اینطور خوشحال می‌شم. فردا ساعت دو و نیم حاضر توی خونه نشسته بودم و به عقربه‌های ساعت خیره شده بودم. چقدر لعنتی بودند این عقربه‌ها و چقدر کند حرکت می‌کردند. موبایلم رو برداشتم. از اون همه بازی که مهیار برام ریخته بود، یکیش رو انتخاب کردم و تا وقتم رو پر کنم. نمی‌تونستم تو یه بازی تمرکز کنم و بی خیال بازی شدم. چند دور، دور خونه راه رفتم و کتابی رو که مهیار برام خریده بود، ورق زدم. با گیتاری که با مهیار هر شب با تمام بی استعدادیم ساز می‌زدم، کمی بازی کردم و وقتی به ساعت نگاه کردم، هنوز چهل دقیقه مونده بود، خب بیست دقیقه گذشته بود و این خودش یک موفقیت بزرگ بود. به موبایلم نگاه کردم، کاش مهیار زنگ بزنه. حالا همیشه هر پنج دقیقه یک بار زنگ می‌زد و الان که باید زنگ بزنه، نمی‌زنه. به صفحه سیاه موبایل خیره بودم که اسم مهیار که خودش پسوند آقا بهش اضافه کرده بود، روی گوشی چشمک زد و بعد هم صدای زنگش بلند شد. سریع گوشی رو برداشتم. -الو، سلام. - به به، خانم خانما! حاضر شو دارم میام. - باشه، الان حاضر می‌شم. حاضر بودم، ولی وانمود کردم که حاضر نیستم و سعی می‌کردم که ذوقی تو صدام نداشته باشم. خداحافظی کردم و بعد از مدتها شنیدن صدای مهیار، از پشت این موبایل بی‌خاصیت، برام کلافه کننده نبود. بالاخره مهیار اومد و به گوشیم زنگ زد و گفت که سریع برم جلوی در. دستورش رو اطاعت کردم و اول تلویزیون رو خاموش کردم و دست پویا رو گرفتم و به طرف کوچه پرواز کردم.
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از پشت شیشه نگاهش کردم. نگاه کردن به این صحنه برام سخت بود، چون من همی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به پنجره آی‌سی‌یو نگاه کرد و گفت: -عکسا رو که ظاهر کرد، چند تاشو داد به من، تو همه عکسا یا من بودم و تو، یا من بودم و مهراب و تو. اینه که یادم مونده بود. وقتی گفتی دخترشم انگار رعد و برق خورد بهم، کلی پازل بهم ریخته توی ذهنم جا به جا شد. نگاهم کرد و دستش رو کنار صورتم گذاشت و گفت: -فرق خاصی نکردی، همون بندانگشتی هستی فقط تو سایز بزرگتر. فقط مادرت کجاست؟ شونه بالا انداختم و محتوای دهنم رو به زور به مری منتقل کردم. -مامانم مرده، ولی اگر منظورت زنیه که... سرم رو تکون دادم و آهسته و پر بغض گفتم: -ولم کرده دیگه! ... نخواسته منو. ساکت شد. با ایستادن نرگس سرم رو بالا گرفتم. به انتهای سالن نگاه می‌کرد. مسیر نگاهش رو دنبال کردم و با چیزی که دیدم سریع ایستادم. زن‌دایی مهدیه و ... جناب سروان نامدار! نسبت‌ها تغییر کرده بود؛ عمه مهدیه، عمو مهراب. قیافه‌اشون نگران بود. به نرگس نگاه کردم و گفتم: -رازه، اینکه من دختره... سرش رو تکون داد. اشکم رو پاک کردم و به زن‌دایی مهدیه و آقا مهران سلام دادم. مهران جوابم رو داد ولی زن‌دایی مستقیم به سمت پنجره رفت. گریه می‌کرد و مهراب از دهنش نمی‌افتاد. مهران کمی به وضعیت برادرش نگاه کرد و بعد به من. سرم رو پایین انداختم. زن‌دایی روبروم ایستاد. اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: -شما از کی اینجایید؟ نرگس سلام و علیک کوتاهی کرد و گفت: -از دیشب. زن‌دایی کمی نگاهم کرد و به پشت پنجره برگشت. مهران پرسید: -دکترش چی گفته؟ باز هم نرگس جواب داد: -وضعیت عمومیش خوبه. منتظریم به هوش بیاد. آهسته و بی‌صدا از جمع فاصله گرفتم و روی انتهایی‌ترین نیمکت توی اون راهروی باریک نشستم. کسی از این جمع خبر از نسبت من با مهراب نداشت، پس اینطوری بهتر بود. با گوشه چشم نگاهشون می‌کردم. زن‌دایی گریه می‌کرد، مهران کلافه بود. نرگس کمی عقب‌تر از جمع ایستاده بود. -چرا اینجا نشستی؟ به نوید نگاه کردم و گفتم: -اینجوری بهتره. اونا... شونه بالا دادم: -خجالت میکشم اونجا. کنارم نشست.