#پارت445
سرش رو تکون داد و تو همون حالت درد، رون دیگه مرغ رو کند.
با حرص مرغ و تکه کنده شده رو از دستش گرفتم.
-بده به من ببینم! ول کنم نیست. حالا واجبه تو این رو بخوری با این درد!
نا امید با نگاهش مرغ کنتاکی رو دنبال کرد و ملتمس گفت
:
-گشنمه سایه!
به دستش که روی معدهاش بود اشاره کردم و گفتم:
-یکم صبر کن، بزار حداقل دردت آروم شه.
خودش رو روی میز کش داد تا مرغ رو بگیره که دستم رو کشیدم.
-این معده من معده بشو نیست، ولش کن، من چند سالیه که دیگه محلش نمیزارم.
-نمیشه.
روی معدهاش جمع شد.
صندلی عوض کردم و کنارش نشستم.
-چی شد هومن؟ این مریضیهایی که بابا اسمشون رو داشت به دکتر میگفت چی بود؟ تو رو میگفت؟
تو همون حالت سر تکون داد.
-من ریفلاکس معده داشتم، اینقدر زیاد بود که زخم مری گرفتم. یه مدت هیچ غذایی نمیتونستم بخورم، بعد اون که خوب شد معلوم شد یه چیزی دارم به اسم کرون، التهاب روده است. خلاصه که هر جا جلوش رو گرفتند، از یه جا دیگه زد بیرون. اونا خوب شد، کلیههام مشکل پیدا کرد.
متعجب نگاهش میکردم.
-چرت نگو! اگه تو این همه مریضی داشتی، من چرا نفهمیدم؟
-چون بابا نمیخواست کسی بفهمه. راز بود.
مکثی کرد و صاف نشست. انگار دردش کم شده بود.
-آه زن اولش دامنش رو گرفته که یه بچه مریض مونده رو دستش. از این حرف خوشش نمیاومد.
از فاصله من با ظرف مرغ استفاده کرد.
خودش رو کش داد و مرغ کنتاکی رو جلو کشید.
-مخصوصا نمیخواست تو بفهمی، چون به همه میگفتی. چفت و بست نداشت دهنت که!
باورم نمیشد، امکان نداشت.
هومن رون کنده شده مرغ رو برداشت و گفت:
-اینجوری نگاه نکن. هم مامان من تو راز داری کار بلد بود، هم تو حواست به این چیزا نبود، دنبال حرص دادن مامان و دعوا کردن با بابا و اینا بود.
یادمه هومن غذا نمیخورد و حسابی هم لاغر بود.
هر بار هم که دکتر میرفت، به من میگفتند به خاطر لاغری زیادشه.
باقی مرغ رو از جلوی هومن برداشتم.
-همون بسه برات.
مرغ رو روی کابینت رها کردم و گفتم:
-من باید زنگ بزنم به مامانم.
-چرا؟
دلیل خاصی نداشت، اصلا کار مهمی هم نداشتم، فقط چون از این کار منع شده بودم میخواستم قانون رو بشکنم.
-کارش دارم دیگه!
-من میدونم چته. قفلی زدی.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
#پارت445 🌘🌘
خدای من! این چه روز نحسیه!
این از کجا پیداش شد؟
هنوز من رو ندیده بود. هول شده بودم. بابد از کدوم طرف می رفتم. به طرف در کافی شاپ چرخیدم. کمی فکر کردم و به طرف کوچه قدم برداشتم.
چند قدمی مونده بود تا به ماشین برسم. ریموت ماشین رو زدم و خودم رو به جایگاه راننده رسوندم و هنوز دستم به دستگیره ماشین نرسیده بود که با صدای شکیبا متوقف شدم.
کمی بعد به خودم اومدم و در ماشین رو باز کردم که دست شکیبا روی دستم نشست.
-به به، مینا جان. دیروز دوست امروز آشنا.
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و مشمئز بهش نگاه کردم.
-من هیچ وقت با شما دوست نبودم. هیچ وقتم مایل نبودم دوست بشم.
-اون موقع شوهر داشتی و گیر اون ارش بودی. الان که گیر و گوری نداری. سه ماه شده، درسته؟ سه ماهه دادم دم در خونه پدرت کشیک وایسن، ولی از تو خبری نشده.
در ماشین رو باز کردم.
-بهت که گفته بودم آرش قدر تو رو نمی دونه.
نشستم. نزاشت در رو ببندم. صدای خنده اش رو می شنیدم.
-تو فکر کردی من گوهری مثل تو رو از دست می دم؟
دستهام می لرزید و نمی تونستم سویچ رو سر جاش جا بزنم. کارتی رو به طرفم گرفت.
-این شماره منه. بهم زنگ بزن. نمی زارم اب توی دلت تکون بخوره. دنیا رو به پات می ریزم.
بالاخره ماشین رو روشن کردم. کارت رو گرفتم و روی صندلی کناریم پرتش کردم و دستم رو به دستگیره داخلی در گرفتم تا در رو ببندم. کمی فشار اوردم تا در رو رها کرد و در همون حال گفت:
-خونه ام همین اطرافه. یه باز باید بیای اونجا تا با هم یه کم خوش بگذرونیم.
یه کم عقب ایستاد و من ماشین رو به حرکت در اوردم. تمام بدنم می لرزید.
یه کم از اموزشگاه دور شدم. گوشه ای پارک کردم و سرن رو روی فرمون ماشین گذاشتم. ماشینی پشست ماشینم پارک کرد. حرکات راننده و خیره شدنش به ماشین من بدجوری روی اعصابم رفته بود.
ماشین رو دوباره به حرکت در اوردم و اون ماشین هم پشت سرم به حرکت در اومد. داشت من رو تعقیب می کرد!
تند رفتم. اروم رفتم تو کوچه پس کوچه ها پیچیدم و بالاخره تو یه فرصت مناسب از دستش فرار کردم و بدون معطلی به خونه رفتم.
به تختم پناه بردم. اینو حالا کجای همه بدبختیهام می زاشتم؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت444 نگار از توی آشپزخونه دوید. -اومدم. در رو باز کرد، حسین با سرعت وار
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت445
بابا به معنای واقعی ترسیده بود. نگاهش رو دور تا دور اتاق میچرخوند و تو یه نقطه جلوی چاش ثابتش میکرد، یه زانوش رو که با دستش محکم گرفته بود تو شکمش فشار میداد و این الگو رو دوباره تکرار میکرد.
سالار گفت:
-بابا خوب فکر کن، تو حالت خماری یا مستی ...
بابا تیز نگاهش کرد.
-مست چیه پدرسگ! من کی من مست کردم که تو اینجوری میگی. تو خماریم آدم خیلی کارها میکنه، بعدش که یادش میمونه.
حسین گفت:
-پس این چی میگه؟
بابا به پسر کوچیکش نگاه کرد، دستهاش رو از دور زانوش رها کرد و گفت:
-زر میزنه، سفته کجا بود!
رو به سالار گفت:
-مگه ممد نگفت سفتهها رو گرفته؟
سالار سر تکون داد:
-جلوی خودم پارهاش کرد.
بابا تو سر خودش زد و گفت:
-برنامه چیده برام. درست کرده سفتهها رو.
نگار گفت:
-اگه جعلی باشه جرات میکنه بره پیش پلیس؟
بابا صداش بالا رفت.
-تو نمیشناسی این نَسناسو. اون سفته جعلیه، اصلا اون ماموری هم که آورده بود جعلیه.
به سالار نگاه کرد.
-مگه اون سری یارو با لباس مامورا، تو و حسینو نبرد تو اون زیرزمینه. پلیسش راستکی بود؟ د نبود دیگه! الانم همینه، نه پلیسش راستکیه، نه سفتهاش، نه ادعاش، اومده منو ببره بندازه جلوی اون سگا.
زانوش رو جمع کرد و آرنجش رو بهش تکیه زد. دستش رو روی سرش گذاشت و گفت:
-برام برنامه چیده.
عمه گفت:
-اون موقع که دستت و باهاش میکردی تو یه کاسه باید به اینجاش فکر میکردی.
-من چه میدونستم! تو خیابون دیدمش، دک و پز بهم زده بود، رفتم آشنایی دادم، شناخت، گفت هنو میکشی، گفتم آره. گفت ساقیت کیه، گفتم فلانی، گفت اون جنساش آشغاله بیا خودم بهت بدم. منم گفتم باشه، دو سه بار بهم داد، بعد گفت سنتی نزن، بیا از گردا بزن.
به تارا اشاره کرد و گفت:
-اون موقع این توله سگو این حامله بود، گفتم گردی بزنم، یه موقع نمیفهمم میزنم بچه رو میکشم، هر چی وسوسهام کرد گفتم نه، نمیخوام. رفتم سراغ همون ساقی قبلیم، فرستاد دنبالم که بیا، نکش ولی پخش کن.
به نگار اشاره کرد:
-اون موقع این پاشو گذاشته بود رو خرخرهام که پول بیار، منم واسه خودم پول نداشتم، به این چی میدادم، قبول کردم. بسته رو گرفتم که ببرم بدم به کسی، وسط راه پلیس دنبالم کرد، ترسیدم ریختمش تو جوب. پلیسم ازم چیزی گیر نیاورد رفت. رفتم پیشش، گفتم همسایه است، میفهمه، گفت پنجاه تومن پولش بوده باید بدی، مونده بودم چه گوهی بخورم.
دستش روی چشمهاش کشید و گفت:
-یه جفت سگ وحشی داره، به چشم خودم دیدم، اصلا منو برد اونجا که ببینم، پای یکی رو کرد تو قفس سگا، سگا پا رو تیکه پاره کردن. بعد یارو رو آوردن ول کرد اون وسط. بدبخت زجر کش داشت میشد. گفت پولو ندی میندازمت اون تو.
سالار گفت:
-به خاطر همین سحرو دادی به سعید؟ تو که دیدی اینا چقدر وحشین؟
بابا به سالار نگاه کرد و گفت:
-چون سحرو دادم بهش میخوای منو تحویلش بدی. من باباتم! یادت میاد میذاشتمت رو دوشم تو کوچه میدوییدم.
به من نگاه کرد و گفت:
-یادته اسب میشدم تو سوارم میشدی؟
به حسین نگاه کرد و گفت:
-یادته بچههای کوچه زده بودنت اومدم ازت دفاع کردم؟
سالار دست روی بازوی بابا کشید و گفت:
-من که نمیزارم اون دستش به تو برسه، همه اینا رو هم ما یادمونه. ولی خب ما همه میدونیم که چرا سحرو دادی به سعید.
-خب چه گوهی میخوردم؟ ها؟ سعید دست گذاشته بود رو سحر، گفت برو دخترتو راضی کن زنم شه، به بابام بگم پنجاهو بیخیال شه. تو بگو از کجا میاوردم پنجاه رو.
به من نگاه کرد.
-تو بگو.
به حسین نگاه کرد.
-تو بگو.
به نگار نگاه کرد.
-تو بهم میدادی؟
نگار دستش رو روی شونه بابا گذاشت و آهسته گفت:
-آروم باش اصغر.
بابا به من نگاه کرد و گفت:
-تو که دیدی اونا چطورین، خب بگو بهشون، بگو تو اون زیرزمین داشتن چی کار میکردن؟
بغضی که یک ساعت تمام تو گلوم بود بی صدا ترکید و اشکم پایین افتاد. به سالار نگاه کردم و گفتم:
-چی کار کنیم حالا؟
نگار نگاهم کرد. دستم رو گرفت و گفت:
-تو دیگه گریه نکن.
دست نگار رو گرفتم و گفتم:
-تو نمیدونی نگار، نمیدونی، ندیدی.
بابا مشتش رو جلوی دهنش گرفته بود، داشت فکر میکرد. به سالار نگاه کرد و گفت:
-یه آدرس دارم شاید بشه سحرو باهاش پیدا کرد.
سالار به بابا خیره بود، تقریبا هیچ کدوممون تعجب نکردیم، چون مطمئن بودیم که بابا از سحر یه نشونیهایی داره. بابا گفت:
-بر بر نگام نکن، میگم آدرس دارم.
سالار نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:
-الان میخوای سحرو پیدا کنی بهش تحویل بدی؟
بابا گفت:
-نه...
آب دهنش رو قورت داد، به جمعیت نگاه کرد. احتمالا نمیدونست که ما در مورد اون پنجاه میلیونی که قولش رو از سحر گرفته بود، میدونیم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت444 تشکری کردم و از کنارش بلند شدم، که دستم رو گرفت. _ کجا؟ _ شام بزا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت445
نگاهی به لباسهاش انداختم. یه تیشرت نازک تنش بود و یه شلوار گرمکن.
_ حتما سرما می خوره. چیکار کنم؟ براش لباس گرم ببرم... الان تو عصبانی هستی، پس ژست عصبانیتت رو حفظ کن. آخه گناه داره، سردش می شه. وقتی خودش اینقدر عقل نداره، که تو این هوا با این لباس بیرون نره، پس بزار مریض شه.
از پنجره فاصله گرفتم و دست به سینه روی مبل نشستم.
_ به من ربطی نداره، ولی، آخه...
چشمهام رو به هم فشردم و بلند شدم و به اتاق خواب رفتم. در کمدش رو باز کردم و اولین کتی رو که دیدم برداشتم. ژاکتی روی دوش خودم انداختم و شالی رو که روی تخت پرت کرده بودم روی سرم گذاشتم و به طرف در رفتم.
تا به در سالن برسم، تو دلم آشوب بود. تمام حس های خوب و بد درونم، برای هم سنگر گرفته بودند، ولی با باز شدن در سالن و بعد هم خوردن هوای خنک پاییز تمام حس های بد کنار رفتند و فقط به مردی فکر می کردم که الان حتما سردش شده بود.
هوا ابری بود و بوی بارون داشت. جلو رفتم و کت رو روی دوشش انداختم.
سر بلند کرد و یه کم نگاهم کرد. نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به ته سیگار های روی زمین دادم.
بیشتر از یه ربع از بحثمون نگذاشته بود و حدود ۱۰ تا فیلتر مچاله شده ی سیگار روی زمین افتاده بود.
دوباره به صورتش نگاه کردم. دیگه به من نگاه نمیکرد. پاکت سیگار رو روی پاش دیدم. دست راست کردم و از روی پاش برش داشتم. خواست از دستم بگیره که سرعت من بیشتر بود.
_ قرارمون دو تا سه نخ بود نه این همه، اونم تو یه ربع.
_ چرا این کار ها رو می کنی؟
_ چیکار؟
_همین که نمی ذاری گرسنه برم بیرون. برام لباس گرم میاری یا اینکه دوست نداری سیگار بکشم و یه جوری می خوای بگی که برات مهمم؛ در حالی که ازم متنفری.
_ من کی گفتم از تو متنفرم؟
_ یه ربع پیش.
عمیق نگاهش کردم. نه به یه مرد بیست وهشت ساله، بلکه به پسر کوچولویی که به نظرم از پویا هم بچه تر اومد.
_ من فقط اعتراض کردم، به حقوق انسانی که ازم سلب شده، همین. از تنفر و دوست داشتن حرفی زدم؟
_منم از برده بودن تو حرفی نزدم، ولی تو...
دستم رو به معنای سکوت بالا آوردم.
_ اون فرق داشت، بی خودی به هم ربطشون نده.
پک عمیقی به سیگار توی دستش زد و گفت: بهار، تو، تو این خونه برده نیستی. من نمی خوام تو این خونه رو تمیز کنی، یا مواظب پویا باشی، یا حتی آشپزی کنی. فقط تو این خونه باش. همین، تنها چیزی که ازت می خوام همینه؛ بودنت تو این خونه. وقت هایی که هستم، یا حتی نیستم.
_ مهیار، من پیشت می مونم تو همین خونه، یا هر جایی که تو اونجا باشی. اما با شرایطی که برام به وجود آوردی، انتظار خوشحالی ازم نداشته باش.
_ خوشحالت می کنم، نمی زارم ناراحت بمونی.
_ چطوری؟
_ بهش فکر می کنم.
صورتش جدی شد و پک محکمی به سیگار توی دستش زد و فیلترش را روی زمین انداخت. رو به روم ایستاد.
انگشتش رو به طرفم گرفت.
_ فقط فکر درس خوندن و ادامه ی تحصیل رو از مغزت بیرون کن. من از هرچی دانشجو و دانشگاهه بدم میاد.
_ آخه، من....
تکون به انگشتش داد و لحنش از قبل جدی تر شد.
_ آخه، اما، اگه نداریم. در رابطه با این موضوع به هیچ عنوان کوتاه نمیام. شنیدی؟
گردنم رو کاملا صاف کردم و با سینه ی سپر شده، محکم و جدی گفتم: نه.
از نه ی محکمم جا خورد و اخمش غلیظ تر شد و در حالی که با گوشه ی چشم من رو نگاه می کرد، گفت: بهتر شنیده باشی.
روی صورتم کمی خم شد و اخمش غلیظ تر شد و گفت: لازم باشه کاری می کنم هم بشنوی، هم بفهمی.
نفس های محکم و پر از حرصش به صورتم می خورد. طلبکارانه به صورتش خیره بودم. دونه های عرق روی پیشونیش خودشون رو به نمایش گذاشته بودند.
جای بحث نبود. ممکن بود هر کاری بکنه. پس عقب نشینی کردم و سرم رو پایین انداختم. فعلاً چاره ای نداشتم، باید کوتاه می اومدم، ولی نه خیلی زیاد.