بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت447 _سلام. ابرویی بالا داد و جواب سلام بی حال من رو با انرژی داد. کیف
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت448
روبهروی مهسان نشسته بودم و سرم رو بین دستهام گرفته بودم.
دلم میخواست موبایل سفید رو به روم رو با چکش تیکه تیکه کنم.
- بهار، بس کن. داری خودت رو خیلی اذیت میکنی.
سر بلند کردم و با حرص بهش نگاه کردم.
- دارم خودم رو اذیت میکنم؟ رفته این موبایل رو برام خریده، منم خوشحال که این یه پیشرفته، ولی موبایلی که نه شارژ مکالمه داره، نه بسته اینترنتی، واقعا به چه دردی میخوره؟ هرچقدر هم آیکون و برنامه داشته باشه، فقط اسباب بازیه.
_ حرص نخور.
_ مهسان، شرایط من رو نداری که اینجوری میگی. من فکر نمیکنم تو حتی یه روز هم دووم بیاری تو این شرایط. روزی پنجاه بار زنگ میزنه. کجایی، چیکار میکنی، دو دقیقه پیش چیکار میکردی، پنج دقیقه بعد میخوای چیکار کنی، چرا بیش تر از سه تا بوق خورد تا جواب دادی. یه وقتهایی فکر میکنم اصلا تو اون شرکت، کار هم میکنه؟ اینکه همهاش حواسش تو خونه است.
صاف نشستم و به مهسان که با تاسف به من خیره بود، نگاه کردم.
_ دیروز بابا میگفت اگه اینجوری پیش بره باید شرکت رو جمع کنیم، چون نمیتونه هم حواسش به بیمارستان باشه، هم شرکت. مهیار تو اون یکی دو ساعتی هم که تو شرکته، یا داره با کارمندها دعوا میکنه، یا برای بقیه شرکتهای دیگه خط و نشون میکشه.
یه کمی بینمون به سکوت گذشت، که مهسان سکوت رو شکست و گفت:
- خب، میتونی گوشی رو بزاری رو سکوت، بگی صداش رو نشنیدم. از هر ده تا تماسش، یکیش رو جواب بدی.
نفس عمیقی و حرصیم رو بیرون دادم و به مهسان نگاهی کردم و پوز خندی به پیشنهادش زدم.
_ یه روز خسته بودم، خواستم نیم ساعت بخوابم. موبایل تو آشپزخونه بود. منم رفتم تو اتاق خواب. پویا هم با مامانش رفته بود. وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم نزدیک دوازده تا تماس بی پاسخ دارم. کلا نیم ساعت نخوابیده بودم. شارژ هم نداشتم که زنگ بزنم. صبر کردم خودش زنگ بزنه. تا تماس رو وصل کردم، هرچی از دهنش در اومد بهم گفت. اصلا صبر نمیکرد توضیح بدم. داد میزد و بد و بیراه میگفت. تازه فکر میکنی تموم شد؟ یه ساعت بعدش خونه بود. کم مونده بود کتک بخورم. تا دو ساعت هم جرات نداشتم از اتاق بیرون بیام.
مهسان چشم هاش رو گرد کرد و گفت:
- دستش که بهت نخورد؟
_ نه، عصبانی بود، ولی حواسش بود. فقط زد در کمد رو داغون کرد.
لبهاش رو به هم فشرد و چیزی نگفت. چند دقیقه دوباره توی سکوت بودیم، که گوشی زنگ خورد. نفسم رو سنگین بیرون دادم و تماس رو وصل کردم.
_الو.
_ خوبی عزیزم؟
_ یه ربع پیش حالم رو پرسیدی، خوب بودم. تو این یه ربع هم هیچ اتفاقی نیوفتاده.
_ با مهسان چی میگفتید؟
_واقعا انتظار داری حرفهایی که با مهسان زدم رو، الان دونه دونه بگم؟
_ الان که نه، ولی وقتی برگشتم باید بگی. راستی، شام چی میخوای بزاری؟
_ چی میخوری؟
_ من بگم؟...صبر کن فکر کنم، بهت زنگ میزنم.
_ باشه، پس منتظرم. خداحافظ.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو طبق معمول، من قطع کردم.
مهسان خیره نگاهم می کرد. لبخند مرموزی روی لبش بود.
_ یه سوال؟ چرا وقتی باهاش حرف می زنی، با این که کلافه ات کرده و ازش شاکی هستی، باز هم لبخند می زنی؟
گوشی رو روی میز گذاشتم و به مهسان نگاه کردم.
_ الان داشتم لبخند میزدم؟
سر تکون داد و صدایی شبیه اهیم از گلوش خارج شد. صاف نشستم و کمی فکر کردم.
_خب خوشم میاد دوستم داره. بهم فکر میکنه. ولی شکل دوست داشتنش، داره کلافهام میکنه. نمیدونم تا کی، میتونم دووم بیارم. مهیار به خاطر من همه کار میکنه. ولی هر کاری خودش فکر کنه خوبه. رفته ماهواره خریده آورده وصل کرده. آخه من اهل ماهوارهام؟ گیتار خریده خودش بهم یاد بده، ولی من هیچ علاقهای ندارم. چند روز پیش هم میگفت بیا بچه دار شیم. میخواد یه جوری من رو پا بند کنه و تو خونه نگهم داره، در رابطه با هر چیزی هم که مربوط به بیرون رفتن از خونه باشه، اگه حرف بزنم، بعدش حتما بحثمون میشه.
_ میگم، شمارهات رو بده، گاهی من بهت زنگ بزنم.
_باورت میشه بگم ندارم.
_یعنی تو شماره خودت رو هم نمیدونی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- حتی یه سری بهش گفتم که شماره رو بده که من بدم به تو. اینقدر سرم داد کشید و خط نشون کشید، که به غلط کردن افتادم. بعدم رفت تو حیاط کلی سیگار کشید، تا صبح هم خوابش نمیبرد. منم چون پویا ترسیده بود، هیچی نگفتم. موقع خواب هم میخواستم پیش پویا بمونم، اومد به زورر بردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت448 روبهروی مهسان نشسته بودم و سرم رو بین دستهام گرفته بودم. دلم میخ
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت449
مهسان دستم رو گرفت و گفت:
- بابا و عمو، خیلی باهاش حرف زدند که بره پیش دکتر، ولی هنوز راضی نشده. میگه دیوونه نیستم.
_ فکر کنم به زودی مجبور شید، من رو ببرید پیش روانپزشک.
نفسش رو سنگین بیرون داد.
_ بهار اینطوری حرف نزن. به خدا همه داریم، تلاش میکنیم. باید راضی بشه...
زنگ موبایل حرف مهسان رو نصفه گذاشت. موبایل رو برداشتم و تماس رو وصل کردم.
_ الو.
_ بهار خانمی، خوبی؟
_ ممنون، نسبت به پنج دقیقه پیش فرقی نکردم، تو چطور؟
_ خدا رو شکر، تو که خوب باشی، من هم خوبم، هم خیالم راحته.
_ فکرهات رو کردی؟
_ آره، قیمه.
_ باشه، خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و ایستادم و به طرف آشپزخونه رفتم. صدای قدمهای مهسان رو پشت سرم می شنیدم. موبایل رو روی میز گذاشتم و سراغ فریزر رفتم.
یه بسته گوشت از فریزر بیرون گذاشتم و به طرف در پشتی رفتم و از لای در به حیاط پشتی نگاه کردم. پویا با زری خانوم مشغول بازی بود، در رو دوباره بستم و روی صندلی رو به روی مهسان نشستم.
_ بعد از اون قضیه داماد آقا پرویز، که اومد توی حیاط، نمیدونم چی به آقا پرویز گفته بود، که زری خانم یه چند وقتی با من سر سنگین بود. یه دفعه هم گفت که میخوان از این جا بلند شند و منتظرند که مستاجرشون خونه رو خالی کنه. منم شب به مهیار گفتم. صبر نکرد صبح شه، رفت در خونه شون. نشنیدم دارن چی میگن، ولی یه ساعت تو حیاط با آقا پرویز حرف زد. بعدش دوباره زرین خانم همون زرین خانوم سابق شد. مهسان اگه این پیرزن و پیرمرد از اینجا برند، من دیوونه میشم. دیگه عملا خود خود زندانه.
از پشت میز بلند شدم و دوتا چایی ریختم و روی میز گذاشتم، که مهسان گفت:
- دارم دنبال جای پریا میگردم، مهگل میدونه، ولی زیر زبون مهگل رو به سختی میشه کشید. ولی این دفعه یه جوری به سامان آدرس میدم، که نتونه فرار کنه.
_ آدمی رو که غرق شده، هی سرش رو زیر آب میکنی. ولش کن.
_ من با تحویل دادن ارغوان به سامان، هم زندگی خواهرم رو نجات میدم، هم برادرم رو، هم خود ارغوان رو، هم جون دایی رو. علیرضا بخاطر قلب باباش نمیزاره پریا بره خونه دایی احمد. سامان رو هم تهدید کرده که پاش رو اونجا نزاره. از وقتی پریا اومده تهران، زندگی مهگل مختل شده، چون علی رضا یا دنبال کارهای خواهرشه، یا کارهای باباش یا اینکه با سامان درگیره. اگر ارغوان برسه به باباش، هم مجبور نیست با مامانش از این سوراخ به اون سوراخ بره، هم سایه پدر بالا سرشه، همین که پریا مجبور میشه برگرده سر زندگیش، اینجوری همه نجات پیدا میکنند.
_ چی بگم؟ فقط خودت رو تو دردسر نندازی!
_ راستی، مامان گفت شب یلدا خونه ما وعوتید.
_ شب یلدا کی میشه؟
_ سه شب دیگه.
_ پاییز چقدر زود تموم شد.
_ به تو خیلی خوش گذشته.
پوزخند زدم.
_ آره، خیلی!
_ راستی، تینا هم زنگ زد. سلام رسوند.
_ چیزی نگفت. زن عموم دیگه زنگ نزد؟
_ تینا که چیزی نگفت، ولی زن عموت دو بار دیگه هم زنگ زد، ولی من سپردم که کسی آدرس و شماره ی تلفن بهش نده.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت449 مهسان دستم رو گرفت و گفت: - بابا و عمو، خیلی باهاش حرف زدند که بره
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت450
مهسان زیاد پیش من نموند و قبل از اومدن مهیار رفت. نیم ساعت بعد از رفتن مهسان، برادرش به خونه برگشت.
باید خوشحال میبودم، به هر حال همسرم بود و میدونستم که خیلی دوستم داره، ولی با یادآوری سختگیریهای بیموردش اعصابم به هم میریخت.
به استقبالش رفتم. طبق معمول این روزها من رو بوسید و وارد خونه شد.
براش چایی آوردم و کنارش نشستم. باید آماده میشدم که بازجویی پس بدم که به مهسان چی گفتم و چی شنیدم و اگر چیزی نمیگفتم باید منتظر عواقبش میموندم.
حرفهایی که به مهسان زده بودم و ازش شنیده بودم، همهاش از خط قرمزهای مهیار بود و اگر میشنید، یه جنجال بزرگ داشتیم.
این وضعیت رو پیش بینی کرده بودم و تو نیم ساعتی که تا اومدنش تنها بودم، کلی داستان از خودم ساختم.
مهیار لب باز کرد و چیزی رو که ازش انتظار داشتم، ازم پرسید.
-خب، تعریف کن ببینم، چیا گفتید؟
اجباراً تمام داستان هایی رو که از خودم ساخته بودم، تعریف کردم. عذاب وجدان داشتم، به خاطر دروغهایی که میگفتم، ولی چارهای هم نداشتم. داستانهام تموم شد و من یه نفس عمیق کشیدم و امیدوار بودم که باور کنه.
چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد. با یادآوری دعوت مهسان برای شب یلدا دوباره لب باز کردم.
- راستی، سه شب دیگه، شب یلداست. مهسان گفت که مامانت دعوتمون کرده.
چشمش رو از لیوان چایی گرفت و به من نگاهی کرد و گفت:
-شب یلدا رو تو خونه خودمون میگیریم، سه تایی.
از جوابی که گرفتم تمام بدنم شل شد. بق کرده بهش نگاه میکردم. یعنی برای رفتن به خونه پدر و مادرش هم باید التماسش کنم.
-شب یلدا به دور هم بودنشه که قشنگه، وگرنه که ما همیشه سه تایی با هم هستیم.
لیوان چایی رو روی میز گذاشت و با اخم کمرنگی رو به من گفت:
-تو چرا دوست داری سر هر چیزی با من بحث کنی؟ حتما یه دلیلی داره که میگم نه.
تمام التماسم رو توی چشمهام ریختم و گفتم:
- خب، دلیلش رو به منم بگو.
نگاهش رو از من گرفت و به کنترل تلویزیون که روی میز بود، خیره شد.
-لازم نیست تو بدونی.
دلم میخواست شب یلدا اونجا باشم. باید از یه راه دیگه وارد میشدم. اینجور نه گفتنهاش رو می تونستم آره کنم. پس باید تلاشم رو میکردم.
روی مبل خودم رو سر دادم و بهش نزدیکتر شدم. دستم رو نوازش وار به طرف مخالف صورتش گرفتم و خیلی آروم به طرف خودم چرخوندم.
خنده ریزی روی لب هام کاشتم و گفتم:
- تو همیشه خودت میگی که من و تو زن و شوهریم و نباید چیز یواشکی داشته باشیم. پس این چیه که تو میدونی و من لازم نیست که بدونم.
چشمکی هم در آخر حواله حرفهام کردم و منتظر موندم تا تیرش کارگر بشه.
اخم هاش باز شدند و لبخندی زد و گفت:
- این چی بود الان؟
کارم رو دوباره تکرار کردم و گفتم:
- چشمک؟ ندیدی تا حالا؟
-ندیده بودم تو از این کارها بکنی!
هر چی ناز داشتم و تو صدام ریختم و اسمش رو صدا زدم.
لبخندش عمیق تر شد و کمی صورتش رو کج کرد و منتظر بقیه حرفم موند.
- قبول کن بریم دیگه!
-کجا؟
- شب یلدا، خونه مامان و بابات.
-دوست داری بری؟
- خیلی.
- بهش فکر میکنم.
- نمیشه همین الان فکر کنی؟
مکثی کرد.
- باشه، میریم. فقط هر چی گفتم، باید قبول کنی.
- هر چی تو بگی قبوله، فقط بریم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت450 مهسان زیاد پیش من نموند و قبل از اومدن مهیار رفت. نیم ساعت بعد از ر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت451
بالاخره بعد از شنیدن تمام شرط و شروطهای مهیار مبنی بر اینکه نباید با علیرضا حرف بزنم و فقط یه احوال پرسی معمولی، نباید بلند بخندم، از زندگی خصوصیمون چیزی نگم، در رابطه با موبایل و شمارهاش با کسی حرفی نزنم، حرفهای دیگران رو در مورد دانشگاه رفتنم جدی نگیرم و کلی شرط ریز و درشت دیگه، قبول کرد که شب یلدا با بقیه اعضای خانوادهاش همراه باشیم.
خوشحال بودم و از لبخندم کاملا معلوم بود. لیوان چای رو توی سینی گذاشتم و نیم خیز شدم، که با چیزی که یادم اومد، دوباره سرجام نشستم.
این یکی رو بعید میدونستم، قبول کنه. بعد یک کمی دل دل کردن، لب باز کردم.
-میگم ... مهیار ... چیزه ...
همانطور که کنترل تلویزیون رو برمیداشت، نیم نگاهی به من کرد و گفت:
- دیگه چی شده؟
- راستش، چطوری بگم؟ من و تو الان دو ماه و نیمه که با هم ازدواج کردیم و من فقط همون اول یه دفعه رفتم آرایشگاه.
نگاهش رو از تلویزیون روشن شده گرفت و به من داد. از بالا تا پایین صورتم رو خوب نگاه کرد. نکنه شب یلدا رو هم کنسل کنه. با دلهره ای که به دلم افتاد، سریع گفتم:
- اگه دوست نداری، خب نمیرم. همینطوری خوبه اصلا.
سینی رو برداشتم و ایستادم که گفت:
- خودت بلد نیستی؟
صداش نرم بود. سر تکون دادم و زیر لب گفتم:
- نه.
کمی فکر کرد و گفت:
- آرایشگاه زنونه؟
واقعا داشت رضایت میداد. ساکت ایستادم و چیزی نگفتم. موبایلش رو از توی جیبش در آورد و شمارهای رو گرفت.
- الو، سلام مامان.
-مامان، شما برای کارهای آرایشیتون کجا میرید؟
- بهار دیگه!
- نه، مهسان نه، خودت.
- فقط ساعت بده، من خودم میبرم و میارمتون.
-پس وقت بگیر، بعد بهم بگو. فقط مطمئن و معتبر باشه.
-باشه، منتظرم. خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت. از ترس اینکه نکنه پشیمون بشه، خیلی آروم و بی صدا به طرف آشپزخونه رفتم و با کمترین سر و صدا چند تا میوه شستم و گذاشتم و به سالن بر گشتم. با موبایل حرف میزد.
- باشه، میام دنبالت. مامان فقط مطمئنه دیگه؟
- خیلی خب. خداحافظ.
ظرف میوه رو روی میز گذاشتم و بهش خیره شدم.
-برای فردا ساعت چهار بعد از ظهر مامان وقت گرفته. ساعت سه و نیم آماده باش، میام دنبالت.
سر تکون دادم و سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم.
خدایا، چی به سر من اومده که برای رفتن به یه آرایشگاه، اینطور خوشحال میشم.
فردا ساعت دو و نیم حاضر توی خونه نشسته بودم و به عقربههای ساعت خیره شده بودم. چقدر لعنتی بودند این عقربهها و چقدر کند حرکت میکردند.
موبایلم رو برداشتم. از اون همه بازی که مهیار برام ریخته بود، یکیش رو انتخاب کردم و تا وقتم رو پر کنم. نمیتونستم تو یه بازی تمرکز کنم و بی خیال بازی شدم.
چند دور، دور خونه راه رفتم و کتابی رو که مهیار برام خریده بود، ورق زدم. با گیتاری که با مهیار هر شب با تمام بی استعدادیم ساز میزدم، کمی بازی کردم و وقتی به ساعت نگاه کردم، هنوز چهل دقیقه مونده بود، خب بیست دقیقه گذشته بود و این خودش یک موفقیت بزرگ بود.
به موبایلم نگاه کردم، کاش مهیار زنگ بزنه. حالا همیشه هر پنج دقیقه یک بار زنگ میزد و الان که باید زنگ بزنه، نمیزنه.
به صفحه سیاه موبایل خیره بودم که اسم مهیار که خودش پسوند آقا بهش اضافه کرده بود، روی گوشی چشمک زد و بعد هم صدای زنگش بلند شد.
سریع گوشی رو برداشتم.
-الو، سلام.
- به به، خانم خانما! حاضر شو دارم میام.
- باشه، الان حاضر میشم.
حاضر بودم، ولی وانمود کردم که حاضر نیستم و سعی میکردم که ذوقی تو صدام نداشته باشم.
خداحافظی کردم و بعد از مدتها شنیدن صدای مهیار، از پشت این موبایل بیخاصیت، برام کلافه کننده نبود.
بالاخره مهیار اومد و به گوشیم زنگ زد و گفت که سریع برم جلوی در.
دستورش رو اطاعت کردم و اول تلویزیون رو خاموش کردم و دست پویا رو گرفتم و به طرف کوچه پرواز کردم.
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از پشت شیشه نگاهش کردم. نگاه کردن به این صحنه برام سخت بود، چون من همی
#پارازیت 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به پنجره آیسییو نگاه کرد و گفت:
-عکسا رو که ظاهر کرد، چند تاشو داد به من، تو همه عکسا یا من بودم و تو، یا من بودم و مهراب و تو. اینه که یادم مونده بود. وقتی گفتی دخترشم انگار رعد و برق خورد بهم، کلی پازل بهم ریخته توی ذهنم جا به جا شد.
نگاهم کرد و دستش رو کنار صورتم گذاشت و گفت:
-فرق خاصی نکردی، همون بندانگشتی هستی فقط تو سایز بزرگتر. فقط مادرت کجاست؟
شونه بالا انداختم و محتوای دهنم رو به زور به مری منتقل کردم.
-مامانم مرده، ولی اگر منظورت زنیه که...
سرم رو تکون دادم و آهسته و پر بغض گفتم:
-ولم کرده دیگه! ... نخواسته منو.
ساکت شد.
با ایستادن نرگس سرم رو بالا گرفتم.
به انتهای سالن نگاه میکرد.
مسیر نگاهش رو دنبال کردم و با چیزی که دیدم سریع ایستادم.
زندایی مهدیه و ... جناب سروان نامدار!
نسبتها تغییر کرده بود؛ عمه مهدیه، عمو مهراب.
قیافهاشون نگران بود.
به نرگس نگاه کردم و گفتم:
-رازه، اینکه من دختره...
سرش رو تکون داد.
اشکم رو پاک کردم و به زندایی مهدیه و آقا مهران سلام دادم.
مهران جوابم رو داد ولی زندایی مستقیم به سمت پنجره رفت.
گریه میکرد و مهراب از دهنش نمیافتاد.
مهران کمی به وضعیت برادرش نگاه کرد و بعد به من.
سرم رو پایین انداختم.
زندایی روبروم ایستاد.
اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
-شما از کی اینجایید؟
نرگس سلام و علیک کوتاهی کرد و گفت:
-از دیشب.
زندایی کمی نگاهم کرد و به پشت پنجره برگشت.
مهران پرسید:
-دکترش چی گفته؟
باز هم نرگس جواب داد:
-وضعیت عمومیش خوبه. منتظریم به هوش بیاد.
آهسته و بیصدا از جمع فاصله گرفتم و روی انتهاییترین نیمکت توی اون راهروی باریک نشستم.
کسی از این جمع خبر از نسبت من با مهراب نداشت، پس اینطوری بهتر بود.
با گوشه چشم نگاهشون میکردم.
زندایی گریه میکرد، مهران کلافه بود.
نرگس کمی عقبتر از جمع ایستاده بود.
-چرا اینجا نشستی؟
به نوید نگاه کردم و گفتم:
-اینجوری بهتره. اونا...
شونه بالا دادم:
-خجالت میکشم اونجا.
کنارم نشست.
بهار🌱
#پارازیت 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به پنجره آیسییو نگاه کرد و گفت: -عکسا رو که ظاهر کرد، چند تاشو داد به من
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
یک ساعتی به همین روال گذشت.
نوید از رفتن میگفت و من دلم نمیخواست که جایی برم.
گ از همین دور حواسم رو به مهراب داده بودم و اینجا بودن رو به رفتن ترجیح میدادم.
با سر و صدایی که جلوی آیسییو به راه افتاد، ناخواسته سر پا شدم.
نوید جلو رفت.
زندایی پشت پنجره ایستاده بود نوید با مهران کوتاه حرف زد و با لبخند به من اشاره کرد که جلو برم.
آروم و آهسته جلو رفتم.
حرف از باز شدن چشمهای مهراب بود.
لبخند زدم و قدمهام رو سریعتر برداشتم.
پرستاری از جمعیت رد شد.
زندایی تو آخرین لحظه گفت:
-میشه ببینیمیش.
پرستار بی جواب وارد اتاق شد.
تا پشت شیشه خودم رو رسوندم.
دور بودم و با وجود جمعیت جلوی پنجره چیزی نمیدیدم.
نوید سرش رو به گوشم نزدیک کرد.
-چشمت روشن.
بغض وامونده رو به سختی نگه داشتم و سرم رو به معنی تشکر تکون دادم.
چند دقیقه بعد یه پرستار دیگه هم به اتاق رفت.
کنار نرگس ایستادم.
حال اون هم مثل من بود، ولی اون از اینکه همه بدونن چه حسی به مهراب داره نمیترسید، اما من میترسیدم.
چند دقیقهای گذشت، شاید ده دقیقه، شاید یک ربع.
پرستار از اتاق بیرون اومد.
زندایی جلو رفت.
-نمیشه ببینیمش؟
پرستار سر تکون داد و گفت:
-نباید اصلا خسته شه، فقط یه نفر.
زندایی به خودش اشاره کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه گفت:
-سپیده کیه، میخواد اونو ببینه. پشت سر هم داره میگه سپیده.
نگاهها به سمتم کشیده شد.
انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریختند.
پرستار که با نگاه بقیه فهمیده بود که سپیده منم گفت:
-ماسک بزن، پنج دقیقه برو تو که بیتابیش تموم شه.
لب گزیده به پرستار زل زدم.
پرستار ماسکی به سمتم گرفت و بهم اشاره کرد.
-بدو خانمی.
جلو رفتم و جلوی نگاه بقیه ماسک رو گرفتم.
از سلفون خارجش کردم و بدون نگاه به اطرافم وارد اتاق شدم.
به طرفش رفتم.
چشمهاش نیمه باز بود.
جلوتر رفتم.
لبخندش رو از زیر اون ماسک شفاف اکسیژن دیدم.
بغض تو گلوم به پیچ و تاب افتاده بود و من از ترس قضاوت جمعیت پشت شیشه خودم رو نگه داشته بودم.
جلوتر رفتم.
دستش رو بیجون تکون داد، جلوتر رفتم، خیلی جلوتر.
لبخند زد، چیزی که گفت که نشنیدم. ماسک اکسیژن رو از جلوی دهنش برداشت و لب زد:
-ته کیفمو ... برات ... خالی ... کردم.
دستش رو گرفتم.
گور بابای قضاوت بقیه، اصلا بزار همه بفهمن...
انگشتهاش رو توی دستم تاب داد، حالا اون دست من رو گرفته بود.
جون نداشت ولی همه تلاشش رو میکرد.
نشد، نشد که کاری نکنم، نشد که وقتی دستش رو به بازوم زد سرم رو جلو نبرم.
دستش دور سرم پیچید و من نتونستم بگم نکن، پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و چشم بستم.
بزار هر کی هر چی میخواد فکر کنه.
تخفیف ویایپی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀
حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا.
هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه.
قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
📌در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️آرام باش ...
طوری که انگار هیچکس تورا آزار نداده،
طوری که انگار هیچ چیزی تورا پریشان نکرده،
آری اینقدر آرام باش که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
هیچ اتفاقی...
رها کن،سکوت کن،صبوری کن و
فقط تماشاکن.
گاهی وقت ها زندگی این چنین می طلبد.
آرام باش و بسپار به خدا ...
به خدا بگو که خودش برایت درست کند پریشانیت را
نگرانیت را
دلخوریت را خود خدا درست کند
باور کن که درست میکند ...
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت451 بالاخره بعد از شنیدن تمام شرط و شروطهای مهیار مبنی بر اینکه نباید
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت452
به در حیاط که رسیدم، چند تا نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم.
هیچ وقت فکر نمیکردم کشیدن زبونه در اینقدر لذت بخش باشه.
ماشین رو دقیقا جلوی خونه پارک کرده بود و مامان مهری هم توش نشسته بود. ولی چرا صندلی عقب؟
سلام کردم و خواستم کنارش بشینم که اجازه نداد و به صندلی جلو اشاره کرد. این زن همیشه اصرار داشت که من و پسرش رو کنار هم ببینه.
ماشین به حرکت در اومد و من از ذوق چشم هام رو بستم. مامان مهری آدرس میداد و مهیار هم مسیر رو طی میکرد.
بالاخره رسیدیم. به تابلوی بزرگ طلایی رنگ آرایشگاه نگاه کردم.
-پسرم، دو ساعت دیگه بیا دنبالمون.
- کاری ندارم، همین جا می،مونم تا برگردید.
-اذیت نمیشی؟
- نه، پویا رو هم نگه میدارم.
مامان پیاده شد. دستم به دستگیره در نرسیده بود که گفت:
-صبر کن.
ته دلم خالی شد. نکنه پشیمون شده باشه. بهش نگاه کردم.
-همین جوری داری میری؟ مگه پول داری؟
نفس راحتی کشیدم و سرم رو به معنای نه تکون دادم. کارتش رو جلوم گرفت و رمزش رو گفت. با لبخند کارت رو گرفتم و خواستم که پیاده بشم که دوباره اسمم رو صدا کرد. برگشتم.
- موهات رو کوتاه نکن.
- کوتاه نمیکنم.
-رنگش هم نکن.
- خیالت راحت. فقط صورتم رو تمیز میکنم.
دو دل بود. میدونستم اگه همین الان پیاده نشم، پشیمون میشه.
با یه حرکت سریع، در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. پویا میخواست همراهم بیاد که مهیار گرفتش و نذاشت.
با سرعت به طرف آرایشگاه رفتم و در رو هم پشت سرم بستم. مامان مهری زودتر از من وارد آرایشگاه شده بود و روی یه صندلی نشسته بود.
آروم رفتم و کنارش نشستم. چند دقیقه بعد خانومی تقریباً همسن مامان، بهمون نزدیک شد. مامان به احترامش بلند شد و من هم به تبعیت ازش همین کار رو کردم.
-به به! سلام خانم دکتر! قبلا زود به زود از ما یاد میکردید!
- سلام مهتاب جون. خوب هستید؟
زن نیم نگاهی به من کرد و گفت:
-معرفی نمیکنی این خانم خوشگله رو؟
مامان دستش رو از دست مهتاب کشید و روی بازوی من گذاشت و گفت:
-بهار، عروسمه.
مهتاب دستش رو به طرف من دراز کرد و با هم دست دادیم.
- خوش اومدی، عروس خانم. خوشبخت بشی!
-ممنون.
مهتاب دستش رو آروم کشید.
نگاهش رو بین من و مامان مهری چرخوند و گفت:
- حالا امرتون؟
- دخترم میخواست صورتش رو اصلاح کنه.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
- الان ساغر کارش تموم میشه. چند دقیقه منتظر بمونید.
نشستیم. سر چرخوندم و به مامان مهری گفتم:
- پس شما خودت کاری نداری؟
-نه، من کاری ندارم.
-وای، تو رو خدا ببخشید. مزاحم شما هم شدم.
- چه مزاحمتی! تو برای من مثل مهسان میمونی.
تو دلم پوزخندی زدم. مهسانی که آزادی نداره و تو حبس گرفتار شده. افکارم رو به زبون نیاوردم.
چند دقیقه ای گذشت که دختری جوون صدام کرد و ازم خواست روی صندلی مخصوص آرایش بشینم.
شال رو از روی سرم برداشتم و کاری رو که خواسته بود، انجام دادم. دختر جوون کارهای اولیه رو انجام داد و به دور گردنش نخ بست. مبارکی گفت و مشغول کار شد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت452 به در حیاط که رسیدم، چند تا نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم. هیچ و
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت453
-عروس خانم نظری هستی؟
- بله.
-زن کدوم پسرش شدی؟
- آقا مهیار.
دختر پوزخندی زد و گفت:
-چیت کم بود که زن اون بد اخلاق شدی؟
از حرفش جا خوردم. دستش رو پس زدم و از روی صندلی بلند شدم. پیش بند و هدی که روی سر و گردنم بسته بود رو در آوردم و با اخم و عصبانیت گفتم:
- فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه!
دختر یه کمی جا خورد و گفت:
-منظوری نداشتم.
-منظوری داشتی یا نداشتی، حرف بیخودی زدی.
شالم رو از روی صندلی برداشتم و روی سرم انداختم و رو به مامان مهری که با مهتاب سرگرم حرف زدن بود، با همون اخم غلیظ گفتم:
- مامان، دیگه نمیخوام اصلاح کنم، بریم.
هر دو هاج و واج نگاهم کردند. من منتظر عکس العملشون نموندم و به طرف در رفتم.
وارد کوچه شدم. عصبانی بودم. کاش یه دونه میزدم تو گوشش.
ماشین دقیقا جلوی آرایشگاه پارک شده بود. نگاهی به اطراف انداختم، مهیار نبود.
صدای مامان مهری از پشت سرم میاومد. ایستادم و برگشتم.
- بهار جان، چی شد یه دفعه؟
- هیچی مامان، دیگه نمیخوام اصلاح کنم.
-آخه چرا؟
-دختره بی شعور تو چشمهای من نگاه میکنه، پشت سر شوهرم حرف میزنه. برگشته میگه چیت کم بود زن اون بداخلاق شدی. اولا به خودم ربط داره، بعدم مگه مهیار بداخلاقه؟
صورت مامان مهری سمت من بود و چشمش یه جایی دورتر و بالاتر از من رو نگاه میکرد.
رد نگاهش رو دنبال کردم سرچرخوندم و رسیدم به مهیار که با لبخند به من نگاه میکرد. دست پویا تو دستش بود و به بسته خوراکی توی دستش.
-برو سوار ماشین شو.
ریموت ماشین رو زد و با سر بهش اشاره کرد. برگشتم و به اطراف نگاه کردم. مامان مهری نبود.
-مامان کو؟
-رفت بزنه تو دهن اونی که پشت سر پسرش حرف زده بود.
شنیده بود که چی گفتم و از این بابت ناراحت نبودم. مهیار واقعا خوش اخلاق بود و تنها ایرادش بد بینیش بود، و این بدبینی حاصل هشت سال تلاش دو زن قبلی زندگیش بود که حالا ثمره اش رو من باید میدیدم.
سوار ماشین شدم و چند دقیقه بعد مامان مهری هم سوار شد. عصبانی بود، ولی کاملا به خودش مسلط بود.
مهیار ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
-خب مامان، الان کجا برم؟
- خونه.
- آخه کار بهار پس چی؟
- تو برو خونه، الان به یکی زنگ میزنم، میاد تو خونه کار انجام میده.
مهیار از توی آینه نگاهی به مادرش کرد و گفت:
-تو همچین موردی سراغ داشتی و ما رو تا اینجا کشوندی؟
- تو گفتی معتبر باشه.
دیگه مهیار چیزی نگفت. به خونه سفید و بزرگ پدر شوهرم رسیدیم و وارد خونه شدیم.
یک ساعت بعد از ورودمون زنی که مامان مهری، به عنوان آرایشگر به خونه دعوتش کرده بود، اومد و صورتم رو اصلاح کرد.
توی آینه به خودم نگاه کردم. کارش واقعا عالی بود. از مهیار پول گرفتم و دستمزدش رو حساب کردم و زن رفت.
توی سالن نشسته بودم. مهیار بعد از مدتها داشت توی حیاط با پویا بازی میکرد. مامان مهری اومد و کنارم نشست.
- مبارک باشه، قشنگ شدی.
- ممنون.
- بهار، بعد از ازدواجت، چند بار برای معاینه و چکاب به پزشک زنان مراجعه کردی؟
-هیچی.
- میدونی که قبل از بارداری بهتره که از یه دکتر کمک بخوای!
با تعجب بهش نگاه می کردم، وقتی تعجبم رو دید، گفت:
- مهیار میگفت که میخوای بچه دار بشی و ازم خواست که راهنماییت کنم.
- بچه؟ من؟
مهسان رو به روم نشست و گفت:
-زده به سرت که میخوای بچه دار بشی؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت453 -عروس خانم نظری هستی؟ - بله. -زن کدوم پسرش شدی؟ - آقا مهیار. د
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت454
مامان مهری چشم غرهای به مهسان رفت.
-هزار دفعه نگفتم تو کار کسی دخالت نکن؟ این مسائل مربوط به خودشون میشه، می خوان بچهدار بشند یا نشند.
- مامان یه چیزهایی هست که شما نمیدونی. الان چند وقتی هست که بهار با این موضوع درگیره و تا مشکلش حل نشده، بچهدار شدنش حماقته.
مامان نگران نگاهش رو بین من و مهسان چرخوند و روی من ثابت موند.
- چه اتفاقی افتاده؟
چی باید میگفتم؟ مثل همیشه به مهسان نگاه کردم. مهسان سر تکون داد و جاش رو عوض کرد و کنار مادرش نشست.
- مامان، اگه بابا بفهمه، من این چیزها رو برات تعریف کردم، وسط میدون جمهوری دارم میزنه. ولی خب چارهای هم نداریم، چون خودش نتونسته کاری بکنه.
- حالا میگی چی شده یا نه؟
مهسان کمی دل دل کرد و گفت:
- مهیار از اولش هم نسبت به مهبد و بابا، تعصبیتر بود و الان این تعصب داره تبدیل به جنون میشه. کسی هم که باید این موضوع رو تحمل کنه؛ بهاره.
مهسان مشغول صحبت شد و تمام وقایع و ماجراهایی رو که من براش تعریف کرده بودم رو برای مامان تعریف کرد و من لحظه به لحظه رنگ به رنگ شدن خودم رو احساس می کردم.
مامان به طرف من برگشت و گفت:
- تا حالا که دست روت بلند نکرده؟
لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم. طوری جواب منفی دادم، که خودم صدام رو به زور شنیدم.
مهسان خیلی سریع ادامه داد:
-دست روش بلند نکرده، ولی یه سری میخواسته توی دهنش فلفل بریزه.
همچنان سرم پایین بود و سنگینی نگاه مامان مهری رو حس میکردم.
مهسان رو به روی من روی زمین نشست و دستم رو گرفت و گفت:
-بهار جان، اگه از مشکلاتت با کسی حرف نزنی، هیچ وقت نمیتونی حلشون کنی. نفوذ مامان روی مهیار، خیلی بیشتر از باباست. حرف بزن.
دوست نداشتم بگم. به غرورم بر میخورد. اگر برای مهسان تعریف کرده بودم، چون اون تنها همدم من تو این روزها بود. قبل از اینکه خواهر شوهرم باشه، خواهرم یا دوستم بود. اما برای مامان نمیتونستم.
مهسان که دید من چیزی نمیگم، لب باز کرد و رو به مادرش گفت:
-چند روز پیش با هم بحثشون میشه. مهیار خیز بر میداره سمت بهار. بهار هم ناخواسته فرار میکنه و تو آشپزخونه گیر میوفته. دستش رو میذاره روی دستگیره در پشتی که مثلاً مهیار فکر کنه ممکنه بره بیرون و بیخیال بشه. مهیار هم بهش میگه، لباسهات مناسب نیست و ممکنه آقا پرویز تو حیاط باشه. بهار هم سر لج و لجبازی، بی خیال میگه خوب آره، ممکنه باشه و ببینه. مهیار هم قاطی میکنه، ظرف فلفل رو بر میداره و بهار رو پرت میکنه روی مبل و میخواسته شیشه فلفل رو تو دهنش خالی کنه، که این حرف مفت چی بود از دهنت در اومد. بالاخره دعوا با جیغ و گریه پویا که ترسیده بوده، تموم میشه، ولی خب ظرف فلفل، توسط آقا مهیار خرد و خاکشیر میشه.
بغضم ترکیده بود و اشکهام سرازیر شده بود. مهسان یه دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید و به طرفم گرفت و به مادرش گفت:
-مامان، گل پسرت باید بره پیش روانپزشک، دقیقاً همون جور که عمو میثم گفته بود.
مامان مهری ناباورانه به حرفهای مهسان گوش میداد و مهسان هم پشت سر هم دلیل و منطق برای مادرش میآورد.
چشمهای من هم در اوج نافرمانی از خودشون اشک تولید میکردند.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت454 مامان مهری چشم غرهای به مهسان رفت. -هزار دفعه نگفتم تو کار کسی دخ
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت455
بعد از خوردن شام، به خونه برگشتیم. خیلی خسته بودم و سریع به اتاق رفتم و بعد از عوض کردن لباس هام خودم رو روی تخت پرت کردم و چشمهام رو بستم.
صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم. بعد هم باز شدن در شکسته ی کمد. بالا و پایین شدن تخت رو هم حس کردم، ولی دوست نداشتم چشمهام رو باز کنم.
انگشت هاش رو آروم روی صورتم کشید و طرههای نامنظم مو رو از روی صورتم کنار زد.
_ خوابی؟
جوابی ندادم، اصل حس جواب دادن نداشتم. شاید هم واقعاً خواب بودم و فقط گوش هام بیدار بودند.
_ اگه بدونی من چقدر تو رو دوست دارم؛ از همه چی و از همه کس بیشتر. دلم می خواد همه ی جاهای خوب دنیا، تو رو ببرم و بهت نشون بدم، ولی می ترسم بهار، می ترسم ازم بگیرنت. می ترسم وقتی تنهایی، یه آدم، یه ماشین، یا یه حادثه تو رو از من جدا کنه. می ترسم با کسی حرف بزنی و حرفهای اون از من قشنگتر باشه و روح تو رو بدزده. اون وقت جسمت مال من باشه، ولی روحت نه. دلم می خواد همه چیزهای خوب دنیا رو برات بخرم، اما تو دوست داری وقت خرید خودت هم باشی و من می ترسم. دوست دارم همیشه خوشحال باشی و همیشه بخندی. اون اوایل می خندیدی، ولی الان همه اش تو خودتی. ای کاش می شد یه جوری خوشحالت کنم، که دیگه هیچ وقت خنده از لبات محو نشه. خیلی دوست دارم. تو چه جوری یه دفعه وارد زندگی من شدی؟ چه جوری اومدی و تو دل من جا باز کردی؟
مطمئن بودم که اگه یک درصد هم فکر میکرد که بیدارم، هیچ کدوم از این حرفها رو نمی زد، ولی با هر جمله ای که می گفت، قلب من یک بار از تپش می اوفتاد و دوباره می زد.
دلم می خواست بهش اطمینان بدم، که من کنارش هستم. ولی چطوری؟
چیزی که اون باور کرده، با چیزی که از زبون من می شنوه، مثل دو سر یه آهنربا هستند و برای رسوندن این دو قطب به هم، نیاز به دانش روانپزشکی است.
اگه به مونا دسترسی داشتم، حتما کمکم میکرد. شاید اگر از مهسان بخوام، بتونه برام پیداش کنه.
دو روز گذشته بود و امشب شب یلدا بود و قرار بود که به جمع خانواده ی مهیار بریم و طولانی ترین شب سال رو اونجا باشیم. مهیار مایل نبود و من دلیلش رو نمی دونستم، ولی به خواست من احترام گذاشته بود و همین کافی بود.
هوا کاملا تاریک شده بود، که سوار ماشین شدیم. با ترافیک سنگینی مواجه شدیم و بعد از حدود یک ساعت به مقصد رسیدیم.
مهگل و علیرضا نبودند. مهسان با سلیقه هندونه ای رو تزیین کرده بود و وسط میز پذیرایی گذاشته بود.
همه جور وسیله هم برای پذیرایی بود. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که میثم هم به جمعمون اضافه شد.
مهسان خوشحال بود. کنارم نشست و آروم گفت: سامان ارغوان رو برد نیشابور.
_ تو آدرس رو بهش دادی؟
سری تکون داد و گفت: پوستم کنده شد تا آدرسش رو پیدا کردم.
_ پریا که نفهمید کار تو بوده؟
_ نه بابا. سامان هم نفهمید، که این ناشناسی که بهش زنگ می زنه کیه، چه برسه به اون. با اون یکی سیم کارتم بهش زنگ میزدم. راستی از وقتی این سیم کارتم رو فعال کردم، پسر عموت بیچاره ام کرده. یه دفعه جواب دادم. گفتم من بهار اعتمادی رو نمی شناسم، ولی اون گفت که صدای من رو می شناسه و سری پیش اول با من حرف زده و بعد با تو. چه حواس جمعی داره لامصب! منم قطع کردم. بازم از رو نرفت. هرچی هم رد تماس می زنم، بازم زنگ میزنه. چند دفعه هم پیامک داده.
حسام هنوز داره دنبالم می گرده. لبم رو گزیدم و با فکری که به ذهنم رسید، گفتم: مهسان، با موبایل تماس می گیره.
_ آره.
_ الان نه، ولی تنها که شدیم، شماره اش رو بده حفظ کنم.
سری تکون داد و در این مورد دیگه چیزی نگفتیم و من منتظر یه فرصت بودم تا از مهیار فاصله بگیرم.
_ راستی مهگل نمیاد؟
_ نه، رفته خونه ی مادر شوهرش. شاید آخر شب یه سر اینجا بزنه، ولی فعلاً که اونجا هستند.
_مامانت با مهیار حرف زد؟
_ دیروز کلی باهاش حرف زد. زیر بار نمی ره. می گه من چیزیم نیست. تو این دو روز بازم بحثتون شده؟
_ نه، دیگه بحث نمی کنم. فایده ای نداره. حرف من اینه که می خوام درس بخونم و آزاد باشم. حرف اونم اینه که باید تو خونه بمونی و جایی نری، که زور اون به من می رسه. راستی، مهسان یه نفر رو می خوام برام پیدا کنی، یه آدرس و نشونی بهت می دم، ببین می تونی یه شماره ای چیزی ازش برام پیدا کنی.
مهسان سری تکون داد و گفت: کی؟
_ یکی به اسم مونا فرخی، اسم شوهرش هم رضا محسنی. البته هنوز نامزدند، ولی هر دوتاشون تو یه دانشگاهند. شوهرش استاده، خودش دانشجو .خودش رشته روانشناسی می خونه، شوهرش روانپزشکه. شاید بهمون کمک کنند.
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یک ساعتی به همین روال گذشت. نوید از رفتن میگفت و من دلم نمیخواست که
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از در اتاق آیسییو بیرون اومدم.
سرم پایین بود و ترجیحم نگاه به سنگهای سفید کف بیمارستان بود.
کش ماسک رو از پشت گوشم آزاد کردم.
سرم رو برای لحظهای بالا گرفتم.
میخواستم پیام مهراب رو به نوید بدم، ولی چشمهای کنجکاو و نافرمانم به جای گشتن به دنبال نوید، روی صورت مهران و مهدیه قفل کرد.
قفل نگاهم برای چند ثانیه بود ولی همون چند ثانیه کافی بود برای فهمیدن حس عمو و عمه جدیدم.
چشمهای مهران از حالت عادی گردتر بود و سر درگمی کل صورتش رو فتح کرده بود.
ولی حس مهدیه تفاوت داشت، نه چشمهاش گرد بود و نه مثل برادرش کلافه.
حس غم تو صورتش نشسته بود.
به سمت نوید که کنار نرگس ایستاده بود رفتم و بدون توقف گفتم:
-بیا.
دنبالم اومد.
تا انتهای راهرو رفتم و به سمتش چرخیدم.
نوید لبخند میزد، روبروم ایستاد و گفت:
- غوغا کردی که دختر. رفتی بغل مهراب، عموت هنگ کرد.
لب گزیدم و به جمعی که حالا از جلوی پنجره کنار رفته بودند و هر کدوم یه جا نشسته بودند نگاه کردم.
اون لحظه تو حس و حال بودم و حالا داشتم از خجالت آب میشدم.
به نوید نگاه کردم و اون ادامه داد:
-ولی فکر کنم مهدیه خانم میدونست. اولش تعجب کرد ولی بعد به عموت نگاه کرد و گفت، محرمن.
خندید و گفت:
-آقا مهرانم هی به من نگاه میکرد هی به تو. منتظر بود غیرتی شم.
دندون از روی لبم برداشتم و گفتم:
-چطوری میشه اتاق خصوصی گرفت برای مهراب؟
-خودش خواست؟
سر تکون دادم.
-گفت به تو بگم.
با مکثی کوتاه اول به مهران نگاه کرد و بعد به من و لب زد:
-باشه، الان میرم میپرسم ... فقط... من نذاشتم پلیس بیاد سراغت، کلی خواهش التماس کردم گفتم حالش خوب نیست.
هر چند حوصله پلیس رو نداشتم ولی هر چی که بود از رفتن پیش فک و فامیل جدیدم یا بلاتکلیفی توی راهروهای بیمارستان که بهتر بود.
به سمت ایستگاه پرستاری راه افتادیم.
-همینو فقط گفت؟
نگاهش کردم.
نه، همین رو نگفت، گفت دوستم داره.
نفسم رو تیکه تیکه بیرون دادم که بغضم نترکه.
نوید نگاهم کرد.
بغضم رو دید که دیگه سوال نپرسید.
روبروی ایستگاه پرستاری ایستاد.
سوالاتش رو در مورد اتاق خصوصی و شکل رزرو اتاق پرسید.
حواسم به حرفهای پرستار پشت پیشخوان نبود، پیش اشکی بود که از گوشه چشم مهراب پایین اومد.
پیش انگشتهای بیجونش که دست من رو گرفته بود.
پیش نفسی بود که وقتی پیشونی به پیشونیش گذاشتم به صورتم خورد.
صدای زنگ موبایلی بلند شد.
موبایل نوید بود.
گوشیش رو بیرون کشید و گفت:
-حتما اتاق رو میخواییم، یه طوری بشه که اصلا بخش عمومی نره.
زن سفید پوش سرش رو تکون داد و باشهای گفت.
نوید به شماره روی صفحه موبایلش نگاه کرد و گفت:
-این کیه دیگه؟
تماس رو وصل کرد.
-الو...
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از در اتاق آیسییو بیرون اومدم. سرم پایین بود و ترجیحم نگاه به سنگ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
لبخندی سنگین زد و گفت:
-خوبید سحر خانم، کوچولو خوبه؟
سحر بود.
بعد از اینکه حسین زیرآبش رو پیش شوهرش زده بود، دیگه تماس نگرفته بود و حالا بعد از دو ماه...
برای گرفتن موبایل دستم رو دراز کردم.
نوید گفت:
-آره همین جاست، الان بهش میدم گوشی رو.
موبایل رو بهم داد.
گوشی رو به گوشم چسبوندم.
-الو...سحر!
-کجایی تو؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی، دلم هزار راه رفت.
-گوشیم...
گوشیم از دستم افتاده بود.
خودم یادم نمی اومد ولی نرگس میگفت که تو ماشین پدرام افتاده.
پدرام...سعید...
- چی شده سحر؟
-نمیدونم، شایدم من وسواس شدم، ولی از نصف شبی تا الان، چند تا مرد دور و بر خونه ما میپلکیدن. سر صبحم که راستین رفت، از پنحره نگاشون کردم، دیدم نرفتن. همهاشم به خونه ما نگاه میکنن.
-کجایی تو الان؟
-خونه برادرشوهرم.
-به راستین گفتی؟
با مکث جواب داد:
-نه...با اون حرف نمیزنم...تو کجایی که گوشیت رو جواب نمیدی؟ به عمه میگم سپید کجاست میگه با نونزدش رفته، خب با نونزد میری جواب تلفتم بده. اصلا الان کجایی؟
داشت میپیچوند.
از قهرش با راستین گفته بود و میخواست من دیگه سوالی نپرسم.
-به عمه نگو ولی بیمارستانم.
-بیمارستان چرا؟
-سحر، الان وقت قهر نیست، به راستین بگو چی شده، اونا آدمای سعیدن، احتمالا نمیدونن سعید گیر افتاده. منم همونا دزدیدن، بردن پیش سعید، میخواستن تو و ثریا رو هم بیارن، مهراب اومد کمکم، خودش زخمی شد.
باز هم بل مکث جواب داد:
-خودم یه کاریش میکنم...مطمئنی که سعید گیر افتاده دیگه؟
هر چقدر که میتونستم برای سحر توضیح دادم.
پیشنهاد تماس با پلیس رو دادم و آشتی موقتی با مرد زندگیش.
تماس رو قطع کردم، امیدوار بودم که رگ لجبازی سحر بیرون نزنه و اون جمله حالا یه کاریش میکنم، منجر به یه فاجعه جدید نشه.
به نوید نگاه کردم و گفتم:
-فکر کنم پدرام رفته اِفجه، رفته سحرو بدزده، شماره راستین رو داری؟
-نه، ولی فکر کنم سد ممد داشته باشه.
به مرد سبزپوش پلیس که بهمون نزدیک میشد نگاه کردم.
شاید بهتر بود به پلیس بگم.
راستی، سعید و اون دوستش که من خودکار به بغل گردنش کوبیده بودم چی شدند؟
زنده بودند یا نه؟
قتل به گردنمون نیوفته!
تخفیف ویایپی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀
حدود صد و بیست سی تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا.
هر کس میخواد با تخفیف و هر چه سریعتر این مقدار پارت رو بخونه، از فرصت تخفیف استفاده کنه.
قیمت با تخفیف بیست و پنج هزار تومن
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
📌در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت455 بعد از خوردن شام، به خونه برگشتیم. خیلی خسته بودم و سریع به اتاق رف
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت456
مهسان سری تکان داد.
پویا یه دونه موز سمتم گرفت تا براش باز کنم. موز رو باز کردم و براش حلقه حلقه کردم و بهش دادم.
_ پاشو بریم آشپزخونه یه کم به من کمک کن.
به مهسان که این حرف رو میزد، نگاه کردم و بعد نیم نگاهی هم به مهیار انداختم. با میثم حرف میزد و گویا از این صحبت خیلی هم راضی نبود و این از کلافگی چهره اش کاملا مشخص بود.سری تکون دادم و بلند شدم.
با رسیدنمون به آشپزخونه تمام نقشه هایی رو که داشتیم، اجرا کردیم. آدرس دانشگاه مونا رو به مهسان دادم و شماره حسام رو هم حفظ کردم.
_ می خوای چیکار، شماره این پسر عموت رو که داری حفظش می کنی؟ تو که نمی تونی بهش زنگ بزنی.
_ ممکنه یه روز احتیاجم بشه. چند روز پیش هم شماره ی تینا رو حفظ کردم و از توی کتاب پاکش کردم که مدرک از خودم نذارم.
_ پس شماره ی من رو هم حفظ کن.
سری تکون دادم و شماره مهسان رو هم حفظ کردم.
مهسان چند تا چایی ریخت و من با سینی چای از آشپزخونه، وارد سالن شدم.
مهیار با دیدنم بلند شد و سینی رو ازم گرفت و اشاره کرد تا بشینم و خودش هم بعد از چند دقیقه کنارم نشست.
_حرف های تو و مهسان تمومی نداره؟
جوابش رو ندادم. فکر کنم به زودی صحبت کردن با مهسان هم ممنوع بشه.
با اومدن مهبد، جو خشک خونه تغییر کرد. سر به سر همه می ذاشت و جوک های با مزه تعریف می کرد و باعث خنده می شد؛ البته خنده ی همه، به غیر از مهیار.
تقریباً بعد از هر جوکی که مهید تعریف می کرد، مهیار با چشم غره ای لذت خندیدن به لطیفه رو ازم می گرفت.
با اشاره ای که کرد، بلند شدم و دنبالش به سمت حیاط رفتم. می دونستم الان چیزی رو می خواد تذکر بده یا برای کاری که از نظر خودش ایراد داشته دعوام کنه.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و وارد حیاط شدم. توی حیاط دست به کمر، منتظر ایستاده بود.
_ تو چرا همه اش نیشت بازه؟
_ مهیار جمع خانوادگیه. فکر نمی کنم لبخند و خنده ایرادی داشته باشه.
_ایرادش رو من مشخص می کنم، نه تو.
روی صندلی سرد حیاط نشستم و روم رو برگردوندم و لب زدم: پس برای چی آوردیم؟
_ چون خودت اصرار کردی.
_ تو که سر همه چی به من نه می گی، اینم روش. تو این جمع مرد غریبه که نیست، برادرته، عموته، منم که بلند نخندیدم.
اومد و رو به روم ایستاد و با حرص گفت: مرد غریبه رو که اصلاً نمی ذارم ببینی، که بخوای بهش لبخندم بزنی. مهبد و میثم هم درسته که مرد غریبه نیستند، ولی مرد که هستند.
جوابش رو ندادم. بغض تو گلوم گیر کرده بود.
_ پاشو بریم تو.
_ من نمیام.
_ بهار، داری دوباره بچه بازی در میاری.
_ این بچه بازی؟ بیام بشینم اونجا عین یه سنگ و هیچ احساساتی از خودم نشون ندم. اصلا بریم خونه، نمی خوام اینجا باشم.
_ این مسخره بازی رو تموم کن، همینجوری هم همه دارند بهم می گن، تو داری بهار رو اذیت می کنی.
سر بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم.
_ به نظرت اذیت نمی کنی؟
روبه روم روی صندلی نشست و تو چشمهای خیسم خیره شد و گفت: من...من تو رو اذیت می کنم؟ من هرچی می گم به خاطر خودته.
_ به خاطر خودم نه، به خاطر خودت. به خاطر اینکه فکر می کنی همه عالم نشستند و دارند نقشه میکشند که من و تو رو از هم جدا کنند. در صورتی که این رفتارهای خودته که داره من رو دل سرد می کنه.
اخم غلیظی کرد و با دندونهای کلید شده غرید:
- دلسرد به چی؟
_ به زندگیم.
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت456 مهسان سری تکان داد. پویا یه دونه موز سمتم گرفت تا براش باز کنم. م
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت457
تیز نگاهم میکرد، لرزش دستهاش دوباره شروع شده بود. اهمیتی ندادم. باید حرفم رو میزدم.
-الان من واقعاً دلم به چی خوشه تو زندگی با تو؟ هر چی که حقم بوده و دوست داشتم، ازم گرفتی. الان هم یه خندیدن ساده رو داری ممنوع میکنی. به زودی تبدیل میشم به یه مرده متحرک، که باید گوشه تیمارستان بیای ملاقاتم.
یهو عصبانی از جاش بلند شد. دستش رو بلند کرد و روی میز فلزی کوبید. صدای فریادش با صدای تولید شده از میز آهنی تو هم پیچید. چیزی رو که با فریاد میگفت، اصلاً متوجه نشدم.
دستم رو روی گوشهام گرفتم. چشم هام رو بستم و خودم رو جمع کردم.
صدای بابا و مهبد رو از پشت سرم شنیدم.
- چی شده؟
- چیکار می کنی مهیار؟
بغضم دیگه ترکیده بود. مهبد به طرفم اومد.
- زن داداش ... بهار رو ببرید تو.
دستهای گرم مامان مهری روی دستهای سردم نشست و صدای گرمش کنار گوشم.
- پاشو عزیزم، پاشو بریم تو.
چشمهام رو باز کردم. مردها همه دور مهیار جمع شده بودند و سعی داشتند که آرومش کنند.
به دستهای مامان مهری تکیه دادم. بلند شدم و به سالن برگشتیم. رو به مهسان گفت:
- برو یه لیوان آب قند بیار.
روی نزدیکترین مبل سالن نشستم. اشکهام همینطور سرازیر بودند.
با حس چیزی که به لباسم چسبیده بود، بهش نگاه کردم. پویا بود که با دستهای کوچولوش لباسم رو چنگ میزد، ترسیده بود.
مصنوعی ترین لبخند دنیا رو بهش زدم و سعی کردم که آرومش کنم.
لیوان آب قندی رو که مهسان آورده بود، سر کشیدم.
-برو یه قرص هم برای من بیار، بزارم زیر زبونم.
مهسان کاری رو که مادرش خواسته بود، انجام داد. صدای میثم باعث شد سربلند کنم.
-مگه قرار نشد تو عادی باشی؟
- یعنی الان غیر عادی بودم؟ این که اعتراض کنم به چیزی که داره اذیتم میکنه، غیر عادیه؟ پس اگر اینطوریه، نباید میگفتی عادی باش، باید میگفتی یه عروسک کوکی باش، ربات باش، یه تیکه سنگ بیاحساس باش.
-نباید عصبیش کنی.
-بایدم نگرانش باشی، چون برادرزادته. ولی من یه دختر هفت پشت غریبهام. کس و کاری هم که ندارم بیان معترض بشن. اینکه اون عصبی بشه مهمه، ولی اینک بهار ذره ذره آب بشه مهم نیست.
میثم لب باز کرد که چیزی بگه که مامان گفت:
- میثم جان، بسه! مهیار چطوره؟
- آروم شده.
مامان رو کرد به مهسان وگفت:
- بهار رو ببر بالا و اصلا هم پایین نیایید.
مهسان به من اشاره کرد و بلند شدم و به طبقه دوم رفتیم.
- اتاق من میای یا اتاق مهمون.
- میام اتاق تو.
وارد اتاق مهسان شدی.و لب تخت نشستم و پویا رو هم روی تخت نشوندم. مهسان گفت:
-یه دفعه چی شد که اینجوری شد؟
سرم رو بلند کردم و به مهسان نگاه کردم.
- بهم گفت، برای چی اینقدر میخندی، اعتراض کردم، تحمل نداشت.
مهسان ایستاد و در کمدش رو باز کرد.
-فکر نمیکنم بابا اجازه بده، تو امشب از اینجا بری. پس بهتره یه لباس راحتتر بپوشی.
مهسان یه لباس راحت بهم داد، ولی من حوصله عوض کردن لباس رو نداشتم. رفتن و موندنم، هنوز مشخص نبود.
کاش برای امشب، اینقدر به مهیار اصرار نمیکردم که شاهد یه آبروریزی دیگه باشم.
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت457 تیز نگاهم میکرد، لرزش دستهاش دوباره شروع شده بود. اهمیتی ندادم. با
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت458
حدس مهسان درست بود. بابا مهدی اجازه نداد که به خونه برگردیم و شب همون جا موندیم.
به اتاق مهمون نرفتم و همونجا تو اتاق مهسان موندم. میدونستم با این کارم مهیار حسابی کلافه میشه و ممکنه تا صبح خوابش نبره، ولی اهمیتی ندادم.
به ساعت نگاه کردم. از دو رد شده بود و من خوابم نمیبرد. نیم ساعتی بود که صدای قدمهای ریزی رو از توی راهرو میشنیدم. میدونستم مهیاره که کلافه جلوی اتاق قدم میزنه.
بیاهمیت چشمهام رو بستم و بالش رو کمی جابه جا کردم، ولی خوابم نبرد. پهلو به پهلو شدم ولی باز هم فایدهای نداشت.
دلیل بیخوابیم رو مشخص بود، با اینکه از دستش حسابی ناراحت و عصبی بودم، ولی دلم حضورش رو میخواست.
نفس عمیقی کشیدم. از جام بلند شدم و در رو آروم باز کردم. به طول و عرض راهرو نگاه کردم، یعنی اشتباه کرده بودم، مهیار تو راهرو نبود!
به اتاق مهمون رفتم، پتوی روی تخت به هم ریخته بود، ولی خودش نبود. به سمت راه پله رفتم، که سایهاش رو دیدم، آروم سرک کشیدم. روی پله نشسته بود و به روبرو خیره بود.
از پشت سر نگاهش میکردم، که یه دفعه سر چرخوند. قدمی به عقب برداشتم و روی پاشنه پا چرخیدم و به طرف اتاق مهسان پاتند کردم، که از پشت گرفتارش شدم. کمی تقلا کردم ولی زورم بهش نمیرسید. دوست نداشتم سر و صدا کنم، به اندازه کافی آبروریزی شده بود.
کنار گوشم هیسی گفت و من رو به اتاق مهمون برد. در رو بست و رهام کرد
- حق نداری من رو به زور اینجا نگه داری.
-کی میخواد این حق رو ازم بگیره.
به طرف در رفتم که دستش رو روی سینهام گذاشت و مانع شد. حکم مشخص بود.ـگ باید همونجا میخوابیدم. نمیذاشت من جایی برم، ولی دوست داشتم باهاش مخالفت کنم.
خیره بهش نگاه کردم. شرمنده گفت:
-معذرت میخوام که سرت داد زدم. باشه؟
چیزی نگفتم و صورتم رو برگردوندم.
- اگه تو، تو این اتاق نباشی، من خوابم نمیبره.
- فقط به خودت فکر میکنی!
- تو هم خوابت نبرده، وگرنه الان اینجا نبودی.
راست میگفت، دلیل بیقراریم فقط همین بود. چند دقیقهای کنار گوشم حرف زد و بالاخره راضیم کرد که اونجا بمونم.
صبح از خواب بیدار شدم و اولین کاری که کردم، بیدار کردنش بود. حوصله نداشتم دوباره لقمه به دست، دنبالش برم. سرسنگین بودم و حوصله شاد بودن نداشتم.
از اتاق که بیرون اومدم، با بابا رو به رو شدم. وقتی که دید دیشب کجا خوابیدم، اول کمی تعجب کرد. بعد با لبخند ریزی صبح بخیرم رو جواب داد و راهی طبقه پایین شد.
سر جام ایستادم و یه کم حرص خوردم. دست و صورتم رو شستم و به طبقه پایین رفتم. به در آشپزخونه نگاه کردم. واقعاً روم نمیشد پیش بقیه برم. همونجا روی مبل نشستم.
بغض دوباره به گلوم چنگ انداخته بود. نفسهای عمیق میکشیدم تا بلکه این بغض لعنتی بدون ترکیدن و تبدیل شدن به اشک، خودش محو بشه، ولی بیفایده بود. خیس شدن مژه هام رو حس میکردم.
با صدای مهیار سر بلند کردم.
- چرا نرفتی ...
مژههای خیسم رو که دید، بقیه حرفش رو خورد. متاسف نگاهم کرد.
-بهار، من که دیشب معذرتخواهی کردم.
از جام بلند شدم و به طرف پلهها قدم برداشتم و گفتم:
- آبرو برام نذاشتی، بعد میگی معذرت خواهی کردم.
به طبقه دوم رفتم و راهی اتاق مهسان شدم. هنوز خواب بود. باید بیدارش میکردم. دستم رو روی بازوش گذاشتم و تکونش دادم.
- مهسان، مهسان! بیدار شو.
- امروز کلاس ندارم.
-کلاس نداری، ولی باید بری دنبال کار من.
لای چشمش رو باز کرد و گفت:
-چه کاری؟
- مونا دیگه! باید پیداش کنی.
- نمی شه یه روز دیگه برم.
- نه، خواهش میکنم. همین امروز. ظرفیتم داره تکمیل میشه. امروز و فردا ست که یا خودم رو بکشم یا فرار کنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت458 حدس مهسان درست بود. بابا مهدی اجازه نداد که به خونه برگردیم و شب هم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت459
سر جاش نشست و گفت:
- یعنی در این حد!
- آره، یا مونا رو برام پیدا کن، یا اون آشنای عموت.
- عموم آدرس آشناش رو نداد، فکر کنم آشناش همون دختریه که دل عمو رو برده، ولی همین امروز میرم دنبال مونا.
کش و قوصی به بدنش داد و از جاش بلند شد.
-راستی از شوهرت چه خبر؟
پشت چشمی نازک کردم و سرم رو پایین انداختم.
- دیشب معذرت خواهی کرد.
چشم هاش گرد شد و گفت:
- دیشب اومد اینجا؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم.
صداش کمی بالا رفت و گفت:
- تو رفتی اونجا؟
با چشم به پویا اشاره کردم و جوابی ندادم. نیم نگاهی به پویای غرق در خواب کرد و صداش رو پایین آورد.
- واقعاً که بهار! تو که میدونی اون به قهرت حساسه، یه دو روز باهاش قهر کن، بلکه راضی شد و رفت دکتر، یا حداقل تنبیه بشه.
همونطور که به طرف در می رفت، گفت:
- من به خاطر خودت میگم، تو اذیت میشی، من فقط میشنوم و نهایت فقط متاسف میشم.
اینم یه راه حل بود، قهر کنم و دیگه باهاش حرف نزنم. ولی تو اینجور مواقع، مهیار به جای ناز خریدن و حرف گوش کردن، عصبی تر میشد و من چند بار این موضوع رو تجربه کرده بودم.
مهسان از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد مهیار اومد، با یه لقمه بزرگ توی دستش. لقمه رو سمتم گرفت.
لبم رو از حرص به هم فشار دادم و لقمه رو از دستش گرفتم. چون میدونستم تا اون رو به خوردم نده، نمیره.
کنارم نشست و آروم گفت:
-بهار ... من ...
وسط جمله بریده بریدهاش پریدم و تندتند گفتم:
- مهیار، من باهات قهر نیستم، عذر خواهیت رو هم قبول کردم، حالم هم خوبه، مشکلی هم ندارم. الان هم پاشو برو سر کارت، غروبم بیا دنبالم.
سر چرخوندم و به صورت پر از خندهاش نگاه کردم.
- یه دونهای بهار، دوست دارم.
جلو اومد و صورتم رو بوسید و بلند شد و از اتاق خارج شد. رفتنش رو نگاه کردم و چشمهام رو بستم و لقمه ی توی دستم رو کمی با حرص فشار دادم.
چند دقیقه بعد مهسان با دست و صورت خیس به اتاقم اومد و با دیدن لقمه توی دستم و حرص توی صورتم، لب زد:
- خدا صبر بهت بده. من اگه جای تو بودم، مهریهام رو میذاشتم اجرا و تا قرون آخرش رو هم میگرفتم و برای خودم زندگی میکردم.
دستم روی لقمه شل شد و همه بدنم یخ کرد. مهسان حولهای برداشته بود و صورتش رو خشک میکرد.
-تو چه جور خواهری هستی، مهسان؟ این چه حرفیه!
- وقتی میبینم تو اینجوری اذیت میشی، در حالی که هیچ گناهی نداری، خب ناراحت میشم.
- من تو خانوادهای بزرگ شدم، که این آخرین راه حلیِ که هیچ وقت اجرا نمیشه. به غلط و درستش کاری ندارم، ولی زن عموی من با وجود اینکه فهمید شوهرش ده سال از زندگی مشترکش رو با عشق یه زن دیگه باهاش زندگی کرده، زندگیش رو ول نکرد، تینا وقتی که از بد دلی شوهرش گفت، همه بهش گفتند زندگی بازی نیست. یه خاله داشتم که شوهرش هم خیلی بد اخلاق بود، هم تو کار خلاف، ولی همه جوره باهاش کنار اومد. مهیار من رو دوست داره، خیلی هم دوست داره، اون وقت من باهاش این کار رو کنم. اگه یه بچه رو ببینی که روی زمین افتاده و زخمی شده، نمک میاری می ریزی رو زخمش، یا دستش رو می گیری و کمکش میکنی که زخمش رو درمان کنه.
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم.
-فقط این رو بگو بهار، تا کی میخوای ادامه بدی؟ تا کی می تونی ادامه بدی؟ دو ماه و نیمه حالت اینجوری شده، اگه به سال برسه...
تو حرفش پریدم.
- تا وقتی که ... تا وقتی که دوستم داشته باشه، تا وقتی که...
مکث کردم و سرم رو پایین انداختم. مهسان گفت:
- تا وقتی که چی؟ تو دوستش داشته باشی؟
آروم گفتم:
- آره، تا وقتی که من دوستش داشته باشم.
مهسان یه تای ابروش رو بالا داد و اخمی هم چاشنیش کرد و گفت:
-یعنی دوستش داری؟
- آره، دوستش دارم، با همه دیوونه بازیهاش، با همه سخت گیریهاش، نمیدونم چرا، ولی دوستش دارم.
سر بلند کردم و به صورت پر از لبخند مهسان نگاه کردم.
چشمکی زد و گفت:
-بالاخره ازت اعتراف گرفتم.
به مهسان و لبخندش خیره بودم، که مهسان قدمی به جلو گذاشت و گفت:
-میدونی چرا دوستش داری؟
سرم رو به علامت نه تکون دادم.
- چون که دوست داشتن دلیل نمیخواد. آدم بی دلیل میتونه یکی رو دوست داشته باشه. بی دلیل پاش وایسه، بیدلیل بهش محبت کنه. بی دلیل تحملش کنه. بی دلیل کارهایی رو بکنه که به نظر دیگران بی منطقی میاد. اونوقته که به این دوست داشتن میگن عشق.
واقعا عاشق شدم؟ حامد رو اینجوری دوست نداشتم، دوستش داشتم چون حمایتم میکرد، به خاطر من جلوی همه سینه سپر میکرد. ولی مهیار رو بی دلیل دوست دارم. بی دلیل دلم میخواست کنارم باشه. بی دلیل نگرانش میشدم. بی دلیل دلم میخواست آروم باشه. اصلا کی عاشق شدم؟
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید.
متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید.
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت لبخندی سنگین زد و گفت: -خوبید سحر خانم، کوچولو خوبه؟ سحر بود. بعد
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از کنار در تمام شیشهای اورژانس به نرگس نگاه میکردم.
نرگسی که به ستون جلوی در تکیه داده بود، جایی که دستهای بارون به نوازش نیمی از بدنش مشغول بود.
پشت به من ایستاده بود و به جایی اون دورها نگاه میکرد.
دورهایی که میرسید به یه دیوار سیمانی و نردههایی سبز رنگ و بعدش یه خیابون و کلی هیاهو.
حق هم داشت.
بذر بدبختیهاش و حال الانش تو سالهایی کاشته شده بود که با آدمهایی طرف بود که نه تنها معتقد بودند که چه چیزهایی برای خودشون درسته، بلکه صلاح اون رو هم خوب میدونند.
آخرین جملهاش قبل از اینکه بخواد به پنجههای بارون پناه ببره این بود:
- همیشه منتظرم از دشمن بخورم ولی همیشه بزرگترین ضربه رو از اونی خوردم که چشم بسته دوستش داشتم.
موقع سوال و جواب پلیس نمیدونستم از ناصر هم بگم یا نه.
ناصری که به ظاهر دوست بود، یار بود و رفیق، ولی در واقع گرگی بود که با ظاهری میشگونه با همه دشمنی کرده بود.
به پلیس چیزی نگفتم.
بهترین کار این بود که صبر کنم مهراب تصمیم بگیره، اونم نه الان، وقتی که بهتر شد.
ولی بعد از رفتن پلیس برای اینکه چشمهای نرگس رو به حقیقت باز کنم، براش تعریف کردم که پدرام بهم چی گفته بود.
اینکه برادرش برای خوش رقصی جلوی چهار نفر آدمِ از خودش گندهتر، چهها که نکرده.
برای شیرین شدن پیش مادرش، از مهراب مایه گذاشته.
برای خود شیرینی جلوی پدرش، خودش رو ناجی نرگس نشون داده و در نهایت برای نگه داشتن یه دختر، که شونزده هیفده سال از خودش کوچیکتر بود، اون دختر رو دوازده سال تو عذاب وجدان نگه داشته.
باورش برای نرگس سخت بود، خیلی سخت.
بی حرف بر و بر نگاهم میکرد.
اصراری به باور کردنش نداشتم، من فقط نقل قول کرده بودم.
ولی در نهایت نگاهش رو از من گرفت و به مادرش زنگ زد.
صدای مادرش رو از اون طرف خط نمیشنیدم ولی نرگس برعکس حالت ناباور چند لحظه قبل، لبخند میزد، لبخندی که به ظاهر لبخند بود ولی در واقع فریاد بود.
- چه خبر؟ بابا چطوره؟
-کی میایید؟
-آخه زنگ زدم بگم میخوام منم بیام اونجا.
-تموم شد مامان، مهراب تموم شد برام.
نگاهم کرد.
به حرفهای مخاطبش گوش میداد.
دمهای عمیق میگرفت و بازدمهاش رو سنگین و بی صدا بیرون میفرستاد.
-کاش از اول اینو میفهمیدم.
نگاهش رو از من گرفت.
چرخید و با چند قدم ازم دور شد.
از جایی که نشسته بودم نگاهش میکردم.
نوید کنارم نشست و من نگاه از نرگس گرفتم.
-چی شد؟
-با کلانتریای که افجه تو حوزهاشون بوده تماس گرفتن، منتظر بودن ببینن چی میشه که من اومدم.
به نرگس نگاه کردم.
نمیدونستم دقیقا نگران کی باشم، سحر، نرگس، مهراب، یا دهن لقی آدمهایی که ممکن بود به عمهی پیر و مهربون من بگن که دختری که این همه سال زحمتش رو کشیده، هیچ ربطی بهش نداشته و امانت یه پسر شر و هَوَل بوده که الان روی تخت همین بیمارستان خوابیده.
چشمهام رو بستم.
وای...اگر بابا میفهمید.
-میخوای دوباره زنگ بزنم به اون شمارهای که سحر باهاش زنگ زده بود؟
نگاهش کردم.
-رد تماس زد اون سری.
-شاید این بار نزنه. شاید اون موقع دستش بند بوده.
-خب زنگ بزن.