#پارت452
نگاهش رو تو صورتم چرخوند.
حرصم گرفته بود و به خاطر هومن نمیتونستم صدام رو بالا ببرم.
بابا گفت:
-یه سوال ازت میپرسم با دقت جواب بده. صدرا خاوری میشناسی؟
مسلم بود که میشناختم ولی قرار نبود بهش بگم، مثل خودش که چیزی نمیگفت.
کلا از توضیح دادن کارها و رفتارهاش بیزار بود.
این اخلاق رو دقیقا از اون به ارث برده بودم، منم توضیح نمیدادم مگر مجبور میشدم، اونم هیچ وقت کامل نمیگفتم.
با آرامش موهای سیاه و لختم رو با دست جمع کردم و بعد رها کردم.
روی تخت به پهلو دراز کشیدم و چشمهام رو بستم.
عمرا نمیگفتم که صدرا کیه و چه کاره است. بابا نچی کرد و گفت:
-ابریشم، خیلی مهمه.
تو همون حالت گفتم:
-حرفهای منم خیلی مهم بود ولی حتی به یکیشم جواب ندادی.
صدای نفس پر صداش تو فضای اتاق خواب پیچید.
ضربهای آروم به پام زد و گفت:
-خیلی خب، پاشو بهت بگم الان برای چی اینجایی؟
طاق باز شدم و نگاهش کردم.
-برای چی؟
-اگر بهت بگم دقیقا به خاطر اون فیلمه، باور نمیکنی، ولی دقیقا تو و هومن رو به خاطر اون فیلم آوردم اینجا.
خودم رو روی تخت کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم.
-یعنی من و هومن الان توی یه جور مجازات یا تنبیه هستیم، اونم با مراقبت اون دو تا آدم اَرنَعوت!
متاسف سرش رو تکون داد و گفت:
-نه، دقیقا اینطوری نیست. دارن از هر طرف بهم فشار میارن که از یه کاری بکشم کنار، از اون طرف به دلایلی من مجبورم که اون کار رو انجام بدم.
با کمی مکث گفت:
-من غیر از تو و هومن هیچ کس رو ندارم. خواهر و برادرم سرشون به زندگی خودشون گرمه، از زن هم که...
ادامه نداد.
ادامه جملهاش این بود، از زن هم شانس نیاوردم.
میدونست گفتن ادامه جمله، اون روی من رو بالا میاره که ادامه نداد.
-ابریشم، یه جوریایی تحت فشارم. الان اومدن عکس و فیلم و جاهایی که تو و هومن میرفتید رو برام فرستادند.
میخوان یه جوری با شما تهدیدم کنند که ببین، ما همه جا دنبال اونا هستیم. اولش فکر میکردم حرفهاشون بولوفه تا اینکه فیلمهای اون مهمونی برام اومد. زنگ زدم به تو، به هومن، حتی صفا، هیچ کدومتون جواب ندادید.
با کمی مکث گفت:
- روزی که هومن از خونه زد بیرون، اولش عصبانی بودم، بعد که آروم شدم همه جا رو زیر و رو کردم که پیداش کنم.
تا بپایی که برات گذاشته بودم گفت تو با یه پسر جوون رفتی توی اون ویلا. گفت فکر کنم پسرته.
اولش باورم نمیشد که تو و هومن با هم باشید، تا اومدم و دیدم.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
بهار🌱
#پارت451 🌘🌘 یه خونه معمولی با دکوری معمولی و آدمهایی معمولی و دختری کاملا معمولی. ولی سینا دختر معم
#پارت452 🌘🌘
صبح از خواب بیدار شدم. حرفها و شرط و شروطم رو با پارسا تو ذهنم مرور کردم. صبحونه مختصری خوردم و آماده شدم.
سویچ ماشین رو برداشتم و به طرف کوچه رفتم. هنوز از در خارج نشده بودم که امیر عباس رو به روم ایستاد.
-ببخشید، فکر می کردم دختری که دوسش داره تویی!
لبخندی زدم که تلخیش رو خودم احساس کردم.
-اشکالی نداره. من هیچ کدوم از حرفهای تو رو جدی نگرفته بودم.
خواستم از کنارش رد بشم که دو باره رو به روم ایستاد.
-پس چرا حالت یه جوریه؟
-حالم برمی گرده به مشکلات خودم.
خواستم پسش بزنم که دوباره راهم رو سد کرد.
-ولی باور کن عکست رو خودم تو گوشیش دیدم. تو همین حیاط ازت انداخته بود. تازه یه عکس دیگه هم دیدم که قبلا نبود. عکس یه خانمی که خیلی شکل تو بود، ولی قدیمی.
-اون خالته. منم هیچ وقت ندیدمش. در مورد عکس منم برو به داداشت بگو، زشته آدم عکس دختر نامحرم رو یواشکی بندازه و تو گوشیش نگه داره...الانم برو کنار بزار من رد شم.
سر تکون داد و کنار رفت. ازش رد شدم.
-ولی یه جوری حرف می زد من فکر کردم تو رو دوست داره!
-اشکالی نداره امیر. سعی کن بهش فکر نکنی.
سوار ماشینم شدم و به طرف سمت آدرسی که خودم به پارسا داده بودم حرکت کردم.
مینا کاری که می خوای انجام بدی اشتباهه محضه. دارم دیوونه می شم، نیاز دارم به ارامش. چرا نمی خوای بفهمی؟ ممکنه اونجا اتفاقاتی بیوفته که آرامشت رو کامل از دست بدی. به خاطر همین دارم می رم تا شرط هام رو بگم، که اتفاقی نیوفته.
خیابونها رو یکی یکی رد کردم و به مقصدم رسیدم. گوشه ای پارک کردم و وارد کافه شدم. خیلی زود رسیده بودم ولی پارسا زودتر از من اونجا بود. دست تکون داد و من مستقیم به طرف میزی که نشسته بود رفتم. سلامی کردم و نشستم.
برای هر دو مون قهوه سفارش داد. کمی دل دل کرد و گفت:
-حدستون درست بود. سایه می گفت که میخواد تو مجلس عقدمون باشه و ما رو کنار هم ببینه.
-چی؟ عقد؟ آقای صفایی من قرار نیست همسر شما بشم. من فقط...
-می دونم، حد و حدودم رو می دونم. اون قضیه رو که یه جوری حلش می کنم. ولی با توجه به حساسیت شما به حجابتونز فکر می کنم یه صیغه محرمیت باید خونده بشه.
-قبول می کنم، ولی اینو بدونید که من همسر شما نیستم. برای اینکه مشکلم حل شه و همینطور مشکل شما دارم قبول می کنم.
-مشکلتون چیه؟
- تو مدتی که من دارم نقش همسرتون رو برای سایه بازی می کنم...یه جایی، یه خونه ای...باشه که من توش زندگی کنم. که البته آرامش هم داشته باشه. یعنی...
-متوجه شدم که شما چی می گید. باشه من قبول می کنم. فقط می مونه مساله خانوادتون.
یه کم نگاهش کردم، لب گزیدم و گفتم:
-من کسی رو ندارم...البته بی کس و کار هم نیستم ولی نمی خوام فعلا کسی مطلع بشه.
سری تکون داد و گفت:
-شرط دیگه ای هم دارید؟
-نه.
-پس من از محضر وقت می گیرم.
با حرکت سرم حرفش رو تایید کردم. پیش خدمت قهوه ها رو آورد و من نتونستم چیزی ازش بخورم. عذر خواهی کردم و از کافه بیرون اومدم.
توی ماشین نشستم و سرم رو روی فرمون گذاشتم. بغض گلوم رو گرفته بود. حماقت تا کجا مینا؟ تا کجا می خوای پیش بری؟ به وی لج کردی؟ با این کارت می خوای چی رو به کی ثابت کنی؟ زنگ بزن به پارسا و بگو که پشیمون شدی.
ماشین رو روشن کردم. دو دل شده بودم ولی به پارسا رنگ نزدم. به خونه برگشتم و تا غروب از اتاق بیرون نیومدم. مامان و بیتا به دیدنم اومدند. خاله از خواستگاری سینا براشون گفت و بیتا کلی سوال در مورد عروس داشت.
بیتا به دنبال خاله راه افتاد و مامان کنار من نشست.
-قربونت برم، مریض شدی؟ چرا اینقدر رنگ و روت پریده؟
-خوبم، چیزیم نیست.
-به بهنام گفتم که با الهام بیان اینجا وسایلاتو جمع کنن، که هفته دیگه خونه خودمون باشی. سینا داره نامزد می کنه. دوست ندارم نامزدش بیاد اینجا و تو رو تو این شرایط ببینه. الانم نزدیک چهار ماه گذشته، دیگه باید خودتو جمع و جور کنی.
-جمع و جور کنم که برگردم پیش آرش.
-حالا در مورد آرشم حرف می زنیم...بابات باهاش حرف زده. گفته سو تفاهمه. اون زنه رو اتفاقی اون روز دیده. حالا تو برگرد، در مورد اون موضوع هم وقت زیاده.
به مامان نگاه کردم. صورتم رو بوسید. هیچ حسی اون لحظه نداشتم. نه به ارش نه به مامان نه به برگشتنم و نه به موندنم.
با صدای یااله گفتن سینا، شالم رو روی سرم مرتب کردم. سینا وارد خونه شد. خوشحال بود. با مامان روبوسی کرد و مامان بهش تبریک گفت. سینا از توی جیبش جعبهای رو در آورد.
-ببینید میپسندید!
صورتش گل انداخته بود. خاله با لبخند جعبه رو گرفت و بازش کرد.
-قربونت برم، حالا می زاشتی جواب می دادن، بعد انگشتر می خریدی
-جوابشون مثبته.
-از کجا می دونی؟
-به دلم افتاده.
خاله لبخندی زد و صورت سینا رو بوسید. انگشتر دست به دست چرخید و به دست من رسید. از جعبه درش آوردم و کمی نگاهش کردم. یه چیزی قلبم رو فشار می داد.
به انگشتر نگاه می کردم.
#پارت452 🌘🌘
-من فریبش ندادم. ازش خواهش کردم.
این صدای پدر بچهام بود.
همون که بار سنگین تهمت رو روی دوشم گذاشته بود.
صدای فریاد بابا بلند شد.
- فریبش ندادی؟ فریبش ندادی؟ دختر بیست و یک ساله من با چرندیات تو راضی به این کار شده و قبول کرده.
نباید ازش میپرسیدی تو پدر و مادر داری یا نه؟ یا فقط خودت مهم بودی و برنامهات؟
صدای آقا کمال اومد.
- شما حق دارید جهانگیرخان!
- نه آقا کمال شما نمیفهمی، نمیفهمی تو بیمارستان و سردخونهها دنبال یه نشونه از ناموست بگردی یعنی چی! برات اتفاق نیوفتاده که بفهمی!
یه لحظه همه جا ساکت شد.
دوباره صدای بابا بلند شد.
-تو چی توی دختر من دیدی که بهش تهمت زدی... چی دیدی؟
- جهانگیرخان شما یه لحظه بشین. ما اومدیم اینجا مسئله رو حل کنیم.
- آقا کمال می فهمی دخترت ناپدید بشه، وقتی برمیگرده حامله باشه یعنی چی؟
- ما ا مدیم اینجا تکلیف همون بچه رو مشخص کنیم. اون بچه نوه منه. مینا هم عروسمه.
من همون موقع که فهمیدم با پارسا برخورد کردم. پارسا هم اون موقع حالش خوب نبوده و یه چیزی گفته.
سخت و سنگین گفته، ولی از دهنش در رفته.
بعدش ما هر چی دنبال مینا گشتیم و منتظرش موندیم، اتفاقی نیوفتاد.
از طریق دخترخاله زن مرحوم پارسا تا اینجا رسیدیم.
-نمی تونستید زودتر از طریق اون دختر خاله به این جا برسید؟ من چهار ماه تو این خونه شب و روز نداشتم.
- من شرمندهام، برای همه این روزها. الان هم اگر این جام، اومدم تا عروسم رو ببینم و ازش حلالیت بخواهم.
اگه بهش بگید بیاد اینجا، یا بگید کجاست، پارسا بره پیشش.
همه جا ساکت شد.
توی خودم جمع شدم.
مامان از لای در نیمه باز وارد اتاق شد.
نگاهی به من کرد. چشمهای اون هم قرمز بود.
گریه کرده بود.
-میای؟
با سر جواب نه دادم.
نمی خواستم برم.
مامان نگاهش رو به بیرون از اتاق داد و با سر به حاضرین توی سالن جواب منفی داد.
- مینا خانوم، دخترم! اگه بتونی یه دقیقه بیای!
این کمال بود که من رو مخاطب قرار میداد. دوباره اشک تو چشمم جوشید.
- اگه نیای من میام.
اشک هام رو پاک کردم. مامان کنارم نشست.
- مینا جان، کاری بوده که خودت کردی. اون پدر بچته! چه بخوای، چه نخوای، مجبوری باهاش کنار بیایی.
از جام بلند شدم.
شالم رو روی سرم مرتب کردم.
اشک هام رو پاک کردم و به طرف سالن رفتم.
سرم پایین بود. سر بلند کردم و تو چشمهای آقا کمال نگاهی کردم.
پارسا و آقا کمال ایستاده بودند و بابا با اخم نشسته بود و به روبرو نگاه میکرد.
بهزاد و بهنام نبودند.
وضع پارسا حسابی آشفته بود.
سعی می کردم گریه نکنم، ولی مگه می شد.
دوباره بدنم لرزش گرفته بود.
کمال نگاهی به پارسا کرد و پارسا قدمی جلو اومد.
سلام کرد. روم رو برگردوندم.
-مینا خانم من اونروز یه خورده زیاده روی کردم.
تیز تو چشم هاش نگاه کردم.
- یه خورده؟ تو اگه یه نفر در مورد خواهر خودت اینجوری زیادهروی کنه چیکار می کنی؟
سرش رو پایین انداخت.
- من برای عذرخواهی اومدم.
- بار سنگین یه حرفایی رو عذرخواهی سبک نمیکنه.
آقا کمال گفت:
-دخترم، پارسا تو حال خودش نبوده، حرفهای اطرافیان هم بیتأثیر نبوده.
تو ببخش. به هر حال پارسا پدر اون بچه است.
نمی تونستم ببخشم، ولی اینکه پدر بچه ام پارسا بود رو نمی تونستم منکر بشم.
چیزی نگفتم و آقا کمال گفت:
- امروز که حالت مساعد نیست، ولی به شریفه خانم می گم فردا برات وقت بگیره، با پارسا برای کارهای پزشکی اون بچه و خودت برید.
باز هم چیزی نگفتم و کمال ادامه داد:
- البته با اجازه پدرت.
نگاهی به بابا کردم.
با اخم به پارسا نگاه میکرد. کمال رو به بابا گفت:
- با اجازتون ما مرخص می شیم. فقط شماره خودتون رو بدید که من بتونم زمان دکتر رو با شما هماهنگ کنم.
بابا از جاش بلند شد. پارسا به من نگاه می کرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف اتاق رفتم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت451 روی صندلی عقب سانتافه مهراب نشسته بودم و بی هیچ دلیلی به آینه جلوی م
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت452
یه نمای کهنه با نمای یه کافی شاپی قدیمی که حالتی خوفناک بهت میداد.
از همین جا خطوط موازی روی دیوار و چند تا گیتار شکسته که از در و دیوار آویزون بود رو میشد دید و کلی نت موسیقی پخش و پلا روی دیوار.
با پیاده شدن حسین، مهراب ریموت رو زد و منتظر من و حسین موند. کنارش ایستادیم و با هم وارد کافیشاپ شدیم.
مرد پشت پیشخوان مهراب رو میشناخت. صمیمی تحویلش گرفت.
مهراب من رو نشون داد و گفت:
-موردی که گفتم ایشونه.
مرد جوون ابرو بالا داد:
-بفرمایید توی اون اتاق.
به ورودی اتاقی که نشون میداد نگاه کردم. یه در چوبی، سوخته و قدیمی و البته بسته.
مهراب قبل از اینکه قدمی بردارم، حسین رو نشون داد و گفت:
-رضا جان، اینم با یه تیم بفرست تو، تجربه اولشه.
مرد به حسین نگاه کرد. لبخند زد و گفت:
-ایشونم سفارشیه؟
مهراب با همون لبخند سر تکون داد. مرد به حسین اشاره کرد و یه راهرو نشونش داد و گفت:
-یه گروه چهار نفره دارن میرن تو، شمام سفارشی باهاشون برو. توی اتاق شماره یک.
چیزی روی میز رو فشار داد. خم شد و گفت:
-پدرام، گروه رو پنج نفره ببر تو، یه نفرم الان داره میاد.
حسین به راهرو نگاه کرد. آب دهنش رو قورت داد و رو به مهراب گفت:
-تنها باید برم؟
مهراب به شونهاش زد.
-یعنی مردش نیستی؟
حسین پف کرد. مهراب دوباره به راهرو اشاره کرد. حسین با حالتی که کمتر ازش دیده بودم به اون سمت قدم برداشت.
مهراب که از رفتنش مطمئن شد، رو به مرد گفت:
-کشش بده تا ما حرفامون تموم شه.
مرد کلیدی رو زد و در سوخته همون اتاق باز شد. مهراب در رو با دستش نشونم داد.
منظورش این بود که به اون اتاق برم.
آب دهنم رو قورت داد. فضا همین طوری ترسناک بود و اون اتاق هم با اون شکل و شمایل خارجیش، به دلم وحشت بیشتری انداخت.
مرد جوون متصدی یا همون رضا، گفت:
-اتاق انتظاره، معمولا کسی تو نوبت باشه اونجا میمونه، شمام اونجا باشید تا رییس بیاد باهاتون حرف بزنه.
به رضا نگاه کردم و اون اضافه کرد:
-فقط همین اول یه چیزی رو بگم، اگر حواستون رو قراره جمع نکنید یا به اندازه کافی منظم نیستید، به نظرم دنبال یه کار دیگه باشید، رییس ما وسواس فکری و رفتاری داره. آدم مضخرفیه در کل، یه گند دماغیه که لنگه نداره. ما هم از ناچاری تحملش میکنیم.
مهراب خندید:
-بهش میگم چیا پشت سرش گفتی.
-ای بابا، از کار بی کار میشم که مهراب خان!
مهراب دوباره در اتاق رو نشونم داد و رو به رضا گفت:
-یه دو تا قهوه بیار تا ببینم میشه ندید گرفت این حرفهات رو پشت سر رییس یا نه.
نمیدونم به چه حسابی، ولی به سمت اتاق حرکت کردم. صدای قدمهای مهراب رو هم پشت سرم میشنیدم.
وارد اتاق شدیم. دور تا دورش رو مبل سیاه و سفید چیده بودند. کلا فضای اتاق از دو رنگ پیروی میکرد و رنگ دیگهای وجود نداشت.
صدای بسته شدن در، مثل یه جرقه عمل کرد.
رنگ سیاه و سفید، گیتارهای شکسته روی دیوار کافی شاپ و اون خطهای موازی و نتهای پخش و پلای موسیقی، رییس وسواسی.
حتی رضا و پدرام. همونی که یکـبار محدثه میگفت که شنیده که مهراب بهشون از پشت تلقن فحش میداده. درست یادم نیست، ولی انگار با رضا حرف میزده و به پدرام دری وری میگفته.
برگشتم و به مهراب که جلوی در ایستاده بود خیره شدم. به صندلیها اشاره کرد و گفت:
-بشین.
حواسم به در بود. نه دستگیرهای داشت و نه قفلی که بشه ازش خارج شد.
حسین رو دک کرده بود، نکنه بلایی سرش بیارن.
گیر افتاده بود یا...
مهراب به سمت مبلها رفت و روی مبل سیاه تک نفرهای نشست. به مبل سفید روبروش اشاره کرد.
-بشین.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت451 بالاخره بعد از شنیدن تمام شرط و شروطهای مهیار مبنی بر اینکه نباید
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت452
به در حیاط که رسیدم، چند تا نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم.
هیچ وقت فکر نمیکردم کشیدن زبونه در اینقدر لذت بخش باشه.
ماشین رو دقیقا جلوی خونه پارک کرده بود و مامان مهری هم توش نشسته بود. ولی چرا صندلی عقب؟
سلام کردم و خواستم کنارش بشینم که اجازه نداد و به صندلی جلو اشاره کرد. این زن همیشه اصرار داشت که من و پسرش رو کنار هم ببینه.
ماشین به حرکت در اومد و من از ذوق چشم هام رو بستم. مامان مهری آدرس میداد و مهیار هم مسیر رو طی میکرد.
بالاخره رسیدیم. به تابلوی بزرگ طلایی رنگ آرایشگاه نگاه کردم.
-پسرم، دو ساعت دیگه بیا دنبالمون.
- کاری ندارم، همین جا می،مونم تا برگردید.
-اذیت نمیشی؟
- نه، پویا رو هم نگه میدارم.
مامان پیاده شد. دستم به دستگیره در نرسیده بود که گفت:
-صبر کن.
ته دلم خالی شد. نکنه پشیمون شده باشه. بهش نگاه کردم.
-همین جوری داری میری؟ مگه پول داری؟
نفس راحتی کشیدم و سرم رو به معنای نه تکون دادم. کارتش رو جلوم گرفت و رمزش رو گفت. با لبخند کارت رو گرفتم و خواستم که پیاده بشم که دوباره اسمم رو صدا کرد. برگشتم.
- موهات رو کوتاه نکن.
- کوتاه نمیکنم.
-رنگش هم نکن.
- خیالت راحت. فقط صورتم رو تمیز میکنم.
دو دل بود. میدونستم اگه همین الان پیاده نشم، پشیمون میشه.
با یه حرکت سریع، در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. پویا میخواست همراهم بیاد که مهیار گرفتش و نذاشت.
با سرعت به طرف آرایشگاه رفتم و در رو هم پشت سرم بستم. مامان مهری زودتر از من وارد آرایشگاه شده بود و روی یه صندلی نشسته بود.
آروم رفتم و کنارش نشستم. چند دقیقه بعد خانومی تقریباً همسن مامان، بهمون نزدیک شد. مامان به احترامش بلند شد و من هم به تبعیت ازش همین کار رو کردم.
-به به! سلام خانم دکتر! قبلا زود به زود از ما یاد میکردید!
- سلام مهتاب جون. خوب هستید؟
زن نیم نگاهی به من کرد و گفت:
-معرفی نمیکنی این خانم خوشگله رو؟
مامان دستش رو از دست مهتاب کشید و روی بازوی من گذاشت و گفت:
-بهار، عروسمه.
مهتاب دستش رو به طرف من دراز کرد و با هم دست دادیم.
- خوش اومدی، عروس خانم. خوشبخت بشی!
-ممنون.
مهتاب دستش رو آروم کشید.
نگاهش رو بین من و مامان مهری چرخوند و گفت:
- حالا امرتون؟
- دخترم میخواست صورتش رو اصلاح کنه.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
- الان ساغر کارش تموم میشه. چند دقیقه منتظر بمونید.
نشستیم. سر چرخوندم و به مامان مهری گفتم:
- پس شما خودت کاری نداری؟
-نه، من کاری ندارم.
-وای، تو رو خدا ببخشید. مزاحم شما هم شدم.
- چه مزاحمتی! تو برای من مثل مهسان میمونی.
تو دلم پوزخندی زدم. مهسانی که آزادی نداره و تو حبس گرفتار شده. افکارم رو به زبون نیاوردم.
چند دقیقه ای گذشت که دختری جوون صدام کرد و ازم خواست روی صندلی مخصوص آرایش بشینم.
شال رو از روی سرم برداشتم و کاری رو که خواسته بود، انجام دادم. دختر جوون کارهای اولیه رو انجام داد و به دور گردنش نخ بست. مبارکی گفت و مشغول کار شد.