eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از چند ثانیه تازه انگار یادش افتاد که قرارمون چی بوده. شروع کرد به آی و وای! منم دنباله سر و صدای اون رو گرفتم. -بی وجدان مگه نمی‌بینی حالش بده، این پسر تنها وارث خانواده اصلانیه، خوبه محافظید، چرا نمی‌فهمید، زود با پدرم باید حرف بزنم، اگر اتفاقی بیوفته تو مسئولی. سیا که بین آی و وای هومن و سر و صدای من مونده بود بلند گفت: -باشه، باشه. صبر کنید. گوشی رو از جیبش بیرون کشید. اونی که شکل جان سینا بود بالاخره از جاش تکون خورد و ایستاد. تا حالا فقط ناظر نمایش بود. به طرف سیا رفتم. دست به طرفش دراز کردم. -بده گوشی رو. نگاهش رو از موبایلش برنداشت و گفت: -دارم تماس می‌گیرم. اگر موبایل رو بهم نمی‌داد نمی‌تونستم به مادرم یا صفا زنگ بزنم. جلوتر رفتم تا گوشی رو قاپ بزنم که با زرنگی عقب رفت. نگاهم کرد و گفت: -می‌زارم رو اسپیکر. وا رفته نفس سنگینی کشیدم، تیرم به سنگ خورده بود. البته بد هم نبود کمی با پدرم حرف بزنم، بلکه بهم می‌گفت اینجا چه خبره. صدای بوق تماس بلند شد و بعد صدای پدرم تو فضای اون خونه غریب پیچید. -الو، چیزی شده؟ -نه قربان، گویا پسرتون حالش خوب نیست. دخترتون هم خیلی نگرانه. -سیا، من بهت گفتم که دخترم زیادی جلبه، حواست خیلی بهش باشه. اخم کردم و گفتم: -دستت درد نکنه بابا، قشنگ آبروی من رو گذاشتی به حراج. من جلبم؟ بابا که انگار انتظارش رو نداشت کمی مکث کرد و گفت: -ابریشم گوشی رو بردار. سیا گوشی رو به طرفم گرفت. بهم برخورده بود. گوشی رو نگرفتم و تو همون حالت گفتم: -هومن شکمش درد می‌کنه، دیگه حرفی نمی‌مونه. -ابریشم، الان فقط تو می‌شنوی؟ با پشت پلک نازم شده نگاه از گوشی گرفتم و به طرف دری که فکر می‌کردم اتاق خواب باشه رفتم. صدای مرد رو می‌شنیدم. -گوشی رو نگرفت. فکر کنم ناراحت شد. صدای مرد رو پشت سرم می‌شنیدم. -خانم اصلانی، پدرتون... در رو محکم بستم. اتاق خواب مربوط به یه زن و شوهر بود. لب تخت دو نفره نشستم و با لب و لوچه آویزون به پنجره خیره شدم. همیشه همین طور بود، من جلب بودم، حرف گوش نکن بودم، اصلا دوست نداشتنی ترین زن دنیا من بودم! زنی که حتی پدرش هم اعتقاد داشت که طبیعی نیست.
از هر طرف که می‌رفتم به بن بست می‌خوردم. دور و برم پر از مردهای قدرتمندی بود که زورم به هیچ کدومشون نمی‌رسید. تنها سلاحم زبونم بود که مجبور به غلاف کردنش شده بودم. بابا هم طبق معمول کوتاه بیا نبود، کار خودش رو می‌کرد و تا آبروی من رو پیش صفا نمی‌برد بی خیال نمی‌شد. به پیشنهاد بابا مثلا آروم شده بودم، ولی توی دلم ولوله بود. ولوله‌ای که می‌گفت همه زندان‌های دنیا، حتما یه راه در رو داشت. فعلا روی نزدیک‌ترین مبل به بابا نشسته بودم. به دستور خودش هم، یکی از همون مردهای قلچماق، یه لیوان آب دستم داده بود. اولش می‌خواستم لج کنم، یا مثلا لیوان آب رو روی لبتاب بریزم، یا تو صورت همونی که لیوان رو دستم داد. اما مگه فایده‌ای هم داشت؟ پس یه جرعه ازش خوردم تا فکرم از این داغ‌کردگی خلاص بشه و بتونم یه راه در رو پیدا کنم. راه در رویی که پدرم رو مجبور کنه که کاری به صفا نداشته باشه. به در ورودی آپارتمان نگاه کردم. اگر تیز و بز عمل می‌کردم، تو زمان مناسب می‌تونستم فرار کنم. اون دو تا محافظ با اون هیکل‌های گنده‌اشون بعید بود بتونند دنبال من بیان. تا تصمیم بگیرند که از جاشون بلند شن، من از میدون آزادی هم رد شده بودم. به فکرم لبخند زدم. این از مزایای ریزه بودن بود. هر چند من خیلی هم ریز نبودم ولی هر چی بودم از این مردها کوچکتر بودم. لیوان آب رو روی میز گذاشتم. یوسفی، لبتاب رو به طرف پدرم گرفت و گفت: -قربان، مدارک و اسناد ایناست. پروژه لبنان که نادری به عنوان رزومه کاری شرکتش، ارائه داده، همه‌اش سند سازیه. برای اینکه بتونند به طرف آلمانی بگن که ما سابقه پروژه خارجی داریم و تو مزایده یه امتیاز داشته باشند. پدرم لبتاب رو گرفت. -ببینم. یوسفی با توضیحات بیشتر، سعی تو فهموندن مطالب به اصلانی بزرگ رو داشت و من حواسم به در بود. -در واقع پروژه لبنان یه پروژه کوچیک و شکست خورده برای یه مهندس تازه کار فرانسویه، که رها شده بوده و نادری پیداش کرده. پروڗه رو از اون فرانسویه به قیمت خیلی مفت خریده، مدارک مالکیت رو خیلی ماهرانه تغییر داده و الان هم دلیل جلو بودنش از شرکت ما همینه. -یه نسخه از این مدارک رو بفرست برای آلمانیا، یکیش رو هم بفرست برای قرایی. بزار بدونه که من ساکت ننشستم و حواسم به کاری که ازم خواسته هست. یه نسخه‌اشم برای رو کم کنی بفرست برای نادری. قرایی دیگه کی ‌بود؟ از وقتی که اینجا نشسته بودم، هزار تا اسم شنیده بودم. قرایی، نادری، قربانی، قادری... بابا لبخند کجی زد و گفت: -برای نادری از طرف شرکت ایمیل کن. بنویس «بکش کنار.»
شب با تمام فکر و خیالات من تموم شد و روز دیگه ای شروع شد. امروز با یاسین کلاس داشتم. خوشحال بودم که تونستم مادر پارسا رو قانع کنم که من به درد پسرش نمی خورم و اینجوری شر سایه هم از سرم کنده می شد. حاضر و آماده سویچ عروسک نقره ایم رو برداشتم و به طرف حیاط رفتم. سینا هنوز با شیشه خورده هایی که دیشب با لگد خودش ایجاد کرده بود، درگیر بود. با دیدنم ایستاد. کمی سر تا پام رو نگاه کرد. -کجا می ری؟ نگاهی به کفشهام که جلوی در بود کردم. -بیرون. -مینا من ازت خواهش کردم که دیگه آموزشگاه نری. همونطور که پا توی کفشهای اسپورت بدون پاشنه ام می کردم، گفتم: -منم قبول کردم و الانم نمی رم آموزشگاه. -پس کجا می ری؟ جلوش صاف ایستادم. گیر دادنهای سینا گاهی واقعا کلافه ام می کرد. -ای بابا. یه کاری نکن دوباره یه حرفی بزنم که هم خودم عذاب وجدان بگیرم، هم تو ناراحت شی. گفتم نمی رم آموزشگاه دیگه. یه کم نگاهم کرد و گفت: -تو کارهای پیش بینی نشده زیاد انجام می دی. به خاطر همین نگرانتم. چند بار جمله چرا نگرانمی تا جلوی زبونم اومد و من پسش زدم. -می رم یکی از دوستام رو ببینم. -دوست؟ دوست پیدا کردی؟ -آره، یکی دو ساعت دیگه هم بر می گردم. سویچ رو توی دستم جا به جا کردم. - درست رانندگی کن. لبخندی زدم و گفتم: -چشم جناب سروان. صحبت با سینا هر جوری که بود بهم انرژی داد و من رو از اون حالت کسلی و خستگی در آورد. ولی هنوز روحم خسته بود. سوار ماشین شدم. نزدیک مهر بود و خیابون ها پر از کیف و دفتر و لوازم مدرسه. خیابونها پر از رفت و امد بود و ترافیک حسابی سنگین. بالاخره به مقصد رسیدم و طبق روال هر بار کلاسم رو با یاسین برگزار کردم. راه افتاده بود. دیگه کمتر لجبازی می کرد. تقریبا با هم دوست شده بودیم. کلاسم تموم شد. برعکس هر روز سایه نبود. لبخند رضایت به لبم اومد. بالاخره کوتاه اومده بود. از شیرین خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم. از راه پله پایین اومدم و هنوز زبونه در رو نکشیده بودم که با صدایی که اسمم رو می گفت به عقب برگشتم. -خانم مشیری؟ پارسا بود. متعجب نگاهش کردم و اون بهم نزدیک شد. -می‌خواستم چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم. هنوز تو شوک بودم. فکر می کردم که از شر این خانواده خلاص شدم و حصور پارسا خط بطلانی بود رو این خیال خامم. بهم نزدیک شد و دستش رو از کنارم رد کرد و زبونه در رو کشید و بازش کرد. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: -آقا پارسا من وقتم خیلی محدوده. با دستش به بیرون اشاره کرد و گفت: -قول می دم خیلی طول نکشه. از در خارج شدم. سویچ رو توی دستش چرخوند و به ماشینی اشاره کرد. -ببخشید، ولی من سوار ماشین شما نمی شم. خودم ماشین دارم. اگرم که براتون سخته که همین جا بگید. نگاهی به اطرافش کرد و گفت: -پس بریم سوار ماشین شما بشیم. ریموت رو زدم و به ماشین اشاره کردم. هر دو روی صندلی عقب نشستیم. پارسا برای حرف زدن کمی دو دل بود. باید اب پاکی رو روی دستش می ریختم. -اقا پارسا، من هم به همسرتون گفتم، هم به مادرتون. من به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم. مخصوصا با مردی که خودش همسر داره. -منم از شما نمی خوام که همسرم باشید. -پس الان با من چی کار دارید؟ من فکر می کردم که... -می دونم که شما چی فکر می کردید، اما من چیز دیگه ای می خواستم بگم. منتظر و سوالی نگاهش می کردم و اون هنوز تو زدن حرفش دو دل بود. بالاخره بعد از کمی سکوت لب باز کرد: - من می خواستم از شما خواهش کنم چند وقتی نقش همسرم رو برای سایه بازی کنید. -چی؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت446 هرچی مظلومیت داشتم، ریختم تو صورتم و یک قدم ازش فاصله گرفتم و لب ح
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 _سلام. ابرویی بالا داد و جواب سلام بی حال من رو با انرژی داد. کیفش رو دستم داد. نسبت به کادوی توی دستش هیچ عکس العملی نشون ندادم. به طرف آشپزخونه می رفتم که با صداش متوقف شدم. _ کجا می ری؟ _ یه چیزی بیارم بخوری. _ نمی خواد چیزی بیاری. یه دقیقه بیا بشین. با بی میلی رفتم و کنارش جایی که اشاره می کرد، نشستم. جعبه رو به سمتم گرفت و امر به باز کردن کرد. نفسم رو سنگین بیرون دادم و جعبه ی کادو شده رو گرفتم و با حرص پوست روش رو پاره کردم. با دیدن عکس های روی جعبه حرکت دستم کند شد. سر بلند کردم و به لبخند مهیار نگاه کردم و با هیجان بقیه کاغذ رو پاره کردم. جعبه رو تو دستم کمی جابه جا کردم و ناباورانه درش رو باز کردم. موبایل برام خریده بود؛ یه موبایل با قاب سفید. نمی دونستم چی بگم. واقعا راضی شده بود، یا من داشتم خواب می دیدم؟ لبهام به خنده باز شده بود و گیج بودم. موبایل رو برداشتم و به صفحه ی یک دست سیاهش خیره شده بودم. _ روشنش کن، سیم کارت هم داره. لال شده بودم و نمی دونستم چه جوری تشکر کنم. شادی رو تو تک تک سلول های صورتم حس می‌کردم. این یه پیشرفت بزرگ محسوب می‌شد، برای مهیار و صد البته من. _ من...چیز...من...من... _ نمی خواد چیزی بگی، فقط دیگه اخمو نباش. خب، مهیار به هدفش که همون خر کردن من بود رسیده بود و من کوتاه اومده بودم و با این شیء کوچیک، از اون حالت اخم و عصبانیتم خارج شده بودم.