eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم‌هاش برق زد. پشت دستش رو به کف دست دیگه‌اش کوبید و گفت: -عیول! اصلا معلوم بودا. و بعد پرسید: -بابا می‌دونه؟ با لبخندی ریز جواب دادم: -یه چیزهایی بو برده. رفته جیک و پوک صفا رو هم در آورده. حتی بهم هشدار هم داد که مثلا لیاقتت خیلی بیشتر از اونه. -مامانت چی، اونم می‌دونه؟ ابرو بالا دادم و گفتم: -الان شد سه تا سوال. حواست هست؟ -اینا همه‌اش تو قالب یه سوال بود. دستش رو تکون داد و گفت: -خب تو بپرس. سوال زیاد بود ولی کدوم رو می‌پرسیدم. از منوچهر می‌پرسیدم؟ از نقشه سوری؟ از مدارکی که سوری می‌گفت؟ به صورت شاد هومن که با سکوت من گرد غم روش می‌نشست نگاه کردم و به خنده‌ای که آروم آروم داشت محو می‌شد. الان وقت سوال پرسیدن نبود. آه کشیدم و گفتم: -هومن، من درکت می‌کنم. زانوهاش رو بین حلقه دستهاش جمع کرد. کاری رو که کرده بود، من هم انجام دادم. حالا هر دو با زانوهای جمع شده به امواج دوست نداشتنی دریا خیره بودیم. سکوت بینمون رو من شکستم. -یادمه وقتی مامانم و بابا اولِه دعواشون بود و مامانم درخواست طلاق داده بود، بابا از من به عنوان اهرم فشار استفاده می‌کرد تا مامان رو برگردونه. چهار چشمی مراقب من بود و نمی‌ذاشت مامانم من رو ببینه. اون موقع‌ها من اینجوری نبودم، کلا تو سکوت بودم. یه هفته شد ده روز و بعدم دو هفته و من مامانم رو ندیدم. بچه بودم، دلم خیلی براش تنگ می‌شد. یه شب به بابا گفتم که مامانم رو می‌خوام. بغلم کرد گفت من هستم، بعد من اصرار کردم و کارم کشید به گریه و جیغ و داد. یواش یواش بابا عصبانی شد و گفت فکر کن مامانت مرده، اون اگه تو رو می‌خواست نمی‌رفت. اون شب من تب کردم، اولش بابا نفهمید ولی وقتی مدت تو اتاق موندنم و سر و صدا نکردنم زیاد شد، اومد و دید من حالم خوب نیست. همه کار کرد که من تبم بیاد پایین ولی نیومد. تبم خیلی بالا رفته بود که زنگ زد به عمه پروین. عمه جوابش رو نداد. یعنی گوشی رو برنداشت، اون موقع قهر بود باهاش. یهو بغلم کرد و سوار ماشین شدیم. اولش فکر کردم قراره بریم دکتر، ولی من رو مستقیم برد پیش مامانم. کمی ساکت شدم و بعد ادامه دادم: -تبم از غصه بود، چون تا مامانم رو دیدم خوب شدم. سه چهار روز گذشت، بابا اومد دنبالم. وقتی اومد، من بدون مقاومت باهاش برگشتم، می‌دونی چرا؟ نگاهش کردم. داشت شن‌های ساحل رو با حرکت مچ پاش جا‌به جا می‌کرد. - چون دلم براش تنگ شده بود.
بالاخره پدر رویا رفت. بهزاد چشمکی به من زد و من و بابا رو تنها گذاشت. -چکی رو که می‌خواستی، نوشتم دادم به بهزاد. -دستت درد کنه بابا، ولی چرا نزاشتی بهزاد پولش رو بهت بده. -حالا منم سهیم باشم، چه اشکالی داره؟ -آخه این ... -آخه نداره. همین که تو این خانواده رو پیدا کردی و برای حل مشکلشون قدم گذاشتی اجر خودت رو می‌بری. چیزی نگفتم. -خودت خوبی؟ خونه ملی اذیت نمی شی؟ -خوبم. چرا باید اذیت بشم؟ -به هر حال اونجا یه پسر جوون نامحرم هست. هر چند که من به سینا از چشمای خودم بیشتر اعتماد دارم. ولی به هر حال... -به من اعتماد نداری؟ یکم نگاهم کرد و گفت: -چرا همیشه می‌خوای یه چیزی درست کنی و خودتو باهاش اذیت کنی؟ -چرا هیچ وقت منو قبول نداری؟ -این حرفا چیه می زنی مینا؟ تو پاره تن منی! از رگ و ریشه منی! مگه می شه آدم پاره تنش رو قبول نداشته باشه؟ توی اون خونه تو و سینا بهم محرم نیستین. می دونم سینا چشمش پاکه، ملی خانومم هست. اما بازم همونه. ساکت شد. منم چیزی نمی گفتم. چشمم روی میز چرخید و به یه شی آشنا رسید. اخم کردم و چند بار خوب نگاهش کردم. بابا گفت: -مینا...تو یه زن جوون و قشنگی. اگر من می گم بیا خونه خودمون برای اینه که بتونم مواظبت باشم. دست دراز کردم و خودکار گرون قیمتی که خیلی هم آشنا بود رو از روی میز برداشتم. -این مال آرشه. با این خودکار چه قرار دادی باهاش امضا کردی که الان داری مفادش رو اجرا می کنی؟ خودکار رو روی میز گذاشتم و ایستادم. -منو ببین بابا. من دخترتم، یادت میاد؟ ولی آرش هیچ نسبتی باهات نداره. بهرام خان با اون همه قلدریش داره برای پسرش تلاش می کنه، تو چرا هیچ تلاشی برای من نمی‌کنی؟ همه فکرت شده منو برگردونی پیش آرش. بابا می‌دونی من آرش رو تو چه وضعیتی دیدم؟ می‌خوای برات تعریف کنم؟ کیفم رو از روی صندلی برداشتم و به طرف در چرخیدم و گفتم: -به آرش بگید، منو فراموش کنه. من هیچ وقت اون صحنه رو با نوشین یادم نمی‌ره. با وجود اون صحنه هم نمی‌تونم هیچ وقت باهاش زندگی کنم. دستگیره رو گرفتم. -یه چیز دیگه هم یادم نمی‌ره. امضاش پای وکالت طلاق. در رو باز کردم که صدای بابا متوقفم کرد. -عطی خانوم حالش خوب نیست. بابا رو نگاه کردم. -عمه آرش رو می‌گم. ممکنه دیگه از جاش بلند نشه. -بابا ترفند خوبی نیست! -ترفند نیست دخترم. عطی خانم همیشه تو رو خیلی دوست داشت. فکر می‌کنم یه عیادت ساده بتونی بری. از دفتر بیرون اومدم. بهزاد روی یکی از صندلی های توی سالن اصلی نشسته بود. بلند شد و به طرفم اومد. -چی شد؟ -چک الان پیشته؟ -آره. -بیا بریم چک رو بدیم به مادر هلیا. الان که دیره. فردا می ریم بانک، پنج تومن نقدی می گیریم، نقدی می دم به بابا. -پس قبول نکرد. -نه، ولی منم قبول نمی‌کنم...راستی عمه عطی واقعا مریضه؟ -منم شنیدم. -وقت می کنی یه روز با هم بریم عیادتش؟ -می خوای بری رشت؟ -اون به من خیلی لطف کرده، نمی تونم نرم. -باشه. من فعلا بی کارم. هر وقت تو خواستی بریم... ابرو بالا داد و به حالت تحکمی گفت: -فقط راننده منم. -باشه بابا راننده تو. لبخندی زدم و ادامه دادم: -اصلا من صندلی عقب می شینم که تو قشنگ حس کنی که راننده منی. -هی من هیچی نمی گم تو پرو می شیا. -میای بریم چکو بدیم یا نه؟ سویچ رو بالا گرفتم و با لبخندی مرموز گفتم: -راننده هم تو. چپ چپ نگاهم کرد. -خیلی خب بابا. نمی شینم عقب. می شینم روی صندلی کنار راننده که همه فکر کنن که ماشین مال توعه و یه دختر خوشگل رو تور کردی. سویچ رو گرفت و گفت: -یکی طلبت. بهت می گم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت428 -کافیه مردم محله این وسط بفهمن که شناسنامه شیرین سفیده دیگه واویلا!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تو ورودی بخش سونوگرافی ایستاده بودم و به شهرام و ثریا نگاه می‌کردم. شهرام آروم حرف می‌زد و ثریا با اخم. نمی‌شنیدم چی بهم می‌گن ولی ثریا لبهاش رو جمع کرده بود و چشم‌هاش رو درشت و به شهرام زل زده بود. با اون قیافه طلبکار انگار منتظر یه جواب بود. -عذر می‌خوام، می‌رید کنار! برگشتم و به مردی که پشت سرم ایستاده بود و قصدش عبور از دری بود که من سدش کرده بودم نگاه کردم. کنار رفتم. سالار روی صندلی‌های ردیف شده کنار دیوار نشسته بود. به طرفش رفتم. نگاهم کرد و گفت: -نوبتشون نشد؟ سر بالا انداختم و کنارش نشستم. از دیشب توی بیمارستان سر پا بود و خستگی و خواب آلودگی از سر و روش می‌ریخت. به روبروش خیره شد و شروع کرد به غر زدن. -خوبه ما از دیشب اینجا بودیم و این همه آدم جلومونن! چشونه مردم! نفر سی و سوم آخه! منم خسته بودم. کمرم رو که صاف می‌کردم، از ستون فقراتم تا زانوم تیر می‌کشید. -بیمارستان دولتیه دیگه! تو دعا کن بچه‌اش سالم باشه. سرش رو به دیوار تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. -دیشب که شهرام اومد پیشت، چیزی نگفت؟ تو همون حالت گفت: -چی مثلا؟ جمله‌اش که تموم شد نگاهم کرد. شونه بالا انداختم و گفتم: -هر چی! مثلا در مورد خودش و ثریا. دست رو به صورتش کشید و گفت: -تا صبح بغل گوشم حرف زد، تا همین الان که از مطب دکتر زنان اومدید بیرون و گفت خودم می‌برمش سونوگرافی، داشت حرف می‌زد. خوب شد که تو نگفتی خودم می‌برمش، وگرنه باید اون کارت روانشناسه رو که تو دیشب بهش دادی و گفتی دکتر داده، اونو می‌گرفتم و خودمو بهش معرفی می‌کردم. خندیدم: -چی می‌گفت حالا؟ سرش رو دوباره به دیوار تکیه داد: -دنبال راه حل بود. -به جایی هم رسید؟ -نه، حالا هنوز نمی‌دونه ثریا مهریه بزاره اجرا، پای خونه ارثی وسط میاد. از دیشب هی می‌چینه و بهم میریزه. نفسم رو آه مانند بیرون دادم. منم دیشب هیچ راهی پیدا نکرده بودم. انگشت‌هام رو یکی در میون تو هم انداختم و بهشون خیره شدم. ثریا هم بعد از رفتن شهرام، کلامی باهام حرف نزد که بفهمم با شهرام چی بهم گفتند. -یعنی واقعا هیچ راهی نیست! به سمتش چرخیدم و گفتم: -نمی‌شه اون خونه رو بده اجاره، بره یه جا اجاره کنه که مثلا دو تا واحد جدا داشته باشه؟ با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: -خوبی سپیده؟ کنایه‌اش رو گرفتم و گفتم: -خب اگه موتورشو بده، اون خونه‌ام اجاره بره، پول پیش یه خونه دو طبقه یا دو واحد کنار هم در میاد دیگه! -دستت تو خرج نیستا. ما خودمون اگه مهراب کمکمون نمی‌کرد مگه می‌تونستیم از اونجا بلند شیم و یه جای دیگه رو بگیریم! -ما می‌خواستیم بفروشیم، اون می‌خواد اجاره بده. به سمتم چرخید و گفت: - خونه کبری خانمو تو دیدی؟ هنوز زیر گچ خونه، کاهگل داره. کبری خانم هر وقت می‌شینه می‌گه پنجاه سال پیش که اینجا رو می‌ساختیم، حاجی سه متر سیمان ریخت تو پی خونه، از بتن سفت‌تره، ولی امیر که بالا می‌دوعه، پایین انگار زلزله اومده. دست به هر جاش بزنی، یه جا دیگه‌اش می‌ریزه. -بالاخره یکی پیدا می‌شه اونجا به بودجه‌اش بخوره و اجاره‌اش کنه دیگه! -آره پیدا می‌شه، ولی اونی که بودجه‌اش به اون خونه داغون بخوره، پول درست درمون نمی‌ده که. بعد شهرام باید بره خونه دو طبقه بگیره، اونوقت اجاره خونه می‌تونه بده شهرام؟ همین الانش که اجاره نمی‌دن، تو خرجشون موندن. سر عمل زانوی مادرش، هنوز داره قسط می‌ده به قرض‌الحسنه. یکم به چهره آفتاب سوخته‌اش نگاه کردم و گفتم: -خب اگه شیرینم بیاد پیششون، خرجشون یکی می‌شه ... - شیرین کجا بیاد؟ گفتم بهت دیشب که شیرین قرص اعصاب می‌خوره. اخلاق کبری خانمو نمی‌دونی؟ الان می‌خواد هر روز یه جریانی با شیرین درست کنه. -آخه نمی‌شه که اینطوری، یه راهی باید باشه که ما داریم اعتراض می‌کنیم... با حرکت و دست و سرش ساکتم کرد و گفت: -دیشب شهرام همه این راهها رو رفت. تهش رسید به اینکه اگه شوهر شیرین آزاد بشه خیلی چیزا حله. اونم که زنه رضایت نمیده، باید چادر گدایی سرمون کنیم بریم یه قرون یه قرون پول جمع کنیم که چکا پاس شن، اون آزاد شه. به صندلی تکیه دادم و گفتم: - موندم چرا این شیرین رفته زن یکی شده که زن داشته. می‌زاشت اونا طلاقشون کامل شه بعد دیگه! با انگشتش چشمهاش رو ماساژ داد و گفت: -حماقت که شاخ و دم نداره.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 ‌ #پارت428 چند دقیقه بعد یه پرستار اومد و باند سرم رو عوض کرد. کارش که تموم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهبد یه کمی ‌اونجا موند. بعد با یه عذرخواهی کوچیک رفت. مهیار لحظه ی آخر ازش تشکر کرد؛ به خاطر اینکه پویا رو نگه داشته بود. به کمک مهسان لباس هام رو پوشیدم. به ساعت نگاه کردم، ده و نیم بود. رو به مهسان گفتم: تو مگه ساعت یازده کلاس نداشتی؟ _ حالا یه دفعه هم که من می خوام نرم، تو به همه یادآوری کن. _ آخه برای چی؟ _ الان تو کجا می خوای بری؟ _ خونمون دیگه! _ نشد، تو میای خونه ی ما. الان اگه تو بری خونه تون، کی می خواد ازت مراقبت کنه. ولی اونجا مامان هست، خاله گلاب هست. بعد به خودش اشاره کرد و با غرور گفت: من هستم. _ فکر نمی‌کنم مهیار راضی بشه. _ راضیش می کنم. موبایلش رو برداشت و شماره‌ای رو گرفت. _ به کی زنگ می زنی؟ _ به مامان. تنها کسی که می تونه مهیار رو راضی کنه. گوشی رو کناره گوشش گذاشت. _ الو، سلام مامان. _ مامان، به مهیار زنگ بزن، بگو بهار رو بیاره خونه ی خودمون. الان بهار بره خونه ی خودشون، باید پاشه کار خونه بکنه. کسی هم نیست مواظبش باشه. _ پسرت رو نمیشناسی؟ اخلاق نداره آدم باهاش حرف بزنه. _ بهار خوبه. _ مهیار رفته دارو هاش رو بگیره. _ باشه. _ خداحافظ. گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت: امشب خونه مایی. چیزی نگفتم. خودم دوست داشتم که اونجا باشم. خونه حوصله ام سر می رفت. چند دقیقه بعد مهیار به کیسه‌های دارو وارد شد. سر تا پای هر دومون رو از نظر گذروند. به مهسان طولانی تر نگاه کرد. کنجکاو شدم و سرم رو چرخوندم. روسریش رو بیش از حد سفت کرده بود. چشم غره ای بهش رفتم و به گره روسریش اشاره کردم. وقتی که دیدم اهمیتی نمی ده، جلو رفتم و خودم روسری رو براش درست کردم. _ قرار نیست خفه بشی، فقط کافیه درست سر کنی. _ والا به خدا از ترسم، یه وقت می زنه مثل پریا، دهنم رو پرخون می کنه. با یادآوری پریا د قرار ملاقاتی که مدعیش بود، اخمهام توهم رفت. دروغ گفته بود. مطمئن بودم دروغ گفته، ولی چرا دلم شور می زد. سوار ماشین شدیم. بابا مهدی هم با ما همراه شد. خیلی خسته بود و توی ماشین خوابش برد. بعد از گذر خیابان ها، بالاخره به خونه رسیدیم. خاله گلاب خونه رو پر از بوی دلچسب اسفند کرده بود. حس خوبی داشتم. چقدر خوبه که آدم یه خانواده داشته باشه، که دوستش داشته باشند. کنارشون احساس امنیت کنه، وقتی خوشحالی باهات بخندند، وقتی ناراحتی باهات همدردی کنند. برای عوض کردن لباس مجبور بودم به طبقه ی بالا برم. مهیار خیلی آروم پشت سرم حرکت می‌کرد. دستش رو دوطرف نرده ها گذاشته بود و مثل یه دیوار پشت سرم راه می اومد. پویا هم چند تا پله جلوتر بود. دلم می‌خواست یه کم مهیار رو اذیت کنم. پا شل کردم و دستام رو روی سرم گذاشتم. به کسری از ثانیه دو طرف پهلوم رو گرفت. نگران بهم نگاه کرد، وقتی لبخندم رو دید، چشم غره ای نثارم کرد و ولم کرد. چند بار دیگه هم این کار رو کردم و همین عکس العمل رو نشون داد، با تفاوت اینکه به جای چشم های نگران، با لبخند نگاهم می کرد. نزدیک اتاق رسیدیم که برگشتم و خیلی جدی بهش گفتم: شما چی می خوای دنبال دختر مردم راه افتادی؟ فاصله ات رو حفظ کن آقای محترم. ابروهاش بالا پرید و با تعجب و کمی لبخند گفت: از این کار ها هم بلدی؟ _ از چه کاری حرف می زنید شما. عقب بایستید و شان خودتون رو حفظ کنید. کمیسر تا پای من رو نگاه کرد و با چشم های ریز شده نگاهم کرد و گفت: شانم رو حفظ کنم؟ سری تکون دادم و خواستم چیزی بگم که یه دفعه تو هوا معلق موندم. هینی گفتم محکم گردنش رو چسبیدم. _چی شد خلع سلاح شدی؟ دستم رو روی سرم گذاشتم. _ آخ، یه دفعه بلندم کردی. سرم درد گرفت. آروم و نگران زمین گذاشتم و لب زد: معذرت می خوام، نمی دونستم اینطوری می شی. سرم رو بالا گرفتم و یریع وارد اتاق شدم و در رو قفل کردم و گفتم: کی خلع سلاح شد، من؟ آقای محترم برو دنبال ناموس خودت. دو تا ضربه به در زد و گفت: باشه من رو گول می زنی، بالاخره که دستم بهت می رسه. صداش شاد بود. دیگه استرس نداشت. _ الان این تهدید بود. _ بله، تهدید بود. در رو باز کردم وبا به چشم نگاهش کردم. _دلت میاد من رو تهدید کنی؟ در رو هل داد و اومد داخل و گفت: هر کی بهار رو تهدید کنه، روزگارش زمستونی می شه. من رو تو آغوشش کشید و بوسه ای به پیشونیم زد. به چشم کبودم نگاهی کردو لب زد: می دونی چقدر من رو ترسوندی؟ نگاهی به چشم های فرشته ی کوچولوی مراقبمون انداختم و لب زدم: پویا داره نگاه می کنه. ازم فاصله گرفت و به پویا نگاهی کرد. _واقعا نمی دونم ناراحت باشم که با ننه ات نرفتی، یا خوشحال باشم؟