بهار🌱
#پارت560 🌘🌘 دستش رو دور شونم انداخت و منو به خودش چسبوند و آروم گفت: -جهانگیر تو این سالها باهات مه
#پارت561 🌘🌘
روز سوم بود که توی اون خونه بزرگ، بدون حضور مادرشوهر و پدرشوهر م زندگی میکردیم.
شیر حنا رو آماده کرده بودم. حنا رو توی بغلم گرفتم و شیشه رو آروم توی دهنش گذاشتم. لبهاش موقع می زدم خیلی خواستنی می شد و از اینکه تو چشم هام زل می زد، حس خوبی بهم دست می داد. تمام مدت با لبخند نگاهش می کردم.
آرش تلویزیون روشن کرده بود، ولی تمام حواسش به من و حنا بود. اسمم رو صدا زد و این باعث شد نگاه من از چشم های خاکستری و سیاه حنا گرفته بشه. بله ای گفتم.
-یادمه قبل از این که بریم تهران، گفتی چند تا شرط داری برای اینکه مامان حنا باشی. نمی خوای بگی؟
به چشم های حنا نگاهی کردم و گفتم:
- من که دیگه مامان این خانم خوشگله شدم، ولی اگه چیزهایی که می گم قبول نکنی، چشماتو در میارم.
خندید.
- شرط زوری؟
شونه ای بالا دادم و نگاهش کردم. تلویزیون رو خاموش کرد و روی مبل جابجا شد.
- می شنوم این شروط اجباری رو!
شیر حنا تموم شد. شیشه رو از دهنش در آوردم و روی پام نشوندمش. از خودش صدا درمیآورد. لباسش رو مرتب کردم و صورتش رو بوسیدم و رو به آرش گفتم:
- ببین آرش، یه مادر مسئول تربیت بچه است، مسئول تمیزی و مراقبت و غذاش و خیلی چیزای دیگه، مامانت الان که سعی داره من و حنا رو به هم نزدیک کنه، خودشو کنار می کشه، اما من اونو می شناسم، نمی تونه دخالت نکنه، نه اینکه شیشه خورده داشته باشه، از مهربونی زیاد نمی تونه دخالت نکنه. من انتظار دارم،محکم و مردونه وایسی و بگی مادر حنا میناست.
یکم سکوت کرد. شونه هاش افتاده بود و خیره نگاهم می کرد. تقلای حنا برای ایستادن زیاد شده بود. جوری نگهش داشتم که بتونه روی پاهام بایسته و رو به پدرش ادامه دادم:
- من و مامانت داریم تو یه خونه زندگی می کنیم. این بچه قرار نیست همیشه اینقدری بمونه. این که من یه چیزی بگم، مامان یه چیزی، بچه دو هوا می شه. دلم می خواد به مامانت به هر زبون و روشی که خودت می دونی، بگی که مسئول حنا میناست.
دماغش رو خاروند و گفت: مینا سختش کردی! من چه جوری بگم؟
- اگه نمی تونی بگی، مستقل شو. خونه جدا بگیر. خود به خود همه چیز درست می شه.
- سخت ترش کردی که!
- این همه آدم دارن جدا از پدر و مادرشون زندگی می کنن، من و تو هم یکیشون، سخت نیست. تازه من که دارم می گم برو با سیمین حرف بزن، اگه نمی تونی زندگیت رو جدا کن.
یکم فکر کرد و گفت:
-همین؟
- همینم نمیتونی اجرا کنی.
-من با مامان حرف می زنم، قول می دم، بعدی رو بگو!
نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم:
- من خودم خوب می دونم که خون من تو رگای این بچه نیست، ولی حتی اگر تو حتی یک بار... آرش بازم می گم فقط یک بار، این قضیه رو به روی من بیاری، مثلاً بگی بچه خودمه، به تو ربطی نداره، یا یه چیزی شبیه اینا که معنیش همین بشه، ول می کنم می زارم می رم یه جایی که دست هیچ احدی بهم نرسه.
اخم کرد و گفت:
- چرا تهدید می کنی؟ یعنی چی می رم؟
-آرش جان، جنگ اول به از صلح آخر!
پوفی کرد و گفتم:
-دیگه می مونه مسئله هویت حنا، که به وقتش باید بدونه مادرش کیه. حتماً براش خیلی سخت می شه، ولی حقشه. می خوام به سحر زنگ بزنم، بگم چند تا عکس از نوشین بیاره اینجا، که به مرور نشون حنا بدم، بعد از آنکه در مورد نوشین شنید براش غریب نباشه.
ابرویی بالا دادم و با تهدید گفتم:
- اما...اما...اگر بفهمم تو به اون عکسا نزدیکم شدی، از ده قدمیش ردم شدی، خودم کورت میکنم.
- امروز چرا چش و چار منو نشونه گرفتی؟
- از همین اول می گم که بدونی عاقبت کار چی می شه. آخه سری پیش نگفتم، نتیجه اش این شد که یه سال گریه کردم.
با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
- همه حرفات باید ختم بشه به اون یه سال دیگه!
- حق ندارم؟
بهار🌱
#پارت561 🌘🌘 روز سوم بود که توی اون خونه بزرگ، بدون حضور مادرشوهر و پدرشوهر م زندگی میکردیم. شیر
#پارت562 🌘🌘
چیزی نگفت و به روبرو خیره شد.
پستونک حنا رو برداشتم و به طرف آشپزخونه رفتم. روی زمین افتاده بود، پس باید شسته می شد. بعد از شستن اون رو توی دهن حنا گذاشتم. به غذا سری زدم و به سالن برگشتم.
روی زمین نشستم و بالشی روی پام گذاشتم و حنا رو رو خوابوندم. خوابش می اومد و چشمهاش رو می مالید، ولی در مقابل خواب مقاومت میکرد،
سر بلند کردم و رو به آرش گفتم:
- راستی یه روز هم باید بریم برای حنا خرید کنیم.
نگاهم کرد.
- خرید چی؟ لباس که تازه گرفتم براش.
- تخت و کمد و وسایل سیسمونی.
مکثی کرد و گفت:
- می تونی تا آخر این ماه صبر کنی؟
- تا آخر ماه، چرا؟
- یه کاری هست، تحویل بدم ببینم چقدر تهش می مونه. بعد با هم می ریم هرچی خواستی به سلیقه خودت بگیر.
به چشم های خمار حنا نگاه کردم که دیگه کم کم داشت بسته می شد، زیر لب گفتم:
- سیسمونی با خانواده دختره!
می دونستم مامان زیر بار هم چنین درخواستی نمی ره. حسرت آوردن سیسمونی همیشه به دلم می مونه.
بلندتر گفتم:
-آرش، پول منم هست.
چپ چپ نگاهم کرد و با اخم گفت:
- حالا هی منو حواله بده به اون پول. نگفتم خوشم نمیاد اسم اون پول رو بیاری. آخر ماه دستم پول میاد دیگه!
- چرا عصبانی می شی؟ فقط خواستم یادآوری کنم اون پول هم هست!
- دیگه یادآوری نکن. خودم میدونم اون پول هست.
جوابی ندادم و سرم رو پایین انداختم. حنا کامل خوابش برده بود. آروم آروم تکونش می دادم تا خوابش عمیق بشه. آرش نزدیکم اومد. صورتم رو بوسید.
-هر چی که گفتی رو تخم چشمم، تا اونجایی که از دستم بر بیاد انجام می دم، از من ناراحت نشو، اون پول مال توعه، نمی خوام حروم هرزش کنی.
کنارم نشست.
- می دونستی حنا شناسنامه نداره!
- چرا تا حالا اقدام نکردی؟
- نمیدونم، دست و دلم نمی رفت. ولی فردا مدارکش رو می برم و براش شناسنامه می گیرم. اسم تو رو هم می زنم به جای مادر.
با تعجب نگاهش کردم و ارش ادامه داد:
- تو مادرشی دیگه! مادر مگه فقط به کسی می گن که یه بچه رو به دنیا آورده؟ تو براش زحمت می کشی و دوستش داری، پس جای اسم مادر تو شناسنامه حنا حق توئه!
به حنا نگاه کرد و پشت دستهاش رو کمی نوازش کرد و گفت:
- این شام آماده نشد؟
- چرا آماده است، برو میزو بچین، منم الان میام.
- دیگه اومدی نسازی، تقسیم مسئولیت کردیم. توی خونه با تو، بیرون با من!
- از صبح خونه ای، یکم کمک کنی چی می شه؟
از جاش بلند شد و به طرف حیاط رفت.
- از دستشویی اومدم می خوام سر میز بشینم.
با چشم های درشت نگاهش کردم.
- آرش...!
- آرش، آرش نداریم، کارخونه پای توعه.
از در سالن بیرون رفت. نفسم رو سنگین بیرون داد و حنا رو روی زمین گذاشتم و از جام بلند شدم.
گویا چاره ای نبود. باید میز رو خودم می چیدم. یاد گرفته بودم که نباید سر هر موضوعی لج کرد.
#پارت563
شام رو با آرش خوردم و شب رو کنار خانوادهام به صبح رسوندم.
صبحونه رو خورده بودیم که صدای باز شدن در خونه اومد. از پنجره به حیاط نگاه کردم. سیمین و بهرامخان در حالی که چمدون هاشون رو روی زمین می کشیدند، به طرف در سالن می اومدند.
نمی دونستم به خاطر سیمین خوشحال باشم، یا با وجود بهرام خان ناراحت!
در هر صورت باید برای استقبال میرفتم. حنا روبغل کردم و به در این سالن نزدیک شدم که در باز شد و بهرامخان وارد خونه شد.
سلامی کردم؟ کمی به من و حنا نگاه کرد و جوابم رو داد. پشت سرش سیمین وارد خونه شد و سلام گرمی کرد، جلو رفتم و باهاش روبوسی کردم.
-رسیدن به خیر! خوش گذشت؟
-معلومه که خوش گذشت، می شه آدم تا اصفهان بره و بیاد بعد خوش نگذره؟
چمدون رو کنار دیوار گذاشت و حنا رو از من گرفت. بوسه ای به صورتش زد و رو به من گفت:
-حسابی بهش رسیدیا، بچه لپ درآورده.
لبخند زدم و گفتم:
- بشینید یه چایی بیارم، خستگیتون در بره.
از پیشنهادم استقبال کرد و به آشپزخونه رفتم و دو تا لیوان چای ریختم و به سالن بر گشتم.
سیمین با حنا مشغول بود. سینی چایی رو روی میز گذاشتم و روی مبلی کناری سیمین نشستم.
سیمین با حنا بازیمی کرد، ولی نگاه حنا به من بود. سیمین رو به حنا گفت:
- فسقلی، چهار پنج روزه منو ندی، کلا منو یادت رفت؟
دست به طرف حنا دراز کردم. مشتاق نگاهم می کرد و برای اینکه توی بغلم بیاد دست و پا می زد. سیمین حنا رو به طرف من گرفت.
- تورو می خواد.
حنا رو گرفتم و سیمین در حالی که دسته ی لیوان چایی رو توی دستش می گرفت، گفت:
- الان باید حسودی کنم، یا خوشحال باشم؟
لبخندی زدم و حنا رو توی بغلم گرفتم. متوجه نگاههای بهرام خان شدم لبخندم رو جمع کردم و از جام بلند شدم و گفتم:
-اگه کارم داشتی صدام بزن، خیلی وقته که پوشکش حنا رو عوض نکردم. بچه اذیت می شه.
سری تکون داد و من راهی طبقه بالا شدم. وارد اتاق شدم. حنا رو روی تخت گذاشتم.
پوشاک حنا رو تازه عوض کرده بودم، ولی اصلا حوصله بهرام خان رو نداشتم. به حنا نگاهی کردم. انگشتش رو توی دهنش گذاشته بود و من رو نگاه می کرد.
- من چطوری پدربزرگ تو رو تحمل کنم؟ کاش بابات راضی می شد می رفتیم تو یه خونه مستقل.
کنارش دراز کشیدم و گفتم:
- اگه می دونستم مهتاب قراره طلاق بگیره و پدربزرگت می خواد توی این خونه بمونه، عمرا قبول میکردم که بیام اینجا زندگی کنم، فکر کردم همه چیز مثل قبله ولی...
به سقف نگاه کردم و گفتم:
- خدایا، چرا من همیشه باید یه اما و اگه توی زندگیم باشه؟ اگه بهرام خان باشه، اگه بهرام خان نباشه!
نفسم رو سنگین بیرون دادم. چاره ای نداشتم، باید حضور این مرد رو تحمل می کردم.
با صدای زنگ موبایل از جام بلند شدم و به موبایلم که روی میز کناریم بود، نگاهی کردم. آرش بود.
گوشی رو برداشتم و تماس رو برقرار کردم و الویی گفتم.
- سلام عشقم!
- سلام، مامان تو بابات اومدن.
- می دونم، همین الان با مامان حرف زدم. زنگ زدم بگم یه کار جدید گرفتم.
- مبارک باشه، ولی تو از کی تا حالا کار جدید می گیری زنگ می زنی می گی؟
- از وقتی که قرار شد برای دخترمون سیسمونی بخریم.
لبخندی به کلمه دخترمون زدم و به حنا نگاهی کردم و گفتم:
- پیش پرداخت گرفتی؟
- آره.
- همیشه می گفتی پیش پرداخت هزینه مواد اولیه کار می شه.
-حالا اونو یه کاریش می کنم. پس بعد از ظهر آماده باش که با هم بریم وسایل بخریم. هرچی دوست داری و فکر می کنی لازمه.
لبخند زدم و گفتم:
- باشه، پس قبلش زنگ بزن.
خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردم.
بعد از ظهر آرش تماس گرفت و من مشغول آماده کردن خودم و حنا شدم.
مانتو پوشیده و آماده توی سالن نشستنم. سیمین نگاهم کرد و گفت:
- جایی قرار برید؟
باورم نمی شد، آرش به سیمین نگفته بود. این رو باید یه پیشرفت تو شخصیت آرش تلقی میکردم. من و آرش قرار بود کاری انجام بدیم، بدون اینکه اون قبلش به سیمین بگه.
- آره، قراره بریم برای حنا وسایل بگیریم.
ابرو بالا داد و گفت:
- کمد و تخت و وسایل بچه دیگه؟
سری تکون دادم. کنارم نشست، کمی فکر کرد و گفت:
-طرح و رنگ خاصی مد نظرته؟
- نه، بریم ببینم چیا هست.
دیگه چیزی نگفت. اگر بهش تعارف بزنم حتما همراهم میاد، ولی ترجیح دادم ساکت بمونم. واقعا لازم بود که آرش کمی از پدر و مادرش فاصله بگیره.
طبق قرارمون آرش تک زنگی به موبایلم زد و من از جام بلند شدم.
- ببخشید سیمین جون، آرش دم در منتظرمه.
لبخندی زد و گفت:
- میخوای حنا رو نگه دارم؟
اگه بدون حنا میرفتم، حتماً راحتتر بود، اما باز هم مقاومت کردم. باید نشون میدادم که این زندگی منه. و منم ترجیح میدم که مستقل باشم.
- نه، می برمش.
خداحافظی کردم و به طرف کوچه رفتم.
#پارت564
با خوشحالی سوار ماشین شدم و همراه خانواده ام به طرف بازار حرکت کردیم.
توی راه سعی می کردم از سیمین و حسش صحبت نکنم، تا عذاب وجدان آرش رو بیدار نکنم. چون ممکن بود دیگه این کارش رو تکرار نکنه.
هر چیزی که فکر میکردیم برای یه بچه خریدیم؛ کلی وسیله سفید و صورتی.
خرید برای حنا خیلی لذت داشت و من با تمام وجود این کار رو دوست داشتم.
تا شب توی بازار چرخیدیم و شام رو هم توی یه رستوران سنتی خوردیم و به خونه برگشتیم.
سیمین ازمون استقبال کرد. کلی سوال پرسید و تمام وسایلی رو که خریده بودیم رو با دقت نگاه کرد.
کمد و گهواره حنا چند روز دیگه می اومد. توی اون چند روز وقت داشتیم تا اتاق قدیمی آرش رو خالی کنیم و برای حنا آماده اش کنیم.
چند روز گذشت گهواره و کمد رو آوردند. اتاق رو آماده کرده بودیم و برای اینکه دل سیمین هم خوش باشه، اجازه دادم پرده اتاق حنا رو انتخاب کنه.
همانطور که حدس میزدم، سیمین خیلی مایل بود تو کارهای من و حنا دخالت کنه و میدونستم این مطلب تو ذاتشه. سعی می کردم همه چیزم به وقت و به موقع باشه و تا اون جایی که میتونستم اجازه ندم سیمین کاری انجام بده. یاد گرفته بودم همه چیز با سر و صدا و حاضر جوابی درست نمی شه.
همون طور که حدس میزدم، بهرام خان توی اون خونه موندگار شد. دفتر مرکزی کارش تهران بود و گاهی به اونجا سر می زد و از همون رشت مراقبت کارها بود. حجم کارهایش رو کم کرده بود و بیشتر وقتش رو تو خونه میگذروند.
سعی میکردم خیلی اطرافش نباشم، ولی گاهی لفظی با هم درگیر میشدیم و این وسط آرش بود که نقره داغ میشد.
آخر ماه بود که سینا زنگ زد و ازم خواست که برای مراسم عقد و عروسیش، چند روزی رو به تهران برم. به آرش گفتم و چند روز بعد هر دو به تهران رفتیم.
یک روز رو در تجریش سپری کردم، ولی نمیدونم این چه حسی بود که من رو به سمت وحید میکشید. پس باقی روزها رو تو خونه بابا وحید گذروندیم.
وحید از حضور من و عروسی پسرش خیلی خوشحال بود. هر کاری که از دستش برمیاومد، انجام میداد.
توی این چند روز برای سینا و ستاره خرید کردیم. لباس عروس و خنچه دیدیم و با تالار عروسی هماهنگ کردیم.
پدر ستاره سختگیر بود و اجازه نمیداد ستاره با سینا با هم تنها بشند. پنجشنبه بود و توی خونه وحید نشسته بودیم. ناهار رو آماده کرده بودم و سفره انداخته بودم.
آرش رو صدا زدم. بابا وحید با دست و صورت خیس از حیاط وارد خونه شد. نگاهی به سفره انداخت و گفت:
- از وقتی تو اومدی، این خونه رنگ و بوی زندگی گرفته.
آرش لبخندی زد و گفت:
- همینه دیگه، تو خونه ای که زن باشه، زندگی جریان داره، مخصوصا اگه اون زن مینا باشه!
لبخندی زدم. همه رو سر سفره دعوت کردم. وحید دست و صورتش رو خشک کرد و کنار سفره نشست.برای خودش غذا کشید که گفتم:
- چرا زن نمیگیری بابا؟
دستش تو هوا خشک شد و نگاهم کرد.
- فکر نمیکنم هیچ زنی برام سولماز بشه!
-خب سولماز نمیشه، ولی مریم، معصومه، سمیه یا هر اسم دیگهای که میشه!
سکوت کرد و برای خودش غذا کشید. به حنا نگاه کردم. دمر به سمت سفره خوابیده بود و برای اینکه خودش رو به سفره برسونه دست و پا می زد.
لبخندی زدم و از روی زمین برش داشتم. برای برداشتن وسایل سفره تقلا میکرد و اصلا بدش نمیاومد که همه چیز رو بهم بزنه.
-شیطون شدیا!
روی پا گذاشتمش و رو به وحید گفتم:
- شما فقط رضایت بده، من به مامانم میگم یکی رو برات پیدا کنه.
قاشقش رو پر از برنج پرکرد و گفت:
- امروز پنجشنبه است، می خوام برم سر خاک مادرت، تو هم میای؟
خاک مادرم؟ سولماز؟
به ارش نگاه کردم و آرش گفت:
- چرا که نه، ما هم می آییم.
تپش قلبم بالا رفته بود. چرا خودم بهش فکر نکرده بودم.
برای حنا فرنی درست کرده بودم. با یه قاشق کوچک آروم آروم توی دهنش می گذاشتم و به مادر جوون مرگم فکر میکردم. نتونستم چیز زیادی بخورم، غذای حنا رو دادم و برای اینکه آرش پاپیچم نشه، چند قاشق هم غذا توی دهن خودم گذاشتم.
سلام و وقت بخیر خدمت همه دوستان و همراهانم💞💞 آسیه علیکرم هستم
رمان فراتر از خسوف به پارتهای پایانی نزدیک میشه.
از امروز روزی یک پارت از رمان جدید رو به نام عروس افغان در کانال داریم که ساعتش میوفته برای بعد ازظهرها که به محض تموم شدن رمان فراترازخسوف، رمان جدید جاش رو پر کنه.
فقط نکتهای که باید بگم اینه که، پارت گذاری رمان جدید به سخاوت گذشته نیست و چون خیلی تو نوشتن این رمان جلو نرفتم، نهایت روزی دو تا پارت بتونم بزارم. روزهای جمعه و تعطیلات رسمی هم که پارت نداریم.
رمان عروس افغان یه رمان اجتماعی و عاشقانهاست که از زبان دو تا خواهر به نامهای سحر و سپیده بیان میشه.
امیدوارم مثل همیشه همراهم باشید و از خوندن این رمان هم لذت ببرید.
#عروسافغان
#پارت1 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
یک دسته، دو دسته، سه، چهار...
عمه هنوز داشت دسته سبزی گوشه حیاط خالی میکرد.
ظاهر ماجرا نشون میداد که قصدش اینه که به تمام مهمونهای شهرستانی و غیر شهرستانی، توی این چند روز فقط قرمه سبزی بده.
به هر حال کم خرج تر از مرغ بود و مورد پسندتر برای مردهای فامیل. زنها هم که به جهنم، همین که هست.
-سفیده، سفیده!
سفیده. میتونست بگه سپیده، مطمئن بودم، چون میدیدم که حرف «پ» رو به راحتی بیان میکنه و به سپیده گفتن که میرسید، از قصد «ف» میگفت.
-اون لگن قرمزه رو از بالای حموم بیار پایین. کیلیت انبارم بیار.
منظورش کلید بود. بلندتر فریاد زد:
-سفیده!
برای جلوگیری از بالا رفتن صداش برای سفیده بعدی بود که کیلیت و کلید رو بی خیال شدم و صدام در اومد.
-چشم!
به دستههای سبزی رها شده روی چادر شب پهن شده وسط خونه با بدبختی نگاه کردم و برای سلامت انگشتهای بیچارهام و وقت گرانبهام که قرار بود برای پاک شدن این سبزیها هدر بره، عزاداری کردم.
متنفر بودم از هر غذایی که توش سبزی داشت و من فلک زده رو مجبور میکرد، به ساعتها نشستن و پاک کردن و خرد کردن و سرخ کردن.
توی حیاط رو از حد فاصل پرده کنار رفته از پنجره سالن، با چارچوب آهنی و زنگزدهاش نگاه کردم.
عمه چادر سیاه خال خالش رو دور کمر جمع کرده بود. نیمی از هیکل گوشتی و تپلش توی کوچه بود و باقیش توی حیاط.
چشم از حیاط گرفتم و یواشکی به صفحه موبایلم نگاهی انداختم.
کلید انبار که دست سالار بود و اون لگن قرمز رو هم میرفتم میآوردم.
فعلا نویسنده محبوبم پارت جدید داده بود و من باید قبل از دست زدن به این نخالههای بی خاصیت سبز رنگ، اون رو میخوندم.
از دیشب منتظر بودم و نمیتونستم بیشتر صبر کنم. باید هر طور شده بود فضایی برای خوندن یواشکی پارتم پیدا میکردم.
دستشویی گزینه خوبی بود، ولی عمه دقیقا کنار در دستشویی ایستاده بود و قطعا پشت در ثانیه شمار میگذاشت و اگر بیشتر از صد و بیست ثانیه موندنم اونجا طول میکشید، در زنگ زده سرویس رو از لولا در میآورد.
کل خونه هم که سر تا تهش دو وجب نمیشد. جای دیگه هم ...
با ورود شخص جدید به حیاط، کمی کنجکاو شدم.
هیکل چادر به سر، هیکل ثریا بود و چادر گل نارنجی روی سرش، حدسم رو تأیید میکرد و حضور پر از شیطنت پسرش، روی حدس قطع به یقینم، یه مهر «درست حدس زدیِ» درشت میزد.
عمه مشغول حرف زدن با ثریا شد.
با وجود ثریا حالا دیگه وقت داشتم. به طرف اتاق خواب رفتم. در چوبیِ پر از جای مشت لگد رو باز کردم و با احتیاط بستم.
جایی ایستادم که اگر در باز شد، کمتر تو دید باشم و فرصت کنم تا موبایلم رو پنهان کنم، که اگر میون این همه کار، مچم رو با این موبایل میگرفتند، حسابم با کرام الکاتبین بود.
از این پارت جذاب هم که نمیشد گذشت. داستان به جاهای حساس رسیده بود و پسر داستان در آستانه اعتراف به عشق قرار داشت.
پشت به در اتاق و رو به کمدی که تنها سهمم از کل این خونه بود، ایستادم.
جملات عاشقانه رو تند تند میخوندم. اینقدر احساساتی شدم که ناخواسته سرم رو به کمد تکیه دادم و محو عشق جاری توی پارت شدم.
فقط دیالوگ ها رو میخوندم که بفهمم چی شده، بعدا برمیگشتم و با دقت دورهاش میکردم.
ماجرا به اوجش رسیده بود که یهو در باز شد. موبایل رو بدون وقفه و بی صدا بین دیوار و رختخواب فرو کردم و برگشتم.
بابا بود. نفس راحتی کشیدم. با این یکی تا حدی میشد کنار اومد.
وارد اتاق شد و در رو بست. نگاهی به پنجره انداخت و بعد نگاهی به وضعیت من. چشم باریک شدهاش میگفت که میدونم چه غلطی داشتی میکردی.
به پنجره اشاره کرد و گفت:
- به عمهات چیزی نگو، خب؟
نعشه بود که اینجور صورتش گل انداخته بود و قصد داشت از دست عمه مصی فرار کنه. ولی اینکه صبح میگفت ذرهای مواد نداره و همه جونش تو خماری داره میسوزه.
بابا منتظرم نموند که من حرفش رو تایید کنم. به سمت پنجره رفت.
پنجره خیلی بالاتر از قد بابا بود، تقریباً چسبیده بود به سقف، و از بد ماجرا تو خونه همسایه بغلی باز میشد.
لامصب معماری که نبود، شاهکار بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
آرامش نه عاشق بودن است...
نه گرفتن دستی که محرمت نیست!
نه حرف های عاشقانه و قربان صدقه های چند ثانیه ای...!
آرامش؛ حضور خداست، وقتی در اوج نبودن ها نابودت نمیکند...!
وقتی ناگفته هایت را بی آنکه بگویی میفهمد...
وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس کنی...
غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری...
وقتی مطمئن باشی با او..
هرگز...
تنها...
نخواهی بود...!
آرامش یعنی همین.
تو بی هیچ قید و شرطی خدا را داری....!!
بهار🌱
#پارت564 با خوشحالی سوار ماشین شدم و همراه خانواده ام به طرف بازار حرکت کردیم. توی راه سعی می کرد
#پارت565 🌘🌘
بعد از ظهر آرش بسته خرمایی خرید و همراه وحید سوار ماشین شدیم. وحید آدرس قبرستان رو به آرش میداد و آرش تو جاده های تهران حرکت میکرد.
بغض کرده عقب ماشین نشسته بودم. بالاخره ماشین پارک شده و همه با هم پیاده شدیم. آرش حنا رو از بغلم گرفت. وحید جلو می رفت و من و آرش پشت سرش قدم بر میداشتیم.
سنگ های سیاه و سفید کاشته شده روی زمین رو نگاه میکردم. ناخواسته تاریخ مرگ و تولد هک شده روشون رو می خوندم و باسن مادرم مقایسه میکردم. وحید بطری آبی توی دستش گرفته بود و هر از گاهی به من و آرش نگاهی می کرد.
بالاخره ایستاد و به سنگ قبر سفیدی خیره شد. به اسم سولماز که روی سنگ حک شده بود نگاه کردم. زانوهام شل شد و کنارش نشستم. دستی روی سنگ کشیدم و خاکش رو با دستم پاک کردم و روی صورتم کشیدم. نمی فهمیدم چی کار می کنم، ولی دلم می خواست بود و من رو در آغوشش می گرفت.
تو کی هستی، کی هستی که من تو رو ندیدم و نمی شناسم و تو اینقدر آشنایی؟
گلولههای اشک با هر بار پلک زدنم مسافر گونه ها می شدند و ردشون رو پاک می کردم و به سرعت جاشون پر میشد.
سر بلند کردم. وحید روبروم نشسته بود. دستش رو روی صورتش گذاشته بود و شونه هاش می لرزید، انگار که متوجه نگاهم شد، اشکهاش رو پاک کرد و نگاهم کرد.
- چون مردنش رو ندیدم و تو مراسم ختمش نبودم، داغش برام تازه است. وقتی اومدم ایران با خودم می گفتم یعنی چه شکلی شده، برام جا نمی افتاد ممکنه پیر شده باشه.
-چرا از شکیبا شکایت نمی کنی؟
-مدرک ندارم. ولی وقتی از زندان که آزاد شدم، مستقیم رفتم سفارت. نمیخواستم غیرقانونی از مرز رد بشم. دیگه حوصله زندان ایران رو نداشتم. اونجا فهمیدم وحید از اسمم حسابی استفاده کرده. با مدارک من همه جا رفت و آمد می کرده. پلیس اینترپل دنبالش بود. می گیرنش بابا، غصه نخور. تقاص پس می ده.
شیشه آب رو برداشت و شروع به شستن قبر کرد. دست توی نوشته هاش می کشید و خاکش رو ازش پاک می کرد. آرش پایین قبر نشسته بود و فاتحه می خوند. حنا توی بغلش بود و برای گرفتن جعبه خرما توی دست آرش به پایین خم شده بود.
دست به طرف حنا دراز کردم. من رو دید و خودش رو به طرفم انداخت. آرش حنا رو به من داد و جعبه خرما رو باز کرد و مشغول پخش کردنش شد.
به وحید نگاه کردم که چطور با چشم های پر از اشک قبر همسر جوونش رو می شست و زیر لب حرف می زد. باید براش کاری میکردم. حق داشته زندگی کنه. همه جوونی و عمرش رفته بود و از عشق تو زندگیش چیزی نفهمیده بود. آرامش بعد از این طوفان طولانی حقش بود.
بهار🌱
#پارت565 🌘🌘 بعد از ظهر آرش بسته خرمایی خرید و همراه وحید سوار ماشین شدیم. وحید آدرس قبرستان رو به آ
#پارت566 🌘🌘
دو روزی گذشت و عقد و عروسی سینا رو جشن گرفتیم. عروسیشون با عروسی من زمین تا آسمون فرق داشت. از تشریفات و بریز و بپاشی که توی عروسی من بود، هیچ خبری نبود؛ یه عروسی ساده ولی با صفا.
سینا یه خونه نزدیک خونه خاله کرایه کرده بود. عروس و داماد رو بدرقه کردیم و همراه پدر و مادر آرش به رشت برگشتیم.
دوباره من موندم و خانواده همسرم و صد البته بهرام خان.
چند روزی گذشت و من طبق روال گذشته سعی کرد می کردم خیلی تو دست و پای بهرام خان نباشم.
سیمین برای خرید به بازار رفته بود. توی آشپزخونه مشغول بودم. تابستون روزهای آخرش رو می گذروند و حنا دیگه می تونست توی روروعک بشینه. تو روروعک نشسته بود و من رو تماشا می کرد و گاهی با ذوق روی روروعک صورتی رنگش می کوبید. دوست داشت به من نزدیک بشه و به من نزدیک خوشحال بودم که نمی تونه.
از همونجا باهاش حرف می زدم. بهرامخان توی سالن با تلویزیون مشغول بود و اخبار گوش میداد و هر از گاهی بد و بیراه حواله یکی از شخصیت هایی که مجری خبری ازشون می داد، می کرد.
تلفن خونه زنگ خورد. با زنگ سوم فحشی هم نثار تلفن کرد و گوشی رو برداشت.
- الو.
-بله، خودم هستم.
- کجا؟ یعنی چی؟ کی؟
طرز صحبت وحشت زده و متعجب بهرام خان نگاهم رو به طرف سالن کشوند.
- کدومبیمارستان؟
- باشه... باشه!
تلفن رو قطع کرد و به طرف طبقه بالا دوید. ناخواسته کارم رو رها کردم و دنبالش رفتم.
- چی شده پدرجون؟
جوابم رو نداد. نیم نگاهی به حنا کردم و به طرف راه پله دویدم. بالا رفت و دنبالش بالا رفتم.
وارد اتاق شد. به در نزدیک شدم و چند تقه به در زدم.
- چه اتفاقی افتاده، چی گفتن، کی بود پشت تلفن؟
جوابی نداد.
-پدرجون؟
صداش بلند شد.
-چیه هی پدر جون پدر جون؟
- من دارم میام تو.
-خب بیا.
در رو باز کردم. مشغول بستن دکمه های پیرهنش بود.
-چی شده؟
- نمی دونم، از بیمارستان بود، گفت مثل اینکه سیمین تصادف کرده.
- چی؟ سیمین؟ کی؟ کجا؟
-چقدر حرف می زنی! می گم نمی دونم.
به طرف من اومد.
-صبر کنید منم آماده شم بیام.
از کنارم رد شد و گفت:
- تو با اون سوسک طلایی می خوای بیای؟
سوسک طلایی؟ حنا رو می گفت!
دنبالش دویدم.
- پس بگید کدوم بیمارستان که به ارشم بگم بیاد.
جوابم رو نداد و از پله پایین رفت. از پله ها پایین رفتم. حنا همون جا ایستاده بود. به من نگاهی کرد و صدایی ذوق مانند از خودش در آورد. بهرام خان بی وقفه از در بیرون زد و چند لحظه بعد هم صدای در حیاط اومد.
به طرفم تلفن رفتم و شماره آرش رو گرفتم. چند لحظه طول کشید تا جوابم رو بده. باید یه جوری می گفتم که هول نکنه.
- الو.
-سلام آرش جان!
- سلام، خوبی خانومم؟ چی شده؟
- ممنون، خوبم! چیزی نشده، فقط یکی زنگ زد به پدر ت بعد بابات هول شد و از خونه زد بیرون، اون وسط من فهمیدم یکی رو بردن بیمارستان. حالا زنگ بزن از خودش بپرس.
- ای بابا، کیو بردن بیمارستان؟
-گفتم که، زنگ بزن از خودش بپرس.
- مامان چی کار می کنه؟
-مامانت رفته بود خرید!
- مینا، برای مامان اتفاقی افتاده؟
سکوت کردم. یه دفعه تلفن قطع شد. روی مبل نشستم. چند دقیقه صبر کردم و دوباره شماره رو گرفتم، اشغال می زد. چند بار دیگه هم زنگ زدم، توی دسترس نبود.
تمرکز رو از دست داده بودم. حنا گریه می کرد و من نمی دونستم باید چی کار کنم. از تو روروعکش درش آوردم و به فرهنگ زنگ زدم.
#پارت570
-الو، سلام.
- سلام زن داداش. خوبی؟
-ممنون، تو کجایی؟
-من پیش آرشم، اومدم بیمارستان.
-عه... تو اونجایی؟ حال سیمین چطوره؟
- خوبه، پاس شکسته، از سرشم تازه عکس گرفتن.
- ای وای... دکتر چی گفت؟
- هیچی، می گه خوبه. الان می برن پاشو گچ بگیرن. سرشم چیزیش نشده. اون قدر هم که بهرام خان گفت بردن از سرش عکس بندازن. الان ولی باید نگران آرش باشیم.
- اون چی شده؟
- هیچی، دختر خاله حالش خوبه، بهش مسکن دادند. ولی آرش فشارش افتاده، با میت هیچ فرقی نداره.
-خب سیمین مادرشه! نمیتونه حرف بزنه؟
- نه، یه چیز شیرین خورده و رفته دنبال گچ و باند و دارو.
-من چیکار کنم؟
- هیچی، مواظب حنا باش. به مامانم زنگ زدم، قراره برم دنبالش بیارمش پیش دختر خاله بمونه.
- رشتِ مامانت؟
-آره، آوردمش چند روز اینجا باشه. شایدم راضیش کنم کلا بمونه.
- دستت درد نکنه؟ منو بی خبر نذار.
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم. حالم کمی بهتر شده بود. حنا توی بغلم نق نق می کرد. بوسیدمش و گفتم:
-گشنت شده؟ الان به یه چیز خوشمزه می دم بهت.
به آشپزخونه رفتم. غذایی رو که براش آماده کرده بودم توی میکسر ریختم و بعد از پوره شدن غذا، توی ظرف ریختم و آروم آروم با قاشق توی دهنش گذاشتم.
معصومیت نگاه و رفتارهای پاکش من رو از دنیای خودم جدا میکرد.
غذای حنا رو دادم و توی بغلم گرفتمش. پستونکش رو توی دهنش گذاشتم و با صدای آرومی براش لالایی خوندم.
بچه آروم و بی آزاری بود. زود خوابش برد. به اتاقش بردم و روی تختشش گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.
هر چی به آرش زنگ زدم جواب نمیداد. تلفن بهرام خان رو هم کلا بی خیال شدم. هوا رو به غروب بود. مشغول شام درست کردن شدم.
از این که بی خبر بودم اذیت می شدم. دیگه روم نمیشد به فرهنگ زنگ بزنم. اما به سلاله میتونستم. شماره اش رو با موبایلم گرفتم. چند تا بوق خورد و جوابم رو داد.
- الو، سلام سلاله خانم! شما کجایی؟
- سلام دخترم، بیمارستانم.
- حالش چطوره؟
- خوبه، پاشو گچ گرفتن. سرشم یه کم آسیب دیده که زخمش رو بستن.
- فرهنگ گفت عکس گرفتن از سرش...
-آره گرفتن، ولی چیزی نبود. فقط پاش مو برداشته. امشب هم باید بیمارستان بمونه.
- کی قراره پیشش بمونه؟
-بهرام خان رفته براش اتاق خصوصی گرفته. میگفت خودم می مونم، ولی پرستار می گه باید یه خانوم باشه، درسته اتاق خصوصیه ولی چون بخش خانمهاست، نمی شه آقا شب بمونه. بهرام خان و آرش رفتن صحبت کنند.
- کاری از دست من برنمیاد انجام بدم؟
- نه عزیزم، تو چه کاری از دستت بر میاد، اونم با یه بچه کوچیک!
- راستی راننده ای که باهاش تصادف کرده...
- من که اینجا نبودم، ولی می گن بهرام تا رسیده اینجا و بهش گفتن این زده، پریده به راننده!
- واقعا؟ پس بازداشته راننده؟
- آرش رضایت بهرامو گرفت. گفت ولش کنیم بره. از قصد که نزده. سیمینم که طوریش نیست. یه پاش شکسته که خودمون خرجشون می دیم. راننده بیچاره هم خودش بدبختی بود..
- آرش چطوره؟
-خوبه.
-می گید به من زنگ بزنه؟
- باشه بهش می گم.
خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردم. میز رو چیدم و منتظر به در خیره موندم.
به حرفهای سلاله فکر میکردم. بهرام خان چه کارهایی کرده! فکر نمیکردم سیمین هیچ وقت براش مهم باشه!
دو ساعتی گذشت. حنا بیدار شده بود. توی اون خونه بزرگ تنها مونده بودم و کمی ترسیده بودم.
تلفنم زنگ خورد. آرش بود. سریع جواب دادم.
#پارت571
-الو، آرش چرا جوابمو نمی دادی؟
- مینا جان، عزیزم، ببخشید گوشیم رو سایلنت بود. اونجام که همش حواسم به مامان و بابا بود.
-کی میایی؟ من اینجا تنهایی یکم ترسیدم.
- داریم میاییم.
- مامانت چطوره؟
- خوبه، دخترخاله سلاله پیشش موند. ما هم داریم میاییم.
- شام گرم کنم؟
-گرم کن.
- باشه. فقط تو رو خدا زود.
خداحافظی کردیم و حدود بیست دقیقه بعد آرش و بهرامخان خونه بودند. به استقبالشون رفتم. هردوشون حسابی رنگشون پریده بود.
سلامیکردم و آرش جوابم رو داد. بهرام خان بدون توجه به من راهی طبقه بالا شد. به ارش نگاه کردم.
- شام میخوری؟
- آره، یکم بکش. من یه آب به دست و صورتم بزنم میام.
- باباتم میاد؟
-نمی دونم، بزار ازش بپرسم.
آرش هم راهی طبقه بالا شد. حنا رو تو روروعک گذاشتم و خودم به آشپزخونه رفتم. غذا را سرو کردم. چند دقیقه بعد آرش هم به آشپزخونه اومد. پشت میز نشست و برای خودش غذا کشید.
- بابات میاد؟
- گفت اشتها ندارم. من ناهارم نخوردم.
نگاهی به من کرد.
-تو هم شام نخوردی؟
- نه منتظر تو بودم.
اولین قاشقش رو از برنج پر کرد و به طرف دهنش برد.
- از چی ترسیده بودی؟ قبلا ترسو نبودی!
- خونه بزرگه، اولین باری بود که شب تنها مونده بودم. آدم می ترسه دیگه!
- ترس نداره عزیزم، خونه حصار داره، دوربین داره، سر کوچه نگهبان داره!
از وقتی حنا وارد زندگیم شده بود یکم ترسو شده بودم، دلیلش رو هم نمی دونستم.
برای خودم غذا کشیدم و گفتم:
-مامانت کی مرخص می شه؟
-احتمالا فردا.
-چطوری تصادف کرده؟
- داشته از خیابون رد می شده، اتوبوس پارک کرده بوده، از جلوی اتوبوس می ره وسط خیابون، وانتی ندیدش، زده بهش. من که رفتم اونجا، تا برسم به اونجا هزار فکر با خودم کردم. به بابا هم که زنگ زدم، فقط اسم بیمارستان رو گفت. دیگه وقتی رسیدم اونجا دیدم مامان حالش خوبه و فقط یه شکستگیه، یکم آروم شدم. بعدش فقط بابا رو آروم می کردم.
- به فرهنگ کی خبر داد؟
- زنگ زد به من، در مورد یه ساختمان حرف بزنه. من بهش گفتم چی شده، دیگه اونم اومد اونجا.
با شنیدن صدایی به راه پله نگاه کردم. بهرام خان از پله ها پایین می اومد. آرش رد نگاهم رو دنبال کرد و سر چرخوند. بهرام خان بدون توجه به ما به حیاط رفت.
-بابات حالش خوبه؟
نگاهم کرد.
-یه گل گاوزبون براش دم می کنی؟
- من دم می کنم، ولی دیدی که چه جوری می زنه تو ذوق آدم، اگه دم کنم و نخوره!
- دم کن میخوره، مامان همیشه براش دم میکرد.
از جام بلند شدم و زیر کتری رو روشن کردم و دوباره روی صندلی نشستم.
شام رو خوردیم و میز رو جمع کردم. آرش نگاهی به من کرد و گفت:
- مینا من خیلی خستم، چشمم باز نمی شه.
- خب برو بخواب!
- حواست به بابا هست؟
از بهرام خان دل خوشی نداشتم، ولی الان وقت خوبی برای انتقام نبود. سری تکون دادم.
- حواسم هست.
آرش راهی طبقه بالا شد. آب جوش اومده بود و زیر کتری رو کم کردم. ظرف گل گاوزبون رو از توی کابینت برداشتم و مشغول دم کردن شدم.
به حنا نگاه کردم. با مهره های رنگی روی روروعکش مشغول بود گاهی چشمهاش رو می مالید. خوابش می اومد.
کمی از آب جوش کتری رو توی ظرفی ریختم تا خنک بشه و بتونم براش شیر درست کنم.
ظرفها رو توی ماشین ظرفشویی چیدم و یه لیوان گل گاوزبون غلیظ توی لیوان ریختم و توش یه تیکه نبات انداختم و روی کابینت گذاشتم.
برای حنا شیر درست کردم. شیشه شیرش رو میشناخت و با دیدنش ذوق می کرد. از توی روروعک درش آوردم و شیشه رو توی دهنش گذاشتم.
آخر وقت بود و از وقت خوابش حسابی گذشته بود. همونطور که به شیشه مک می زد، آروم آروم چشم هاش بسته می شد. خیلی زود خوابش برد. شیشه رو درآوردم و پستونک رو توی دهنش گذاشتم و روی مبل خوابوندمش.
لیوان گل گاوزبان رو برداشتم و به طرف حیاط رفتم. لب باغچه نشسته بود و به رو بروش نگاه می کرد. نزدیکش شدم.
-پدرجان!
نگاهم کرد. با سر به لیوان توی دستم اشاره کردم و گفتم:
- گل گاوزبونه، یکم بخورید، آروم می شید.
دست دراز کرد و لیوان رو ازم گرفت. جلوی پاش چند تا ته سیگار افتاده بود. می دونستم که گاهی سیگار می کشه. لرزش لیوان توی دستش توجهم رو جلب کرد. سریع لیوان رو لب باغچه گذاشت و دست هایش رو روی سینه اش جمع کرد.
باورم نمی شد، یعنی بهرام خان اینقدر سیمین رو دوست داشت که به خاطرش اشتهاش کور بشه، با دیگران درگیر بشه، دست هاش بلرزه! همیشه یه چیز دیگه از این مرد توی ذهنم تصور می کردم؛ یه کوه سنگی که با بمب هیدروژنی هم منفجر نمی شه.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت2
بابا برگشت و بعد از جستجوی چشمی توی اتاق گفت:
- چند تا بالش بیار دیگه! عین ماست واساده.
نمیدادم هم خودش برمیداشت. ولی بعدش حتما تلافیش رو سرم در میآورد.
از روی رختخوابهای چیده شده و بلند پشت سرم، چند تا بالش برداشتم و به طرف بابا رفتم. بالشها رو زیر پنجره چیدم و همزمان گفتم:
- دوباره میخوای چی کار کنی؟ عمه بفهمه شاکی میشه. تازه الان بتول خانم سرش شاید باز باشه و توی حیاط و ...
ضربهای به پس کلهام زد و باقی حرفم رو حواله داد به ... ولش کن، حرف خوبی نزد. توی تنهایی خودم هم خجالت میکشیدم چه برسه به...
- حیف نون! ببینم وسط این همه کار، اینجا چه غلطی میکردی؟ بگم مصی بیاد، ماس ماسکت رو بگیره؟ آره پدرسگ؟
نسبت سگ دادن به خودش خیلی هم خوب نبود ولی از حرف قبلی خیلی بهتر بود. گروکشی که هم که شاخ و دم نداشت. نگو تا لوت ندم.
دستم رو پس کلهام گرفتم و به حالت عقب نشینی، قدمی به عقب برداشتم.
دوباره نگاهی به قد پنحره انداخت و روی بالش ها ایستاد. پرید و لب پنجره رو گرفت. با دستهای بیجونش بالا رفتن براش سخت بود. نگاهم کرد.
- کمک کن دیگه! دختره به ماست گفته زکی.
دستم رو زیر پای استخونی بابا گرفتم.
زور میزد و بد و بیراه نثار من و خودش میکرد.
کمکش کردم و تو همون حال گفتم:
- آخه شریک جرمت میشم، بعد تو میری و اونا زورشون به من میرسه.
دستش رو از پنجره رد کرد و خودش رو بالا کشید و گفت:
- به هیچ کسی هیچ ربطی نداره، بگو به بابام کمک کردم. یه مشت نمک به حروم دور خودم جمع کردم و دلم...
هنوز جملهاش کامل نشده بود که صدای جیغ بتول دراومد.
-خاک برسرم، اون چادرم کو؟
لب گزیدم. بابا سرعتش رو بیشتر کرد و همزمان یااله یااله میگفت. بتول هم فریاد میزد و البته حق هم داشت.
-مگه خودت ناموس نداری اصغر مارمولک؟ این چه وضعشه؟
صداش رو بالاتر برد.
-هوی مصی! مگه قرار نبود این پنجره رو جوش بدید؟ من موهامو رنگ میکنم این داداش مفنگیت باید بفهمه، مش میکنم میفهمه، هر مدلی باشه میفهمه. ای الهی خدا به زمین گرمتون بزنه. الهی نسلتون رو برداره. جرات ندارم تو خونهام راحت باشم.
بابا دیگه رفته بود و دور شدن صدای بتول هم نشون میداد قصدش کوچه است و کوبیدن در خونه ما.
- آی مردم! آی ملت! یه آب خوش از دست این همسایه از گلومون پایین نمیره. خدا همسایه بد نصیب گرگ نکنه. به کی باید برم بگم؟ این سالار کدوم قبرستونیه؟ های سالار، این بابات برای ما آرامش نذاشته...
بتول رو دنده داد و هوار افتاده بود و حالا حالاها ول کن نبود. حتی مورد داشتیم که چند روز طول کشیده بود که ساکت بشه.
لب گزیدم و به در ورودی نگاه کردم. با اون سر و صدایی که راه افتاده بود، حضور عمه مصی قطعی بود و حضور من، توی این اتاق دم خروس محسوب میشد.
بهترین کار در رفتن بود. یه نقشه آنی کشیدم و عقب رفتم. پشت در میموندم و با ورود عمه از همون جا، در میرفتم.
چون عمه اگر من رو اینجا میدید، کوتاه بیا نبود. اصول هم این بود، که فراری و کمک کننده به فراری، هر دو مجرم محسوب میشدند و مستحق مجازاتی سنگین.
از بین فراری و کمک کننده به فراری هم، دیوار کمک کننده قطعاً کوتاه تر بود و قطعا مجازاتم این بود که سالار رو به جونم بندازند. اون هم قطعاً فتوا به توقیف موبایل داغونم میداد و منع حضور تو کلاسهای نویسندگی.
چیزهایی که خیلی دوستشون داشتم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💥حسرت💥
اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟
یک عمر جدایی به هوای نفسى وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟
از مضحکه ی دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را می دهم اما به چه قیمت؟
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟