هدایت شده از بهار🌱
نمکدان را که پر میکنی
توجهی به ریختن نمک ها نداری،
اما زعفران را که میسابی
به دانه دانه اش توجه میکنی!
درحالی که بدون نمک هیچ غذایی
خوشمزه نیست ولی بدون زعفران ماه ها
و سال ها میتوان آشپزی کرد و غذا خورد!
مراقب نمک های زندگیتان باشید
ساده و بی ریا و همیشه دم دست
که اگر نباشند، طعم زندگی تلخ میشود...
توی خانوادهی فقیر بزرگشدم. پدرم گارگر بود. فقر باعث نشده بود تا از هم دور باشیم. با همون غذای فقیرانه ای که داشتیم شب دور هم میخندیدیم. تا یه روز که یکی از پولدارترین پسر های روستامون اومد خاستگاریم. خیلی خوشحال شوم. با خودم گفتم من هم زندگی پولداری رو به خودم میبینم. ولی شب خاستگاری فقط خودش اومد و پدرش. مادرو خواهراش نیومده بودن. بابام...
سلام پستی که به خاطرش به کانال دعوت شدید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نوحه زیبای زن و زندگی شهادت
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
فرهنگسازی حیا👇🌷❤️
🆔@farhangsaze_haya
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت90
لبهای خشکم رو تر کردم و گفتم:
-من دیشبم به شما گفتم که نه، باز کسی رو فرستادی دنبالم که برم آرایشگاه! اونی که قراره زن پسرت بشه من نیستم. برید بگردید سحر رو پیدا کنید.
پوزخند زد:
-سحر!
برعکس انتظارم اخمهاش تو هم نرفت، همچنان خونسرد نگاهم میکرد.
- گوش کن دختر جون، اونی که باید جور خواهر فرارییش رو بکشه، تویی، چون پدر تو به من بدهکاره.
به راستین اشاره کرد و گفت:
-اینم بهم بدهکاره. خوب تماشاش کن، من به وقتش میتونم خیلی بدترم باشم.
قدمی جلوتر گذاشت.
- در ضمن آبروم رو هم از سر راه نیاوردم.
جدی شد و اخم میون ابروهاش انداخت.
-همین الان با بچهها میری آرایشگاه، لباس عروس میپوشی و کنار سعید میری تو سالن.
من کجام شبیه سحر بود که همچین برنامهای میچید، مگه مردم خنگ بودند که نفهمند.
-من کجام شبیه سحره، خب مردم میفهمند. اونجوری بیشتر آبروتون میره که
-تو به اینش کاری نداشته باش.
سرتقانه سر تکون دادم و گفتم:
-نه.
با ابروی بالا انداخته کمی نگاهم کرد.
به مرد پشت سرش اشاره کرد.
مرد از در بیرون رفت.
اسفندیار دست به سینه شد و عقب ایستاد.
مرد برگشت، در حالی که بابا و یه مرد دیگه هم همراهش بودند.
بابا بی حال بود و خماری از تمام بدنش شره میکرد.
مردها بابا رو وسط اتاق رها کردند.
اسفندیار گفت:
-میگن دخترا باباشون رو خیلی دوست دارن، میخوام امتحان کنم.
به مردها اشاره کرد.
-در بیار.
مرد کاپشن بابا رو در آورد و وسط اتاق اون اتاق خاکستری رها کرد.
چی کار میخواستند بکنند؟
بابا دستهاش رو به بازوهای لاغرش مالید و گفت:
-اسفندیار خان! غلط میکنه حرف گوش نده.
اسفندیار بی اهمیت به حرف بابا، به مرد اشاره کرد.
مرد دست انداخت و دکمههای پیرهن بابا رو باز کرد.
تو یه حرکت نه چندان آروم پیرهن رو از تنش کشید.
چه غلطی داشتند میکردند؟
قدمی جلو رفتم.
میخواستم ازش دفاع کنم.
-ولش کنید.
مرد درشت اندام دستم رو گرفت.
پسش زدم و نتیجهاش شد گیر کردنم میون هر دو دستش.
اسفندیار باز اشاره کرد.
مرد کمربند بابا رو باز کرد.
تقلای من برای رها شدن از دست مرد بی فایده بود.
بابا سعی کرد جلوی مرد رو بگیره.
تو تقلا کردنش بود که زمین افتاد.
مرد دست بابا رو پس میزد و مقاومت کم جون بابا در مقابل زور اون هیچ فایدهای نداشت.
دست و پا زدنم شروع شد.
وسط اون زیر زمین فریاد میزدم:
-ولش کن کثافت، دست از سرش بردار.
با اشاره اسفندیار، مرد زیرپوش بابا رو هم از تنش کشید.
پدرم بدون لباس وسط اون زیرزمین سرد روی زمین افتاده بود.
گریهام میکردم، با هر زبونی التماس میکردم.
فحش میدادم. بد و بیراه میگفتم، التماس میکردم.
اسفندیار به تنها لباس توی تن بابا اشاره کرد.
مرد نشست. دستش به سمت لباس زیر و کهنه بابا رفت.
بابا دو دستی به تنها لباسش چسبید.
-آقا چی کار میکنی، جلوی بچهام! من آبرو دارم، حالا معتاد هستم ولی بی شرف و بیناموس که نیستم، آقا...
چشمهام رو بسته بودم و فریاد میزدم.
اسفندیار هم فریاد زد:
-در بیار اونم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57