خواستم انتهای غم باشی،
شعر خواندم که عاشقم باشی
گفته بودند و باز یادم رفت:
چاهکن توی چاه می افتد!
عشق مثل دونده ای گیج است
گاه در راهِ مانده می بازد
گاه هم پشتِ خطّ ِ پایانی
توی یک پرتگاه می افتد
#سید_مهدی_موسوی
🌺 #حضرت_محمد(ص)
اگر آسمان ها و زمين در برابر بندهاى سر به هم آورند و آن بنده تقواى خدا پيشه كند، حتماً خداوند از ميان آن دو، شكاف و راه خروجى برايش قرار خواهد داد.
لَو أنّ السَّماواتِ و الأرضَ كانَتا رَتقا على عَبدٍ ثُمّ اتَّقَى اللّهَ، لَجَعَلَ اللّهُ لَهُ مِنهُما فَرَجا و مَخرَجا
بحارالانوار جلد۸ صفحه۲۵۸
🔴۲جا اصلا تصمیم نگیر!
1️⃣ زمانیکه خیلی خوشحال هستی
2️⃣ زمانیکه خیلی ناراحت یا عصبانی هستی
🔹توی این زمانها، چون تصمیماتتون از دریچه هیجان و احساساته، تصمیم درستی نمیگیرید. چه حرفهایی که موقع خوشحالی زده میشه و بهش عمل نمیشه و چه حرفهایی که توی ناراحتی و غم و عصبانیت زده میشه و پشیمونی و حسرت به دنبال داره...
🔹 پس زمانیکه خُلقتون خیلی بالا یا خیلی پایین هست، تصمیم نگیرید که بعدش یا نمیتونید اون انتظار رو برطرف کنید یا باعث میشه در نهایت حسرت بخورید.
✍ مهدی مقصودی
ما همانند کودکانی هستیم که
تیله ای را در دست چپ خود نگه میدارند و تا وقتی که مطمئن نشوند تیله ای شبیه همان،در دست راستشان هست، رهایش نمی کنند.
ما میخواهیم زندگی جدیدی داشته باشیم، بدون اینکه زندگی گذشته ی خود را از دست بدهیم.
ما لحظه ای که در حال گذر است را نادیده میگیریم....
گ
🌊
از
گـل
شنیـدم
بـوے
او
مستـانه رفتم سـوے او
تا چون غبـــارڪـوے او در ڪوے جان منزل ڪنم
#رهی_معیری🖋
🍃
✨﷽✨
🔴تلنگر
✍ امام کاظم (ع) فرمود:«اِنَّ لِلّهِ عِبادًا فی الأرضِ یَسعَونَ فی حَوائِجِ النّاسِ، هُمُ الآمِنُونَ یَومَ القِیامَهِ.» خداوند در روی زمین بندگانی دارد که در تأمین نیازهای مردم می کوشند، آنان در روز قیامت، ایمنند.
📚 وسائل الشیعه، ج۱۱، ص۵۸۲.
شخصی از مردم ری، بدهکار بود و از عهده پرداخت بدهیاش بر نمیآمد، و مأمور حکومتی دولت بنی عباس، او را تعقیب میکرد. چون به مکّه رفت و حجّ را انجام داد، حضرت موسی بن جعفر (ع) را دید و وضع خود را با او در میان گذاشت.
آن حضرت، نامهای خطاب به طلبکار نوشت و از او خواست که نسبت به برادر دینیاش مساعدت کند، و ثواب شاد کردن یک مسلمان را برای او نوشت... او پس از بازگشت از حج، نامهی امام را به آن شخص داد. وی نامه را بوسید و بر چشم نهاد. آنگاه نه تنها بدهیهای او را بخشید، بلکه مقداری مال به او داد. وی که از عهدهی تشکر آن شخص بر نمیآمد، سال بعد در سفر حج، باز هم به دیدار امام کاظم (ع) رفت و داستان را نقل کرد.
حضرت بسیار خوشحال شد و فرمود:«به خدا قسم، کار او، هم مرا خوشحال کرد، هم امیرالمؤمنین (ع) را، و هم جدّم رسول خدا (ص) را.»
📚 بحارالانوار، ج۷۱، ص۳۱۳.
در خدمتِ بندگان خدا بودن، توفیق خیلی بزرگیه. زمینه سازِ این توفیق هم، خودمون هستیم. گاهی خدا میخواد که با دستِ ما، دستِ دیگر بندگانش رو بگیره.. وقتی دست کسی رو به یاری گرفتیم، بدونیم که دست دیگرمون در دست خداست... اصلاً بندگی یعنی همین.. یعنی در کوچه پس کوچههای زندگی،دست کسی رو گرفتن...! تو هر جایگاه و پست و مقامی که هستیم، دست مردم و بگیریم، تا خدا و اهلبیت رو خوشحال کنیم، و قیامت هم، خدا و اهلبیت از ما دستگیری کنند.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت88
از میون دندونهای کلید شدهاش غرید:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
انگشتش رو به طرفم گرفت.
-دستشون بهت برسه تیکه تیکهات میکنن، میفهمی؟
چادر رو کامل از سرم کشیدم.
بغض دار لب زدم:
-خب چی کار میکردم؟ راستین اونجا گیر کرده.
-اونم آخه احمقه. یه غلطی کردی، گورت رو گم کن برو دیگه! برگشتی چی رو ببینی!
کلافه به موهاش دست کشید.
بغض من ترکید و اشکم پایین اومد.
با تشر گفت:
-جمع کن خودتو ببینم، الان وقت اشک نیست.
پشت دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم:
-بگو پس وقت چیه؟ من چی کار کنم الان؟ دوستش دارم میفهمی؟
به سمت در رفت و گفت:
-فعلا همین جا بمون.
سریع جلو رفتم و جلوش ایستادم.
نمیتونست من رو اینجا با این همه سوال و دلشوره رها کنه.
-چیه؟
-راستین تو چه وضعیه؟ فهمیدن با من فرار کرده که گرفتنش؟
کمی نگاهم کرد.
دلشورهام رو درک کرد که گفت:
-ربطی به تو نداره. هر چند همه رو با کاری که کردی ریختی به هم، ولی این یه دونه ربطی به تو نداره.
-خب؟
کلافه به خاطر توضیحی که دلش نمیخواست بده، گفت:
-یه پولی از اسفندیار گم شده، به راستین مظنونن. دارم میرم ببینم چی کار میشه کرد. تو هم همین جا میمونی و هیچ کاری نمیکنی. فهمیدی؟
حواسم رفته بود به پولی که راستین ازش حرف میزد، صد و اندی میلیون تومنی که میگفت ارث پدرمه.
-تو چیزی میدونی؟
به چشمهای باریک شدهاش نگاه کردم و سرم رو به اطراف تکون دادم.
برای اینکه هم حواس کریم رو از واکنشم پرت کنم و هم از حال خانوادهای که ترکشون کرده بودم بپرسم گفتم:
-حسین ... برادرم، همونی که دعوا میکرد، اون چی میگفت؟
با صدایی که تو گوشم پیچید، برای لحظهای یخ زدم.
صدای مردونهای که از بیرون از انبار میاومد.
صدای سعید.
-کریم اینجاست؟
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
وحشت زده تو چشمهای کریم خیره موندم.
با دستش به آرامش دعوتم کرد.
یه دسته لباس بسته بندی برداشت و با دستش جایی پشت جعبهها رو نشونم داد.
در رو باز کرد و گفت:
-جونم آقا سعید!
پشت جعبههایی که کریم نشون داده بود، پنهان شدم.
به معنای واقعی نفس کشیدن برام سخت شده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💎در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی؛ فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.
تنها، کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حدِ اعلای خوشبختی را نیز درک کند.
میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است...
پس زندگی کنید و خوشبخت باشید.
هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده ی انسان را آشکار کند، همه ی شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود :
" انتظار کشیدن" و "امیدوار بودن" ... !
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت88 از میون دندونهای کلید شدهاش غرید: -تو اینجا چه غلطی میکنی؟ انگشت
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#سپیده
#پارت89
به در و دیوار خاکستری و کج و کوله جایی که توش گیر افتاده بودم نگاه میکردم.
همه چیز سیمانی بود، حتی سقف.
سیم پیچی بیقوارهای از کنار دیوار رد شده بود و لامپ کم سویی اطرافم رو روشن کرده بود.
نه هواکشی و نه پنجرهای. تنها راه ورود و خروج یه در فولادی بود و بس.
نه صندلی و نه یه زیر اندازی برای نشستن.
اینجا دیگه کجا بود؟
یه نصف روز بود که اینجا بودم.
به درخواست اسفندیار، نه گفته بودم و اونم من رو توی این سیاه چال زندانی کرده بود.
گوشهایترین نقطه دیوار مچاله شده بودم.
ترسیده بودم.
یه بلایی سر سحر آورده بودند، مطمئن بودم.
تلفن بی حرف دیشب این رو بهم ثابت میکرد.
سحر بود که زنگ زده بود که کمک بخواد و یهو تلفن قطع شده بود.
این کارها هم فیلمشون بود.
سحر چموش بود ولی نه در این حد که خانوادهاش رو رها کنه و بره.
دیروز از پدرشوهر خطرناکش میگفت و من تو حالت نیمه باور مونده بودم و حالا میفهمیدم که راست بوده.
با سر و صدایی که از سمت در بلند شد، وحشت زده بهش خیره شدم.
در باز شد.
دو تا مرد زیر بازوهای یه مرد دیگه رو گرفته بودند و میکشیدند.
مرد بیچاره به سختی روی پاهاش میایستاد، زانوهاش خالی میکرد و اگر کمک دو نفر دیگه نبود، پخش زمین میشد.
ظاهرا کتک خورده بود اونم از نوع ناجورش.
یکی از مردها به من نگاه کرد و رو به اون یکی گفت:
-این دیگه کیه؟
مرد کتک خورده رو کنار دیوار رها کردند.
مرد دوم کمر صاف کرد و گفت:
-عروس اسفندیار خانه.
اخم کردم، من عروسش نبودم.
به سمت در خروجی قدم برداشت و گفت:
-بیا بریم، به ما ربطی نداره.
قبل از خروجش از در، به مرد کتک خورده اشاره کرد و گفت:
-اینه نتیجه پیچ شدن زیاد به دست و پای اسفندیاره. بیا بریم.
مرد اول در حال راه رفتن پرسید:
-مگه امشب اینا عروسیشون نیست!
خروجش از در و سر و صدای بسته شدن در فولادی، اجازه نداد باقی حرفهاشون رو بشنوم.
به مرد کتک خورده نگاه کردم.
لباس گرمی نداشت، پیراهنش خونی بود.
منشا خون احتمالا دماغش بود، دماغی که تو دید من نبود.
به خودم جرات دادم.
-آقا.
جوابی نیومد.
زانوهام رو از بند دستهام رها کردم.
خودم رو به طرفش کشیدم و لب زدم:
-حالتون خوبه؟
به سختی سرش رو بلند کرد.
یه چشمش ورم کرده بود و بسته شده بود.
گونهاش زخم بود و آثار خون مردگی گوشه لبش دیده میشد.
لبهاش رو تکون داد.
-آب.
به اطرافم نگاه کردم.
تو این سیاه چال، آبی در کار نبود.
-اینجا هیچی نیست.
حالتی شبیه پوزخند گرفت.
سرش رو پایین انداخت.
واقعیت این بود که من هیچ کاری از دستم بر نمیاومد.
به حالت قبل برگشتم.
زمان و ساعت رو نمیدونستم ولی یکم بعد در دوباره باز شد.
اسفندیار وارد شد و پشت سرش یه تا مرد گنده و درشت هیکل.
اسفندیار به من نگاهی انداخت.
ناخواسته ایستادم.
رفت سراغ مرد کتک خورده.
با پاش ضربهای به پای مرد زد.
-واقعا فکر کردی زدی و بردی؟ مال مفته و دست اسفندیارم به هیچ جا بند نیست.
نشست.
دست زیر چونه مرد انداخت و سرش رو بلند کرد.
-از حلقومت میکشمش بیرون راستین خان، این اولشه.
مرد چیزی نگفت، یعنی نایی نداشت که حرفی بزنه.
اسفندیار به من نگاه کرد. اخم کرد و جدی گفت:
-بچهها گفتند چموش بازی در آوردی و باهاشون نرفتی آرایشگاه.
واقعا با خودش چی فکر کرده بود، که این خواهر نشد، اون خواهر.
مگه الکی بود! مگه ما اسباب بازیش بودیم!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀