بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت303 وقتی کنار در ورودی سالن رسیدم، داشت در حیاط رو میبست. سر چرخوند و
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝💝
#پارت304
عمیق نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم که گفت:
- اشک وقتی از چشم میوفته، دیگه به چشم برنمیگرده. پریا و کتایون مثل اشک از چشمهای من افتادند، پس بهشون فکر نکن، چون دیگه هیچ وقت قرار نیست به زندگی من برگردند.
حالا تو چشمهای هم خیره شده بودیم. همیشه از اینکه مستقیم تو چشمهای حامد و حسام نگاه کنم، خجالت میکشیدم. همیشه موقع حرف زدن باهاشون چند بار چشمهام رو میدزدیدم و دوباره به حالت اول برشون میگردوندم، ولی نگاه کردن تو چشمهای این مرد چقدر راحت بود.
با اینکه خیلی سیاه بودند و من از این رنگ یه کم واهمه داشتم، ولی اذیت نمیشدم.
مکثی کرد و گفت:
-پاشو وسایلت رو جمع کن، یواش یواش بریم خونه خودمون.
-صبرنکنیم بقیه هم بیان، خداحافظی کنیم؟
- تا تو آماده بشی اونها هم اومدند.
سر تکون دادم و بلند شدم. کمی اضطراب داشتم اما راهی بود که باید میرفتم.
آخرین پله رو هم رد کردم و به طبقه دوم رسیدم. صدای اوج گرفته مهسان از در نیمه باز اتاقش میاومد.
-به بابات بگم بیاد دعوات کنه؟ پسر بد! برای چی به این ها دست زدی؟ اصلاً برای چی تو این اتاق اومدی؟ الان من چیکار کنم؟
از لای در، داخل اتاق رو نگاه کردم. کلی برگه وسط اتاق ریخته شده بود و پویا هم تو انتهاییترین نقطه اتاق ایستاده بود.
مهسان چند تا از برگه ها رو که به نظرم پاره شده بودند، توی دستش گرفته بود. سوال مناسب اون لحظه رو پرسیدم.
- چی شده؟
نگاهم کرد و با کمی اخم و حرص گفت:
- در اتاق باز بوده، این شازده اومده توی اتاق و تمام جزوههای من رو به هم ریخته و پاره کرده.
به پویا که انتهای اتاق ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
- دو وجب و نصفی قدشه، این همه آزار و اذیت رو چطوری ابداع میکنه، موندم!
-چند تا برگه است، میشه...
نگاه از برادرزادهاش گرفت و گفت:
-چندتا برگه است؟ میدونی درست کردنش چقدر زمان میبره؟
با سوال« چی شده» مهیار پشت سرم رو نگاه کردم.
من جواب دادم:
- چیزی نشده، مثل اینکه پویا شیطونی کرده و چند تا از برگههای مهسان رو پاره کرده. با چند تا چسب نواری درست میشه.
مهسان غرغر کنان گفت:
-چی درست میشه؟ اصلا برای چی اومده اینجا؟ کی قراره یاد بگیره به چیزی که مال خودش نیست دست نزنه؟ من تو حریم شخصی خودم نباید آسایش داشته باشم؟
وسط ابروهای مهیار چین خورد و به طرف پویا رفت. ناخودآگاه دستش رو گرفتم که دستش رو کشید و اجازه نداد.
جلوی پویا روی زانو نشست و خیلی جدی و محکم گفت:
- اینا رو تو پاره کردی؟
پویا فقط نگاهش کرد.
-برای چی بهشون دست زدی؟ اسباب بازی بودند؟
وسط حرفش دویدم.
- آقا مهیار، چند تا برگه ...
دستش رو بالا برد. منظورش این بود که ساکت باشم. چطور میتونستم ساکت بمونم، پویا ترسیده بود!
مهیار گفت:
- همین الان از عمه معذرت خواهی میکنی. زود.
پویا فقط تو چشمهای مهیار نگاه میکرد.
- بگو ببخشید.
باز دخالت کردم.
- آقا مهیار!
سر چرخوند و نگاهم کرد. نگاهش بهم فهموند که نباید حرف بزنم. چشم پویا بین من و مهیار میچرخید. انگار میخواست ببینه کدوممون پیروز میشیم.
معلومه که مهیار پیروز میشه. اون پدرش بود و من ... من هیچ کاره.
اشکهای پویا دیگه سرازیر شده بود. دلم برای چشمهای قرمزش ریش شد با دیدن چشمهای قرمز پویا خاطرات به مغزم هجوم آوردند.
بعد از کلی کشمکش بین این پدر و پسر، بالاخره پویا لب باز کرد و ببخشید ریزی زیر لب گفت.
مهیار دست دراز کرد و اشکهای پویا رو از صورت کوچولوش پاک کرد و توی یک حرکت بغلش کرد و از اتاق خارج شد.
یه کم به جای خالی پویا نگاه کردم. گرمایی که از شدت ناراحتی زیر پوستم دویده بود رو حس میکردم. صدای نفسهام رو از شدت ناراحتی میشنیدم. نگاهم رو خیلی آروم رو برگههایی که مهسان جمع میکرد، دادم.
چند تاشون پاره شده بود و بقیه هم روی زمین پخش و پلا بودند. یکی دو تاشون هم حسابی چروک شده بود.
با اخم گفتم:
-مثلا حالا چی شد؟
مهسان سر بلند کرد و با تعجب به من نگاه کرد.
-دلت خنک شد، اشک بچه رو در آوردی؟ چهار تا دونه کاغذ بود دیگه!
مهسان متعجب نگاهم میکرد.
-بهار؟
نتونستم اونجا بایستم. یاد خودم افتاده بودم. گرمای اشک چشمم رو به آتش کشیده بود. به اتاق خودم رفتم.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝💝 #پارت304 عمیق نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم که گفت: - اشک وقتی از چشم می
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت305
در رو محکم به هم کوبیدم و تو گوشهای ترین نقطه تخت کز کردم و ملافه رو روی سرم کشیدم.
از چی ناراحت بودم، مهسان؟ مهیار؟ زن عمو؟ عمو؟ حامد؟ حسام؟ خدا؟
خدا!
خدا چرا کمکم نمیکنی، یادم بره؟ چرا با دیدن هر چیزی یادش میوفتم؟ خدایا نمیخوام تو ذهنم باشه. نمیخوام یه عوضی باشم.
حسم مثل حسی که قبلا بهش داشتم نیست، اما نمیخوام دائم به یادش بیوفتم. نمیخوام با هر چیزی خاطراتش برام زنده بشه.
بهت التماس میکنم خدا.
صدای مهسان رو تو نزدیکی خودم شنیدم.
- بهار ... بهاری!
سرم رو از زیر ملافه بیرون آوردم. کمی نگاهم کرد و گفت:
- به خاطر پویا داری گریه میکنی؟
چی میگفتم؟ چی جوابش رو میدادم؟
لرزش صدام رو کنترل کردم و گفتم:
- مادرم تازه فوت کرده بود. هفت ماه یا هشت ماه بود. دوچرخه حسام رو برداشتم و توی حیاط سوار شدم. بلد نبودم، ولی داشتم سعی میکردم که بتونم. چند تا رکاب میزدم که دوچرخه یه ور میشد، دوباره صافش میکردم و سوارش میشدم. یه دفعه یه جوری شد که یه مسیر رو بیشتر رکاب زدم. نتونستم کنترلش کنم و رفتم تو باغچه. دوچرخه لب باغچه گیر کرد و من افتادم زمین. پام بین لب باغچه و دوچرخه گیر کرد. چراغ عقب دوچرخه شکست و یکی از چرخهاش هم تاب برداشت. یه گلدون هم یه ور شد. زن عموم من رو دید، اومد سمتم، گلدون رو صاف کرد و دوچرخه رو هم از روم برداشت، ولی به من کمک نکرد. دردم گرفته بود، به سختی از باغچه بیرون اومدم. یه خورده غر زد و رفت. یه ساعت بعدش عموم اومد. اینقدر در گوشش گفت، تا اون هم اومد و من رو دعوا کرد. اولین باری بود که عموم این طوری دعوام میکرد. میگفت کی گفته دختر می تونه دوچرخه سوار شه. نبینم دیگه سمت دوچرخه بری. این قدر ترسیده بودم که نگفتم پام درد میکنه و زخم شده. جلوشون صاف راه میرفتم یا اصلاً جلوی چشمشون نمیرفتم، پام هم زخم شده بود، هم دور تا دور زخم کبود شده بود. حامد دید و فهمید، کلی التماسش کردم به کسی نگه، اونم با پول خودش رفت داروخانه و برام وسایل گرفت.
- به خاطر این داری گریه میکنی؟
-مهسان من فقط داشتم با دوچرخه بازی میکردم، نمیخواستم که خرابش کنم. پویا هم دقیقا همین کار رو میکرد، میخواسته بازی کنه، نمیدونسته ممکنه خرابش کنه.
متاسف گفت:
- تو توی پویا خودت رو میبینی؟
- خدا نکنه پویا مثل من باشه. پویا پدرش بالای سرشه، مادرش زنده است. این همه حامی داره. این درسته که باید تربیت بشه، اما چهار تا برگه که میشه درستش کرد، ارزش نداشت یه بچه سه چهار ساله اونطوری بترسه و گریه کنه. مثل اینکه ارزش نداشت من اونقدر درد بکشم، یا اونقدر بترسم.
- خب من الان از دل پویا در بیارم تو راضی میشی؟
یهو در باز شد و مهیار وارد اتاق شد. کمی با تعجب به من و مهسان نگاه کرد و پویا رو که توی بغلش بود، زمین گذاشت و گفت:
- چیزی شده؟
اشکهام رو پاک کردم. مهسان بلند شد و به طرف پویا رفت و بغلش کرد.
- الهی من فدای چشم،های روشنت بشم! عزیز دلم! اصلاً از این به بعد من از هر جزوه دو تا میگیرم، یکی مخصوص تو که پاره کنی، یکی هم برای خودم. اصلاً کل زندگیم فدای اشک چشمت. این بابات رو هم یادم باشه بعدا بدم بابا مهدی بزنش که تو رو دعوا کرد. قربونت برم من!
همینطوری میگفت و با پویا از اتاق خارج میشد. مهیار رفتن مهسان رو با نگاهش دنبال کرد و کنارم نشست. بدون اینکه نگاهم کنه، گفت:
- چرا گریه میکنی؟
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بابا دست رو سینه دایی گذاشت و گفت: -ولم کن سد ممد، این از اولم تنش می
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
تا خونه مهراب، حسین حرف زد، از اتفاقات افتاده میگفت و بلاهایی که بعد از رفتن سحر به سرمون اومده بود.
از غش و ضعفهای من و لالمونی گرفتنم.
از بنزینی که سعید روی سرم ریخته بود و تا مدتها موهام بوی اون رو میداد.
از مستیای که سعید باعثش شده بود و سو هاضمهای که بعدش دامن گیر من شده بود.
اون میگفت و مهراب فقط گوش میداد.
بالاخره یه جا نگه داشت.
-الان میام. یه چند کیلو میوه بخرم.
به دکه میوه فروشی نگاه کردم و اون پیاده شد.
به محض پیاده شدنش خودم رو جلو کشیدم و به بازوی حسین ضربه زدم و گفتم:
-یعنی وقتی دهنت باز میشه باید جیک و پوک زندگیمون رو بریزی رو دایره؟
بازوش رو مالید و گفت:
-چته بابا؟ به یکی باید بگم که سر دلم خالی شه دیگه!
-حالا خالی شد یا نه؟ مثلا الان مهراب بدونه، چی میشه غیر از اینکه آبرومون میره.
-کدوم آبرو؟ دلت خوشه!
-همونی که باعث میشه من سرمو جلوش بالا بگیرم اگه تو بزاری.
به حالا قبل برگشتم و گفتم:
-با خودت چی فکردی حسین، که الان میگی و خالی میشی و تموم. نمیگی ممکنه سپیده چه حالی پیدا کنه وقتی میگی که با سعید مست و پاتیل تو یه جا بوده، چه حالی پیدا میکنه...
صدای بغض آلودم نگاهش رو به سمتم چرخوند.
تو چشمهاش زل زدم و گفتم:
-سالار اگه با لگد زد به پام، دردش تموم شد و منم یادم رفت البته اگه تو یادم نمینداختی، ولی آبروم که بره منم یادم بره مردم یادش نمیره.
در صندوق عقب باز شد.
به عقب چرخیدم.
مهراب رو برای لحظهای دیدم. انگار خیس بود.
نگاهم کنار شیشه ماشین موند تا ببینم درست دیدم یا نه.
درست دیده بودم، آب از موهاش چکه میکرد.
پشت فرمون نشست.
-چطوری خیس شدی؟
این سوال حسین بود. مهراب ماشین رو روشن کرد و گفت:
-یکم گُر داشتم، شلنگ آب میوه فروشه رو گرفتم روی سرم.
ماشین رووبه حرکت در آورد.
حتما اینجوری سرما میخورد.
رو به حسین گفتم:
-قاطی وسایلت حوله هم برداشتی؟
سرش رو تکون داد.
منتظر نموند تا بهش بگم حوله رو بده. در کولهاش رو باز کرد.
مهراب گفت:
-خوبم، نیاز نیست.
من گفتم:
-هوا اینقدر گرم نیست که با موهای خیس چیزیتون نشه، پاییزهها...بنداز رو سرش حسین.
حسین حرفم رو گوش داد.
حالا که تا وسط صندلیها اومده بودم، چشمهاش رو به راحتی از آینه میدیدم، سرخ بود، زیادی سرخ.
فکر کنم یه مریض داری هم گردنم افتاده بود.
موبایلم رو برداشتم و وارد صفحه نوید شدم.
براش تایپ کردم که قرص و دارو همراه خودش بیاره.
صدای زنگ موبایلی بلند شد.
موبایل مهراب بود.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تا خونه مهراب، حسین حرف زد، از اتفاقات افتاده میگفت و بلاهایی که بعد ا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
تو همون حالت رانندگی جواب داد.
-چی شد؟
نه الویی، نه سلامی.
-نمیشه، من امشب مهمون دارم.
-فردا، پس فردا، کلا این هفته شایدم بیشتر پرم.
-اون موقعی که دل دادی به اون زمانی کثافت باید...
-خیلی خب، خیلی خب بابا، صبر کن زنگ میزنم بهت.
تماس رو قطع کرد.
از توی آینه به من نگاه کرد و بعد سر چرخوند و موبایلش رو رو به حسین گرفت.
-شماره نرگس رو پیدا کن و بگیر.
حسین موبایل رو گرفت.
ناخواسته پرسیدم:
-با نرگس خانم در ارتباطید؟
نگاهم کرد و گفت:
-گاهی.
چشم از آینه گرفت و به صفحه موبایلش که دست حسین بود نگاه کرد و گفت:
-بزن رو آیفون.
چند تا بوق خورد و صدای الو گفتن نرگس تو کابین ماشین پیچید.
-سلام، نرگس خوبی؟
-خوب؟
صدای نرگس متعجب بود و تو ادامه اون خوب گفت:
-میگن سلام گرگ بی طمع نیست، برو سر اصل مطلب چون زنگ نزدی حال منو بپرسی.
-یه بار خواستم حالتو بپرسم، ببین...
-سریعتر ته این لوس بازیای که میدونم اهلش نیستی رو تموم کن و برو سر اصل مطلب.
مهراب با کمی مکث گفت:
- خونه مادربزرگت خالیه؟
-نه.
-نرگس خواهش میکنم، یه زن و شوهر با یه بچه رو یکی دو شب پناه بده، زمانی دنبالشونه، میدونه پلیس حواسش به من هست، سراغ من نمیاد ولی اینا رو یه بار طعمه کرده.
-مشکلی نداره، من که بخیل نیستم، اونام قرار نیست رو سر من بشینن، ولی باید با مهمونهای کوچولوی من کنار بیان، میتونن، بهشون آدرس بده.
-مهمون کوچولو؟
-وای آره مهراب، کلی بچه الان تو خونهامه، منم دارم میرم پیششون. دوست داشتی تو هم بیا. وسایل نقاشی دارم میبرم براشون.
به ذوقش لبخند زدم.
نه به اون طلبکار حرف زدنش و نه به این ذوقش.
آهسته و لب زدم:
-سلام برسونید.
مهراب گفت:
-من یه چند وقتی مهمون دارم. اگر حواست بهشون باشه ممنونت میشم.
-مهمونت کیه؟
مهراب با تاخیر جواب داد:
-سپیده و برادرش.
نرگس با مکثی به نسبت طولانی گفت:
-باشه...خداحافظ.
مهراب حتی فرصت خداحافظی هم پیدا نکرد.
رو به حسین تشکر کرد و حوله رو از روی سرش برداشت و به رانندگیش ادامه داد.
الوعده وفا
قرارمون تخفیف ویایپی عروس افغان بود
ویایپی عروس افغان رو با قیمت ۲۰ تومن خریداری کنید.
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
✧ ✧ ✧
من ز فکر تو به خود نیز نمیپردازم
نازنینا، تو دل از من به که پرداختهای؟
#حضرت_سعــــدی
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
_خوب حاج خانم.خوش آمدی.
با تعجب از اینکه مادر شوهرم مرا حاج خانم خطاب کرده به او نگاه کردم.یقه پویا را ارام کشیدو گفت
_تو انگار که جادو و جمبل شدی با هیچی مشکل نداری، اصلا از زندگیت جلو زدی. قبل از اینکه ازدواج کنی باباهم شدی .
رو به من ادامه داد
_حاج خانم شما یه موضوعی رو میدونی؟ میدونی شش سال فاصله سنی یعنی چی؟ یعنی یه ده سال دیگه که تو پاتو سن گذاشتی پسر من تازه اول جوونیشه . تو دیگه نمیتونی جوابگوی نیازهای پسر من بشی و این زندگیت و تهدید میکنه. پسر من جوون و خوش قدو بالاست تو یه شکم که زاییدی . یه بچه هم واسه پسرم بیاری میشی یه زن تِرِکیده .اونوقته که پویا رهات میکنه ومیره سراغ یکی مناسب خودش. یکی که ترو تازه باشه نه مثل تو پلاسیده. منم یه مادرم ، نگاه به پسر دسته گلم میکنم جیگرم میسوزه چرا باید دست خورده یکی دیگه که از خودش بزرگتره و یه بچه داره رو بگیره؟
رمان شقایق به قلم فریده علی کرم
اثر دیگری از نویسنده رمان ماندگار عسل
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
عشق که سن و سال نمیشناسه. کی گفته همیشه مرد باید سنش بیشتر باشه؟ من و پویا با وجود فاصله سنی زیادمون عاشق هم شدیم و با هم ازدواج کردیم . اما امان از خانواده ها
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
🍃🌸
گفتی ام دردٖ تو عشق است
دوا نتوان کرد
دردم از تـوست ، دوا از تـو
چـرا نتوان کرد؟
#هاتف_اصفهانی
🧚♀💞 ◇ ⃟
بهار🌱
الوعده وفا قرارمون تخفیف ویایپی عروس افغان بود ویایپی عروس افغان رو با قیمت ۲۰ تومن خریداری کن
دوستای گلم
تخفیف رمان عروس افغان هنوز سر جاشه
جا نمونید❤️❤️