eitaa logo
بهار🌱
20هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
606 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بابا دست رو سینه دایی گذاشت و گفت: -ولم کن سد ممد، این از اولم تنش می‌
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تا خونه مهراب، حسین حرف زد، از اتفاقات افتاده می‌گفت و بلاهایی که بعد از رفتن سحر به سرمون اومده بود. از غش و ضعف‌های من و لالمونی گرفتنم. از بنزینی که سعید روی سرم ریخته بود و تا مدتها موهام بوی اون رو می‌داد. از مستی‌ای که سعید باعثش شده بود و سو هاضمه‌ای که بعدش دامن گیر من شده بود. اون می‌گفت و مهراب فقط گوش می‌داد. بالاخره یه جا نگه داشت. -الان میام. یه چند کیلو میوه بخرم. به دکه میوه فروشی نگاه کردم و اون پیاده شد. به محض پیاده شدنش خودم رو جلو کشیدم و به بازوی حسین ضربه زدم و گفتم: -یعنی وقتی دهنت باز میشه باید جیک و پوک زندگیمون رو بریزی رو دایره؟ بازوش رو مالید و گفت: -چته بابا؟ به یکی باید بگم که سر دلم خالی شه دیگه! -حالا خالی شد یا نه؟ مثلا الان مهراب بدونه، چی میشه غیر از اینکه آبرومون میره. -کدوم آبرو؟ دلت خوشه! -همونی که باعث میشه من سرمو جلوش بالا بگیرم اگه تو بزاری. به حالا قبل برگشتم و گفتم: -با خودت چی فکردی حسین، که الان می‌گی و خالی میشی و تموم. نمی‌گی ممکنه سپیده چه حالی پیدا کنه وقتی میگی که با سعید مست و پاتیل تو یه جا بوده، چه حالی پیدا می‌کنه... صدای بغض آلودم نگاهش رو به سمتم چرخوند. تو چشمهاش زل زدم و گفتم: -سالار اگه با لگد زد به پام، دردش تموم شد و منم یادم رفت البته اگه تو یادم نمینداختی، ولی آبروم که بره منم یادم بره مردم یادش نمیره. در صندوق عقب باز شد. به عقب چرخیدم. مهراب رو برای لحظه‌ای دیدم. انگار خیس بود. نگاهم کنار شیشه ماشین موند تا ببینم درست دیدم یا نه. درست دیده بودم، آب از موهاش چکه می‌کرد. پشت فرمون نشست. -چطوری خیس شدی؟ این سوال حسین بود. مهراب ماشین رو روشن کرد و گفت: -یکم گُر داشتم، شلنگ آب میوه فروشه رو گرفتم روی سرم. ماشین رووبه حرکت در آورد. حتما اینجوری سرما می‌خورد. رو به حسین گفتم: -قاطی وسایلت حوله هم برداشتی؟ سرش رو تکون داد. منتظر نموند تا بهش بگم حوله رو بده. در کوله‌اش رو باز کرد. مهراب گفت: -خوبم، نیاز نیست. من گفتم: -هوا اینقدر گرم نیست که با موهای خیس چیزیتون نشه، پاییزه‌ها...بنداز رو سرش حسین. حسین حرفم رو گوش داد. حالا که تا وسط صندلی‌ها اومده بودم، چشمهاش رو به راحتی از آینه میدیدم، سرخ بود، زیادی سرخ. فکر کنم یه مریض داری هم گردنم افتاده بود. موبایلم رو برداشتم و وارد صفحه نوید شدم. براش تایپ کردم که قرص و دارو همراه خودش بیاره. صدای زنگ موبایلی بلند شد. موبایل مهراب بود.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تا خونه مهراب، حسین حرف زد، از اتفاقات افتاده می‌گفت و بلاهایی که بعد ا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تو همون حالت رانندگی جواب داد. -چی شد؟ نه الویی، نه سلامی. -نمی‌شه، من امشب مهمون دارم. -فردا، پس فردا، کلا این هفته شایدم بیشتر پرم. -اون موقعی که دل دادی به اون زمانی کثافت باید... -خیلی خب، خیلی خب بابا، صبر کن زنگ میزنم بهت. تماس رو قطع کرد. از توی آینه به من نگاه کرد و بعد سر چرخوند و موبایلش رو رو به حسین گرفت. -شماره نرگس رو پیدا کن و بگیر. حسین موبایل رو گرفت. ناخواسته پرسیدم: -با نرگس خانم در ارتباطید؟ نگاهم کرد و گفت: -گاهی. چشم از آینه گرفت و به صفحه موبایلش که دست حسین بود نگاه کرد و گفت: -بزن رو آیفون. چند تا بوق خورد و صدای الو گفتن نرگس تو کابین ماشین پیچید. -سلام، نرگس خوبی؟ -خوب؟ صدای نرگس متعجب بود و تو ادامه اون خوب گفت: -می‌گن سلام گرگ بی طمع نیست، برو سر اصل مطلب چون زنگ نزدی حال منو بپرسی. -یه بار خواستم حالتو بپرسم، ببین... -سریعتر ته این لوس بازی‌ای که می‌دونم اهلش نیستی رو تموم کن و برو سر اصل مطلب. مهراب با کمی مکث گفت: - خونه مادربزرگت خالیه؟ -نه. -نرگس خواهش می‌کنم، یه زن و شوهر با یه بچه رو یکی دو شب پناه بده، زمانی دنبالشونه، میدونه پلیس حواسش به من هست، سراغ من نمیاد ولی اینا رو یه بار طعمه کرده. -مشکلی نداره، من که بخیل نیستم، اونام قرار نیست رو سر من بشینن، ولی باید با مهمونهای کوچولوی من کنار بیان، می‌تونن، بهشون آدرس بده. -مهمون کوچولو؟ -وای آره مهراب، کلی بچه الان تو خونه‌امه، منم دارم میرم پیششون. دوست داشتی تو هم بیا. وسایل نقاشی دارم میبرم براشون. به ذوقش لبخند زدم. نه به اون طلبکار حرف زدنش و نه به این ذوقش. آهسته و لب زدم: -سلام برسونید. مهراب گفت: -من یه چند وقتی مهمون دارم. اگر حواست بهشون باشه ممنونت میشم. -مهمونت کیه؟ مهراب با تاخیر جواب داد: -سپیده و برادرش. نرگس با مکثی به نسبت طولانی گفت: -باشه...خداحافظ. مهراب حتی فرصت خداحافظی هم پیدا نکرد. رو به حسین تشکر کرد و حوله رو از روی سرش برداشت و به رانندگیش ادامه داد.
الوعده وفا قرارمون تخفیف وی‌ای‌پی عروس افغان بود وی‌ای‌پی عروس افغان رو با قیمت ۲۰ تومن خریداری کنید. ‌ واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علی‌کرم 6277601241538188 و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی @baharedmin57
‏✧  ‏✧‏  ✧ من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم نازنینا، تو دل از من به که پرداخته‌ای؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
_خوب حاج خانم.خوش آمدی. با تعجب از اینکه مادر شوهرم مرا حاج خانم خطاب کرده به او نگاه کردم.یقه پویا را ارام کشیدو گفت _تو انگار که جادو و جمبل شدی با هیچی مشکل نداری، اصلا از زندگیت جلو زدی. قبل از اینکه ازدواج کنی باباهم شدی . رو به من ادامه داد _حاج خانم شما یه موضوعی رو میدونی؟ میدونی شش سال فاصله سنی یعنی چی؟ یعنی یه ده سال دیگه که تو پاتو سن گذاشتی پسر من تازه اول جوونیشه . تو دیگه نمیتونی جوابگوی نیازهای پسر من بشی و این زندگیت و تهدید میکنه. پسر من جوون و خوش قدو بالاست تو یه شکم که زاییدی . یه بچه هم واسه پسرم بیاری میشی یه زن تِرِکیده .اونوقته که پویا رهات میکنه ومیره سراغ یکی مناسب خودش. یکی که ترو تازه باشه نه مثل تو پلاسیده. منم یه مادرم ، نگاه به پسر دسته گلم میکنم جیگرم میسوزه چرا باید دست خورده یکی دیگه که از خودش بزرگتره و یه بچه داره رو بگیره؟ رمان شقایق به قلم فریده علی کرم اثر دیگری از نویسنده رمان ماندگار عسل 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
عشق که سن و سال نمیشناسه. کی گفته همیشه مرد باید سنش بیشتر باشه؟ من و پویا با وجود فاصله سنی زیادمون عاشق هم شدیم و با هم ازدواج کردیم . اما امان از خانواده ها https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
🍃🌸 گفتی ام دردٖ تو عشق است دوا نتوان کرد دردم از تـوست ، دوا از تـو چـرا نتوان کرد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
فقط طوفانها میتونن کاری کنن که درختها ریشه هاشونو قوی کنن ... ‌
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت305 در رو محکم به هم کوبیدم و تو گوشه‌ای ترین نقطه تخت کز کردم و ملافه ر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 واقعا چرا گریه می‌کردم؟ به خاطر خاطراتی که دیگه رفته بودند و قرار نبود تکرار بشند؟ به خاطر حامد که باید از ذهنم پاکش می‌کردم و با هر تلنگری می‌اومد؟ به خاطر پویا؟ به خاطر تنهایی خودم؟ نمی‌دونم، ولی باید برای همسر شرعی و قانونیم دلیلی می‌آوردم. یکم فکر کردم. بهترین کار راست گفتن بود. پس همون خاطره رو بدون ذکر اسم حامد براش تعریف کردم. گفتن که پام زخم شد و من بدون اینکه به کسی بگم تا صبح تحمل کردم. همون طور که نشسته بود به طرفم چرخید و با گوشه ملافه، اشک نیمه خشک ‌شده گونه‌ام رو خشک کرد و گفت: -بعدش دوباره دوچرخه سواری کردی؟ متعجب نگاهش کردم. واقعا هدف من از تعریف این خاطره، رسیدن به این نکته بود، که باز هم دوچرخه سواری کردم یا نه؟ نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: -دیگه هیچ وقت سمت دوچرخه نرفتم. - پاشو برو دست و صورتت رو بشور، تا غروب نشده بریم خونه خودمون. لیستی رو که مهگل داده بود تا مهبد بخره و بذار خونه، هیچکدوم رو نگرفته. باید خرید هم بریم. گفت خونمون. باید یه لباس سفید می‌پوشیدم. مثلا عروس بودم و داشتم به خونه بخت می‌رفتم. لب زدم: -زشته بدون خداحافظی بریم. - بدون خداحافظی نمی‌ریم، صبر می‌کنیم بقیه بیان. به ساعت مچی توی دستش نگاه کرد و گفت: - دیگه الان‌هاست که برسند. از روی تخت بلند شدم که بلافاصله اون روش دراز کشید. وسایلم پخش و پلا نبود، می‌دونستم که امروز باید از اینجا برم. به خاطر همین همه رو جمع کرده بودم. خیلی زود حاضر شدم. وسایل پویا رو هم جمع کردم. باورش برای خودم سخت بود، امروز نهمین روزی بود که از خونه عمو خداحافظی کرده بودم و کمتر از چند ساعت با رفتن سر خونه و زندگی خودم فاصله داشتم. اون هم نه یه زندگی دو نفره، یه زندگی سه نفره. مهیار درست می‌گفت، تا یه ساعت دیگه همه خونه بودند. مهیار چمدونم رو پایین آورده بود و خودش هم لباس عوض کرده بود. مهری خانم کلی خوراکی که باید تو فریزر گذاشته می‌شد رو توی یه یخدون بزرگ گذاشت، تا ما با خودمون ببریم. مهیار چمدون و یخدون رو توی ماشین گذاشت. با همه خداحافظی کردیم و همه آرزوی خوشبختی برامون کردند. خاله گلاب کلی نقل و شکلات روی سرم ریخت و از زیر سایه قرانی که مهسان آورده بود، رد شدیم. روبه‌روی خاله گلاب ایستادم و گفتم: - من چیزهایی که براتون تعریف کردم رو معمولاً برای کسی نمی‌گم، می‌خواستم خواهش کنم ... اجازه نداد حرفم رو کامل بزنم، میوت حرفم پرید و گفت: - خیالت راحت، این سینه محرمه اسراره، برای هیچ کس تعریف نمی‌کنم. ازش تشکر کردم. آقا مهدی کنار مهیار ایستاده بود و آروم حرف می‌زد. کاملا مشخص بود که داره سفارش می‌کنه. صدای مهری خانوم کنار گوشم نشست. - امروز رفتم خونه داداشم، خیلی جدی با پریا حرف زدم و بهش فهموندم که پاش رو از زندگی تو و مهیار بیرون بکشه. پس با خیال راحت زندگی کن و یه کاری کن، هم خودت خوشحال باشی و هم پسر من. باهاش روبوسی کردم و کنار گوشش گفتم: - خیالت راحت، مامان مهری! مدت‌ها بود از واژه مامان برای هیچ‌کس استفاده نکرده بودم، ولی این زن واقعاً استحقاقش رو داشت. دست پویا رو گرفتم و سوار ماشین نقره‌ای رنگ جلوی در حیاط شدم، مهیار ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت306 واقعا چرا گریه می‌کردم؟ به خاطر خاطراتی که دیگه رفته بودند و قرار
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 کاملا ساکت توی ماشین نشته بودم، چیزی نداشتم که بگم. مهیار هم ساکت بود. فقط شیطونی‌های پویا بود و بالا و پایین پریدنش. کنار یه میوه فروشی نگه‌داشت و بدون اینکه حرفی بزنه پیاده شد. حدود ده دقیقه بعد با چند کیسه مشمایی پر از میوه به ماشین نزدیک شد. میوه‌ها رو توی صندوق عقب گذاشت و بدون هیچ حرفی دوباره پشت فرمون نشست. بعد از چرخش سوییچ و جابه جایی دنده و کلاچ، ماشین حرکت کرد و باز هم ما چیزی نگفتیم. - با پویا خرید کردن کار خیلی سختیه، کاش نمی‌آوردیمش. بالاخره سکوت رو مهیار شکست. سکوتی که من دوستش داشتم. به طرفش سر چرخوندم. گفت با پویا خریدن کردن کار سختیه، ولی دقیقا مگه پویا چیکار می‌خواست بکنه که خرید رو سخت می‌کرد؟ منظورش رو وقتی فهمیدم که چند دقیقه‌ای از ورودمون به یه فروشگاه مواد غذایی گذشته بود. تقریباً از هر چیزی می‌خواست، حتی یه جا روغن می‌خواست و یه جا هم رب. مهیار هم در مقابلش خیلی کوتاه می‌اومد و این به رفتار جدیش نمی‌اومد. ولی جای سختش اینجا بود که من تا حالا برای هیچ خونه‌ای خرید نکرده بودم. توی خونه عمو که هیچ وقت زن‌عمو اجازه دخالت نمی‌داد و وقتی هم که خوابگاه بودم، هر وقت عمو می‌اومد، طوری برام خرید می‌کرد که تا چند هفته چیزی احتیاج نداشته باشم. مثلا من زن بودم، ولی مهیار تو خرید مواد غذایی از من حرفه‌ای تر بود و با وجود شیطنت‌های پویا حواسش از من جمع تر. بعد از انتقال اجناس خریداری شده به ماشین، دوباره سوار عروسک نقره‌ای مهسان شدیم. هوا کاملا تاریک شده بود و چراغ‌های شهر یکی یکی روشن می‌شدند. سکوت بی‌نظیر توی ماشین رو باز مهیار شکست. -شام، بریم رستوران بخوریم یا بگیریم ببریم خونه. سر چرخوندم و به ژست رانندگیش نگاه کردم و به سوالش فکر. سوال رو شنیده بودم، اما نمی‌تونستم کلمات رو کنار هم تجزیه و تحلیل کنم. اصلا مفهوم و منظور سوال رو متوجه نشده بودم. فقط می‌دونستم یه چیزی پرسیده و این دقیقاً به معنی نداشتن تمرکز بود. تمرکزی که با فکر «الان برسیم خونه چی می‌شه» بهم ریخته بود. - حواست هست؟ حواسم بود؟ نبود! وقتی چیزی نگفتم، دوباره پرسید: -چیکار کنم، بریم خونه یا بریم رستوران؟ یه دفعه سلولهای مغزم به کار افتاد و گفتم: - این همه مواد غذایی، یه چیزی درست می‌کنم. - خیلی طول می‌کشه، پویا عادت داره زود بخوابه. پویا کجا عادت داشت زود بخوابه؟ این چند روز که پیشم بود که تا آخر وقت از سر و کله من بالا می‌رفت و هر بار با کلی قصه و شعر رضایت به خوابیدن می‌داد. حالا باید امشب زود بخوابه؟ دقیقاً همین امشب باید نقش یه پدر نمونه رو بازی کنه؟ نویسنده: