eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕ ساعت دوازده که می شد ، تولد همدیگر را تبریک می گفتیم ⭕ ساعت هشت شب به‌ هادی زنگ زدم و اختلاف ساعت ایران و عراق را پرسیدم. ساعت دوازده شب که می‌شد، سال‌های گذشته به‌هم پیام می‌دادیم و تولد همدیگر را تبریک می‌گفتیم. تا دوازده شب بیدار ماندم و برای تبریک تولد به آقاهادی زنگ زدم. کمی ‌خوش‌وبش کردیم و از هم خداحافظی کردیم💗، غافل از اینکه این آخرین‌باری است که صدای ‌هادی را می‌شنوم و تولدش را تبریک می‌گویم. پرسید صبح می‌روید شلمچه؟ و گفت مراقب خودتان باشید. سوم فروردین بعد از نماز صبح خواستم به او زنگ بزنم، اما دلم نیامد، گفتم بگذار استراحت کند. نزدیک‌های ظهر به‌هادی زنگ زدم، تک ‌زنگی خورد و قطع شد🧐. تا فردا به او زنگ می‌زدم، اما هربار پیامی ‌با صدای عربی می‌گفت که مشترک موردنظر در دسترس نمی‌باشد. تا نیمه های شب تماس می‌گرفتم و خبری نشد. انگار روح در بدن نداشتم، اما در عین حال به دل خودم بد راه نمی‌دادم😥. آن شب ما آبادان خوابیدیم و صبح برای نماز بیدار شدیم و دوباره شروع به تماس گرفتن کردیم و گفتم حتی اگر خواب باشد باید بیدار شود. باز هم تماس گرفتم و بعد با خودم گفتم شاید تهران آمده باشد تا غافلگیرم کند. خودم را با این فکرها آرام می‌کردم. در شلمچه با مادرم مشغول گوش دادن به سخنرانی بودیم که برادرم و پدرم از پشت سر می آمدند، از دور صدای‌مان زد و گفت بلند شوید باید برویم خانه و با دستش علامت خانه را نشان داد.😰
باند پرواز 🕊
⭕ ساعت دوازده که می شد ، تولد همدیگر را تبریک می گفتیم ⭕ ساعت هشت شب به‌ هادی زنگ زدم و اختلاف ساعت
همانجا دلم لرزید و گفتم خانه خراب شدم. به برادر و پدرم گفتم هادی شهید شده؟ آنها گفتند حال مادربزرگم بد شده است و باید برویم، اما من باور نکردم و گفتم هادی از دیروز تلفنش را جواب نمی‌دهد. ممکن نبود او جایی بخواهد برود و به من اطلاع ندهد. حتماً برایش اتفاقی افتاده است. همانجا با همراه بردارم با بردار همسرم تماس گرفتم و او وقتی گوشی را جواب داد گریه می‌کرد. وقتی صدای من را شنید خندید و گفت گریه نمی‌کنم و از هادی خبری ندارم.💔 بردارم بعد گوشی را من گرفت و نگذاشت صحبت کنم. ماشین خبر کرده بودند که مارا ببرد. ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
⭕پیکرش در آتش سوخته و چیزی برای بازماندگانش ندارد ⭕ از شلمچه تا آبادان، از آبادان تا اهواز خیلی حال بدی داشتم، توی تب می‌سوختم، تلفن همراه پدرم دائم زنگ می‌خورد و او مجبور شد تلفنش را خاموش کند📱. وقتی به اهواز رسیدیم مادرم من را دلداری می‌داد که اتفاقی نیفتاده اگر هم اتفاقی افتاده باشد راهی بود که خود هادی انتخاب کرده. بعد از آن یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت فاطمه چه خبر؟ گفتم آمنه سیاه‌بخت شدم و او شروع کرد به گریه کردن و گفت پس راسته؟ بعد تلفن قطع شد و از این حرف دوستم مطمئن شدم که حقیقت دارد.😭 تا آن لحظه در دلم دعا می‌کردم اشتباه کنم و هادی با من تماس بگیرد و بگوید سالم است. با پدر شوهرم تماس گرفتم و گفتم بابا، هادی را آورده‌اند و او هم گفت نه، گفتم اگر او را آوردند ببرید در خانه تهران‌مان بگردانید بعد ببرید آمل. هنوز هیچ خبری نداشتم و همه انکار می‌کردند. پدر شوهرم گریه کرد پشت تلفن❤‍🩹. در هوایپما در راه خودم را دلداری می‌دادم و می گفتم عیبی ندارد شهادت افتخار است، بعد با خودم می گفتم 14 روز ندیدنش را چه کنم؟ بعد با خودم گفتم پیکرش را می‌بینم و با آن وداع می کنم. بعد مانده بودم چطور با پیکرش روبه‌رو شوم. به تهران رسیدیم و از تهران تا آمل می‌لرزیدم از ترس اینکه مبادا بنری از هادی در شهر باشد که این حقیقت را توی سرم بزند.🥀
باند پرواز 🕊
⭕پیکرش در آتش سوخته و چیزی برای بازماندگانش ندارد ⭕ از شلمچه تا آبادان، از آبادان تا اهواز خیلی حال
رسیدیم آمل و 2 شبانه روز نخوابیدم تا برسیم و صبح شود و بروم خانه پدرشوهرم. بعد دختر عمویم گفت خبر شهادت روی سایت‌ها رفته، من سریع لپ‌تاپ را برداشتم و به اتاق برادرم که اینترنت داشت رفتم. هنوز خبر نداشتم چطور به شهادت رسیده. فقط به ما گفته بودند یک انفجار بوده.💥 همین‌که اسم هادی را زدم آمد شهادت جوان مازندارنی که پیکرش در آتش سوخته و چیزی برای بازماندگانش ندارد...🥺💔 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
سلام و عرض ادب🏴 ⭕اعضای عزیز باند پرواز ،فقط و فقط تا فردا شب فرصت ثبت نام دارید ⭕ ‼️ ظرفیت محدود ‼️ 🖇️لطفا زودتر اقدام کنید 🖇️ ▪️عزیزانی هم که هزینه این سفر معنوی را پرداخت نکردند ، در اصل ثبت نامشون قطعی نشده▪️ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🖤🕊زیارت نامه ی شهدا🕊🖤 🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم
🌱شهیده ناهید فاتحی 🌱 یکی از شهدای بزرگوار جنگ تحمیلی، شهیده ناهیده فاتحی است که زیر دست منافقین کوردل و زیر شکنجه های آنها به شهادت رسید؛ 💔شکنجه هایی که باعث شد تا به ناهید لقب سمیه کردستان را بدهند؛ زیرا او هم به مانند حضرت سمیه زیر شکنجه به شهادت رسید🥺 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جانم :) به کی قسمت بدم شهادت نامه مارو امضا کنی؟💔 چندتا از شهدا شهادت نامشون تو این ایام محرم و صفر امضا شد ؟! میشه بهمون سعادت شهید بودن و شهید بدید؟!🥺 🤲🏻اللهم الرزقنا توفیق حیاة و شهادة فی سبیلک🤲🏻 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_هجدهم _چله ✍ ۴ شهریور ۱۴۰۱ ۲۸ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید هادی جعفری▪️ ▪️شه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 _چله ✍ ۵ شهریور ۱۴۰۱ ۲۹ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید رضا کارگر برزی▪️ ▪️شهید علی معینی▪️(سالگرد ولادت) ♡ 🍃 🍃🍃 🍃🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🖇️شهید رضا کارگر برزی 🖇️ تاریخ تولد🔹1358 محل تولد🔸کرج تاریخ شهادت🔹1392/5/11 محل شهادت🔸 سوریه وضعیت تأهل🔹متاهل تعداد فرزندان🔸 2 تحصیلات🔹کارشناسی ارشد روانشانسی 🎙️مصاحبه با همسر بزرگوار شهید🎙️ 💢 از نحوه آشنایی خود با شهید بگویید؟ اولین دیدار ما در کتابخانه دانشکده روانشناسی بود. رضا آمده بود کتابی را به امانت بگیرد 📚و من را می‌بیند. من دانشجو روانشناسی و رضا دانشجو سال دوم رشته الکترونیک بود. مدتی بعد وی خانواده خود را به دانشگاه آورد و پس از گفت‌وگویی کوتاه با خواهر شهید در دانشگاه، برای خواستگاری به منزل‌مان آمدند و سرانجام زندگی ما با یک ازدواج دانشجویی ساده آغاز شد.✨ 💢 با توجه به اینکه شهید کارگر برزی دانشجو بود، چه طور به درخواست وی پاسخ مثبت دادید؟ زمانی‌که ما ازدواج کردیم، رضا تا مدت‌ها دانشجو بود. اعتقادات همسرم و به خصوص پای‌بندی وی برای خواندن نماز اول وقت مهم‌ترین معیار من برای ازدواج بود🌿. ایمان رضا باعث شد با اطمینان وی را انتخاب کنم. سال 1380 بود که ازدواج کردیم. رضا تا اسفند سال 1382 که پاسدار شود، بی‌کار بود. 💢 از بارز‌ترین خصوصیات اخلاقی شهید بگویید؟ آقا رضا بسیار راست‌گو و درست‌کار بود. به نحوی‌که طی 12 سال زندگی مشترک هیچ‌گاه از وی دروغ نشنیدم.🥀 احترام ویژه‌ای برای پدر و مادر قائل بود و همیشه به من و بچه‌ها احترام به والدین را تاکید می‌کرد. ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💢سبک زندگی شهید چگونه بود ؟ رضا همواره به دنبال موفقیت و پیش‌رفت به خصوص در زمینه تحصیل بود🍁. همیشه به من و بچه‌ها تاکید می‌کرد که درس بخوانید. رضا معتقد بود «هر چقدر برای تحصیل هزینه کنید، باز کم است.»🥀 💢بنا بر این اهل کتاب بود ؟ بله، خیلی. به نحوی‌که همیشه با یکدیگر در نمایشگاه کتاب حضور پیدا می‌کردیم؛ اما در این پنج سالی که از شهادت رضا می‌گذرد، نتوانستم در نمایشگاه کتاب حاضر شوم😔؛ چرا که تمام نمایشگاه یادآور خاطرات رضا است. تا اینکه امسال از خدا خواستم، یاری‌ام کند تا بر احساسات خود غلبه کنم و با بچه‌ها و به یاد رضا به نمایشگاه برویم. به یاری الهی رفتیم و خداروشکر خوب هم بود.🌱 💢 خاطرات آخرین نمایشگاه کتاب را بگویید؟ آخرین مرتبه که با رضا به نمایشگاه کتاب رفتیم، سه ماه پیش از شهادت رضا بود. یک مرتبه با رضا و مرتبه دوم همراه بچه‌ها از صبح تا غروب را در نمایشگاه کتاب سپری کردیم💞. برنامه‌های متنوعی برای بچه‌ها در نظر می‌گرفت تا خسته نشوند. انواع خوراکی‌ها را برایشان تهیه می‌کرد. آن‌ها را به دیدن نمایش‌های عروسکی می‌برد و در محوطه نمایشگاه با بچه‌ها بازی می‌کرد؛ و درنهایت تمام تلاش خود را می‌کرد تا بهترین خاطرات را برایشان بسازد. «قصه‌های من و بابام» آخرین کتابی بود که در نمایشگاه برای بچه‌ها خرید 📙و از همان شب تا زمانی‌که آخرین ماموریت خود را برود، هر شب یک داستان آن را برایشان می‌خواند.✨
💢رفتار شهید با فرزندان چگونه بود ؟ بسیار عالی، هر عملی را که فکر می‌کرد در برابر فرزندان خود درست است، انجام می‌داد. زمان زیادی را برای صحبت، گردش و بازی با بچه‌ها اختصاص می‌داد💛. یک مرتبه از رضا تقاضا کردم، بدون توجه به اینکه سن محمدمهدی کم است، تا فرصت دارید، برخی از مسایل دینی را به وی آموزش دهید. حال خوشحال هستم که رضا گفت و رفت. محمدمهدی هنگام شهادت پدر دقیقا هفت سال سن داشت؛ و هنوز وی برای انجام برخی از مسایل دینی، مدیون پدر است.🥺 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💢منظورتان از اینکه شهید هر عملی را که فکر می‌کرده درست است، انجام می‌داد، چیست؟ یک مرتبه جلوی بچه‌ها گفت: «اجازه می‌خواهم که کف پاهایت را ببوسم.»✨تا آمدم پای خود را جمع کنم، کف پایم را بوسید. سپس گفت: «این عمل را انجام می‌دهم تا بچه‌ها نیز یاد بگیرند.»🌱 💢از ارادت شهید به ولایت بگویید؟ رضا علاقه بسیاری به حضرت آقا داشت. هرکجا که می‌رفت، هدیه برای من تصویری از حضرت آقا می‌آورد. آخرین مرتبه گفت: «این‌بار بهترین هدیه را برایت آوردم.💗» که چهار تصویر سه بعدی از حضرت آقا بود. 💢 چگونه راضی شدید به سوریه بروند؟ ناراحت بودم، اما مخالفت نکردم. برای تسلی خاطر خود می‌گفتم «نباید مانع رضا شوم. اگر با تصادف از دنیا برود، باید جواب‌گو باشم که چرا مانع از به شهادت رسیدن وی شدم.» 🍂حتی یکی از اقوام گفت: «تهدیدشان کن. بگو طلاق می‌گیری. بگو به منزل مادرت می‌روی. تا پشیمان شود» وقتی به رضا گفتم. خندید و گفت: «این صحبت نشان می‌دهد که نه من را شناخته‌اند و نه شما را» 💟این‌که دلت عملی را نخواهد، اما مانع آن نیز نشوی، خیلی سخت‌تر است.
💢 در تمام مسایل زندگی همراه همسر خود بودید؟ تمام تلاش خود را می‌کردم که هیچ‌گاه مانع رضا نباشم. 😔سوریه تنها یکی از این موارد است. ما در تمام سفرها، حتی برای ماه عسل پدر و مادر رضا را با خود می‌بردیم. سه سال در کنار آن‌ها زندگی کردیم. آقا رضا حتی برای خرید‌های کوچک خود را ملزم می‌کردند که پدر و مادرشان را بیاورند؛ و من هیچ‌گاه کوچک‌ترین ناراحتی را بروز ندادم. چراکه نمی‌خواستم مانع خیر باشم 🍃و رضا در پیشگاه خداوند پاسخگو باشد. خوشحال هستم که خداوند چنین صبری را به من هدیه نموده است. ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💢از شهادت صحبت می‌کرد؟ بله همیشه با لبخند از شهادت می‌گفت. به بچه‌ها بسیار محبت می‌کرد تا پس از شهادت خاطرات خوبی از پدرشان در ذهن داشته باشند.🍁 💢شما چه عکس العملی در برابر این موضوع داشتید؟ پوزخند می‌زدم چراکه اصلا نمی‌خواستم باور کنم که روزی رضا نباشد. مدتی بود که تصمیم گرفتم ذکر حفاظت از خانواده را بخوانم. پس از چند روز دیگر نخواندم.🤔 گفتم حالا که رضا را داریم، همه چیز خوب است. به خواندن این ذکر احتیاجی نیست. دلم محکم است. پس از شهادت رضا بود که مجدد تصمیم گرفتم آن را بخوانم، تا بچه‌ها تنهاتر نشوند. 💢 ذکر حفاظت از خانواده چه ذکری است؟ سوره‌های توحید، ناس، فلق، آیت‌الکرسی پس از نماز و دعا کردن برای اینکه خداوند حافظ زندگی و خانواده شما باشد.🍃 💢 حضور شهید در زندگی خود را احساس می‌کنید؟ بله، بسیار. زمانی‌که در مدرسه برای بچه‌ها اتفاقی می‌افتد، پیش از آن‌که مدرسه با من تماس بگیرد، رضا من را آگاه می‌کند.😳 💢چگونه شما آگاه می‌شوید؟ هرزمانی‌که ناگهان دلشوره گرفته و مضطرب شوم، اگر با خواندن قرآن و صلوات آرام نشوم، می‌فهمم که اتفاقی افتاده و رضا قصد دارد آن‌را به من بگوید.😢
💢ممکن است کمی بیشتر توضیح دهید؟ یک روز احساس کردم رضا به دور من می‌چرخد. ناراحت شدم. شروع به گریه و گلایه کردم، گفتم «نمی‌دانم چه چیزی را می‌خواهی به من بگویی، من آن‌قدر بصیرت ندارم که تو را ببینم و منظورت را متوجه شوم.»💔، به ساعت نگاه کردم. ساعت 10:30 صبح بود. آرام نمی‌شدم. ظهر رسید و بچه‌ها از مدرسه بازگشتند. دیدم لباس‌های محمدمهدی پاره شده است. پرسیدم «چه اتفاقی افتاده؟» 😰گفت: «زنگ تفریح دوم در حیاط مدرسه به زمین خوردم» همان ساعتی بود که رضا می‌خواست من را آگاه کند. °°یک مرتبه دیگر منزل دوستم بودم و متوجه گذر زمان نشدم که احساس کردم رضا به دور من می‌چرخد.✨ زود به ساعت نگاه کردم. 14 بود. در صورتی‌که ساعت 13:30 بچه‌ها به منزل می‌رسند. کیف خود را برداشته و دویدم. زمانی‌که رسیدم، دیدم بچه‌ها از شدت گریه هلاک شده‌اند.🥹 بغلشان کرده و عذرخواهی کردم که غافل شده بودم. ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💢از شهادت صحبت می‌کرد؟ بله همیشه با لبخند از شهادت می‌گفت. به بچه‌ها بسیار محبت می‌کرد تا پس از شهادت خاطرات خوبی از پدرشان در ذهن داشته باشند.🍁 💢شما چه عکس العملی در برابر این موضوع داشتید؟ پوزخند می‌زدم چراکه اصلا نمی‌خواستم باور کنم که روزی رضا نباشد. مدتی بود که تصمیم گرفتم ذکر حفاظت از خانواده را بخوانم. پس از چند روز دیگر نخواندم.🤔 گفتم حالا که رضا را داریم، همه چیز خوب است. به خواندن این ذکر احتیاجی نیست. دلم محکم است. پس از شهادت رضا بود که مجدد تصمیم گرفتم آن را بخوانم، تا بچه‌ها تنهاتر نشوند. 💢 ذکر حفاظت از خانواده چه ذکری است؟ سوره‌های توحید، ناس، فلق، آیت‌الکرسی پس از نماز و دعا کردن برای اینکه خداوند حافظ زندگی و خانواده شما باشد.🍃 💢 حضور شهید در زندگی خود را احساس می‌کنید؟ بله، بسیار. زمانی‌که در مدرسه برای بچه‌ها اتفاقی می‌افتد، پیش از آن‌که مدرسه با من تماس بگیرد، رضا من را آگاه می‌کند.😳 💢چگونه شما آگاه می‌شوید؟ هرزمانی‌که ناگهان دلشوره گرفته و مضطرب شوم، اگر با خواندن قرآن و صلوات آرام نشوم، می‌فهمم که اتفاقی افتاده و رضا قصد دارد آن‌را به من بگوید.😢
💢 در تمام مسایل زندگی همراه همسر خود بودید؟ تمام تلاش خود را می‌کردم که هیچ‌گاه مانع رضا نباشم. 😔سوریه تنها یکی از این موارد است. ما در تمام سفرها، حتی برای ماه عسل پدر و مادر رضا را با خود می‌بردیم. سه سال در کنار آن‌ها زندگی کردیم. آقا رضا حتی برای خرید‌های کوچک خود را ملزم می‌کردند که پدر و مادرشان را بیاورند؛ و من هیچ‌گاه کوچک‌ترین ناراحتی را بروز ندادم. چراکه نمی‌خواستم مانع خیر باشم 🍃و رضا در پیشگاه خداوند پاسخگو باشد. خوشحال هستم که خداوند چنین صبری را به من هدیه نموده است. ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
💢 شهید به مادیات توجه داشت؟ گاهی از من می‌پرسید «دوست داری پول‌دار بشویم؟»🤔 می‌گفتم «نه، مادیات را در سطح متعادل و متعارف می‌پسندم، بیشتر از آن احساس می‌کنم از خدا غافل می‌شویم. من الان به همین مقدار راضی هستم. من در کنار شما بودن را می‌خواهم و نه مادیات را.» و رضا می‌گفت: «من هم دوست داشتم همین را از شما بشنوم.»☺️ 💢 شهید از آرزوی خود سخن می‌گفت؟ مطمئنا شهادت آرزوی رضا بود. آخرین نیمه شعبانی که کنار هم بودیم، بچه‌ها را صدا کردم که بیایند دعا کنیم.🤲🏻 امشب هرکس هرجایی دعا کند، برآورده می‌شود. بچه‌ها دعا کردند که ماشین کنترلی بزرگ داشته باشند. وقتی از رضا پرسیدم «شما چه دعایی کردید؟» خندید و چیزی نگفت. می‌دانست اگر از آرزوی خود بگوید، ما آرزو‌های خود را از دست می‌دهیم. 💔وجود همه ما بسته به وجود رضا بود.
💢 از روز‌های پس از شهادت شهید کارگر برزی بگویید؟ رضا دو سه روز پس از نیمه شعبان به آخرین ماموریت خود رفت. فرصتی برای وی فراهم نشد که آرزوی فرزندان خود را فراهم کند.🍂 فقط توانسته بود دو بسته چهارتایی ماشین برایشان بخرد، آن را به من سپرد و گفت: «پس از رفتن من، در برابر هر عمل خوبی که بچه‌ها انجام دادند، یکی از این ماشین‌ها را به آن‌ها هدیه دهید.»✨ رضا رفت و به شهادت رسید. پس از شهادت یک شب هر سه نفرمان دلتنگ رضا بودیم. یاد ماشین‌هایی افتادم که فراموش کرده بودم به بچه‌ها هدیه بدهم. آن‌ها را آوردم و گفتم «بابا سپرده بود، هرزمانی‌که من به شهادت رسیدم، این ماشین‌ها را از طرف وی به شما هدیه بدهم.»🥺 بچه‌ها خوشحال شدند و شروع کردند به بازی کردن. بعد از چند روز ماشین‌ها را جمع کردم تا به عنوان آخرین هدیه از پدر یادگاری داشته باشند. 💢بنا بر این آرزوی بچه‌ها نیز برآورده شد؟ وقتی رضا شهید شد یکی از دوستان وی برای بچه‌ها ماشین کنترلی بزرگی آورد، از او پرسیدم «شما از خواسته بچه‌ها از رضا مطلع بودید؟»😔 گفت: «نه من اطلاعی نداشتم، حتما رضا در دلم انداخته است که برای فرزندانش ماشین کنترلی بگیرم.» 💢خواب شهید را می‌بینید؟ بسیار زیاد. طوری‌که از رضا خواستم دیگر به خواب من نیاید، چراکه دلتنگ‌تر می‌شوم. آخرین خواب، چند روز پیش بود. 😢خواب دیدم به همراه یکی از دوستانم بر سر مزار رضا می‌رویم و من می‌بینم قبر رضا به بزرگی خانه کعبه شده است و بلاتشبیه همانند کعبه، چادر سیاهی روی آن کشیده شده است. منقلب شدم. شروع کرم به فریاد کشیدن و دور قبر رضا گشتن. یادم آمده بود، خودم در تماس تلفنی به وی گفتم «رضا هرزمانی‌که برگردی، هفت دور دورت می‌گردم و طوافت می‌کنم.» ناراحت شد. گفت: «کفر نگو» زمانی‌که بازگشت، به شهادت رسیده بود. برحسب تصادف روز تشییع، پیکر رضا را در سطحی بالاتر از زمین قرار داده بودند. همانطور که داشتم تابوت را نگاه می‌کردم، 😭شروع کردم به چرخیدن دور پیکر رضا. با وی نجوا می‌کردم و می‌گفتم: «رضا گفته بودم وقتی بیایی دورت می‌گردم، دیدی؟! الان دارم دورت می‌گردم» ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_نوزدهم _چله ✍ ۵ شهریور ۱۴۰۱ ۲۹ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید رضا کارگر برزی▪️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 _چله ✍ ۶ شهریور ۱۴۰۱ ۳۰ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید مهدی صابری▪️ ▪️شهیده فاطمه فتاحی▪️(سالگرد ولادت) ♡ 🍃 🍃🍃 🍃🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🖤🕊زیارت نامه ی شهدا🕊🖤 🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz