eitaa logo
بنده امین من
7.6هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
16.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ 🌱 تا نبینمت روزم روز نمیشه! ❤️ وقتی همه عاشق محمد(ص) بودند... @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ 🌼 جشنِ مبعثه توو عالَم ☘ برایِ نبیِ خاتَم 🌼 شکرِ خدا که دل شد ❤️ عاشقِ رسولِ اعظم 🌸 صَلُوا علی محمد ☘ صلوات برمحمد 🌸 صلوات برمحمد 💚 و علی آل احمد 🌼 با نامِ رسولِ اکرم ☘ شاد میشه دلا مُسَلَم 🌼 لقبِ رسولِ اکرم ❤️ شد حالا نبیِ خاتم 🌸 صَلُوا علی محمد ☘ صلَوات بر محمد 🌸 صلَوات بر محمد 💚 و علیٰ آلِ احمد 🌼 بر قلبِ رسولِ اعظم ☘ احمد آن نبیِ خاتم 🌼 اِقرأ بسمِ رب رسیده ❤️ مومنا بگین دمادم 🌸 صَلُوا علیٰ محمد ☘ صلَوات برمحمد 🌸 صلَوات برمحمد 💚 و علیٰ آلِ احمد 🌼 احمد ای نبیِ خاتَم ☘ بر تو از تمامِ عالَم 🌼 میرسد سلام و ماهم ❤️ ذکرمون شده دمادم 🌸 صَلُوا علیٰ محمد ☘ صلَوات بر محمد 🌸 صلَوات بر محمد 💚 و علیٰ آلِ احمد ✍شاعر: سلمان آتشی @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ 🌺 پیامبر علم و دانش 🧐 می‌دونید موضوع اولین آیه‌هایی که به پیامبر نازل شد چی بود؟ 🔬 وسیله نجات و رستگاری انسان‌هاست 🎉 عید مبعث پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله مبارک 🎉 @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماهنگ جان دلم.mp3
3.24M
جان دلم همه جا حرف مهربونیته جان دلم خورشید من که پیشونیته پر مخاطب ترین نوشته عالم کتاب آسمونیته #️⃣ #️⃣ @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ کدام آیه را می شناسی در قرآن که در وصف رسول مهربانی ها نازل شده با ذکر نام برامون بیان کن؟ @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ 🔶 🔹داوود امیریان ◾️قسمت23 چندلحظه‌بعد‌یوسف‌همراه‌آقا ابراهیم‌و‌مراد‌سوار‌یک‌جیپ‌نظامی‌‌سقف‌دار‌شدند.‌ مرادرانندگی‌می‌کرد.‌یوسف‌که‌تجربه‌همراهی‌با‌ او‌ را‌ داشت با‌نگرانی‌پرسید:‌«تو‌گواهینامه‌رانندگی‌داری؟‌آخه‌به‌سن‌و‌سالت‌نمی‌خوره‌ هجده‌ساله‌باشی»! آقاابراهیم‌گفت:‌«دست‌فرمونش‌ حرف‌نداره ،‌نگران‌نباش».‌ مراد‌بُق‌کرده‌بود‌و‌دیگر‌نمی‌خندید.‌آقاابراهیم‌گفت:‌ «خب‌یوسف‌جان‌ باید‌فکری‌برای‌اسم‌گردانتون‌بکنیم».‌ آقا‌من‌که‌هنوز‌قبول‌نکردم‌فرمانده‌این‌گردان‌ بشم.‌اول‌اجازه‌بدید‌ با‌اون‌ها‌آشنا‌بشم،‌بعد. آقاابراهیم‌به‌سرعت‌گفت:‌«نه‌دیگه،‌ همه‌ي‌ما‌به‌تکلیف‌عمل‌می‌کنیم.‌ الان‌تکلیف‌تو‌اینه‌که‌این‌مسئولیت‌رو‌ قبول‌ کنی،‌خیلی‌فکر‌کردیم.‌ جوانب امرو‌حسابی‌سنجیدیم.‌کلی‌از‌این‌ و‌ آن پرسیدیم‌چه‌کسی‌به‌درد‌این‌کار‌ می‌خوره‌و‌قرعه‌به‌اسم‌شما‌افتاد.‌هرچی‌ نباشه‌تو‌از‌نیرو‌های‌قدیمی‌هستی‌ و‌تو‌چند‌عملیات‌مهم‌شرکت‌کردی‌و‌مجروح‌ هم‌شدی.‌در‌ضمن‌با‌وضعیت‌ بدنی‌که‌الان‌داری‌دیگه‌ نمی‌تونی‌در‌گردان‌های‌رزمی‌فعال‌باشی.‌تو‌ حرفم‌ نیا! خودت‌بهتر‌می‌دونی،‌مثل‌سابق‌نمی‌تونی‌ درست‌و‌حسابی‌ورزش‌کنی‌ و‌پا‌به‌پای‌دیگران‌بدوی‌و‌نرمش‌ کنی،‌یا‌از‌کوه‌بالا‌بکشی‌و‌مسافت‌های‌ زیاد رو‌با‌کلی‌ با ر‌و‌سلاح‌پا به‌ پای‌دیگران‌حرکت‌ کنی.‌این‌مسئولیت‌برای‌ تو‌ساخته‌شده.‌هم‌بچه‌روستایی،‌هم...‌ اصلا‌ولش‌کن.‌ خب‌اسم‌چی‌شد؟‌ به‌نظرم‌رسید‌به‌ احترام‌مرکوب‌ وفادار‌ امام‌حسین‌اسم‌این‌گردان‌ رو‌بذارم‌ گردان‌یا‌یگان‌ذوالجناح!‌خوبه؟»‌ مراد‌چنان‌خنده‌اي‌کرد‌که‌کم‌مانده‌بود‌ماشین‌را‌به‌ یک‌تیر‌ چراغ‌برق‌ بکوبد.‌آقاابراهیم‌ضربه‌آرامی‌به‌شانه‌ي‌او‌ زد‌ تا‌به‌خود‌بیاید.‌یوسف‌بهت‌زده‌ پرسید:‌«ذوالجناح!؟‌ مگه‌اسم‌قحطیه؟‌این‌همه‌اسم،‌اون‌وقت‌شما‌رفتید‌ سراغ‌اسم‌اسب‌امام‌حسین؟» آخه‌حکمتی‌داره!‌ولش‌کن.‌می‌ذارم‌به‌عهده‌ي‌خودت،‌من‌ پیشنهاد دادم.‌آهان‌رسیدیم! جیپ‌ترمز‌کشداری‌کرد.‌باران‌نم‌نم‌می‌بارید‌ و‌سوز‌می‌آمد.‌ یوسف دست‌هایش‌را‌در‌جیب‌اُورکتش‌کرد.‌ پشت سرآقاابراهیم‌از‌یک‌تپه‌بالا‌ کشید. حق‌با‌ آقاابراهیم‌بود،‌هنوز‌هیچی‌ نشده‌ جای‌ زخم‌هایش‌می‌سوخت‌و‌چچچ نفسش‌به‌شماره‌افتاده‌بود.‌وقتی‌بالای‌تپه‌ رسید،‌پهلو‌هایش‌درد‌می‌کرد‌و‌ با‌هر‌نفس‌درد‌پهلویش‌بیش‌تر‌می‌شد.‌ آقا ابراهیم‌به‌پشت‌تپه‌اشاره‌کرد‌ و‌ با‌خوش‌حالی‌گفت:‌«بفرما،‌اینم‌نیرو‌های‌ گردان‌ذوالجناح»! یوسف‌‌خشکش‌زد.‌باورش‌نمی‌شد.‌ مرادسر‌خوش‌و‌راحت‌می‌خندید.‌ یوسف‌هاج‌و‌ واج‌به‌آقاابراهیم‌نگاه‌کرد.‌ آقا ابراهیم‌لبخند‌زد‌و‌پرسید:‌ «چه‌طورن؟» یوسف‌‌لب‌گزید‌و‌یک‌بار‌دیگر‌به‌نیرو‌های‌جدید‌گردان‌ تحت‌امرش‌ نگاه‌کرد.‌چند‌رأس‌قاطر،‌آرام‌و‌سرخوش‌ در‌حال‌چریدن‌سبزه‌ها‌و‌علف‌های‌ دشت‌بودند.‌دو‌تا‌قاطر‌با‌هم‌درگیر‌شده‌و‌ هم‌ دیگر‌را‌گاز‌می‌گرفتند‌و‌جفتکمی‌پراندند.‌ یوسف‌دوباره‌به‌آقاابراهیم‌نگاه‌کرد.‌ اگربه آقایی‌و‌خلوص‌و‌ ایمان‌آقاابراهیم‌اطمینان‌نداشت،‌ حتما‌ و‌ حتما‌همان‌جا‌یک‌‌کف‌گرگی‌ نثار‌او می کرد و بعد‌فرار‌می‌کرد! ‌یوسف‌دوباره‌به‌قاطرها‌نگاه‌کرد.‌‌چه‌کار‌ می‌توانست‌بکند؟‌به‌‌آقاابراهیم‌ قول‌داده‌بود‌که‌فرماندهی‌را‌قبول‌می‌کند.‌ چه‌می‌دانست‌که‌قرار‌است‌ فرمانده‌ي‌قاطر‌های‌جنگجو‌شود!‌ از‌خودش‌هم‌عصبانی‌بود‌که‌چرا‌ندانسته‌ به‌آقاابراهیم‌قول‌مردانه‌داده‌که‌تقاضایش‌را‌ قبول‌کند.‌ نمیتوانست زیر قول‌و‌ قرارش‌بزند.‌آقاابراهیم‌پرسید:‌ «خب؟» یوسف‌نفس‌تازه‌کرد‌و‌گفت:‌«دستمو‌ گذاشتید‌تو‌پوست‌گردو‌آقاابراهیم،‌ کار‌خوبی‌نکردید.‌اگر‌قول‌نداده‌بودم‌همین‌ الان‌می‌رفتم‌و‌پشت‌سرمو‌هم‌ نگاه‌نمی‌کردم؛‌اما‌حالا‌منم‌شرایط‌دارم،‌چند‌تا‌شرط.‌ اما‌ اول‌باید‌فکر‌کنم.‌ شما‌هم‌باید‌قول‌بدید‌که‌شرایط‌منو‌قبول‌ می‌کنید.‌همان‌طور‌که‌من‌به‌ شما‌قول‌دادم‌و‌زیرش‌نزدم،‌قبوله؟»‌ قبوله.‌هرچی‌بگی‌قبوله.‌بریم‌تو‌راه‌برام‌بگو‌ شرط‌و‌شروطت‌چیه. و‌از‌تپه‌سرازیر‌شدند.‌نیرو‌های‌جدید‌گردان‌ ذوالجناح‌بی‌خبر‌از‌آشی‌که‌ برایشان‌در‌حال‌پختن‌بود،‌فارغ‌و‌سبکبال‌در‌ دشت‌می‌چریدند‌و‌مگس‌های‌ مزاحم‌را‌با‌تکان‌دادن‌دم‌از‌خود‌دور‌می‌کردند.‌ ادامه دارد ⏪ 📖 @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا